خطبه 191-درباره معاويه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 191-درباره معاويه

از سخنان آن حضرت (ع)

اين خطبه چنين آغاز مى شود «و الله ما معاويه بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لو لا كراهيه الغدر لكنت من ادهى الناس» (به خدا سوگند كه معاويه زيرك تر از من نيست ولى غدر و مكر مى كند و اگر نه اين است كه غدر و مكر ناخوشايند است، من از زيرك ترين مردم بودم).

[به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى اين خطبه را كلينى (ره) در اصول كافى، ص 332 آورده است. م.
]

سياست على (ع) و اجراى آن طبق سياست پيامبر (ص)

بدان كه گروهى از آنان كه حقيقت فضل اميرالمومنين عليه السلام را نمى شناسند چنين پنداشته اند كه عمر از او سياستمدارتر بوده است هر چند كه او از عمر داناتر بوده است. رئيس ابوعلى سينا نيز به اين موضوع در كتاب الشفاء كه در حكمت است تصريح كرده است. شيخ ما ابوالحسين بصرى هم بر همين عقيده است و در كتاب الغرر خود اشاره و تعريض اين چنين دارد. وانگهى دشمنان و كينه توزان نسبت به على عليه السلام به ياوه چنين پنداشته اند كه معاويه هم از على عليه السلام مدبرتر و سياستمدارتر بوده است، ما قبلا در اين كتاب بحثى درباره بيان حسن سياست و صحت تدبير اميرالمومنين عليه السلام داشتيم و اينك مطالبى را كه آنجا نقل نكرده ايم و مناسب با اين خطبه است- كه مشغول شرح آن هستيم- مى آوريم.

بدان و توجه داشته باش كه سياستمدار به سياست نمى رسد مگر اينكه به راى خود و آنچه كه مصلحت مى بيند و استوارى پايه هاى پادشاهى و كشور خويش را در آن مى داند عمل كند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و هرگاه از لحاظ سياست و تدبير به اين گونه كه گفتيم عمل نكند بسيار بعيد است كه كارهايش منظم گردد يا حكومت او استوار شود. اميرالمومنين على عليه السلام مقيد به قيود شريعت بود و مواظب به پيروى از آنان و دور انداختن و اجتناب از آراء و سياستهاى جنگى و چاره انديشى ها و مكر و تزويرهايى كه با شرع موافق نباشد. بنابراين، روش او در خلافت نيز مطابق با روش ديگران كه به اين حدود مقيد نبوده اند نيست. ما نمى خواهيم با اين سخن خود بر عمر بن خطاب اعتراض كنيم يا چيزى را كه او از آن منزه است به او نسبت دهيم ولى اين را مى گوييم كه عمر مجتهد بوده است و با استحسان و قياس و مصالحى كه به نظرش مى رسيده عمل مى كرده است و معتقد بوده است كه مى توان احكام عموم را با آراء و بررسى و استنباط اصولى مختص كرد و بدين گونه نسبت به دشمن خود مكر و كيد مى ورزيده است و به اميران خود هم فرمان مى داده است كه حيله و مكر كنند و خود با تازيانه هر كه را كه گمان مى كرد مستوجب است ادب مى كرد و از كسان ديگرى كه مرتكب گناهانى شده بودند و مستوجب تاديب بودند گذشت مى كرد و همه اين امور را به قوت اجتهاد خود و آنچه مى انديشيد انجام مى داد ولى اميرالمومنين على عليه السلام اين عقيده را نداشت و به ظواهر نصوص عمل مى كرد و هرگز به اجتهاد و قياس رفتار نمى كرد بلكه امور دنيايى را با امور دينى منطبق و همگان را يكسان مى دانست و هيچكس را بر نمى كشيد و از مقامش نمى كاست مگر طبق نص كتاب. بدين سبب راه و روش آن دو در خلافت تفاوت داشت و سياست آنان از يكديگر جدا بود. عمر در عين حال بسيار خشن و بدون گذشت بود و حال آنكه على عليه السلام بسيار بردبار و با گذشت بود. در نتيجه خلافت عمر هم همراه با قوت و شدت بود و خلافت على (ع) همراه با نرمى و مدارا، وانگهى عمر مانند على عليه السلام گرفتار فتنه يى چون فتنه عثمان كه او را نيازمند به مداراى با ياران و لشكريان نمايد و بخواهد به سبب اضطرابى كه در پى فتنه عثمان پديد آمده است خود را به ياران و سپاهيانش نزديك تر سازد نبود. پس از داستان عثمان گرفتاريهاى جمل و صفين و نهروان پيش آمد و همه اين امور در اضطراب امور حاكم و سست شدن پايه هاى حكومتش موثر بوده است و حال آنكه براى عمر هيچيك از اين امور اتفاق نيفتاده است. بنابراين، فاصله ميان آن دو حكومت در تدبير نظام مملكت و صحت تدبير خلافت بسيار است.

