خطبه 056-به ياران خود - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 056-به ياران خود

از سخنان آن حضرت (ع) براى ياران خويش

(در اين خطبه كه با عبارت «اما انه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن» (هان! كه پس از من به زودى مردى گشاده گلو و شكم برآمده بر شما چيره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زير طرح و بررسى شده است):

بسيارى از مردم چنين پنداشته اند كه منظور على عليه السلام از آن مرد زياد بن ابيه بوده است و بسيارى ديگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند كه مغيره بن شعبه را منظور داشته است. به نظر من (ابن ابى الحديد)، على (ع) معاويه را منظور داشته است، زيرا اوست كه موصوف به پرخورى و شيفتگى به خوراك است. شكم او چندان بزرگ بود كه چون مى نشست روى رانهايش مى افتاد. معاويه در عين حال كه در مورد صله دادن و بخشيدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراك بخيل بوده است. گويند او با يكى از اعراب صحرانشين كه به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاويه گوسپند بريانى آورده بودند مزاح كرد و آن اعرابى كه به چگونگى خوردن معاويه و گوسپند بريان خيره مى نگريست، معاويه به او گفت: گناه اين گوسپند چيست كه به آن چنين نگاه مى كنى، مگر پدرش تو را شاخ زده است؟ اعرابى گفت: اين مهربانى تو بر آن به چه سبب است؟ آيا مادرش تو را شير داده است!

يكى از اعراب نزد معاويه غذا مى خورد و معاويه كه مى ديد او پرخورى مى كند به او گفت: آيا براى تو كاردى بياورم؟ آن مرد گفت: «كارد هر كس در سر اوست»

[در مجمع الامثال ميدانى و فرائد اللال شيخ ابراهيم حنفى نيامده است. م. معاويه پرسيد: نامت چيست؟ گفت: لقيم. گفت: از همان مشتق شده اى. ]

[مرگ تو در اثر پرخورى خواهد بود. م.
]

معاويه چون خوراك مى خورد بسيار مى خورد و سپس مى گفت سفره را برداريد و جمع كنيد، به خدا سوگند سير نشدم ولى خسته و ملول شدم.

اخبار فراوان رسيده است كه پيامبر (ص) كسى را سوى معاويه فرستادند و او را فراخواندند. مشغول غذا خوردن بود نيامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پيامبر بر او نفرين كرد و فرمود:«پروردگارا شكمش را سير مگردان».

[اين موضوع در صحيح مسلم و مسند ابى داود، ج 11، ص 359 و كنز العمال، ج 6، ص 87 آمده است و براى اطلاع بيشتر، به السبعه من السلف، استاد سيد مرتضى فيروز آبادى، ص 183، چاپ 1361 ش، قم مراجعه شود. م.
]

شاعر در اين باره گفته است:

«چه بسيار دوستانى براى من هستند كه گويى شكمشان چاه «ويل» است، گويا معاويه در احشاء آنان است».

(ابن ابى الحديد پس از ايراد يك مسئله كلامى درباره اينكه چگونه ممكن است به انجام كارى فرمان داد كه مى دانيم صورت نمى گيرد موضوعات تاريخى زير را بحث كرده است.)

رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع) آمده است

در مورد اين گفتار على عليه السلام كه در اين خطبه فرموده است:«آن شخص به شما فرمان مى دهد كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوييد» مى گوييم (ابن ابى الحديد): معاويه در شام و عراق و نقاط ديگر به مردم دستور داد على عليه السلام را دشنام دهند و از او بيزارى بجويند و بر فراز منابر مسلمين در اين باره خطبه خوانده مى شد و اين كار در دوره حكومت بنى اميه و بنى مروان سنت معمول و رايج شد تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز (رض) به حكومت رسيد و اين سنت ناپسند را از ميان برداشت. شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: معاويه در آخر خطبه ى نماز جمعه چنين مى گفت: «پروردگارا همانا ابوتراب در دين تو الحاد ورزيد و (مردم را) از راه تو بازداشت. بار خدايا او را نفرين كن نفرينى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناك!» همين الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حكومت عمر بن عبدالعزيز بر همه ى منابر همين كلمات را مى گفتند.

ابوعثمان جاحظ همچنين مى گويد: هشام بن عبدالملك چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى كرد. كسى برخاست و گفت: اى اميرالمومنين! امروز روزى است كه خليفگان در آن لعنت كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت: بس كن كه ما براى اين كار نيامده ايم.

مبرد در كتاب الكامل مى نويسد كه خالد بن عبدالله قسرى هنگامى كه در دوره حكومت هشام، امير عراق بود على عليه السلام را بر منبر لعن مى كرد و چنين مى گفت: «پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را كه داماد رسول خدا (ص) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسين است لعنت كن» و سپس روى به مردم مى كرد و مى گفت: آيا با كنايه لعن كردم!

