حکمت 398 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و عمر درباره ى سعد بن عباده كه سرور و سالار انصار بوده است، گفته است: سعد را بكشيد كه خدايش بكشد، او را بكشيد كه منافق است. وانگهى عمر به ابوهريره دشنام داده است و روايات او را نادرست دانسته است و خالد بن وليد را هم دشنام داده است و در دين او طعنه زده است و حكم به تبهكار بودن و وجوب كشتن او داده است، عمروعاص و معاويه را خيانتكار دانسته و به آن دو نسبت دزدى داده است كه اموال عمومى را دزديده و به تصرف خود درآورده اند. عمر در بدى كردن و روى ترش كردن و دشنام دادن و ناسزا گفتن نسبت به همگان شتاب زده بود و كمتر كسى از صحابه است كه از زخم زبان يا تازيانه ى او در امان بوده باشد، به همين سبب او را دشمن مى داشتند و از روزگارش با همه ى فتوحات كه در آن بود ملول شدند. اى كاش عمر هم صحابه را همانگونه كه عامه احترام مى گذارند، احترام مى گذاشت، بنابراين يا عمر خطاكار بوده است يا عامه ى مردم بر خطايند. و اگر بگويند عمر جز به كسى كه سزاوار بوده است و گنهكار، دشنام نداده و بدى نكرده و او را نزده است، به آنها مى گوييم گويا تصور كرده ايد ما مى خواهيم از كسى كه سزاوار تبرى نيست، تبرى جوييم يا با او دشمنى ورزيم، هرگز ما چنين نگفته ايم و هيچ مسلمان و عاقلى اين سخن را نمى گويد. به هر حال غرض ما از گفتن اين سخنان اين است كه توضيح دهيم صحابه هم مردمى همچون ديگران هستند، آنچه براى مردم هست براى ايشان هم هست و آنچه بر مردم است بر ايشان هم هست هر كس از ايشان بدى كرده باشد، نكوهشش مى كنيم و هر كس نيكى كرده باشد، ستايشش مى كنيم و آنان را بر ديگر مسلمانان فضيلتى جز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و هم روزگارى با آن حضرت نيست و چه بسا كه گناهان ايشان از گناهان ديگران بزرگتر هم باشد كه آنان نشانه هاى نبوت و معجزات را ديده اند و اعتقادات ايشان به ضرورت نزديكتر بوده است و حال آنكه عقايد ما نتيجه ى فكر و انديشه است و در معرض شبهه و شك است و بدينگونه گناهان ما سبكتر و عذر ما پذيرفته تر است.

اينك به بحث خود برمى گرديم و مى گوييم: اين ام المومنين عايشه است كه پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بيرون آورد و به مردم گفت اين پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده است و حال آنكه عثمان سنت پيامبر را كهنه كرد و مى گفت: نعثل را بكشيد كه خدايش بكشد و به اين هم راضى نشد تا آنجا كه گفت: گواهى مى دهم كه فردا عثمان لاشه ى گنديده اى افتاده در راه خواهد بود. برخى از مردم مى گويند عايشه در اين باره خبرى نقل مى كرده است و برخى از مردم مى گويند اين خبر موقوف بر خود عايشه است، گذشته از اين موضوع اگر امروز كسى همين سخن عايشه را بر زبان آورد، در نظر عامه زنديق است. وانگهى عثمان محاصره شد، يعنى اعيان صحابه او را محاصره كردند و هيچ كس آن را كارى منكر نشمرد و آن را مهم ندانست و در از ميان بردن محاصره كوششى نكرد بلكه كار كسانى را كه آن محاصره را زشت مى شمردند، زشت دانستند. همانگونه كه مى دانيد عثمان نه تنها از روى شناسان اصحاب پيامبر كه از اشراف ايشان شمرده مى شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديكتر از عمر و ابوبكر بود و در آن هنگام امام مسلمانان و برگزيده از ميان ايشان براى خلافت بود و امام را حقى بزرگ بر رعيت است. اگر آن قوم درست رفتار كرده اند كه در اين صورت صحابه در موقعيتى كه اينك عامه ى مردم ايشان را قرار مى دهند نيستند و اگر درست رفتار نكرده اند، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم كه ارتكاب خطا بر هر يك از صحابه جايز است همانگونه كه امروز بر هر يك از ما جايز است البته ما در اجماع اشكالى نمى كنيم. در عين حال مدعى اجماع حقيقى هم بر قتل عثمان نيستيم بلكه مى گوييم بسيارى از مسلمانان اين كار را انجام داده اند و طرف مقابل ما مسلم مى داند كه اين كار خطا و معصيت بوده است و در اين صورت تسليم اين نظريه شده است كه جايز است صحابى خطا و معصيت كند و همين خواسته و مطلوب ماست.