اگر بگويى: عقيده ات در قبال سياست پيامبر (ص) و تدبير آن حضرت چيست؟ مگر پيامبر (ص) با آنكه فقط به نصوص و وحى عمل مى فرمود كارش استوار و منظم نبود، و چون مى گويد كه على هم فقط به نصوص عمل مى كرده است بايد تدبير و سياستش همچون تدبير و سياست پيامبر استوار و منظم باشد. مى گويم سياست و تدبير پيامبر (ص) خارج از اين بحث است كه ما در آن گفتگو مى كنيم، زيرا پيامبر (ص) معصوم است و غفلت در كارهاى او راه پيدا نمى كند و حال آنكه به عقيده ما هيچيك از اين دو مرد (عمر و على) واجب نيست كه معصوم باشند، وانگهى بسيارى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند متعال به پيامبر اجازه فرموده است تا در مسائل شرعى و غير آن به راى خويش عمل كند و به او فرموده است به آنچه مصلحت مى بينى حكم كن كه تو جز بر حق حكم نمى كنى. اينكه گفتم اعتقاد و مذهب يونس بن عمران است و با اين فرض سوال منتفى است كه پيامبر (ص) به مصلحتى كه خود تشخيص مى داده عمل مى فرموده است و منتظر وحى نمى مانده است.

بر فرض كه اين مذهب باطل باشد و سخن يونس بن عمران صحيح نباشد مگر چنين نيست كه گروهى بسيار از علماى اصول فقه بر اين عقيده اند كه براى پيامبر (ص ) جايز است كه در احكام و تدبير اجتهاد فرمايد همانگونه كه يكى از علما مى تواند اجتهاد كند؟ قاضى ابويوسف كه خدايش رحمت كناد بر اين عقيده است و به اين گفتار خداوند متعال استناد كرده كه فرموده است «تا با آنچه خداوندت ارائه مى دهد ميان مردم حكم فرمايى»

[سوره نساء، بخشى از آيه 105. و بر اين مذهب و عقيده هم سوال ساقط است كه اجتهاد على عليه السلام مساوى با اجتهاد پيامبر (ص) نيست و تفاوت ميان اجتهاد آن دو مانند تفاوت ميان منزلت ايشان است.
]

ابوجعفر بن ابى زيد حسنى نقيب بصره كه خدايش رحمت كناد هرگاه با او در اين مورد سخنى مى گفتيم مى گفت: از نظر كسانى كه سيره پيامبر (ص) و سياست اصحاب آن حضرت را به روزگار زندگى اش خوانده باشند، هيچ گونه تفاوتى ميان سيره و روش پيامبر با سيره و روش على نيست: همان گونه كه على عليه السلام همواره گرفتار مسائل ياران خود بود و با او مخالفت و سركشى مى كردند و پيش دشمنانش مى گريختند و گرفتار فتنه ها و جنگها بود، پيامبر (ص) هم همينگونه بود و گرفتار نفاق منافقان و آزارهاى ايشان و مخالفت اصحاب با آن حضرت و گريختن آنان پيش دشمنانش بود و همانگونه گرفتار فتنه ها و جنگها بود.

نقيب ابوجعفر مى گفت: مگر نمى بينى كه قرآن عزيز انباشته از شكايت از آزار منافقان نسبت به پيامبر (ص) است، همانگونه كه سخنان على (ع) انباشته از شكايت از منافقان اصحاب خود است؟ اينكه آنان او را آزار مى دهند و گرد او را گرفته اند و كاهلى و سستى مى كنند؟ و اين شبيه اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است «آيا آنان را كه از راز گفتن منع شدند نديدى كه باز به آنچه از آن منع شده اند بازمى گردند و با گناه و ستيز راز مى گويند و براى سرپيچى از فرمان رسول و چون پيش تو مى آيند تو را تحيتى مى گويند كه خدايت آن چنان تحيت نگفته است و در دلهاى خود مى گويند: چرا خداوند ما را به آنچه مى گوييم عذاب نمى فرمايد؟ جهنم آنان را كافى است كه در آن در مى افتند و چه بد سرانجامى است».

[سوره مجادله، آيات 8 و 10. و اين گفتار ديگر خداوند كه مى فرمايد «همانا كه راز گفتن از شيطان است تا آنانى را كه گرويده اند اندوهگين سازد» ]

[سوره مجادله، آيات 8 و 10. و تمام سوره منافقون كه در وصف گروهى از ياران پيامبر است.
]

همچنين اين گفتار خداوند كه مى فرمايد «گروهى از ايشان به تو گوش فرامى دهند و چون از پيش تو بيرون مى روند به اهل كتاب به تمسخر مى گويند باز اين مرد چه مى گفت؟ آنان كسانى هستند كه خداوند بر دلهايشان زنگار بسته است و هواى نفس خويش را پيروى كردند»

[سوره محمد، آيات 16 و 20 و 29. و اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده «آنان را كه در دلهاشان مرض (نفاق ) است مى بينى چنان به تو مى نگرند چون نگريستن كسى كه از مرگ بيهوش است...» ]

[سوره محمد، آيات 16 و 20 و 29. و اين گفتار خداوند متعال «آيا آنان كه در دلهايشان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى آنان را آشكار نمى سازد و اگر بخواهيم آنان را به تو نشان مى دهيم بدان گونه كه سيماى ايشان را بشناسى و بدون ترديد از لحن گفتارشان آنان را خواهى شناخت...» ]