[با اندك تفاوت لفظى در الكامل، ج 2، ص 291، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر آمده است. م.
]

جاحظ همچنين نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند:

اى اميرالمومنين به آنچه مى خواستى رسيدى، مناسب است از لعنت كردن اين مرد دست بردارى. گفت: نه، به خدا سوگند (دست برنمى دارم) تا آنكه كودكان با لعن او پرورش يابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هيچ كس فضيلتى از او نقل نكند.

جاحظ همچنين مى گويد: عبدالملك با فضل و بردبارى و استوارى و برترى كه داشت، فضيلت على عليه السلام بر او پوشيده نبود و مى دانست كه لعن كردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چيزهايى است كه سستى و منقصت آن به خود او برمى گردد، زيرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ريشه و اصل آنان يكى است و نژاد آنان از يك اساس است و شرف و فضل على عليه السلام هم به او برمى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خيال خود مى خواست با اين كار اساس پادشاهى خود را استوار كند و آنچه را پيشينيان او انجام مى دادند تاكيد كند و اين موضوع را در دلهاى مردم جاى دهد كه براى خاندان هاشم در حكومت بهره يى نيست و سرورشان كه همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى كنند حال و مقدارش اين است. بنابراين كسانى كه نسب خود را به على (ع) مى رسانند به مراتب از اين حكومت دورترند و براى رسيدن به آن وامانده تر.

مورخان روايت كرده اند كه وليد بن عبدالملك در دوره حكومت خود، على عليه السلام را ياد كرد و گفت: خدايش لعنت كناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب كلمه «الله» را غلط تلفظ كرد و آن را مجرور خواند.

مردم از غلط او آن هم در موردى كه هيچكس غلط نمى خواند تعجب كردند و از اينكه على عليه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بيشتر شد و گفتند: نمى دانيم كداميك از اين دو موضوع شگفت انگيزتر است. وليد اعراب واژه ها را غلط مى خواند.

هنگامى كه مغيره بن شعبه از جانب معاويه امير كوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد كه ميان مردم برپا خيزد و على عليه السلام را لعنت كند او نپذيرفت. مغيره تهديدش كرد. حجر برخاست و گفت: اى مردم امير شما به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم، او را لعنت كنيد. مردم كوفه گفتند: خدايش نفرين كناد! و او (حجر بن عدى) عمدا و با قصد، ضمير (ه) را به مغيره بازگرداند.

زياد هم تصميم گرفت كه تمام مردم كوفه را به بيزارى جستن از على عليه السلام و نفرين او مجبور كند و گفته بود هر كس را كه از اين كار سرپيچى كند خواهد كشت و خانه اش را ويران خواهد كرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون كرد و پس از سه روز مرد- خدايش نيامرزاد. و اين حادثه در زمان حكومت معاويه رخ داد.

و حجاج بن يوسف، كه خدايش لعنت كناد، همواره على عليه السلام را لعنت مى كرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى كه سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت: اى امير خانواده ام به من ستم كرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغيير بده و به من صله يى ببخش كه من فقيرم. گفت: به مناسبت اين لطافت گفتارت نام تو را چنان نهادم و تو را به فلان حكومت گماشتم آنجا برو.

اما عمر بن عبدالعزيز (رض) مى گويد: پسر بچه يى بودم كه پيش يكى از پسران عتبه بن مسعود قرآن مى خواندم. روزى از كنار من گذشت و من با كودكان مشغول بازى بودم و على را لعن مى كرديم. احساس كردم كه او را خوش نيامد. او به مسجد رفت، من هم كودكان را رها كردم و پيش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ كرده بودم بر او بخوانم. همين كه مرا ديد به نماز ايستاد و نمازش را طول داد گويى از من رويگردان بود و من اين موضوع را دريافتم. چون نمازش پايان يافت بر من روى ترش كرد. گفتم: شيخ را چه مى شود؟ گفت: پسركم! آيا تو امروز على را لعن مى كردى؟ گفتم: آرى. گفت: از چه هنگامى دانسته اى كه خداوند بر اهل بدر پس از اينكه از آنان اظهار رضايت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم: پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است؟ گفت: اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است؟ گفتم: ديگر اين كار را تكرار نمى كنم. گفت: خدا را، كه ديگر هرگز چنين مكنى. گفتم: آرى اطاعت مى كنم و پس از آن ديگر او را لعن نكردم.

