خطبه 146-راهنمائى عمر - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 146-راهنمائى عمر

از سخنان على عليه السلام هنگامى كه عمر با او مشورت كرد كه به تن خويش به جنگ ايرانيان برود.

(در اين خطبه كه با عبارت «ان هذالامر لم يكن نصره و لاخذ لانه بكثره و لا بقله»

[در منابع كهن بخشى از اين سخنان آمده است. رجوع كنيد به اخبار الطوال ابوحنيفه دينورى و ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده، ص 159، تهران، نشرنى، 1364 ش و الارشاد شيخ مفيد، ص 99، چاپ 1377 ق، تهران، به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى، احمد بن اعثم كوفى در الفتوح، ج 2، ص 37 و طبرى در تاريخ طبرى، ج 4، ص 237، اين سخنان را آورده اند. م. (همانا نصرت و زبونى در اين كار به افزونى و كمى شمار افراد بستگى ندارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مباحث تاريخى زير را آورده است.)
]

جنگ قادسيه

بدان كه درباره اين موضوع كه اين سخنان را چه هنگامى براى عمر فرموده است اختلاف نظر است، برخى گفته اند: در مورد جنگ قادسيه بيان داشته است و برخى گفته اند: در مورد جنگ نهاوند است. مدائنى در كتاب الفتوح خود سخن اول را پذيرفته است و طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود سخن دوم را قبول كرده است و همان گونه كه روش ماست و در مورد بيان مطالب سيره و جنگها تاكنون معمول داشته ايم اشاره مختصرى به اين دو جنگ خواهيم داشت.

جنگ قادسيه به سال چهاردهم هجرت بوده است. عمر با مسلمانان در مورد اين جنگ رايزنى كرد و در روايت ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى چنين آمده است: على عليه السلام به وى پيشنهاد كرد كه او شخصا نرود و گفت: اگر تو بروى ايرانيان را همتى جز درمانده كردن تو نخواهد بود كه مى دانند تو محور آسياى عربى و پس از آن براى اسلام دولتى نخواهد بود. كسان ديگرى غير از على عليه السلام به عمر پيشنهاد كردند كه خود برود و او نپذيرفت و راى و پيشنهاد على را پذيرفت. كسان ديگرى غير از مداينى روايت كرده اند كه اين راى را عبدالرحمان بن عوف پيشنهاد كرد.

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: پس از آنكه براى عمر از حركت خويش انصراف حاصل آمد سعد بن ابى وقاص را بر مسلمانان امير قرار داد، يزدگرد هم رستم ارمنى را بر ايرانيان فرماندهى داد. سعد بن ابى وقاص، نعمان بن مقرن را به رسالت پيش يزدگرد گسيل داشت. نعمان به حضور او درآمد و سخنى درشت گفت. يزدگرد گفت: اگر نه اين است كه رسولان را نمى كشند تو را مى كشتم. سپس تو بره يى پر از خاك بر سرش نهادند و او را براندند و از دروازه هاى مداين بيرونش كردند و يزدگرد به او گفت: پيش سالار خود برگرد كه من براى رستم نوشته ام تا او و سپاهيان عربش را در خندق قادسيه به خاك بسپارد و پس از آن اعراب را به يكديگر گرفتار و سرگرم خواهم ساخت و ايشان را سخت تر از آنچه شاپور ذوالاكتاف زخمى ساخت زخمى خواهم كرد. نعمان بن مقرن پيش سعد برگشت و او را آگاه ساخت. سعد به او گفت: مترس كه خداوند سرزمين ايشان را در اختيار و ملك ما قرار داد و اين را به فال نيك مى گرفت كه خود خاكشان را به او داده اند.

ابوجعفر طبرى گويد: رستم از آغاز كردن به جنگ تن مى زد و آن را خوش نمى داشت و سلامت را ترجيح مى داد. يزدگرد چند بار او را به شتاب در جنگ واداشت و او همچنان نمى پذيرفت و مصلحت مى ديد كه كار به درازا كشد. شمار لشكريان سعد بن ابى وقاص سى و اند هزار و شمار لشكريان رستم يكصد و بيست هزار بود. رستم از قادسيه تا مداين مردان را گماشته بود كه به فاصله كم ايستاده بودند و همين كه رستم سخن مى گفت آنان به يكديگر مى گفتند و همان دم آن سخن به آگاهى يزدگرد مى رسيد. در جنگ قادسيه طلحه بن خويلد و عمرو بن خويلد و عمرو بن معدى كرب و شماخ بن ضرار و عبده بن طبيب شاعر و اوس بن معن همراه مسلمانان بودند و ميان مردم برپا مى خاستند و براى آنان شعر مى خواندند و ايشان را به جنگ تحريض مى كردند. ايرانيان براى اينكه نگريزند خويشتن را با زنجيرها به يكديگر بسته بودند و آن گروه كه خود را بسته بودند حدود سى هزار تن بودند.

