نامه 067-به قثم بن عباس - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


نامه 067-به قثم بن عباس

از نامه ى آن حضرت است به قثم بن عباس كه عامل او در مكه بود

[به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب: اين نامه را قطب راوندى در كتاب فقه القرآن آورده است و معلوم مى شود از ماخذى غير از نهج البلاغه نقل كرده است. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فاقم للناس الحج و ذكرهم بايام الله»، «اما بعد، براى مردم حج را بر پا دار و ايام الله را به يادشان آور.» ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه در مورد اين نامه داده، مطلبى را از اين نامه در مورد اجازه نگرفتن براى مسكن از حاجيان آورده است كه از لحاظ اجتماعى در خور دقت است.

او مى نويسد: اميرالمومنين عليه السلام با استناد به آيه ى «سواء العاكف فيه والباد»

[بخشى از آيه ى 25 سوره ى حج. به قثم فرمان داده است به مردم مكه بگويد از حاجيان براى مسكن اجاره نگيرند و اصحاب ابوحنيفه هم به همين آيه در مورد حرام بودن فروش خانه هاى مكه و اجاره گرفتن از حاجيان استناد كرده اند و مى گويند منظور از مسجدالحرام تمام مكه است و حال آنكه شافعى را عقيده برخلاف اين است و مى گويد: فروختن و اجاره دادن خانه هاى مكه جايز است. ]

[براى اطلاع بيشتر در اين باره كه آيا كراهتى در اين كار هست يا نه، در آثار كهن به بحث ابوالوليد محمد بن عبدالله بن احمد ازرقى در اخبار مكه و ترجمه ى آن كتاب به قلم اين بنده، نشر بنياد، تهران، 1368 ش، صفحه ى 432 -434 مراجعه فرماييد. م.
]

نامه 068-به سلمان فارسى

از نامه ى آن حضرت كه آن را پيش از خلافت خود به سلمان فارسى نوشته است

[آغاز اين نامه را پيش از سيدرضى، ثقه الاسلام كلينى در بخش ايمان و كفر كتاب اصول كافى، جلد دوم، صفحه ى 136 بدون اينكه بگويد از نامه ى سلمان است و شيخ مفيد در الارشاد صفحه ى 124 و قاضى قضاعى در دستور معالم الحكم صفحه ى 37 آورده اند. براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه، جلد سوم، صفحه ى 463 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فانما مثل الدنيا مثل الحيه، لين مسها قاتل سمها»، «اما بعد، جز اين نيست كه مثل دنيا مثل مار است، لمس كردن آن نرم و زهرش كشنده است.»، ابن ابى الحديد چنين آورده است:

سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش

سلمان مردى از ايران زمين از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است، از دهكده اى به نام جى. سلمان در شمار بردگان آزاد كرده و وابسته به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است. كنيه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى پرسيدند: تو پسر كيستى؟ مى گفت: من سلمان پسر اسلام و از آدمى زادگانم.

روايت شده است كه سلمان از آغاز تا هنگامى كه به حضور پيامبر رسيده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است، بيش از ده ارباب داشته و دست به دست گرديده است.

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب روايت مى كند كه سلمان چيزى را به عنوان صدقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد و گفت: اين صدقه ى براى تو و يارانت است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را نپذيرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نيست. سلمان آن را برداشت و برد، فرداى آن روز چيز ديگرى نظير آن آورد و گفت: اين هديه است. پيامبر به ياران خود فرمود: بخوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سلمان را از ارباب او كه يهودى بود در قبال پرداخت مقدارى پول و اينكه سلمان براى آنان مقدارى خرما بن بكارد و چندان كار كند كه به ميوه برسد خريد

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن به دلائل النبوه بيهقى و ترجمه ى آن به قلم اين بنده، جلد اول، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1361، صفحات 237/222 مراجعه فرماييد. م. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمام آن خرمابنها را به دست خويش كاشت و جز يك خرمابن كه آن را عمر بن خطاب نشاند. همه ى نهالها به سرعت به ميوه رسيد جز همان نهال، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد اين نهال را چه كسى نشانده است؟ گفته شد عمر بن خطاب، پيامبر آن را بيرون كشيد و دوباره به دست خويش آن را كاشت و آن هم به ميوه رسيد.
]

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان هنگامى كه حاكم مدائن بود از برگ خرما حصير و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت: خوش نمى دارم جز از كاركرد دست خويش نان بخورم. او حصير بافى را در مدينه آموخته بود.

نخستين جنگى كه در آن شركت كرد، جنگ خندق بود و همو بود كه به كندن خندق اشاره كرد و چون ابوسفيان و يارانش آن را ديدند گفتند اين چاره انديشى است كه عرب تاكنون آن را به كار نبرده است. ابن عبدالبر مى گويد: گاهى رواياتى ديده مى شود كه سلمان در حالى كه هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شركت كرده است ولى عقيده ى بيشتر مردم بر اين است كه نخستين شركت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هيچ جنگ ديگرى غايب نبوده است.

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان مردى بزرگوار و نيكوكار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است.

گويد: هشام بن حسان، از قول حسن بصرى روايت مى كند كه مى گفته است: مقررى سلمان پنج هزار درهم بود كه چون به دستش مى رسيد همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خويش هزينه مى كرد. او را عبايى بود كه نيمش زير انداز و نيم ديگرش رو اندازش بود.