پس از آن گاهى كنار منبر مدينه حاضر مى شدم و پدرم كه در آن هنگام امير مدينه بود روزهاى جمعه كه خطبه ى نماز جمعه مى خواند مى شنيدم كه تمام مطالب خطبه را با فصاحت كامل مى خواند، ولى همين كه به لعن كردن على عليه السلام مى رسد نمى تواند فصيح سخن گويد و درماندگى و لغزش فراوان در گفتارش آشكار مى شود كه فقط خداوند ميزان آن را مى داند. من از اين موضوع تعجب مى كردم تا آنكه روزى به او گفتم: پدرجان، تو از همه مردم فصيح تر و سخن ورترى، موضوع چيست كه روز سخنرانى تو (در نماز جمعه) نخست مى بينم كه تواناترين سخنورى، ولى همين كه به لعن اين مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى؟ گفت: پسرم اين مردم شامى و غير شامى كه پاى منبر من مى بينى اگر فضل اين مرد (على عليه السلام) را چنان مى دانستند كه پدرت مى داند يك نفر هم از ايشان از ما پيروى نمى كرد. اين سخن او هم در سينه ام جا گرفت و اين گفتار او همراه گفتار معلم من در ايام كودكى مرا بر آن واداشت كه با خداوند عهد كردم كه اگر براى من در خلافت بهره يى باشد آن را حتما تغيير دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم اين آيه را تلاوت كنند:«همانا خداوند به دادگرى و نيكى كردن و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى كند شايد كه پند بپذيريد».

[سوره نحل آيه ى 90. و اين فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گرديد.
]

كثير بن عبدالرحمان (كثير عزه) ضمن ستايش و مدح عمر بن عبدالعزيز از اين موضوع كه او دشنام دادن را برداشته است ياد كرده و چنين سروده است:

«به ولايت رسيدى، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهكار را نمى پذيرى. با عفو خود گناهان را فرومى پوشى و با اين كار كه انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است...»

[اين ابيات با اختلاف اندكى در ص 258 ج 9 الاغانى چاپ «الدار» آمده است.
]

سيدرضى هم كه رحمت خدا بر او باد در همين مورد چنين سروده است:

«اى پسر عبدالعزيز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى اميه مى گريست همانا بر تو مى گريستم و من چنين مى گويم كه هر چند خاندان تو پاك و پاكيزه نبودند ولى تو همانا كه پاك بودى. تو ما را از دشنام و تهمت پاكيزه ساختى و اگر امكان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم...»

[اين ابيات در ص 169، ج 1، ديوان الشريف الرضى چاپ بيروت آمده است. م.
]

ابن كلبى از پدرش، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى كند كه روزى حجاج به عبدالله بن هانى، كه مردى از خاندان اود و از قبيله قحطان بود و ميان قوم خويش محترم و همراه حجاج در همه جنگهايش شركت كرده بود و از ياران و ويژگان او بود گفت: به خدا سوگند من هنوز چنان كه بايد پاداش تو را نداده ام. آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه كه سالار بنى فزاره بود پيام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى درآور. او گفت: نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج تازيانه ها را خواست. اسماء كه گرفتارى را ديد گفت: آرى دخترم را به همسرى او درمى آورم. حجاج سپس به سعيد بن قيس همدانى، سالار يمانى ها پيام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله كه از اعقاب اود است درآور. او گفت: اود كيست! نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج بانگ برداشت كه شمشير آوريد. سعيد گفت: آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت كنم. او با آنان مشورت كرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خويشتن را بر اين فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج بن عبدالله گفت: من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم كه سالار همدان بزرگ كهلان هم هست و كجا قابل مقايسه با خاندان اود! عبدالله بن هانى گفت: اى امير، خداوند كار تو را سامان دهاد. چنين مگو كه ما را مناقبى است كه براى هيچ كس از اعراب فراهم نيست. حجاج گفت: آن مناقب كدام است؟ گفت: هرگز در هيچيك از انجمنهاى ما به اميرالمومنين عبدالملك دشنام داده نمى شود. گفت: به خدا سوگند اين منقبتى بزرگ است. عبدالله گفت: از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفين همراه اميرالمومنين معاويه بوده اند و فقط يك مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم مرد بدى بوده است. حجاج گفت: اين هم منقبت بزرگى است. عبدالله گفت: گروهى از زنان ما نذر كردند كه اگر حسين بن على كشته شود هر يك ده شتر قربانى كنند و اين كار را انجام دادند. گفت: اين هم خود منقبتى است. عبدالله گفت: مردى هم در خاندان ما بود كه هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پيشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى كرد و دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى كرد. حجاج گفت: به خدا سوگند كه اين هم خود منقبتى است. عبدالله گفت: و براى هيچ كس از اعراب اين زيبايى و نمكى كه در ماست وجود ندارد. حجاج خنديد و گفت: اى ابوهانى از اين يكى در گذر و عبدالله مردى سيه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش كژ و لوچ و بسيار زشت بود.