و اين مغيره بن شعبه كه از صحابه است، بر او ادعاى زنا شد و گروهى هم عليه او گواهى دادند. عمر اين ادعا و گواهى دادن را زشت نشمرد و نگفت كه چون مغيره صحابى است، اين كار ناممكن و ادعاى باطلى است و امكان ندارد كه صحابى زنا كند و چرا عمر كار گواهان را زشت نشمرد و به آنان نگفت اى واى بر شما، كاش بر فرض كه ديديد او چنين كارى را كرد از او تغافل مى كرديد كه خداوند واجب فرموده است از بيان بديهاى اصحاب پيامبر خوددارى شود و پرده پوشى در مورد ايشان را واجب قرار داده است و اى كاش او را به حرمت اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرموده است ياران مرا براى خودم واگذاريد رها مى كرديد، بلكه مى بينيم كه عمر آماده براى شنيدن گواهى گواهان و چگونگى ادعا مى شود و روى به مغيره مى كند و پس از گواهى سه تن از گواهان، به او مى گويد: اى مغيره يك چهارم و نيمى و سه چهارم تو از ميان رفت، تا آنكه گواه چهارم در گواهى خود گرفتار اضطراب شد و در نتيجه سه گواه ديگر تازيانه خوردند. چگونه مغيره به عمر نگفت چرا سخن ايشان را كه از صحابه نيستند درباره ى من مى پذيرى و حال آنكه من از صحابه ام و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد!» نه تنها مغيره چنين نگفت بلكه تسليم فرمان خدا شد و كسى كه به مراتب گرانقدرتر و برتر از مغيره بن شعبه است، قدامه بن مظعون است كه از اصحاب بلندمرتبه پيامبر و شركت كنندگان در جنگ بدر است و براى بدريها گواهى به بهشت داده شده است، همين شخص به روزگار حكومت عمر باده نوشى كرد و بر او حد زده شد و عمر گواهى اشخاص را رد نكرد و به اين سبب كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است از اجراى حد بر او جلوگيرى نكرد و نگفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيان بديها و نكوهيده هاى صحابه نهى فرموده است. همچنين عمر پسر خود را حد زد كه از آن مرد و آن پسر از معاصران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود و معاصر بودن با پيامبر مانع از اجراى حد بر او نشد.

و اين على عليه السلام است كه مى گويد هيچ كس براى من حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل نمى كند مگر اينكه او را بر آن سوگند مى دهم كه شنيده باشد، آيا اين اتهام بر آنان نيست كه ممكن است دروغ بگويند! و على عليه السلام چنان كه در متن اين خبر آمده است هيچ يك از مسلمانان غير از ابوبكر را استثنا نفرموده است. وانگهى على عليه السلام مكرر تصريح به دروغ گفتن ابوهريره كرده و فرموده است: هيچ كس از اين مرد دوستى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيشتر دروغ نبسته است.

ابوبكر هم در بيمارى مرگ خويش گفته است: بسيار دوست مى داشتم كه در خانه ى فاطمه را به زور نمى گشودم هر چند كه براى جنگ بسته شده بود و از آن كار خود پشيمان شد و پشيمانى جز از خطا و گناه معنى ندارد.