گويد: ابن وهب و ابن نافع گفته اند كه سلمان خانه نداشت، زير سايه ديوار و درخت زندگى مى كرد. مردى گفت: آيا برايت خانه اى بسازم كه در آن مسكن گزينى؟ گفت: نه، مرا نيازى به آن نيست و آن مرد همچنان اصرار مى كرد و مى گفت: خانه اى كه موافق ميل تو باشد مى سازم. سلمان فرمود: آن را براى من توصيف كن. گفت: براى تو خانه اى مى سازم كه اگر در آن بر پا بايستى سرت به سقف آن بخورد و اگر پايت را دراز كنى به ديوار مقابل خواهد خورد. گفت: آرى، اين چنين خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت.

ابن عبدالبر مى گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از چند طريق روايت شده كه فرموده است «اگر دين بر تارك پروين باشد، سلمان بر آن دست مى يابد.» و در روايتى ديگر آمده است كه «مردى از ايران بر آن دست مى يابد.» و مى گويد: براى ما از عايشه روايت شده كه مى گفته است، سلمان شبها جلسه خصوصى با پيامبر داشت و نزديك بود بر سهم ما از رسول خدا پيروز آيد.

گويد: ابن بريده، از پدرش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «پروردگارم مرا به دوست داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه خود ايشان را دوست مى دارد ايشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند.»

گويد: قتاده از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است «سلمان داناى به دو كتاب است» يعنى انجيل و قرآن.

اعمش، از عمرو بن مره، از ابوالبخترى، از على عليه السلام نقل مى كند كه چون از او درباره ى سلمان پرسيدند، فرمود: دانش اول و آخر را مى داند. درياى بيكران و در زمره اهل بيت است. زاذان، از على عليه السلام روايت مى كند كه سلمان فارسى همچون لقمان حكيم است. كعب الاخبار درباره ى سلمان گفته است آكنده از دانش و حكمت بود.

گويد: در حديثى روايت شده است كه ابوسفيان بر سلمان و صهيب و بلال و تنى چند از ديگر مسلمانان عبور كرد، آن سه تن گفتند: شمشيرها نتوانست داد خود را از گردن اين دشمن خدا بگيرد. ابوسفيان هم اين سخن را شنيد، ابوبكر به ايشان گفت: آيا نسبت به پيرمرد و سرور قريش چنين مى گوييد. ابوبكر پيش پيامبر آمد و اين خبر را به اطلاع رساند، پيامبر فرمود: نكند كه آن سه تن را خشمگين ساخته باشى كه اگر چنان كرده باشى خدا را خشمگين كرده اى. ابوبكر پيش آنان برگشت و گفت: اى برادران! آيا من شما را خشمگين ساختم؟ گفتند: نه و خدايت بيامرزد.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنگاه كه ميان مسلمانان عقد برادرى مى بست، ميان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست. سلمان را فضايل بسيار و اخبار پسنديده است، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حكومت عثمان در گذشته است. گروهى هم گفته اند به روزگار حكومت عمر در گذشته است، ولى بيشتر همان سخن نخست را گفته اند.

اما حديث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسيار از محدثان

[مثلا ابن هشام اين خبر را به تفصيل در سيره جلد اول، صفحات 233 -242 آورده است. م. از قول خودش چنين آورده اند كه مى گفته است من پسر دهقان- سالار- دهكده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود كه مرا همچون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت. من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش كردم كه خدمتكار آتشكده- موبد- شدم. پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم وارد كليسا شدم از نيايش و نماز ايشان خوشم آمد و گفتم: آيين ايشان بهتر از آيين من است، پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست؟ گفتند: شام است. من از پيش پدر خويش گريختم و به شام آمدم و پيش اسقف رفتم و به خدمتكارى براى او و آموزش از او پرداختم و چون مرگ او فرارسيد، گفتم: در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى؟ گفت: بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند جز مردى در موصل، خود را به او برسان. چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرارسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى؟ گفت: كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى شناسم. گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى كرد تا امروز- لابد يعنى قرن دوم- باقى است. سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرارسيد، مرا پيش مردى از عموريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت. من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم. چون مرگ او فرارسيد، گفتم: در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى؟ گفت: مردم آيين خود را رها كرده اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه ى سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است. پرسيدم نشانه ى آن پيامبر چيست؟ گفت: خوراك هديه را مى خورد و خوراك صدقه را نمى خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد.
]

سلمان مى گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم. در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم. همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسرعموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت: خداوند بنى قيله را بكشد كه در منطقه ى قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند كه پيامبر است. سلمان مى گويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزه ام گرفت، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى گفت: بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن. چون شامگاه فرارسيد، اندكى خرما كه داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى، اين خرماى صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد. با خود گفتم: اين يك نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود، برداشتم و به حضور پيامبر آمدم و گفتم: چنان ديدم كه تو چيزى از صدقه نمى خورى، اين هديه است. به يارانش فرمود: بخوريد و خودش هم همراهشان خورد. گفتم: بى شك خود اوست، خويش را گريان بر دست و پايش افكندم و شروع به بوسيدن كردم. فرمود: تو را چه مى شود. داستان خود را برايش گفتم كه او را خوش آمد و فرمود: اى سلمان با صاحب خود پيمان آزادى بنويس، من با او پيمان نامه نوشتم كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه هم بپردازم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به انصار فرمود: اين برادرتان را يارى دهيد و آنان مرا يارى دادند و سيصد نهال گرد آوردم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دست خويش بر زمين نشاند و همگى به بار آمد. از يكى از جنگها هم مالى براى پيامبر رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم.

