خطبه 215-پارسائى على - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 215-پارسائى على

از سخنان آن حضرت (ع)

اين خطبه با عبارت شيواى «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا، او اجر فى الاغلال مصفدا، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامه ظالما لبعض العباد» (به خدا سوگند، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان- مغيلان- بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بركشيده باشم در غل و زنجيرها بكشند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم)

[اين خطبه را به صورتى مفصل تر شيخ صدوق در امالى ص 369، با سند خويش از حضرت صادق آورده است. سبط ابن جوزى در تذكره الخواص و زمخشرى در ربيع الابرار آورده اند به مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 159 مراجعه فرماييد. م. شروع مى شود.
]

(ابن ابى الحديد گويد:) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى داشت و اشعث با خود گمان بوده بود كه با اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على (ع) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود، زيرا پيامبر (ص) هديه را قبول مى فرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه يكى از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا (سمنو)يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد. على عليه السلام از آن خورد و پرسيد: اين حلوا را براى چه پخته بودى؟ گفت: امروز نوروز است. على (ع) خنديد و گفت: اگر مى توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد.

وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف اخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه از دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدينگونه در مورد اموال مسلمانان او را بازى دهد و غير ممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود.

مى گويم: اگر درباره ى اين گفتار اميرالمومنين كه فرموده است «آيا صله يا زكات يا صدقه است» كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام نيست، مى گويم: منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است.

[در اين مورد بايد به كتابهاى فقهى شيعه مراجعه شود و نبايد به اين گفتار قناعت كرد كه ظاهرا پرداخت زكات واجب و فطريه سادات به سادات فقير جايز است. م.
]

اگر بگويى، چگونه ادعا مى كنى كه قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند، مى گويم: هرگز، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند! بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى پرداخت مى پذيرفتند. وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند.

ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است.

پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب

عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف است. عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه السلام است. ابوطالب چهار پسر داشته است. نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسرعمويش از همه مردم برتر است.

ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر (ص) و عباس پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به ايشان گفت: عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد بگيريد، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر (ص) على عليه السلام را.

كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر (ص) به او فرمود «اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم: نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم»

[اين حديث در منابع كهن از جمله در طبقات محمد بن سعد ج 4، بخش اول، ص 30 آمده است. از عبارت ابن سعد چنين استنباط مى شود كه عقيل پس از بازگشت از موته گرفتار بيمارى شده و در ديگر جنگها شركت نكرده است آيا عارضه مربوط به چشم او و كور شدنش بوده است؟ م.
]

مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همانگونه كه عباس را، عقيل اسير شد، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبيه به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش، جعفر طيار (ع) شركت كرد، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى درگذشت.

عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است. او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز به مدينه برگشت. او همراه برادر خود اميرالمومنين در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد.

عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را برمى شمرد. او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر (ص) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضر جواب تر بود و بشدت درگير مى شد. مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از: عقيل بن ابى طالب و مخرمه بن نوفل زهرى و ابوالجهم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبدالعزى عامرى.

مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند. قومى گفته اند به هنگام زنده بودن على (ع) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت: اين ابويزيد اگر چنان نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را برنمى گزيد. عقيل گفت: برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم.

قومى ديگر مى گويند: عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على (ع) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد. همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است.

مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت: آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند. معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند، گفت: اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى؟ گفت: آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند. معاويه خنديد و گفت. اى ابايزيد، با تو شوخى كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد. چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صد هزار درهم مى خرند و دوست دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند.

چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان.

معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى. مسلم گفت: اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد. معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت: پسركم، به خدا سوگند، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت: معاويه آن گاه براى حسين (ع) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه مسلم گرفته است حلالش كردم.

امام حسين عليه السلام فرمود: اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و بخشش كنيد!

[اين موضوع كه مدائنى آن را نقل كرده است نمى تواند درست باشد، هر چند سال تولد جناب مسلم بن عقيل ضبط نشده است ولى ترديد نيست كه شهادت آن بزرگوار روز نهم ذى حجه الحرام سال 60 هجرت بوده است و به نقل ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ص 62، چاپ نجف، 1385 ق، دو پسر جناب مسلم به نامهاى محمد و عبدالله و به نقل شريف على بن محمد عمرى در المجدى، ص 307، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق، محمد و عبدالله از شهيدان كربلايند و اگر عمر آنان را حدود پانزده سال فرض كنيم، مسلم سلام الله عليه نمى تواند به هنگام شهادت بيست ساله بوده باشد، خاصه كه ابن ابى الحديد خود مى گويد رفتن عقيل به شام و پيش معاويه پس از سال چهلم هجرت بوده است. م.
]

معاويه به عقيل گفت: اى ابايزيد، هم اكنون عمويت ابولهب كجاست؟ گفت: چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است.

همسر معاويه كه دختر عتبه بن ربيعه بود گفت: اى بنى هاشم، دل من هرگز شما را دوست نمى دارد، عمويم كجاست؟ برادرم كجاست! آنانى كه گردنهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب مى ديدند؟ عقيل گفت: چون به دوزخ درآمدى به سمت چپ خويش برو.

معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على (ع) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد، عقيل گريست و گفت: اى معاويه، من نخست موضوع ديگرى از على (ع) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ مى دهم. براى حسين پسر على (ع) ميهمانى رسيد، درهمى وام گرفت و نان خريد، و نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت، و چون على (ع) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است. قنبر موضوع را به او گفت: او خشمگين شد و فرمود: هم اكنون حسين را پيش من آوريد، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت: آنگاه على عليه السلام فرمود: چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى؟ گفت: مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم. على فرمود: پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آن كه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى. همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى. على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور.

عقيل گفت: به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد. آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت. پروردگارا، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است.

معاويه گفت: از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار نمى شود. خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خودگوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو.

عقيل گفت: آرى، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فراگرفت، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد. من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم. فرمود: شامگاه پيش من آى تا چيزى به تو بدهم. شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد پيش او آمدم. به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت: بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى برآوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى كشد. على (ع) به من گفت: مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فروبندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود. «هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند»

[سوره غافر، آيه 71.
]

سپس به من گفت: براى تو پيش من افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست. پيش خانواده ات برگرد.

معاويه شگفت زده مى گفت: هيهات، هيهات؟ كه زنان از زاييدن نظير او سترونند.

/ 314