[سوره محمد، آيه 29. و اين گفتارهاى خداوند متعال كه مى فرمايد «آن اعرابى كه همراهى نكردند بزودى به تو مى گويند نگهدارى اموال و زن و فرزندمان ما را (از اين كار) بازداشت اينك براى ما آمرزش بخواه. به زبانهايشان چيزى مى گويند كه در دلهايشان نيست...» ]

[سوره فتح، آيات 11 و 12 و 15. آنان كه همراهى نكردند چون بسوى غنيمتها حركت كنيد كه بگيريد بزودى مى گويند بگذاريد ما از شما پيروى كنيم. مى خواهند سخن خدا را دگرگون كنند...» ]

[سوره فتح، آيات 11 و 12 و 15. و اين گفتار خداوند «كسانى كه تو را از پس حجره ها به صداى بلند فرامى خوانند بيشترشان نمى انديشند...» ]

[سوره حجرات، آيه 4.
]

نقيب ابوجعفر مى گفت: همين اصحاب پيامبر (ص) بودند كه در مورد انفال ستيز كردند و آن را براى خود مطالبه كردند تا آنجا كه خداوند اين آيه را نازل كرد كه «بگو انفال از آن خداوند و رسول است، از خدا بترسيد و اصلاح ذات بين كنيد و خدا و رسول را فرمان بريد اگر مومنانيد»

[سوره انفال، آيه 1 و 5. همين اصحاب پيامبرند كه روز جنگ بدر سستى كردند و روياروى شدن با دشمن را خوش نداشتند تا آنجا كه بيم آن مى رفت كه از جنگ خوددارى كنند و زبون شوند و اين موضوع پيش از رويارويى دو گروه بود و اين آيه درباره آنان نازل شد «آنان در مورد حق آن هم پس از آنكه آشكار شده است با تو ستيز مى كنند، گويى به چشم مى نگرند كه آنان را به سوى مرگ مى برند». ]

[سوره انفال، آيه 1 و 5.
]

(نقيب افزود) برخى از همين اصحاب محمد (ص) هستند كه دوست مى داشتند بدون رويارويى با دشمن با كاروان روياروى شوند. آنان ميان راه دو مرد را ديدند و اسير كردند و از آنها درباره كاروان پرسيدند. گفتند: اطلاعى نداريم ولى لشكر قريش را پشت همين تپه هاى ريگى ديده ايم- در آن هنگام پيامبر نماز مى گزارد، ياران پيامبر (ص) شروع به زدن آن دو مرد كردند. آن دو همين كه كتك خوردند، گفتند: كاروان پيشاپيش شما در حركت است، به تعقيب آن برآييد. چون از زدن آنان خوددارى مى كردند بازمى گفتند به خدا سوگند ما كاروان را نديده ايم و فقط سواران و سلاح و لشكر را ديده ايم. دوباره شروع به زدن آنان كردند در همان حال كه كتك مى خوردند، مى گفتند: كاروان پيشاپيش شماست، دست از ما برداريد. در اين هنگام پيامبر (ص) نماز خود را تمام كرد و فرمود و «وقتى راست مى گويند آنان مى زنيد و وقتى دروغ مى گويند دست از آنها مى داريد، رهايشان كنيد كه ايشان چيزى جز سپاه اهل مكه را نديده اند» و خداوند اين آيه را نازل فرمود.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به مغازى واقدى (ترجمه)، ص 39 مراجعه فرماييد. م. «و هنگامى كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو طائفه از شماست و دوست مى داشتيد آنكه شوكتى ندارد از شما باشد و خداوند مى خواست با كلمات خود حق را ثابت كند...». ]

[سوره انفال، آيه 7.
]

مفسران در تفسير اين آيه گفته اند منظور از دو طائفه يكى كاروانى است كه از شام به همراهى و سرپرستى ابوسفيان به سوى مكه در حركت بود و مسلمانان به قصد تصرف آن حركت كرده بودند و ديگرى لشكر با شوكت قريش بود و پيامبر (ص) هم يكى از آن دو را به مسلمانان وعده داده بود و ياران پيامبر (ص) جنگ را خوش نداشتند و غنيمت را دوست مى داشتند.

نقيب ابوجعفر مى گفت: اصحاب محمد (ص) همانها هستند كه در جنگ احد از حضورش گريختند و او را رها كردند و به بالاى كوه گريختند و او را به حال خود گذاشتند تا آنجا كه دشمنان چهره آن حضرت را دريدند و دندانهاى پيشين او را شكستند و بر كلاهخودش چنان ضربتى زدند كه تا استخوانهاى جمجمه اش نفوذ كرد و از اسب خود ميان كشتگان درافتاد و در همان حال با فرياد آنان را فرامى خواند و از ايشان يارى مى خواست و هيچيك از ايشان جز همان كسى كه چون جان و خود پيامبر بود و سخت به او اختصاص داشت پاسخ نداد و اين است گفتار خداوند متعال كه فرموده است «به ياد آوريد هنگامى را كه از كوه بالا و دور مى رفتيد و نمى ايستاديد براى هيچكس و پيامبر شما را از دنبال شما فرامى خواند»