سلمان از شيعيان و ويژگان على عليه السلام است، اماميه مى پندارند او يكى از چهار تنى است كه سرهاى خود را تراشيدند و شمشير بر دوش به حضور على آمدند، كه خبرى مفصل است و اين جا محل آوردن آن نيست، ياران معتزلى ما هم در اينكه سلمان از شيعيان على عليه السلام است با اماميه اختلافى ندارند، بلكه در چيزهايى كه افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم كه محدثان از قول او به روز سقيفه نقل مى كنند كه به فارسى گفت «كرديد و نكرديد» ياران معتزلى ما اين چنين معنى مى كنند كه مقصودش آن بوده است كه اين كار كه خليفه اى برگزيديد چه نيكوكارى بود جز آنكه از اهل بيت عدول كرديد و حال آنكه اگر خليفه از ايشان مى بود شايسته و سزاوارتر بود. اماميه مى گويند: معناى سخن او اين است كه «اسلام آورديد و تسليم فرمان نشديد.» و حال آنكه اين كلمه فارسى اين معنى را نمى رساند بلكه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چيزى ديگر. و دليل درستى سخن ياران ما اين است كه سلمان حكومت مداين را در عهد عمر پذيرفته است و اگر آنچه كه اماميه مى گويند حق مى بود، او هرگز براى عمر كار نمى كرد!

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه ى الفاظ اين نامه اقوالى از حكيمان و زاهدان نقل كرده و چنين گفته است: زاهدى بر در خانه اى گذشت كه اهل آن خانه بر كسى از ايشان كه مرده بود مى گريستند، گفت: واى و شگفتا از مسافرانى كه بر مسافر ديگرى مى گريند كه به سرمنزل خود رسيده است. عالمى، راهبى را ديد، پرسيد: اى راهب دنيا را چگونه مى بينى؟ گفت: بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و رسيدن به آن را دور و مرگ را نزديك مى سازد. گفت: حال مردم اين جهان چون است؟ گفت: هركس بر آن دست مى يابد به رنج مى افتد و هر كس آن را از دست مى دهد، اندوهگين مى شود. پرسيد: بى نيازى از آن چگونه است؟ گفت: با بريدن اميد از آن. گفت: در اين ميان كدام همنشين نيكوتر و وفادارتر است؟ گفت: كار شايسته. پرسيد: كدام زيان بخش تر است و درمانده تر؟ گفت: نفس و هوس. پرسيد: راه بيرون شدن از اين گرفتارى چيست؟ گفت: پيمودن راه حق و درست. پرسيد: آن راه را چگونه بپيمايم؟ گفت: بايد جامه شهوتهاى ناپايدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه كار كنى.

نامه 069-به حارث همدانى

از نامه هاى آن حضرت كه به حارث همدانى نوشته است

[ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود جلد پنجم، صفحه ى 221 مى گويد آنچه سيدرضى آورده است گزينه اى از نامه مفصلى است، ولى نمى گويد اصل آن را كجا ديده است. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «و تمسك بحبل القرآن و استنصحه و احل حلاله و حرم حرامه»، «به ريسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پند باش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان.»

حارث اعور و نسب او

ابن ابى الحديد چنين آورده است: نام و نسب حارث اعور، كه از ياران اميرالمومنين على عليه السلام است، حارث بن عبدالله بن كعب بن اسد بن نخله بن حرث بن سبع بن صعب بن معاويه همدانى است. او از فقيهان و صاحب فتوا بوده است. از ملازمان على عليه السلام بوده و شيعيان اين شعر على عليه السلام را خطاب به او نقل كرده اند: «اى حارث همدانى هر كس بميرد مرا مى بيند، چه مومن باشد و چه منافق» و اين از ابيات مشهورى است كه در مباحث گذشته آن را آورده ايم. ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح هر يك از جملات اين نامه تاثيرى را كه از قرآن مجيد پذيرفته نقل كرده است و روايات و اشعارى مناسب با آن آورده است. از جمله مى گويد: روايت شده است كه يكى از بردگان موسى بن جعفر عليه السلام براى ايشان بشقابى آكنده از غذا كه داغ بود، آورد. شتاب كرد و ظرف غذا بر سر و روى امام ريخت و خشمگين شد. غلام گفت: «و الكاظمين الغيظ»، فرمود: خشم خود را فروخوردم، غلام گفت: «و العافين عن الناس»، فرمود: عفو كردم، غلام گفت: «و الله يحب المحسنين» فرمود: تو در راه خدا آزادى و فلان زمين زراعتى خود را به تو بخشيدم.

در مورد ظاهر ساختن آثار نعمت مى گويد: رشيد به جعفر برمكى گفت برخيز به خانه ى اصمعى برويم و آن دو پوشيده به خانه او رفتند و همراه ايشان خادمى بود كه هزار دينار همراه داشت و رشيد مى خواست آن را به اصمعى بدهد. ايشان كه به خانه اصمعى وارد شدند، گليمى خشك و بوريايى پاره و وسايلى كهنه و ابريقهاى سفالى و دواتى شيشه اى و دفاترى گرد گرفته و ديوارهايى آكنده از تار عنكبوت ديدند. رشيد از اندوه خاموش ماند. و سپس براى آنكه شرمسارى اصمعى را تسكين دهد، شروع به پرسيدن از مسائل پيش پا افتاده و كم ارزش كرد. رشيد به جعفر گفت: اين مرد فرومايه را مى بينى كه بيش از پنجاه هزار دينار تا كنون به او بخشيده ام و حال او چنين است كه مى بينى و هيچ اثرى از نعمت ما را آشكار نساخته است، به خدا سوگند چيزى به او نخواهم داد و بيرون رفت و چيزى به او نداد.

از موارد ديگرى كه در اين نامه آمده است نهى از سفر كردن در روز جمعه است و ظاهرا اين نهى مربوط به پيش از نماز جمعه است ولى پس از نماز جمعه اشكالى ندارد. در عين حال اميرالمومنين على عليه السلام استثناء هم كرده و فرموده است مگر اينكه بخواهى براى جهاد حركت كنى يا ضرورتى پيش آيد كه معذور باشى. در مورد سفر روز جمعه پيش از نماز نهى بسيارى وارد شده است، برخى از مردم معتقد به كراهت آن پس از نماز شده اند كه گفتارى نادر است.