وانگهى براى عاقل شايسته و سزاوار است كه در اين معنى بينديشد كه على عليه السلام شش ماه يعنى تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام رحلت كرده از بيعت با ابوبكر درنگ كرده است، اگر على بر حق بوده است، ابوبكر در به خلافت نشاندن خود خطاكار بوده است و اگر ابوبكر بر حق بوده است، على در درنگ كردن از بيعت خطاكار بوده است، همچنين از حاضر نشدن در مسجد. از اين گذشته ابوبكر در بيمارى مرگ خود خطاب به صحابه گفت: همين كه آن كسى را كه در نظر من از همه ى شما بهتر بود- يعنى عمر را- بر شما خليفه ساختم، همه تان در بينى خود باد انداختيد و هر كس مى خواست فرمانروايى از او باشد و اين بدان سبب بود كه ديديد دنيا روى آورده است و به خدا سوگند پرده ها و جامه هاى ديبا و ابريشمى خواهيد گرفت!

[الكامل، جلد اول، صفحه 7. آيا اين سخن ابوبكر طعنه زدن به صحابه نيست؟ و تصريح به اين مساله نيست كه آنان به عمر رشك مى برند كه چرا ابوبكر او را خليفه ساخته است؟ و همين كه ابوبكر نام عمر را براى فرمانروايى گفت، طلحه به ابوبكر گفت: پاسخ خداى خودت را چه خواهى داد هنگامى كه درباره ى بندگانش از تو بپرسد و حال آنكه شخص درشتخوى و خشنى را بر آنان ولايت دادى. ابوبكر گفت: مرا بنشانيد بنشانيد و به طلحه گفت: مرا از خدا مى ترسانى، چون خداوند از من بپرسد خواهم گفت: بهترين اهل تو را بر ايشان ولايت دادم. سپس دشنام بسيارى به طلحه داد كه نقل شده است، آيا اين سخن طلحه طعنه به عمر و اين سخن ابوبكر طعنه به طلحه نيست؟
]

از اين گذشته موضوعى است كه ميان ابى بن كعب و عبدالله بن مسعود صورت گرفت و چندان به يكديگر ناسزا گفتند و دشنام دادند كه هر يك ديگرى را فرزند پدر خود ندانست. اين سخن ابى بن كعب مشهور و نقل شده كه گفته است اين امت از آنگاه كه پيامبر خود را از دست دادند همواره به روى درافتاده اند، آيا اهل عقيده همگى نابود شده اند و به خدا سوگند من بر آنان اندوهگين نيستم، اندوه من براى مردمى است كه آنان را گمراه مى سازند. و اين سخن عبدالرحمان بن عوف كه مى گفته است تصور نمى كردم چندان زندگى كنم كه عثمان به من منافق بگويد و اگر درست انديشيده و آينده نگر بودم عثمان را بر بند كفش خويش ولايت نمى دادم و نيز اين سخن او كه خدايا عثمان از اقامه ى احكام كتاب تو خوددارى كرد، او را چنين و چنان كن.

عثمان در گفتگويى به على عليه السلام گفت: ابوبكر و عمر از تو بهتر بودند. على فرمود: دروغ مى گويى كه من از تو و از آن دو بهترم، خدا را پيش از آن دو و پس از ايشان پرستش كردم.

سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار روايت مى كند كه مى گفته است: پيش عروه بن زبير بودم و در اين باره گفتگو مى كرديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از بعثت چند سال مقيم مكه بوده است؟ عروه گفت: ده سال اقامت فرموده است. من گفتم: ابن عباس مى گفته است سيزده سال، گفت: ابن عباس دروغ مى گفته است! ابن عباس مى گفته است: متعه حلال است. جبير بن مطعم به او گفته است: عمر از آن نهى مى كرد. ابن عباس به او گفته است: اى ستمگر بر خويشتن، از همين جا شما گمراه شديد كه من از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى شما سخن مى گويم و تو از قول عمر براى من سخن مى گويى.

در خبرى از قول على عليه السلام آمده است كه اگر عمر درباره ى متعه آنچنان نمى كرد هيچ كس جز شخص بدبخت زنا نمى كرد و هم به اين صورت نقل شده است كه زنا جز اندكى صورت نمى گرفت. اما اين موضوع كه صحابه در مسائل و اختلاف نظر فقهى يكديگر را دشنام دهند و عقيده ى ديگرى را باطل بدانند، فزون از شمار است- در اين جا نمونه هايى از اختلاف نظرهاى فقهى را نقل كرده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.