[سوره آل عمران، بخشى از آيه 153. يعنى پيامبر (ص) فرياد برآورده بود و فرياد او را فقط عقب ترين افراد در حال گريز مى شنيدند زيرا افراد جلو دورتر از آن شده بودند كه فرياد پيامبر را بشنوند و نتيجه اش چنين بود كه صدا و فرياد خواهى پيامبر (ص) فقط به گوش فراريانى كه در ساقه و عقب بودند برسد.
]

نقيب ابوجعفر مى گفت: گروهى از ياران پيامبر در همان روز احد از فرمان او سرپيچى كردند و چنان بود كه پيامبر (ص) گروهى از آنان را براى نگهبانى دهانه و دره كوه گماشت و بيم داشت كه از آن نقطه سواران دشمن از پشت سر بر سپاه مسلمانان حمله آورند. آن گروه كسانى بودند كه فرمانده ايشان عبدالله بن جبير بود و آنان با دستور و فرمان او مخالفت كردند و به جمع آورى غنيمت روى آوردند و پايگاه و مركز خود را رها كردند و از همان طريق شكست و سستى بر لشكر اسلام وارد شد. خالد بن وليد همراه گروهى از سواران از همانجا حمله آورد و از همان دره كه آنان موظف به پاسدارى بودند وارد ميدان جنگ شد و مسلمانان ناگاه متوجه آنان شدند كه از پشت سر شمشير در آنان نهاده اند و همين موجب شكست و گريز شد. اين است معنى گفتار خداوند كه مى فرمايد «تا آنكه سستى و بددلى كرديد و در آن كار ستيز كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما ارائه فرمود نافرمانى كرديد گروهى از شما اراده دنيا دارند و گروهى اراده آخرت».

[سوره آل عمران، آيه 152.
]

نقيب ابوجعفر مى گفت: همين اصحاب پيامبرند كه در جنگ تبوك پس از صدور اوامر موكد از فرمان پيامبر سرپيچى كردند و او را يارى ندادند و رها ساختند و همراهش حركت نكردند تا آنجا كه درباره ايشان اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه گرويده ايد، شما را چه مى شود كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا حركت كنيد و بيرون رويد سنگين مى شويد بر زمين. آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا خشنود شديد و حال آنكه كالاى زندگى اين جهانى در قبال آخرت اندك است. اگر حركت نمى كنيد خداوند شما را عذاب مى كند عذابى دردناك...»

[سوره توبه، آيات 38 -40. مى بينى كه اين آيه خطاب به مومنان است نه منافقان و در اين آيه دليل روشن و واضح ديده مى شود كه اصحاب پيامبر و آنانى كه دعوت او را تصديق كرده بودند با پيامبر (ص) مخالفت و از فرمانش سرپيچى مى كردند و خداوند در مورد سرزنش و توبيخ آنان با اين گفتار ديگر خود تاكيد كرده است كه مى فرمايد «اگر كالايى نزديك و سفرى آسان بود همانا از تو پيروى مى كردند ولى اين مسافت بر آنان دور شد و بزودى سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه شما بيرون مى آمديم. خويشتن را هلاك مى كنند و خداوند مى داند آنان دروغگويان اند». ]

[سوره توبه، آيات 38 -40.
]

سپس خداوند متعال پيامبر (ص) را مورد عتاب قرار داده است كه چرا به آنان در مورد تخلف و خوددارى از شركت در جنگ اجازه داده است و پيامبر (ص) از اين جهت به آنان اجازه داد كه مى دانست آنان با بيرون آمدن اطاعت و پيروى نخواهند كرد و چنين مصلحت ديد كه با اجازه دادن براى شركت نكردن در جنگ بر آنان منتى بگزارد چرا كه در غير آن صورت هم خوددارى مى كردند و بر جاى مى نشستند و منتى بر آنان نبود و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است «خدايت ببخشايد، چرا پيش از آنكه كسانى كه راست مى گويند براى تو آشكار شوند و دروغگويان را بشناسى به آنان اجازه دادى؟»

[سوره توبه، آيه 42. يعنى اى كاش از اجازه دادن به آنان خوددارى مى كردى تا براى تو خوددارى كسانى كه خوددارى خواهند كرد و حركت و بيرون آمدن كسانى كه بيرون خواهند آمد و راستگو و دروغگوى ايشان معلوم مى شد، همه مسلمانان (اصحاب پيامبر) به ظاهر به او وعده داده بودند كه همراهش حركت خواهند كرد و برخى از آنان قصد مكر داشتند و برخى تصميم قطعى گرفته بودند كه به آن وعده عمل نكنند و اگر پيامبر (ص) به آنان اجازه نمى فرمود كسانى كه تخلف مى كردند از كسانى كه تخلف نمى كردند شناخته مى شدند و راستگو از دروغگو شناخته مى شد. سپس خداوند متعال توضيح مى دهد كه كسانى كه پيامبر (ص) براى خوددارى از شركت در جنگ اجازه گرفتند از ايمان بيرون اند و خطاب به پيامبر فرموده است «آنان كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند از تو در مورد جهاد كردن با اموال و جانهاى خويش براى تخلف اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران داناست، همانا كسانى از تو اجازه مى گيرند كه به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده اند و دلهايشان در شك است و خود در ترديدشان سرگردان اند». ]