[در نامه ى شماره ى 70 هيچ گونه مطلب تاريخى نيامده است. م.
]

نامه 071-به منذر بن الجارود

از نامه ى آن حضرت است به منذر بن جارود عبدى كه او را بر ناحيه اى حكومت داده بود و او خيانت در امانت كرد.

[به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه و اسانيده، جلد سوم، صفحه ى 472 اين نامه را يعقوبى در تاريخ يعقوبى جلد دوم، صفحه ى 192 و بلاذرى در انساب الاشراف، چاپ اعلمى بيروت صفحه ى 13 آورده اند. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فان صلاح ابيك غرنى منك»، «اما بعد، همانا كه پارسايى پدرت، مرا در مورد تو فريب داد.»، ابن ابى الحديد چنين آورده است:

خبر منذر و پدرش جارود

منذر پسر جارود است و نام و نسب جارود چنين است كه بشر بن خنيس بن معلى، معلى همان حارث بن زيد بن حارثه بن معاويه بن ثعلبه بن جذيمه بن عوف بن انمار بن عمرو بن وديعه بن لكيز بن افصى بن عبدالقيس بن افصى بن دعمى بن جديله بن اسد بن ربيعه بن نزار بن معد بن عدنان است. خاندان ايشان ميان قبيله ى بنى عبدالقيس شريف و محترم بوده اند و چون شاعرى در قصيده ى خود او را جارود لقب داده است به همان لقب مشهور شده است.

[زركلى در الاعلام مى گويد چون قبيله بكربن وائل را از هر چه كه داشتند برهنه كرد، به جارود معروف شده است. م.
]

جارود به سال نهم و گفته شده است به سال دهم به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است كه جارود مسيحى بود و مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت. او همراه منذر بن ساوى و گروهى از قبيله ى عبدالقيس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و چنين سرود: «گواهى مى دهم كه خداوند حق است و جوانه هاى انديشه ام همگى بر اين گواهى و نهضت سر تسليم فرود مى آورند، اينك از من پيامى به رسول خدا برسان كه در هر كجاى زمين باشم پيرو آئين حنيف هستم.»

ابن عبدالبر مى گويد: در مورد نسب جارود بسيار اختلاف است، نام و نسب او را به صورت بشر بن معلى بن خنيس و بشر بن خنيس بن معلى و بشر بن عمرو بن علاء و بشر بن عمرو بن معلى گفته شده است. كنيه ى او ابوعتاب و ابوالمنذر بوده است. جارود در بصره ساكن شد و در سرزمين فارس كشته شد و گفته شده است در نهاوند همراه نعمان بن مقرن بود و كشته شد و هم گفته اند كه عثمان بن عاص جارود را همراه گروهى به يكى از كرانه هاى فارس اعزام كرد و او در جايى كه به گردنه ى جارود معروف است، كشته شد. آن گردنه پيش از كشته شدن جارود به گردنه ى گل و لاى معروف بود و چون جارود آن جا كشته شد، آن گردنه به نام او معروف شد و اين به سال بيست و يكم هجرت بود.

جارود رواياتى را از پيامبر روايت كرده و ديگران از قول او آنها را نقل كرده اند، مادر جارود دريمكه دختر رويم شيبانى است.

[به الاصابه، حاشيه ى جلد اول، چاپ مصر، 1328 ق، صفحه ى 249 مراجعه فرماييد. م.
]

ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب التاج مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جارود و افراد قبيله ى عبدالقيس را هنگامى كه به حضورش آمدند، گرامى داشت و به انصار فرمود: «براى استقبال از برادرانتان كه شبيه ترين مردم به شمايند، برخيزيد.» و اين از آن جهت است كه ايشان هم داراى نخلستان و ساكنان بحرين و يمامه بودند و قبيله هاى اوس و خزرج هم داراى نخلستان بودند. ابوعبيده مى گويد: عمر بن خطاب مى گفته است اگر نه اين است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام مى فرمود: حكومت جز در قريش نخواهد بود، براى تعيين خليفه از جارود به كس ديگرى نمى انديشيدم و هيچ امرى در سينه ام خلجان نمى كرد.

ابوعبيده مى گويد: قبيله ى عبدالقيس داراى شش خصلت بوده كه از آن جهت بر اعراب برترى داشته اند، از جمله آنكه از لحاظ سيادت از همه ى خاندانهاى عرب برتر بودند و شريف ترين خانواده هاى آن قبيله، جارود و فرزندانش بوده اند. شجاع ترين مرد عرب هم از آن قبيله است و او حكيم بن جبله است كه در جنگ جمل پايش قطع شد، پاى قطع شده ى خويش را در دست گرفت و چنان بر دشمن خود كه آن را قطع كرده بود كوبيد كه او را از پاى درآورد و كشت و در همان حال چنين رجز مى خواند:

«اى نفس! اگر پاى تو قطع شد مترس كه ساعد من همراه من است.» و ميان عرب كسى ديگر كه كار او را انجام داده باشد، شناخته نشده است.

هرم بن حيان هم كه يار و همنشين اويس قرن و شهره به عبادت است از همين قبيله است.