ابوبكر معتقد بود كه بايد غنايم به صورت مساوى تقسيم شود و حال آنكه عمر كار او را ناپسند شمرد و خلاف آن عمل كرد. عايشه هم مخالفت ابوسلمه بن عبدالرحمان با ابن عباس را در مورد عده زنى كه باردار باشد و همسرش بميرد، ناپسند شمرد و گفت: ابوسلمه جوجه خروسى است كه مى خواهد همراه خروسها آواز بخواند.

اين متكلم زيدى سخن خود را چنين ادامه داده و گفته است: چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده باشد: «اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد.» كه در اين صورت بدون شبهه بايد مردم شام در جنگ صفين بر هدايت باشند و مردم عراق هم بر هدايت باشند و بايد قاتل عمار ياسر هم بر هدايت باشد و حال آنكه طبق خبر صحيح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده اند: «تو را گروه ستمگر مى كشند.» و خداوند در قرآن فرموده است: «با آن گروه كه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه تسليم فرمان خدا گردد.»

[بخشى از آيه ى 9 سوره ى حجرات. و اين آيه دلالت بر آن دارد كه تا آن گروه بر ستم خود پايدارى كند از فرمان خدا دورى گزيده است و آن كس كه از فرمان خدا دورى گزيند، نمى تواند بر هدايت باشد. در اين صورت لازم مى آيد بسر بن ابى ارطاه كه از صحابه بوده است و دو پسر صغير عبيدالله بن عباس را كشته است بر هدايت باشد، همچنين معاويه و عمروعاص كه هر دو پس از نماز على و دو پسرش را لعن مى كردند بر هدايت و هدايت كننده باشند. وانگهى ميان اصحاب افرادى بوده اند كه زنا مى كرده و باده مى آشاميده اند، نظير ابومحجن ثقفى و برخى از ايشان مرتد شده و از دين بازگشته اند چون طليحه بن خويلد، باز هم در اين صورت هر كس به ايشان اقتدا كند و از كارهاى آنان پيروى كند مهتدى است، مى گويد: بدون ترديد اين حديث ساخته و پرداخته ى طرفداران متعصب امويان است و برخى از هواداران امويان كه از يارى دادن ايشان با شمشير ناتوان بوده اند آنان را با زبان خود يارى داده و به سود ايشان احاديثى را جعل كرده اند.
]

همچنين حديث ديگرى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داده اند كه فرموده است: «قرنى كه من در آن هستم بهترين است.» نمى تواند صحيح باشد و از جمله چيزهايى كه بر بطلان آن دلالت دارد اين است كه پنجاه سال پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدترين قرنهاى جهان است و از قرنهايى است كه در همين خبر از آن ياد كرده است و اين روزگار همان روزگارى است كه حسين عليه السلام در آن كشته شده است و با مدينه درافتاده اند و مكه محاصره شده است و كعبه ويران گرديده است و خليفگان و قائم مقامان مقام نبوت باده گسارى و تبهكاريها مى كرده اند، همچون يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد و خونهاى حرام ريخته شده و مسلمانان بى گناه كشته شده اند و زنان آزاده به اسيرى گرفته شده اند، فرزندان مهاجران و انصار را به بردگى گرفته اند و بر دستهاى آنان مهر بندگى زده اند همچنان كه بر دست اسيران رومى مهر مى زده اند و اين به روزگار خلافت عبدالملك و امارت حجاج بن يوسف بوده است. هرگاه در كتابهاى تاريخ تامل كنى، پنجاه ساله دوم را از هر جهت بد مى يابى كه نه خيرى در آن و نه در سالارها و اميران آن وجود داشته است و خوبى مردم بستگى به خوبى سالارها و اميران دارد و با توجه به آنكه قرن پنجاه سال باشد، باز هم چگونه ممكن است اين خبر صحيح باشد. گويد: اما آنچه كه از گفتار خداوند متعال كه در قرآن آمده است، نظير اين آيه:

«همانا كه خداوند خشنود شد از مومنان.»