[سوره توبه، آيات 44 -45.
]

نيازى به ذكر آيات بسيارى كه مناسب اين معنى است نمى باشد كه هر كس در قرآن عزيز تامل كند احوال آن حضرت (ص) را با اصحاب خويش خواهد دانست كه چگونه بوده است و خداوند متعال او را به جوار خويش منتقل نفرمود مگر اينكه او با منافقان و كسانى كه برخلاف آنچه در دل داشتند تظاهر به تصديق گفته هايش مى كردند در پيكار سختى بود، چند بار مخالفت خود را براى او به صورت روياروى آشكار كردند آن چنان كه در حديبيه پيامبر (ص) مكرر فرمود سر بتراشيد و قربانى كنيد و آنان نه سر تراشيدند و نه قربانى كردند، حتى هيچيك از ايشان به هنگام سخن پيامبر (ص) حركت نكرد،

[تفصيل اين موضوع در عموم كتابهاى سيره و مغازى آمده است. براى مثال به مغازى واقدى (ترجمه)، ص 466 مراجعه فرماييد. م. و برخى از آنان به پيامبر (ص) كه مشغول تقسيم غنايم بود گفتند: «اى محمد! دادگرى كن كه تو دادگرى نمى كنى».
]

همچنين انصار روز جنگ حنين به صورت روياروى به پيامبر گفتند: آيا آنچه را كه خداوند در پناه شمشيرهايمان به ما ارزانى فرموده است مى گيرى و به خويشاوندان و نزديكان خود، از مردم مكه، مى پردازى، و كار به آنجا كشيد كه پيامبر (ص) در بيمارى مرگ خويش خطاب به اصحاب خود فرمود «براى من استخوان سرشانه و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد» و سرپيچى كردند و نياوردند و اى كاش به همين قناعت مى كردند و آنچه را گفتند نمى گفتند كه پيامبر (ص) هم مى شنيد.

ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد! از اين گونه سخنان بسيار مى گفت كه شرح آن طولانى مى شود و اندكى از آن نمودارى از خروار است. ابوجعفر مى گفت: اسلام در نظر بسيارى از ايشان شيرين نشد و در دلهايشان پايدار نگرديد مگر بعد از مرگ رسول خدا پيروزيهايى نصيب آنان شد و اموال و غنايم بدست آوردند و راههاى بدست آوردن مال براى آنان بسيار شد و مزه خوش زندگى را چشيدند و لذت دنيا را شناختند و لباسهاى نرم پوشيدند و خوراكهاى مطلوب خوردند و از زنهاى رومى بهره مند شدند و گنجينه هاى خسروان را مالك شدند و زندگى سخت و دشوار و ناپسند و خوردن سوسمار و خارپشت و موش صحرايى و پوشيدن جامه هاى مويينه و پشمينه و كرباس مبدل به خوردن باقلواهاى بادامى و پالوده هاى گوارا و پوشيدن ابريشم و ديبا شد و سپس در پناه فتوحى كه خداوند براى ايشان پيش آورد به صحت دعوت و صدق رسالت پيامبر (ص) استدلال كردند كه آن حضرت قبلا مكرر آنان را وعده داده بود كه بزودى گنجينه هاى خسرو و قيصر براى ايشان گشوده خواهد شد و چون ديدند كار به همانگونه كه پيامبر فرموده است صورت گرفت او را تعظيم و تبجيل كردند و شكهايى كه در دل داشتند و نفاق و استهزايى كه نهان مى داشتند تبديل به ايمان و يقين و اخلاص شد و چون زندگى براى آنان خوش و آسان گرديد به دين و آيين تمسك جستند كه مايه فزونى دسترسى ايشان به دنيا شد، ناموس دين را بزرگ شمردند و در تجليل از آن و اداى احترام نسبت به پيامبرى كه آن آيين را آورده است سخت كوشيدند. آن گاه پيشينيان منقرض شدند و جانشين آنان و نسل بعد با عقيده اى استوارتر آمد كه آنرا در اثر تربيت در دامن پدران از ايشان تقليد مى كرد و چون آن نسل منقرض شد نسل بعد بدان گونه بيامد و همين گونه ادامه يافت.

ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت: اگر اين فتوح و نصرت و ظفرى كه خداوند به پاس وجود محمد (ص) به آنان ارزانى فرمود نمى بود و دولتى كه بهره آنان شد فراهم نمى آمد. همانا پس از مرگ رسول خدا (ص) دين اسلام منقرض مى شد، همان گونه كه هم اكنون در كتابهاى تاريخ، پيامبرى خالد بن سنان عبسى

[براى اطلاع بيشتر در مورد اين بزرگوار به طبقات ابن سعد ترجمه اين بنده، ص 298 تهران، نشر نو، 1365، و تاريخ الخميس بكرى، ج 1، ص 199، و الاعلام زركلى، ج 2، ص 338، مراجعه فرماييد. م. ثبت است كه ظهور كرد و به دين و آيين فراخواند، و مردم فقط از ذكر داستان او خوششان مى آيد همان گونه كه از ذكر داستان و خواندن سرگذشت سران و پادشاهان و داعيان دينى كه كارشان سپرى شده است خوششان مى آيد، آنان از ميان رفتند و اخبارشان باقى ماند.
]