عبدالله بن سواد بن همام كه بخشنده ترين اعراب است از همين قبيله است، عبدالله بن سواد همراه چهار هزار تن براى جهاد به ناحيه ى سند رفت و آن را گشود و در تمام مدت رفت و برگشت خوراك تمام لشكر را به هزينه ى خود پرداخت. به او خبر رسيد كه يكى از سپاهيان بيمار شده و هوس حلواى خرماى آميخته با آرد- افروشه- كرده است. عبدالله بن سواد فرمان داد براى همه ى چهار هزار تن فراهم آورند و به همه ى آنان حلواى خرما خوراند و اضافه هم آمد. او به سپاهيان دستور داده بود كه تا هنگامى كه آتش او برافروخته است كسى حق ندارد براى تهيه ى خوراك آتش برافروزد.

مصقله بن رقبه هم كه خطيب نامدار اعراب باديه نشين است از همين قبيله است. او چندان شهره به سخنورى بود كه به او مثل زده مى شد و مى گفتند فلان از مصقله هم سخنورتر است.

راهنماى مشهور عرب در دوره ى جاهلى و كسى كه از همگان سريع تر مى دويد و به بيابانهاى دورافتاده مى رفت و معروف به شناخت ستارگان و پيدا كردن راه در شب بود يعنى دعيمص الرمل

[براى اطلاع بيشتر در مورد اينكه اين شخص نمودار راهنمايى بوده و به او مثل زده مى شده است به، ابن منظور لسان العرب، جلد هفتم، نشر ادب الحوزه، قم، 1405 ق، صفحه ى 36 مراجعه فرماييد. م. هم از همين قبيله است. او از پرنده قطا هم زيرك تر و راهنماتر بود، دعيمص تخم شترمرغ را از آب انباشته و زير توده هاى ريگ پنهان مى كرد و به هنگام لزوم آن را پيدا مى كرد و بيرون مى آورد- كه در بيابان از تشنگى نميرد.
]

منذر بن جارود هم مردى شريف بود و پسرش حكم هم در شرف همتاى او بود. منذر در زمره ى صحابه نيست و پيامبر را ملاقات هم نكرده است و براى او در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرزندى هم زاده نشده است. منذر مردى شيفته به خويشتن و لاف زننده بود. در مورد حكم پسر منذر شاعرى چنين سروده است:

«اى حكم بن منذر بن جارود! تو بخشنده و پسر بخشنده ى ستوده اى و سراپرده هاى مجد بر تو برافراشته است.»

گفته مى شده است مطاع ترين كس ميان قوم خود، جارود بن بشر بن معلى بوده است. پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه اعراب مرتد شدند و از دين برگشتند، او براى قوم خود سخنرانى كرد و گفت: اى مردم اينك كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم درگذشته است خداوند زنده جاودان است، به دين خود چنگ زنيد و از هر كس در اين فتنه دينار و درهمى يا گاو و گوسپندى از ميان برود برعهده ى من است كه دو برابر آن را بپردازم. هيچ كس از افراد قبيله ى عبدالقيس با او مخالفت نكرد، بنابراين با توجه به صلاح حال و افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه جارود داشته است سخن اميرالمومنين على عليه السلام روشن مى شود كه چرا فرموده است صلاح پدرت مرا در تو فريب داد و چه بسا كه آدمى از روش پسنديده ى پدران در مورد پسران گول مى خورد و گمان مى برد كه آنان به روش پدران هستند و حال آنكه كار بدان گونه نيست كه «يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى.»

ابن ابى الحديد سپس به توضيح درباره ى لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و مى گويد سخنانى كه سيد رضى از قول اميرالمومنين عليه السلام نقل كرده، دليل بر آن است كه اميرالمومنين او را به شيفتگى به خود و لاف زدن منسوب داشته است، كه گاه بدين سوى جامه هاى خويش و گاه به سوى ديگر مى نگريسته و هيات و جامه هاى خود را مى ستوده است و اگر عيبى مى ديده آن را اصلاح مى كرده است و در جامه هاى خود با ناز و غرور حركت مى كرده است.

محمد بن واسع

[محمد بن واسع بن جابر ازدى از فقيهان پارسا و محدثان نام آور ربع اول قرن دوم هجرى و درگذشته به سال 123 هجرى است. براى اطلاع بيشتر به زركلى الاعلام جلد هفتم، صفحه ى 358 مراجعه فرماييد. م. يكى از پسران خود را ديد كه با ناز و غرور در جامه هاى خود مى خرامد، به او گفت: پيش من بيا و چون نزديك او آمد. گفت: اى واى بر تو اين ناز و غرور از كجا براى تو فراهم شده است، اما مادرت كنيزى بوده است كه آن را به دويست درهم خريده ام، پدرت هم چنان است كه خداوند نظير او را ميان مردم افزون كناد. ]

[در نامه ى شماره ى 72 كه خطاب به عبدالله بن عباس نوشته شده است هيچ گونه مطلب تاريخى نيامده است.
]

نامه 073-به معاويه

از نامه ى آن حضرت است به معاويه

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فانى على التردد فى جوابك و الاستماع الى كتابك...»، «اما بعد، من با پاسخ هايى پياپى به گفته هايت و شنيدن مضمون نامه هايت راى خود را سست مى شمارم.»