نخستين روزى كه دو گروه به جان يكديگر افتادند فيلهايى كه همراه لشكر رستم بود بر اسبها و سواركاران (مسلمانان) حمله بردند و آنان را زير پا گرفتند ولى گروهى از پيادگان در قبال فيلها ايستادگى كردند. شمار فيلها سى و سه بود كه فيل پادشاه يكى از آنها بود و فيلى سپيد و تنومند بود. مردان پياده با شمشير خرطوم فيلان را قطع كردند و نعره آنها بلند شد در اين روز كه نخستين روز جنگ بود پانصد تن از مسلمانان و دو هزار تن از ايران كشته شدند.

روز دوم ابوعبيده بن جراح با لشكرهاى مسلمانان از شام رسيد كه پشتيبان سعد بن ابى وقاص بودند و اين روز كه در آن جنگ دوم صورت گرفت بر ايرانيان دشوارتر از روز نخست بود و از مسلمانان دو هزار تن و از مشركان ده هزار تن كشته شدند.

روز سوم از بامداد به جنگ پرداختند و روزى سخت بر عرب و عجم بود و هر دو گروه پايدارى كردند و آن روز و آن شب همچنان جنگ ادامه داشت و هيچ كس سخن نمى گفت و سخن آنان جز هياهو نبود و به اين سبب آن شب را «شب هرير» نام نهادند.

همه اخبار و صداها از سعد بن ابى وقاص و رستم قطع شد و سعد فقط به نماز و دعا خواندن و گريستن روى آورده بود و مردم آن شب را خسته و فرسوده به صبح آوردند كه تمام آن شب ديده فرونبسته بودند و جنگ همچنان تا هنگام ظهر ادامه داشت. در اين هنگام خداوند طوفانى سخت برانگيخت و اين به روز چهارم بود و گرد و خاك را به سوى ايرانيان جهت داد و آنان شكست خوردند و اعراب كنار تخت رستم رسيدند، رستم از تخت خود برخاست تا سوار بر شترى شود و پرچم فراز سرش بود، هلال بن علقمه بارى را كه رستم روى آن بود زد و با شمشير ريسمانهاى آن را بريد، يكى از دو لنگه بر هلال افتاد و ديگرى بر رستم و مهره هاى پشت او را درهم شكست، رستم خود را به جانب آب كشاند و خويشتن را در آن انداخت و هلال هم بر او حمله برد و پايش را بگرفت و از آب بيرونش كشيد و او را زير سم اسبان افكند و خود بالاى تخت رفت و فرياد برآورد: من هلالم، من قاتل رستم هستم! در اين هنگام ايرانيان شكست خورده و به هزيمت رفتند و گروهى از ايشان در آب سقوط كردند و حدود سى هزار تن از ايرانيان كشته شدند و اموال و جامه هاى آنان كه بسيار فراوان بود به غارت رفت. اعراب به كافور بسيارى دست يافتند و چون آن را نمى شناختند اهميتى ندادند و به وزن مساوى با نمك فروختند و از اين كار شاد بودند و مى گفتند: نمك خوبى از آنها گرفتيم و نمك ناپسندى به آنان داديم. مقدار بسيارى جام زرين و سيمين كه بيرون از حد شمار بود به دست آوردند و گاه مردى از اعراب دو جام زرين را به دوست خود مى داد تا از او يك جام سيمين بگيرد زيرا از سپيدى و رخشندگى آن بيشتر لذت مى برد و فرياد مى زد: چه كسى حاضر است دو (جام) زرد را با يك (جام) سپيد عوض كند.