ابوجعفر نقيب مى گفت: هر كس در حال اين دو مرد- يعنى پيامبر و على- دقت كند مى بيند كه در بيشتر يا همه امورشان شبيه يكديگرند. براى مثال جنگهاى رسول خدا (ص) با مشركان همراه با پيروزى و شكست بود، در جنگ بدر پيروز شد و حال آنكه در جنگ احد مشركان پيروز شدند، در جنگ خندق مساوى بودند نه به سود پيامبر بود نه به زيان آن حضرت، زيرا آنان از انصار، سعد بن معاذ را كشتند سالار قبيله اوس، و از ايشان سوار كار معروف قريش عمرو بن عبدود كشته شد و هماندم بدون ادامه جنگ از ميدان برگشتند و پس از آن پيامبر (ص) در جنگ فتح مكه با قريش جنگ كرد و پيروز شد.

جنگهاى على عليه السلام هم همينگونه بود: در جنگ جمل پيروز شد، جنگ صفين براى او و معاويه يكسان بود. گروهى از سران سپاه على (ع) و گروهى از سران سپاه معاويه كشته شدند و سرانجام هر يك از نبرد ديگرى دست كشيد و پس از جنگ صفين با مردم نهروان جنگ كرد و پيروزى از او بود.

ابوجعفر نقيب مى گفت: شگفتى از اين است كه نخستين جنگ رسول خدا بدر است و پيامبر (ص) در آن پيروز بود، نخستين جنگ على جنگ جمل است كه او هم در آن پيروز بود و پس از آن موضوع حكميت و نگارش عهدنامه و صلح در جنگ صفين بسيار نظير معاهده و صلحنامه حديبيه است. آن گاه در آخرين روزهاى زندگى على عليه السلام معاويه مدعى خلافت شد و مردم را به خويشتن دعوت مى كرد. مسيلمه و اسود عنسى هم در روزهاى آخر زندگى پيامبر ادعاى پيامبرى كردند و خود را پيامبر ناميدند.

ادعاى معاويه بر على سخت آمد همانگونه كه ادعاى آن دو بر پيامبر بسيار سخت بود و خداوند پس از وفات پيامبر (ص) كار آن دو را باطل فرمود همچنان كار معاويه و بنى اميه هم پس از مرگ على عليه السلام باطل شد. پيامبر (ص) جز در جنگ حنين با كس ديگرى جز قريش جنگ نكرد و على (ع) هم با غير قريش جز در جنگ نهروان جنگ نكرد. على عليه السلام با ضربه شمشير به شهادت رسيد و پيامبر (ص) هم در حالى كه مسموم شده بود به شهادت رسيد و درگذشت. پيامبر (ص) تا هنگامى كه خديجه مادر فرزندانش زنده بود زنى ديگر نگرفت. على (ع) هم تا فاطمه مادر شريفترين فرزندانش زنده بود زن ديگرى نگرفت. پيامبر (ص) در سن شصت و سه سالگى رحلت فرمود و على عليه السلام هم در همان سن درگذشت.

نقيب مى گفت: اينك به اخلاق و خصائص آن دو بنگريد: او شجاع است و اين هم شجاع، او فصحيح و زبان آور است و اين هم همانگونه است، او بخشنده و جواد است، اين هم بخشنده و جواد است، او عالم به شرايع و امور الهى است و اين عالم به فقه و شريعت و امور الهى دقيق و پيچيده، او زاهد در اين دنيا و كم بهره از آن و بى توجه به آن است اين هم زاهد در اين جهان و رها كننده آن و بى بهره از خوشيهاى آن است. او خويشتن را در عبادت و نماز سخت به زحمت مى افكند و اين هم همانگونه است، براى آن يكى از امور دنياى زودگذر چيزى جز زنان مورد محبت نيست و اين يكى هم مانند اوست، آن يكى نوه عبدالمطلب بن هاشم است و اين هم مانند اوست، پدرانشان برادران پدر و مادرى هستند و حال آنكه ديگر فرزندان عبدالمطلب چنان نيستند، محمد (ص) در دامن پدر اين يكى، يعنى ابوطالب پرورش يافته است و همچون يكى از فرزندان ابوطالب بوده است همين كه پيامبر (ص) جوان و بزرگ شد على را كه پسر بچه يى بود از ميان پسران ابوطالب برگزيد و به قصد پاداش كار ابوطالب او را دامن خود پرورش داد و موجب شد خلق و خوى آن دو و سرشت ايشان شبيه يكديگر گردد و با هم بياميزد و در صورتى كه دوست و همنشين از همنشينى تقليد و به او اقتداء مى كند. بنابراين، در مورد تربيت و پرورش دادن به روزگارى دراز چه مى پندارى و واجب است كه اخلاق محمد (ص) همچون اخلاق ابوطالب باشد و اخلاق على عليه السلام هم چون اخلاق پدرش ابوطالب و محمد (ص) مربى او باشد و اينكه يكى كاملا مانند ديگرى باشد و داراى سرشت يكسان و طبيعت و خوى همانند باشند كه از يكديگر جدا نيست و يكى را بر ديگرى فضيلت و فرقى نخواهد بود، جز اينكه خداوند متعال محمد (ص) را به رسالت خود ويژه فرموده است و او را براى وحى خود برگزيده است و اين به سبب مصالح خلق است كه در آن مورد خداوند مقرر فرموده است، و لطف خداوند نسبت به محمد (ص) كاملتر و نفع او عام تر و تمام تر است و رسول خدا (ص) با موضوع رسالت از همگان ممتاز است، و چون از پيامبرى بگذريم ديگر امور بر مبناى اتحاد ميان آن دو خواهد بود و خود پيامبر (ص) هم در اين گفتار خود خطاب به على (ع) همين موضوع را گنجانيده و فرموده است: «من از لحاظ نبوت بر تو فزونى دارم و تو بر مردم از هفت جهت برترى» همچنين خطاب به على (ع) فرموده است «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون است نسبت به موسى جز اينكه پس از من پيامبرى نيست» و بدين گونه پيامبر (ص) خويشتن را با نبوت از على ممتاز فرموده است و براى على همه فضائل و خصائص ديگر را به طور مشترك ميان خود و او بيان كرده است.