[ترجمه از ترجمه نهج البلاغه استاد محترم دكتر سيد جعفر شهيدى برداشته شد. م.
]

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله از اين نامه كه على عليه السلام نوشته است: « به خدا سوگند اگر رعايت آزرم نمى بود، سخنان كوبنده اى از من به تو مى رسيد كه استخوان را درهم مى شكست و گوشت را آب مى كرد.»، مى نويسد اگر بپرسى مقصود چيست و آيا مقتضاى حال رعايت آزرم بوده است يا نه و آن سخنان كوبنده چيست؟ مى گويم: در اين مورد گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم گرفتن درباره ى كارهاى همسرانش را پس از خود به عهده على عليه السلام گذاشته بود و براى او اين حق را قرار داده بود كه از هر يك از ايشان كه بخواهد شرف همسرى رسول خدا و مادر بودن براى مومنان را بردارد و گروهى از صحابه در اين مورد براى على عليه السلام گواهى مى دادند. بنابراين براى على عليه السلام امكان داشت كه به شرف ام حبيبه پايان دهد و ازدواج او را با مردان حلال فرمايد و اين كار عقوبتى براى ام حبيبه و برادرش معاويه بوده است كه ام حبيبه هم همچون برادرش، على عليه السلام را دشمن مى داشت و اگر على عليه السلام چنان كارى مى كرد، استخوانهاى معاويه در هم كوبيده و گوشت او آب مى شد، البته اين گفتار اماميه است و ايشان از قول رجال خويش روايت مى كنند كه على عليه السلام عايشه را هم به اين كار تهديد فرموده بود.

ولى ما- معتزليان- اين خبر را تصديق نمى كنيم و سخن على عليه السلام را به گونه ى ديگرى تفسير مى كنيم و مى گوييم گروه بسيارى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همراه على عليه السلام بودند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودند كه معاويه را پس از مسلمان شدن او لعن مى كرد و مى فرمود: معاويه منافقى كافر و دوزخى است. اخبار در اين باره مشهور است و اگر على عليه السلام مى خواست نوشته ها و گواهيهاى آنان را به گوش مردم شام برساند و گفتار ايشان را به اطلاع شاميان برساند، مى توانست انجام دهد ولى به مصلحتى كه خود بر آن دانا بود از آن كار خوددارى فرمود و اگر چنان كرده بود گوشت معاويه را آب مى كرد.

من به ابوزيد بصرى گفتم: چرا على عليه السلام اين كار را نكرد؟ گفت: به خدا سوگند اين موضوع را از باب مراعات معاويه و مداراى با او انجام نداد بلكه بيم آن داشت كه معاويه هم به دروغ مقابله به مثل كند و به عمروعاص و حبيب بن مسلمه و بسر بن ابى ارطاه و ابوالاعور و نظاير ايشان بگويد: شما هم از قول پيامبر روايت كنيد كه على منافقى دوزخى است و آن اخبار مجعول را به عراق بفرستد، بدين سبب از آن كار خوددارى فرمود.

[در نامه ى شماره ى 74 كه پيمان نامه اى است كه على عليه السلام ميان قبيله هاى ربيعه و يمن نوشته است، هيچ مطلب تاريخى نيامده است. م.
]

نامه 075-به معاويه

از نامه ى آن حضرت به معاويه است كه در آغاز بيعت مردم با او براى خلافت به او نوشته است و واقدى آن را در كتاب جمل آورده است.

[به طورى كه ملاحظه مى كنيد سيد رضى (ره) خود مى گويد واقدى اين نامه را در كتاب جمل آورده است. واقدى از جمله كسانى است كه خطبه هاى اميرالمومنين را جمع كرده است به الذريعه مرحوم تهرانى، جلد هفتم، صفحه ى 197 و مصادر نهج البلاغه، جلد اول، صفحه ى 57 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فقد علمت اعذارى فيكم» «اما بعد، همانا تو خود معذور بودن مرا در مورد خودتان مى دانى.»

ابن ابى الحديد چنين آورده است:

اين نامه اگر چه براى معاويه است ولى در واقع خطاب به همه ى افراد بنى اميه است، يعنى به خوبى مى دانى كه اگر به روزگار حكومت عثمان شما را سرزنش و نكوهش مى كردم حق با من بود و معذور بودم و در عين حال از بديهاى شما نسبت به خود گذشت كردم و از انتقام جويى روى برگرداندم تا سرانجام آن كار كه از آن گريزى نبود يعنى كشته شدن عثمان صورت گرفت و در مدينه آن وقايع اتفاق افتاد. على عليه السلام سپس سخن خود را بريده و فرموده است: حديث مفصل و سخن دراز است و گذشته گذشته است و زمان ديگرى فرارسيده است، اينك با من بيعت كن و پيش من بيا. معاويه نيامد و بيعت هم نكرد، چگونه ممكن بوده است بيعت كند و حال آنكه از آن هنگام كه عمر او را والى شام ساخت، چشم به حكومت دوخته بود. او داراى همتى بلند و خواهان رسيدن به كارهاى گران بود و چگونه امكان داشته است از على پيروى كند و حال آنكه كسانى كه او را به جنگ با على عليه السلام جز وليد بن عقبه نداشت، كفايت مى كرد. او اشعار وليد را گوش مى داد كه چنين مى سرود:

«به خدا سوگند اگر امروز بگذرد و خون خواهان عثمان قيام نكنند، هند مادر تو نيست، آيا درست است كه برده قومى سرور اهل خويش را بكشد و شما او را نكشيد، اى كاش مادرت نازا مى بود، اين از شگفتيهاست كه تو در شام آسوده و چشم روشن باشى و حال آنكه چه گرفتاريها كه بر سر او- عثمان- آمده است.»

ممكن نبود معاويه از على اطاعت و با او بيعت كند و پيش او برود و خود را تسليم او كند و حال آنكه در شام ميان قحطانيها سكونت داشت و گروهى همچون سنگلاخ غير قابل نفوذ به دفاع از او مى پرداختند و نسبت به او از كفش او مطيع تر بودند و مقدمات حكومت براى او ممكن و فراهم شده بود.

و به خدا سوگند اگر اين تحريض و تشويق را ترسوترين و سست ترين و دون همت ترين اشخاص مى شنيد، تحريك مى شد و تند و تيز براى وصل به هدف قيام مى كرد تا چه رسد به معاويه و حال آنكه وليد با شعر خويش هر خفته اى را بيدار كرده بود.