عبدالله بن زبير هم على عليه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عيب مى گرفت و دشنام مى داد. عمر بن شبه و ابن كلبى واقدى و ديگر مورخان نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير به روزگارى كه مدعى خلافت بود چهل نماز جمعه گزارد و در آن بر پيامبر (ص) درود نفرستاد و گفت: هيچ چيز مرا از بردن نام پيامبر (ص) بازنمى دارد مگر اينكه گروهى باد به بينى خود مى اندازند.

محمد بن حبيب و ابوعبيده معمر بن مثنى در روايت خود گفته اند: ابن زبير گفته است به اين جهت كه پيامبر (ص) را خاندانكى بد است كه چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.

سعيد بن جبير مى گويد: عبدالله بن زبير به عبدالله بن عباس گفت: اين چه حديثى است كه از تو مى شنوم؟ ابن عباس گفت: كدام را مى گويى؟ گفت: نكوهش و سرزنش من. عبدالله بن عباس گفت: من شنيدم پيامبر (ص) مى فرمود:«چه بدمردى است آن كس كه سير باشد و همسايه اش گرسنه». عبدالله بن زبير گفت: چهل سال است كه كينه شما اهل بيت را در سينه نهان داشته ام. سعيد بن جبير

[سعيد بن جبير مرد آزاده كه به دست حجاج كشته شد. او از بزرگان تابعين است. براى اطلاع از شرح حال او، به بحث مفصل محمد بن سعد در طبقات، ج 6، ص 178 -187، چاپ ساخا و بريل، 1325 ق و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. آن گاه تمام حديث گذشته را نقل مى كند.
]

همچنين عمر بن شبه، از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است: عبدالله بن زبير مشغول سخنرانى بود و به على عليه السلام دشنام داد. اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. در همان حال كه ابن زبير خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبير را قطع كرد و گفت: اى گروه اعراب، چهره هايتان زشت باد! آيا بايد على نكوهش شود و شما حضور داشته باشيد! همانا كه على دست خدا براى كوبيدن دشمنان خدا بود و به فرمان خداوند صاعقه يى بود كه آن را بر كافران و منكران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب كفرشان كشت و بازماندگان ايشان از او كينه به دل گرفتند و در انديشه ى خود براى او حسد و شمشير فراهم ساختند. هنوز پسر عمويش كه درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببرد و آنچه نزد خود داشت براى او برگزيد، مردانى كينه هاى خود را براى او آشكار ساختند و خود را تسكين دادند. برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى كسانى را براى كشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى ياوه او را متهم ساختند و اگر براى ذريه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بيرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شكافت- هر چند بدنهاى آنان امروز پوسيده است و زندگان ايشان كشته شده اند- و گردنهايشان را خوار و زبون خواهد ساخت. خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را بر ايشان پيروزى بخشيد و دلهاى ما از آنان تسكين يافت. همانا به خدا سوگند على را هيچ كس دشنام نمى دهد مگر اينكه دشنام پيامبر (ص) را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على عليه السلام به پيامبر (ص) كنايه مى زند. همانا هنوز ميان شما كسانى هستند كه مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و اين سخن پيامبر (ص) را درباره ى على (ع) شنيده اند كه فرموده است:«تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق كسى به تو كينه نمى ورزد»

[اين حديث در صحيح مسلم و صحيح ترمذى و مسند احمد حنبل و منابع ديگر اهل سنت آمده است و براى اطلاع بيشتر، به فضائل الخمسه من الصحاح السته، ص 207 مراجعه فرماييد. م. و آنان كه ستم مى كنند به زودى خواهند دانست به چه كيفر گاهى بازمى گردند. ابن زبير سخنرانى خود را ادامه داد و گفت: پسران فاطمه ها اگر سخن بگويند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفيه را چه رسد كه سخن گويد! محمد به او گفت: اى پسر ام رومان! چرا سخن نگويم مگر از همه فاطمه ها جز يكى ديگران مادر من نيستند آن يكى هم كه مادر من نيست افتخارش به من مى رسد، زيرا مادر دو برادر من است. من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم كه مادر بزرگ رسول خدا (ص) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم كه سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است. به خدا سوگند اگر حفظ احترام خديجه دختر خويلد نبود هيچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنكه آن را در هم مى شكستم. و برخاست و رفت. ]

[ابن زبير، محمد بن حنفيه و يارانش را در محوطه زمزم زندانى كرد و گفت اگر بيعت نكنند آنان را آتش خواهد زد. لطفا به ترجمه نهايه الارب به قلم اين بنده، ج 6، ص 36 مراجعه فرماييد. م.
]

/ 314