ابوجعفر نقيب كه خدايش رحمت كناد! مردى پردانش و درست انديش و با انصاف در گفتگو و بدون تعصب در مورد مذهب بود، هر چند علوى بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين (ابوبكر و عمر) ثنا مى گفت و اعتقاد داشت كه آن دو اركان و قواعد اسلام را كه هنگام زندگى پيامبر مضطرب بود استوار كردند و اين به سبب فتوح و غنيمتهايى بود كه در دولت آن دو براى عرب فراهم آمد. در مورد عثمان هم مى گفت. «حكومت به روزگار او در كمال اقبال و علو درجه بود و فتوح به روزگارش بيشتر و غنايم بزرگتر بود جز اينكه او روش مورد احترام شيخين را مراعات نكرد و نتوانست راه ايشان را بپيمايد و در سرشت خود هم نرم و ضعيف بود و ديگران بر او غلبه كرده بودند. وانگهى نسبت به اهل و خويشاوندان خود بسيار پر محبت بود، از آن گذشته از مروان كه بسيار وزير بدى بود كارهايى به زيان عثمان سر زد كه دلها را بر او تباه ساخت و مردم را بر خلع و كشتن او واداشت.

سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على (ع) را دوست مى دارند

[ترجمه ى سه صفحه از اين گفتگو در شماره چهارم «گلچرخ» به تاريخ بيست و سوم مهرماه 1364 به قلم برادر بزرگوارم استاد محترم جناب دكتر احمد مهدوى دامغانى دامت افاضاته منتشر شده است كه بدون هيچگونه تغييرى نقل مى شود. م.
]

خدا ابوجعفر حسنى نقيب را بيامرزاد كه هيچ عالم فاضلى نمى توانست منكر فضل و علم او شود و از سخن، سخن خيزد.

بارى به او گفتم «از چه روى مردمان على بن ابى طالب عليه السلام را دوست دارند و دلباخته اويند و خود را در راه عشق او به كشتن مى دهند؟» و خواهش مى كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداى تبارك و تعالى بخش فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على بن ابى طالب عليه السلام عطا فرموده است سخنى به ميان نياورى كه دليران و دانايان و سخنوران بسيارند.