[در نامه ى شماره ى 76 كه به عبدالله بن عباس هنگام جانشين ساختن او به حكومت بصره نوشته شده است، هيچ مطلب تاريخى نيامده است. م.
]

نامه 077-به عبدالله بن عباس

از سفارش آن حضرت است به عبدالله بن عباس هنگامى كه او را براى احتجاج با خوارج گسيل داشت

[به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، جلد سوم، صفحه ى 478، ابن اثير در نهايه و زمخشرى در ربيع الابرار اين سفارش را آورده اند. م.
]

در اين سفارش كه چنين است: «لا تخاصمهم بالقرآن، فان القرآن حمال ذو وجونه، تقول و يقولون، ولكن حاججهم بالسنه، فانهم لن يجدوا عنها محيصا»، «به قرآن با آنان احتجاج مكن كه قرآن داراى معانى گوناگون است، تو چيزى مى گويى و آنان چيزى ديگر، به سنت به آنان سخن بگو كه راه گريزى از آن نمى يابند.»

ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را از لحاظ شرف و بلندى مرتبت نظيرى نيست و اين بدان سبب است كه مواضعى از قرآن به ظاهر با يكديگر متناقض به نظر مى رسد، از قبيل آنكه جايى مى فرمايد «لاتدركه الابصار» و جاى ديگر مى فرمايد «الى ربها ناظره» و نظير اين بسيار است. ولى سنت اين چنين نيست و اين بدان سبب است كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى سنت از پيامبر مى پرسيدند و توضيح مى خواستند و اگر سخنى هم بر ايشان مشتبه مى شد به رسول خدا مراجعه مى كردند و مى پرسيدند و حال آنكه در مورد قرآن چنان نبودند و اگر سوالى هم مى شد، اندك بود و آن را به همان صورت و بدون آنكه بيشتر ايشان معانى دقيق آن را بفهمند مى پذيرفتند و قدرت فهم آن به ايشان داده نشده بود، نه اينكه قرآن براى اهل آن غير مفهوم باشد. وانگهى آنان براى احترام به قرآن و رسول خدا كمتر مى پرسيدند و آيات قرآنى را همچون بسيارى از كلمات و نامهاى مقدس به منظور كسب بركت مى پذيرفتند، بدون آنكه احاطه به معناى آن پيدا كنند. از سوى ديگر چون ناسخ و منسوخ قرآن به مراتب بيش از ناسخ و منسوخ سنت و حديث است، در مورد قرآن اختلاف نظر بسيار شد. ميان اصحاب، افرادى بودند كه گاه در مورد كلمه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى پرسيدند و آن حضرت هم آن را براى ايشان تفسير موجزى مى فرمود كه براى سوال كننده فهم كامل حاصل نمى شد. هنگامى كه آيه ى مربوط به كلاله- كه آخرين آيه ى سوره ى نساء است- نازل شد و در پايان آن هم مى فرمايد «خداوند براى شما بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد.»، عمر درباره ى كلاله از پيامبر پرسيد كه معنى آن چيست و پيامبر در پاسخ او فرمود: آيه ى صيف

[منظور از آيه صيف همان آيه آخر سوره نساء است كه در تابستان نازل شده است. ابن منظور در لسان العرب و ابن اثير در النهايه ذيل كلمه صيف در اين باره توضيح داده اند. م. تو را كفايت مى كند و هيچ توضيح ديگرى نداد. عمر هم برگشت و ديگر نپرسيد و مفهوم آن را نفهميد و بر همان حال باقى ماند تا درگذشت. عمر پس از آن مى گفت: بار خدايا كاش روشن تر مى فرمودى كه عمر نفهميده است، در حالى كه در مورد سنت و گفتگوى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برخلاف اين روش رفتار مى كردند. به همين سبب على عليه السلام به ابن عباس سفارش فرمود كه با خوارج با سنت احتجاج كند نه با قرآن.
]

اگر بپرسى كه آيا ابن عباس طبق سفارش اميرالمومنين رفتار كرد؟ مى گويم: نه، او با قرآن با ايشان مباحثه كرد، نظير اين آيه كه مى فرمايد «حكمى از خويشاوندان مرد و حكمى از خويشاوندان زن گسيل داريد.»،

[بخشى از آيه ى 39 سوره ى نساء. و گفتار خداوند در مورد كفاره شكار براى شخص محرم كه مى فرمايد «دو عادل از شما در آن مورد حكم كنند.» ]

[بخشى از آيه ى 96 سوره ى مائده. و به همين سبب بود كه خوارج از عقيده ى خويش برنگشتند و آتش جنگ برافروخته شد، البته با اين احتجاج ابن عباس فقط تنى چند از خوارج از عقيده خود برگشتند.
]

اگر بگويى: مقصود از سنتى كه فرمان داده است، ابن عباس با آن احتجاج كند چيست؟ مى گويم: اميرالمومنين عليه السلام را در آن مورد غرض صحيحى بوده و به سنت توجه داشته است. على عليه السلام مى خواسته است ابن عباس به خوارج بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «على با حق و حق با على است و هر كجا على باشد، حق هم با او همراه است.»