[بخشهايى از آيات 18 و 29 سوره ى فتح. و اين آيه: «محمد رسول خداوند است و كسانى كه با اويند.» ]

[بخشهايى از آيات 18 و 29 سوره ى فتح. و اين حديث نقل شده از قول پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر فرض صحت كه فرموده باشد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر سركشيده و به ديده رحمت نگريسته است، همگى مشروط به سلامت عاقبت و فرجام كار است و جايز نيست كه خداوند حكيم به مكلف غيرمعصومى خبر داده باشد كه او را عقابى نخواهد بود هر چه مى خواهد انجام دهد.
]

اين متكلم مى گويد: هر كس انصاف دهد و در احوال صحابه تامل كند، ايشان را همچون خود ما خواهد يافت و آنچه براى ما جايز است كه اتفاق افتد براى آنان هم جايز است و ميان ما و ايشان فرقى جز افتخار مصاحبت نيست و البته كه اين شرف و منزلتى بزرگ است ولى نه آنچنان كه هر كس يك روز و يك ماه و بيشتر مصاحب پيامبر بوده باشد جايز نباشد كه گناه كند و به لغزش افتد و اگر چنين مى بود عايشه نيازمند آن نمى شد كه حكم برائت او از آسمان نازل شود بلكه مى بايد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از روز نخست به دروغ اهل افك دانا مى بود كه عايشه همسر رسول خدا و مصاحبت او با آن حضرت بيشتر و موكدتر بوده است. همچنين صفوان بن معطل هم از صحابه بوده است و سزاوار است كه- در صورت صحت ادعاى شما- در آن مورد غم و اندوهى بر پيامبر نباشد و از روز نخست بگويد صفوان و عايشه هر دو از صحابه اند و معصيت براى آن دو غير ممكن است. و نظاير اين امور بسيار و فزون از بسيار است براى هر كس كه بخواهد احوال صحابه را كاملا بررسى كند. تابعان هم در مورد صحابه همين راه ما را مى پيموده اند و درباره ى گنهكاران ايشان همين سخن را مى گويند و حال آنكه عامه ى مردم پس از آن ايشان را خدايان خود گرفته اند.

گويد: وانگهى چه كسى گستاخى آن را دارد كه بگويد بر فرض كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم بد و گناه كنند، جايز نيست از كسى از ايشان تبرى بجوييم و حال آنكه خداوند خطاب به همان پيامبر بزرگوارى كه شرف همه صحابه به ديدار اوست چنين فرموده است: «اگر شرك بورزى بدون ترديد عمل تو نابود خواهد شد و از زيان كاران خواهى بود.»

[بخشى از آيه 15 سوره ى زمر. و نيز اين چنين فرموده است: «بگو به درستى كه من اگر نافرمانى كنم خداى خود را از عذاب روز بزرگ مى ترسم.» ]

[بخشى از آيه 64 سوره ى زمر. و پس از اينكه فرموده است: «ميان مردم به حق حكم كن و از خواسته ى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه سازد، كسانى را كه از راه خدا گمراه مى شوند عذابى سخت است.» ]

[آيه ى 26 سوره ى ص. مگر كسى كه فهم و انديشه و تميز نداشته باشد.
]

گويد: و هر كس دوست دارد كه به اختلاف صحابه با يكديگر بنگرد و ببيند كه چگونه به يكديگر طعنه زده و اقوال يكديگر را رد كرده اند و آنچه را تابعان بر آنان رد كرده اند و به گفته هاى آنان اعتراض كرده اند و هم از اختلاف تابعان با يكديگر و طعن برخى از ايشان به برخى ديگر آگاه شود به كتاب نظام مراجعه كند. جاحظ مى گويد: نظام در آغاز كار به مناسبت اينكه رافضيان بر صحابه طعنه مى زدند از همه نسبت به ايشان سخت گيرتر بود، تا آنكه مسائل فتوى و اختلاف صحابه در آن و احكام ايشان و گفتار اشخاصى كه راى و انديشه ى خود را در دين خدا به كار برده بودند به ميان آمد، در اين هنگام مطاعن رافضيان و ديگران را با هم مرتب ساخت و درباره ى صحابه فراوان و چند برابر آنچه در مورد رافضيان گفته، مطلب آورده است.