ابوجعفر خنديد و گفت: وه، كه چه عهد و پيمانى با من مى بندى و سخت مى گيرى! آن گاه گفت: اينجا مقدمه يى لازم است كه نخست بايد آن دانسته شود و آن اين است كه بيشتر آدميان سرخورده و ضرب ديده دست روزگارند و نيز در اينكه بيشتر مستحقان محرومند شكى نيست. بسا دانشمندى كه از دنيا تهيدست و بى بهره است و بسا نادانى كه در نهايت توانگرى و روزى گشادى ديده مى شود. بسا رزمنده دلير جنگ آزموده اى كه از پايدارى او در نبرد به مردمان سودها رسيده است ولى براى او آن قدر حقوق و شهريه يى كه پايمرد نيازمنديهاى او باشد نيست. اما بسا ترسوى بزدل رمنده از كارزارى كه از سايه خود مى ترسد مالك بخش بزرگى از دنيا و دارنده سهم فراوانى از مال و خواسته و تنخواه است. چه بسيار خردمند روشن راى دورانديش استوارى كه در تنگدستى است و چنين بزرگمردى به چشم خويش دلقك ديوانه يى را مى بيند كه ثروت و خوشى بر سر و روى او مى بارد و روزگار چون گاوى شيرده پستانهاى لبريز از شير خود را در دهان او گذارده است. چه بسيارند ديندارانى پرهيزگار كه به بهترين روى فرمان خداى تعالى را مى برند و او را از جان و دل به يگانگى مى ستايند اما از دنيا بى بهره و كم روزى اند و هم آنان مى بينند فلان يهودى يا نصرانى يا زنديق لامذهب بسيار مال دارد و خوش احوال است، حتى آنكه در بيشتر اوقات همين طبقات شايسته و مستحق و محروم نيازمند طبقتى مى شوند كه ابدا و به هيچ روى شايستگى و استحقاقى ندارند، تا بدانجا كه احتياج و نيازمندى اين افراد شريف گزيده را به خوارى دست دراز كردن پيش آن ناكسان و كرنش در برابرشان وامى دارد، خواه براى دفع ضرر و زيانى باشد يا براى طلب سود و منفعتى و طرفه تر آنكه در ميان همين طبقات مستحق هم آنكه استحقاقش كمتر است به ميزان كمترى استحقاق از بيشترى رزق و روزى بهره مند است. ما به چشم خويش مى بينيم كه درودگرى چيره دست يا بنايى استادكار و دانا يا نگارگرى بى همتا يا صورتگرى شيرينكار در نهايت تنگدستى و زمينگيرى و گمنامى و بيچارگى به سر مى برد اما افراد ديگرى از همان طبقه كه در آن حد از اعتبار و حذاقت نيستند و در همان رشته خود به پاى آن استادان حاذق بى همتاى شيرين كار نمى رسند بسيار فراخ روزى اند و نه تنها مردمان مراجعه شان به اين افراد فرودست زيادتر است كه براى آنان سرودست مى شكنند و در نتيجه همين افراد دوم كسب و كارشان رونقى بيشتر دارد و روزگارى خوشتر و گذران بهترى دارند.

تا اينجا كه گفتم حال و روز افراد برگزيده اجتماع و مستعدان و مستحقان و شايستگان بود، اما حال كسانى كه از طبقه فاضله جامعه نيستند همچون بيشتر مردم خرده پا خود آشكار است. اينان نيز از كينه ورزى نسبت به دنيا و نكوهش آن و خشم حاصله از حسادتى كه بر همگنان و همسايگان خود مى ورزند خالى نيستند و در ميان همين مردم هيچ كس ديده نمى شود كه بدانچه دارد قانع و از زندگى خود خشنود باشد بلكه همو نيز همواره در مقام زيادت طلبى است و وضعيتى بالاتر از آنچه را كه دارد مى جويد.

سپس ابوجعفر نقيب فرمود: حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش آنان را گزيده است شريك اند، در غيرت و حميت و زير بار ستم نرفتن و ابراز خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند. پس هنگامى كه اينان- يعنى اين گروه محروم- كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر و اندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و دربردارنده همه ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را با شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرادست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها بار نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى درآيند و فرمانشان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابر مرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند.

مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابر مرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد. مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد. اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است. در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنابر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى وزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ تاملى خود را در آب مى افكنند و به طرف او مى شتابند تا او را برهانند. آنان در اين كار هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند. چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسانى هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه «كار دل است اين كارها». طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد. باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت يكديگر مى دهند و همدست مى شوند و ديگران را به يارى مى خواهند تا دادخويش را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد و الاتبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هر كس ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را رهبر واقعى خود مى شناسند، زيرا كه سرشت آدمى به نحو غير قابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند.

اين خلاصه گفتار نقيب ابوجعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم. الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند.

[پايان ترجمه برادر بزرگوارم استاد محترم جناب دكتر احمد مهدوى دامغانى دامت افاضاته. م.
]

نقيب ابوجعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم آنان حكم مسلمان مومنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش.

يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود؟ گفت: آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول (ص) يا به شفاعت على عليه السلام عفو خواهد فرمود يا آنكه اندكى سرزنش و عذاب خواهد كرد و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا (ص) و صحت عقيده ايشان هيچگونه شكى ندارم.

به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى؟ گفت: همچنين درباره عثمان. سپس گفت: خداوند او را بيامرزد! مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبدمناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى درافكندند و او را براى ما تيره ساختند.

به نقيب گفتم: بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر (ص) سر نزده است.

گفت: هرگز كه معاويه اهل دوزخ است. نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود. او از سران منافقان است هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد. نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست.

نقيب يك بار به من گفت: خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابوبكر و عمر قرار بگيرد. به خدا سوگند، آن دو همچون زرناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست. نقيب از من پرسيد: ياران شما (معتزليان) در مورد ابوبكر و عمر چه عقيده دارند؟ گفتم: آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گر چه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از رد كردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على (ع) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همانگونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او مخالفت مى كردند مى بوديم، هر كه مى خواست باشد، ولى على (ع) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت درآمد. خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى داد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است (!) ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم.

نقيب گفت: ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است. من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد. گفتم: براى ما آن چنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است. آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم وانگهى براى آن تاويلات معلومى است. نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت: فلانى، اگر بخواهيم دنباله تاويلات باشيم جايز است كه درباره «لا اله الا الله، محمد رسول الله» هم معتقد به تاويل شويم. مرا رها كن و دست از تاويلات خنك بردار، آن هم تاويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تاويلات نيست، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم.

/ 314