نامه 054-به طلحه و زبير
از نامه آن حضرت به طلحه و زبير كه آن را همراه عمران بن حصين خزاعى گسيل فرموده است [در برخى از نهج البلاغه ها از جمله چاپ شيخ محمد عبده و ترجمه ى استاد محترم دكتر سيدجعفر شهيدى كه بر آن اساس بوده است اين جمله «همراه عمران...» نيامده است ولى در ترجمه ى نهج البلاغه استاد دكتر عزيز الله جوينى و نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام و مصادر نهج البلاغه استاد محترم سيدعبدالزهراء حسينى و شرح نهج البلاغه ابن ميثم (ره) همين گونه آمده است. م. و اين نامه را ابوجعفر اسكافى در كتاب مقامات نقل كرده است. ][علاوه بر نقل اسكافى كه در گذشته به سال 240 هجرى است، به نقل مرحوم امتياز على خان در استناد نهج البلاغه، اين نامه را ابن قتيبه در الامامه و السياسيه، صفحه ى 72 و اعثم كوفى در كتاب الفتوح، صفحه ى 173 آورده اند. م.]در اين نامه كه چنين آغاز مى شود «اما بعد، فقد علمتما و ان كتمتما انى لم ارد الناس حتى ارادونى»، «اما بعد، هر چند پوشيده داريد خود به خوبى مى دانيد كه من از پى مردم نرفتم تا آنان از پى من آمدند.»، ابن ابى الحديد پيش از شروع در شرح چنين آورده است:
عمران بن حصين
عمران بن حصين بن عبيد بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن عاضره بن سلول بن حبشيه بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى كه به نام پسرش بجيد كنيه ابوبجيد داشته است همراه ابوهريره در سال فتح خيبر مسلمان شد. او از افراد فاضل و فقيه صحابه بوده است. مردم بصره از قول خود او نقل مى كنند كه مى گفته است، فرشتگان موكل بر آدميان را مى ديده است و با او سخن مى گفته اند ولى همين كه اين موضوع را نقل كرده و افتخار ورزيده است، آن حال از ميان رفته است.محمد بن سيرين مى گويد: فاضل تر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه ساكن بصره شدند، عمران بن حصين و ابوبكره بودند. عبدالله بن عامر بن كريز از او خواست قضاوت بصره را بپذيرد و او چندى پذيرفت و سپس استعفاء داد و عبدالله بن عامر آن را پذيرفت. عمران بن حصين به سال پنجاه و دوم هجرت در بصره درگذشته است. [براى اطلاع بيشتر به ابن حجر عسقلانى، الاصابه، جلد سوم، ذيل شماره ى 6010، صفحه ى 26 مراجعه فرماييد. م.
]
ابوجعفر اسكافى
محمد بن عبدالله اسكافى كه شيخ ماست، قاضى عبدالجبار معتزلى در طبقات المعتزله او را در زمره ى طبقه ى هفتم معتزليان همراه عباد بن سليمان صيمرى و زرقان و عيسى بن هيثم صوفى بر شمرده است. او در طبقه ى هفتم به ترتيب از آغاز تا اسكافى از اين اشخاص نام برده است: ابومعن ثمامه بن اشرس، ابوعثمان جاحظ، ابوموسى عيسى بن صبيح المردار، ابوعمران يونس بن عمران، محمد بن شبيب، محمد بن اسماعيل بن عسكرى، عبدالكريم بن روح عسكرى ابويعقوب يوسف بن عبدالله شحام، ابوالحسين صالحى، جعفر بن جرير و جعفر بن ميسر، ابوعمران بن نقاش، ابوسعيد احمد بن سعيد اسدى عباد بن سليمان و ابوجعفر اسكافى. قاضى عبدالجبار افزوده است كه اسكافى مردى عالم و فاضل بوده است و هفتاد كتاب در علم كلام تصنيف كرده است.اسكافى كتاب العثمانيه جاحظ را در زنده بودن جاحظ رد كرده است.
كتاب نقض العثمانيه گويند: جاحظ وارد بازار كتابفروشان و صحافها شد و پرسيد: اين پسرك عراقى كه به من خبر رسيده است متعرض من شده و بر كتابم نقض نوشته است كيست؟ ابوجعفر اسكافى هم آنجا نشسته بود خود را از او پوشيده داشت كه جاحظ او را نبيند. ابوجعفر اسكافى طبق قواعد معتزله بغداد معتقد به تفضيل بود و در آن مبالغه مى كرد، او گرايش به على عليه السلام داشت و محقق و منصف و كم تعصب بود. [براى اطلاع بيشتر در مورد اسكافى به مقدمه استاد محترم شيخ محمد باقر محمودى بر كتاب المعيار و الموازنه، چاپ بيروت، 1402 ق مراجعه فرماييد. م.