سعد بن ابى وقاص غنيمتها و آنچه را به دست آمده بود براى عمر فرستاد و عمر براى سعد نوشت ايرانيان را تعقيب مكن و همانجا كه هستى بمان و آن را جايگاه خويش قرار ده. سعد همانجا كه محل امروز كوفه است فرود آمد و نخست حدود مسجد آن را مشخص ساخت و سپس در آنجا خانه و جايگاههايى براى اعراب ساخت.

جنگ نهاوند

در مورد جنگ نهاوند، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ چنين آورده است: چون عمر مى خواست با ايرانيان و سپاههاى خسرو كه در نهاوند جمع بودند جنگ كند با اصحاب پيامبر (ص) رايزنى كرد. عثمان برخاست و پس از گفتن تشهد گفت: اى اميرالمومنين! من چنين مصلحت مى بينم كه براى شاميان بنويسى از شام حركت كنند و بروند و براى يمنى ها بنويس از يمن حركت كنند و سپس خود همراه مردم اين دو شهر محترم (مكه و مدينه) به سوى دو شهر بصره و كوفه برو و به كمك نيروهاى مسلمانان با نيروى مشركان روياروى شو و اگر چنين كنى و با همه كسانى كه نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندك خواهد آمد و تو نيرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چيزى از خود باقى مخواه و ديگر از دنيا عزت و قدرتى نخواهى يافت و در هيچ پناهى نخواهى بود. اين روز را روزهايى از پى است، تو خود به تن خويش و راى و ياران خود در آن حاضر باش و از آن غيبت مكن.

ابوجعفر طبرى مى گويد: طلحه برخاست و گفت: اى اميرالمومنين! همانا كارها تو را استوار كرده است و سختيها تو را آزموده است و تجربه ها ورزيده ات ساخته است تو خود دانى، اينك اين تو و اين انديشه تو، در دست تو وانمانيم و كار خود را جز به تو وانمى گذاريم. اينك فرمان بده تو را اجابت كنيم و ما را فراخوان تا فرمانبردارى كنيم و دستور سوار شدن بده تا سوار شويم و به هر سو كه مى خواهى ما را روانه كن تا روانه شويم كه تو عهده دار و سالار اين كارى و تو خود آزموده و محنت كشيده اى و هيچ چيز از فرجام كارها براى تو جز با نيكى و پسنديدگى نبوده است.

على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در اين كار به بيشى و كمى افراد نيست همانا كه آيين خداوند است كه آن را ظاهر ساخته است و لشكر خداوند است كه آن را عزت بخشيده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به اين پايه و مايه رسيده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم اميد داريم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشكر خود را نصرت مى بخشد. جايگاه تو در مورد ايشان همچون بند و رشته گلوبند است كه همه گوهرها را جمع مى كند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هر چه بر آن است پاشيده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود. اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندك اند ولى در پناه اسلام، عزيز و نيرومنداند. برجاى خود باش و براى مردم كوفه كه سران و بزرگان عرب اند بنويس كه دو سوم آنان به جنگ بروند و يك سوم ايشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنويس كه با بخشى از نيروهاى خود آنان را مدد كنند و مردم شام و يمن را از جايگاه خود حركت مده كه اگر شاميان را حركت دهى روميان، آهنگ حمله به زن و فرزند ايشان مى كنند و اگر يمنى ها را از اين سرزمين و از يمن ايشان حركت دهى حبشيان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى كنند و اگر خودت از اين سرزمين حركت كنى و بروى اعراب باديه نشين از هر سو پيمان شكنى مى كنند و چنان خواهد شد كه نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نواميس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود كه در پيش روى دارى و ايرانيان هم فردا همين كه تو را ببيند خواهند گفت: اين مرد ريشه و امير عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد. اما آنچه كه درباره حركت مشركان گفتى، خداوند حركت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است كه آنچه را ناخوش مى دارد تغيير دهد. اما آنچه درباره شمار ايشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تكيه برشمار و بسيارى نيرو جنگ نمى كرديم بلكه با صبر و پايدارى و انتظار نصرت مى جنگيديم. عمر گفت: آرى، همين راى درست است و دوست مى داشتم همين كار را انجام دهم. اينك بر من اشاره كنيد كه چه كسى را به حكومت آن مرز بگمارم؟ گفتند: تو خود بهتر مى دانى. عمر گفت: راهنمايى ام كنيد و آن مرد را عراقى برگزينيد. گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پيش تو آمده اند ايشان را ديده اى و با آنان گفتگو كرده اى. عمر گفت: آرى، به خدا سوگند كار ايشان را به مردى وامى گذارم كه در قبال سر نيزه هاى نخستين دشمن پايدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى اميرالمومنين او چه كسى است؟ گفت: نعمان بن مقرن. گفتند: آرى كه شايسته براى آن كار است.

نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت.

ابوجعفر طبرى مى گويد: عمر براى نعمان چنين نوشت: به نهاوند برو كه تو را سالار جنگ با فيروزان كه سالار سپاهيان كسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه يى آمد فرمانده حذيقه بن اليمان خواهد بود و اگر براى او حادثه يى پيش آمد نعيم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پيروزى نصيب فرمود غنايم را كه خداوند بر مردم ارزانى فرموده است ميان ايشان تقسيم كن و چيزى از آن پيش من مفرست و اگر قوم پيمان شكنى كردند ديگر نه مرا ببينى و نه من تو را. اينك طليحه بن خويلد و عمرو بن معدى كرب را به سبب آنكه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم، با آن دو مشورت كن ولى ايشان را بر كارى مگمار.

ابوجعفر طبرى مى گويد: نعمان همراه اعراب حركت كرد و به نهاوند رسيد و اين موضوع به سال هفتم خلافت عمر بود. دو گروه روياروى شدند و جنگ درگرفت. مسلمانان مشركان را تا كنار خندقها عقب راندند و آنان به شهرها و دژهاى خود پناهنده شدند و اين كار بر مسلمانان گران آمد. طليحه به نعمان گفت: پيشنهاد مى كنم و چنين مصلحت مى بينم كه گروهى از سواران را گسيل دارى و ايشان را تحريك كنى و چون تحريك شوند برخى از ايشان بيرون خواهند آمد و با شما درگير خواهند شد، شما براى آنان راه بگشاييد، آنان طمع خواهند بست و به تعقيب شما مى پردازند و شما ناگاه برگرديد و حمله كنيد تا خداوند به آنچه دوست مى دارد ميان ما و ايشان حكم كند. نعمان اين كار را انجام داد و همان گونه بود كه طليحه پنداشته بود و ايرانيان از دژها و حصارهاى خود بيرون آمدند و چون مسلمانان را تعقيب كردند ناگاه نعمان با مردم حمله آورد و جنگى سخت كردند آنچنان كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. اسب نعمان لغزيد و او را با سر بر زمين كوفت و نعمان كشته شد. رايت را برادرش نعيم برداشت، حذيقه پيش آمد و نعيم رايت را به او سپرد. مسلمانان كشته شدن امير خود را پوشيده داشتند و همچنان به جنگ ادامه دادند تا شب فرارسيد و تاريك شد، مشركان برگشتند و مسلمانان آنان را تعقيب كردند مشركان سرگردان شدند و جنگ را رها كردند، مسلمانان تيغ بر آنان نهادند و بيرون از شمار از آنان كشتند، آنان به فيروزان كه در حال فرار بود رسيدند او به گردنه يى رسيد كه گروه بسيارى استر در حالى كه عسل بر آنان بود عبور مى كردند و بدين سان اجل او فرارسيد و كشته شد و مسلمانان مى گفتند: خداوند را لشكرهايى از عسل است.

مسلمانان وارد نهاوند شدند و به هر چه كه در آن بود دست يافتند و غنايم اين جنگ بسيار بود و براى عمر گسيل داشتند كه چون غنايم را بديد بگريست. مسلمانان به او گفتند: امروز روز شادى و شادكامى است، گريه تو از چيست؟ گفت: گمان مى كنم كه خداوند متعال اين گونه غنايم را از رسول خود كه سلام و درود بر او باد و از ابوبكر به سبب خيرى كه بر آنان اراده فرموده بود پوشيده داشته است و چنين مى بينم كه گشايش اين غنايم براى من به سبب شرى است كه نسبت به من اراده فرموده است، بعيد نيست و چيزى نمى گذرد كه اين اموال مسلمانان و مردم را به فتنه دراندازد.

عمر سپس دستهاى خود را سوى آسمان برافراشت و دعا مى كرد و مى گفت: بار خدايا، مرا در پرده عصمت قرار ده و به خويشتنم وامگذار! و اين كلمات را مكرر ادا مى كرد و همه آن اموال را ميان مسلمانان تقسيم كرد.

/ 314