[براى اطلاع از منابع اين حديث و حديث بعد در آثار اهل سنت كه بسيارى آن را نقل كرده اند به بحث استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروزآبادى در فضائل الخمسه من الصحاح السته، جلد دوم، صفحه ى 108 مراجعه فرماييد. م. و اين گفتار رسول خدا كه فرموده است: «بار خدايا دوست بدار هر كس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن مى دارد، يارى بده هر كس را كه او را يارى دهد و خوار و زبون فرماى هر كس را كه او را نصرت ندهد.» و اخبار ديگرى نظير اين اخبار كه اصحاب آن را خود از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودند و در آن هنگام گروهى از ايشان زنده و حاضر بودند و با نقل و تاييد ايشان حجت بر خوارج ثابت مى شد. اگر ابن عباس چنان كرده بود و با آن اخبار با خوارج احتجاج مى كرد و مى گفت: مخالفت با چنين شخصى و سرپيچى از فرمان او به هيچ روى درست نيست، غرض اصلى اميرالمومنين در چگونگى جدال با خوارج و اهداف برتر ديگرى هم حاصل مى شد، ولى كار آن چنان كه او مى خواست انجام نشد و جنگ بر آنان مقدر شد كه همگان را از ميان برد و تقدير خداوند به هر حال صورت مى گيرد.
]

نامه 078-به ابوموسى اشعرى

از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى كه ابوموسى اشعرى براى او از محلى كه براى حكميت رفته بود- دومه الجندل- نوشته بود، اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب مغازى آورده است.

[ابوعثمان سعيد بن يحيى بن ابان بن سعيد بن عاص بن احيحه اموى بغدادى در گذشته به سال 249 هجرى است. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به تاريخ بغداد، جلد نهم، صفحه ى 90 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «فان الناس قد تغير كثير منهم عن كثير من حظهم»، «همانا بسيارى از مردم دگرگون شده اند و از بسيارى از بهره ها محروم مانده اند.» ابن ابى الحديد به چند نكته اشاره كرده است كه ترجمه ى آن سودمند است.

مى گويد: اين سخن شكايتى است كه از ياران و اصحاب عراقى خود طرح فرموده است كه اختلاف نظر و سرپيچى از فرمان به شدت ميان ايشان رايج بود و مى فرمايد: هركس در آن دقت كند به شگفتى مى افتد، من ميان قومى افتاده ام كه هر يك از ايشان مستبد به راى خويش است و با راى دوست خود مخالفت مى كند و بدين سبب است كه هيچ سخن ايشان نظمى ندارد و كارشان استوارى نمى پذيرد و هرگاه راى و نظر خود را كه مصلحت مى بينم و مى گويم، مخالفت و سرپيچى مى كنند و آن كس را كه اطاعت نشود، رايى نيست و من با آنان همچون كسى هستم كه زخمى را مداوا مى كنم و بيم آن دارم كه باز به خونريزى افتد، يعنى زخمى كه هنوز خوب نشده است و به اندك صدمه اى به خونريزى مى افتد.

سپس به ابوموسى مى فرمايد: كار خود را جز بر يقين و علم قطعى استوار مدار، و سخن سخن چينان را مشنو كه با سخنان ايشان دروغ بسيار آميخته است و آنچه را كه ممكن است مردم بد و فرومايه به دروغ از قول من براى تو نقل كنند، تصديق مكن كه آنان براى نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نيكو گفته است شاعرى كه چنين درباره ى ايشان سروده است: «اگر سخن پسنديده و خير بشنوند، آن را پوشيده مى دارند و اگر شرى بشنوند، آن را پراكنده مى سازند و اگر چيزى نشوند، دروغ مى بندند.»

و چون سخن آن شاعر ديگر كه مى گويد:

«اگر سخن نادرست و آميخته با شك بشنوند، شادان آن را همه جا به پرواز مى آورند و اگر درباره ى من پيش ايشان سخن پسنديده و خيرى گفته شود، آن را به خاك مى سپارند.»

نامه 079-به سرداران سپاه

از نامه ى آن حضرت به اميران لشكر در زمانى كه به خلافت رسيد

درباره ى اين نامه كه فقط يك سطر دارد و چنين است «اما بعد فانما اهلك من كان قبلكم انهم منعوا الناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه.»

ابن ابى الحديد در شرح آن مى گويد: يعنى سبب هلاك و نابودى ايشان، اين بود كه حق مردم را ندادند و مردم حق خود را از ايشان به پرداخت اموال و رشوه خريدند و كار را بر جايگاه خود ننهادند و ولايات را به افرادى كه سزاوار و شايسته اش نبودند واگذاشتند و همه ى كارهاى دينى و دنيايى آنان طبق هوس خود و غرض فاسد بود و مردم همانگونه كه كالا را مى خرند، ميراث و حقوق خود را از ايشان مى خريدند. وانگهى مردم را به راه باطل كشاندند در نتيجه نسلى كه پس از ايشان آمد در ارتكاب آن باطل و ناحق از پدران و نياكان خويش پيروى كردند كه آن را از ايشان ديده و بر آن پرورش يافته بودند.

حكمت ها

حکمت 001

كن فى الفتنه كابن اللبون، لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب.

[به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 7 اين سخن را پيش از سيد رضى ابوحيان توحيدى در الامتاع و الموانسه، جلد دوم، صفحه ى 31 آورده است. م.
]

«به هنگام فتنه چون كره شتر دو ساله باش، نه پشتى كه سوارش شوند و نه پستانى كه بدوشندش.»

ابن ابى الحديد ضمن شرح يك صفحه اى خود نكته ى بسيار مهمى را تذكر داده و گفته است مقصود از هنگام فتنه، هنگامه ى جنگ ميان دو سالار گمراه است كه هر دو به گمراهى فرامى خوانند. همچون هنگامه ى ميان عبدالملك و ابن زبير و هنگامه ى ميان ضحاك و مروان و حجاج و ابن اشعث و نظاير آنها. ولى هرگاه يكى از دو طرف بر حق باشد، چون نبرد جمل و صفين، هنگام فتنه نخواهد بود بلكه جهاد و شمشير كشيدن در ركاب آن كس كه بر حق است واجب است و بايد نهى از منكر كرد و در راه اظهار حق و اعزاز دين از بذل جان دريغ نكرد.

/ 314