]على عليه السلام در اين نامه مى گويد: من خواهان حكومت و ولايت بر مردم نبودم تا آنكه آنان خود از من چنين تقاضايى كردند و من دست طلب و آز براى حكومت به سوى مردم دراز نكردم و هنگامى اين كار را كردم كه آنان مرا به اميرى و خلافت خواستند و همگى به زبان گفتند با تو بيعت كرده ايم و آن گاه دست به سوى ايشان دراز كردم و مسلمانان و عامه مردم با زور و اجبار و اينكه من به آن كار آزمند باشم با من بيعت نكردند و چنين نبود كه اموالى را ميان ايشان پراكنده ساخته باشم. سپس خطاب به طلحه و زبير فرموده است: اگر شما با ميل و رضايت خود با من بيعت كرده باشيد، بر شما واجب است كه به اطاعت برگرديد زيرا دليلى براى شكستن بيعت خود نداريد و اگر مى گوييد با زور و در حالى كه مجبور شده ايد با من بيعت كرده ايد معنى زور و اجبار اين است كه شمشير برهنه بر گردن باشد كه چنين اتفاقى هرگز نيفتاده است و براى شما هم چنين ادعايى ممكن نيست. اگر مى گويد نه با رضايت خود و نه با زور بلكه در حالى كه بيعت با من را خوش نداشته ايد، بيعت كرده ايد، فرق است ميان آن كه كسى چيزى را خوش نداشته باشد يا اينكه او را مجبور كرده باشند. وانگهى امور شرعى مبتنى بر ظاهر است و بر شما با اظهار بيعت و درآمدن در آنچه كه مردم به آن در آمده اند، اطاعت از من واجب مى شود و اينكه شما ناخوش داشتن بيعت خود را پوشيده نگه داشته ايد، اعتبارى ندارد. وانگهى اگر بيعت مرا مسلمانان خوش نداشته اند همه مهاجران در اين ناخوش داشتن برابر بوده اند و چه چيزى فقط شما دو تن را از ميان مهاجران به تقيه و پوشيده داشتن نيت واداشته است. و سپس فرموده است: اگر در آغاز كار از بيعت خوددارى مى كرديد، پسنديده تر از اين بود كه نخست به بيعت درآييد و سپس آن را بشكنيد.
آنگاه على عليه السلام مى گويد: اما شبهه اى كه در مورد من كرده ايد و مى گوييد عثمان را من كشته ام، من كسانى از مردم مدينه را كه نه با من بيعت كرده اند و نه با شما موافق اند يعنى كسانى همچون محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد و عبدالله بن عمر را كه نه على و نه طلحه را يارى دادند، حكم قرار مى دهم. يعنى گروهى را كه به طرفدارى از على يا از طلحه و زبير متهم نبودند و بر هر چه حكم كنند اطاعت از آن بر هر كدام ما واجب مى شود و هيچ شبهه اى نيست كه آنان اگر مى خواستند بر طبق واقع حكم كنند به برائت على عليه السلام از خون عثمان حكم مى كردند و راى مى دادند كه طلحه عهده دار انجام دادن كارهايى بود كه به محاصره كردن و كشتن عثمان منجر شد و زبير هم او را بر آن كار يارى داد هر چند در اظهار دشمنى و ستيز همچون طلحه نبوده است.
على عليه السلام سپس آن دو را از اصرار بر گناه منع كرده و فرموده است: شما مى ترسيد كه اگر به طاعت برگرديد و از جنگ بازايستيد ننگ و عار بر شما خواهد بود و حال آنكه اگر اين كار را نكنيد هم ننگ و عار و هم آتش دوزخ را خواهيد داشت. ننگ و عار از اين جهت كه چون شكست بخوريد و بگريزيد از آن مصون نمى مانيد و باطل بودن ادعاى شما هم به زودى براى مردم روشن مى شود، آتش دوزخ هم براى سركشانى است كه بدون توبه بميرند و بديهى است تحمل ننگ به تنهايى سبك تر و بهتر از تحمل ننگ و عار و آتش دوزخ است. [در نامه ى شماره ى 55 هيچ گونه مطلب تاريخى نيامده است. م.
]