گويد: يكى از بزرگان معتزله گفته است: غلط ابوحنيفه درباره ى احكام بزرگ است كه خلقى را گمراه ساخته است ولى غلط حماد از غلط ابوحنيفه بزرگتر است كه حماد كسى است كه اصل و ريشه ى ابوحنيفه است و ابوحنيفه شاخه اى از آن است و غلط ابراهيم سخت تر و بزرگتر از غلط حماد است كه او استاد حماد بوده است و غلط علقمه و اسود كه ريشه ى اعتقادات حماد بوده اند و بر آن دو اعتماد كرده است از غلط حماد بيشتر و بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه ى اينها بزرگتر است كه او نخستين كسى است كه به راى توسل جسته و گفته است در اين مساله به راى خويش فتوى مى دهم، اگر درست بود عنايت خداوند است و اگر خطا بود از من است.

گويد: اصحاب حديث در خراسان از ثمامه ابن اشرس كه در آن هنگام همراه هارون الرشيد به خراسان آمده بود بار خواستند و از او درباره ى كتابى كه در رد ابوحنيفه در مورد اجتهاد به راى نوشته بود پرسيدند، گفت: من اين كتاب را براى رد عقايد ابوحنيفه ننوشته ام بلكه آن را براى رد عقايد علقمه و اسود و عبدالله بن مسعود نوشته ام كه ايشان پيش از ابوحنيفه قائل به راى بوده اند.

گويد: يكى از معتزله هرگاه نام ابن عباس هم به ميان مى آمد او را كوچك مى شمرد و مى گفت: آن صاحب زلف كه در دين خدا به راى خويش حكم مى داد.

جاحظ هم در كتاب معروف به كتاب التوحيد خود گفته است: ابوهريره در رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده است ثقه و مورد اعتماد نيست و گفته است على عليه السلام نه تنها او را مورد وثوق نمى دانست كه او را متهم مى كرد و بر او طعنه مى زد و عمر و عايشه هم در مورد ابوهريره همينگونه بودند.

جاحظ خود، عمر بن عبدالعزيز را مسخره و تفسيق و تكفير مى كرده است و درست است كه عمر بن عبدالعزيز از صحابه نيست ولى بيشتر عامه مردم براى او همان فضيلت را قائل اند كه براى يكى از صحابه. وانگهى چگونه ممكن است حكم قطعى كنيم كه هر يك از صحابه عادل اند و حال آنكه حكم بن ابى العاص هم از صحابه است كه هيچ دشمن و كينه توزى چون او براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده است و همين موضوع تو را بسنده است. وليد بن عقبه هم كه به نص قرآن فاسق است، از صحابه است و حبيب بن مسلمه هم كه در حكومت معاويه با مسلمانان آن كارها را كرد و بسر بن ابى ارطاه دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم از صحابه اند. ميان صحابه گروه بسيارى منافق بوده اند كه مردم ايشان را نمى شناخته اند، بسيارى از مسلمانان بر اين عقيده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود در حالى كه خداوند همه ى منافقان را به او معرفى نفرمود و آن حضرت گروهى از ايشان را مى شناخت و نام آنان را به هيچ كس جز ابوحذيفه آنچنان كه پنداشته اند نفرموده است، بنابراين چگونه ممكن است به طور قطع حكم كنيم كه هر كس مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده يا هم عصر با ايشان بوده است يا چون آن حضرت را ديده است شخص عادل و مامون از شرى است و از او گناه و معصيتى سر نمى زند و چه كسى مى تواند اينگونه متبحر باشد كه چنين حكم كند.

گويد: شگفت تر اينكه اصحاب حديث و حشويه درباره ى گناهان پيامبران گفتگو مى كنند و ثابت مى كنند كه آنان از فرمان خدا سرپيچى كرده اند و بر كسى كه منكر اين موضوع باشد خرده مى گيرند و طعنه مى زنند و مى گويند: قدرى و معتزلى است و گاهى هم مى گويند: ملحد و مخالف نص كتاب خداست و از اصحاب حديث نه يك نه صد بلكه هزارها ديده ايم كه در اين مورد جدل و ستيز مى كنند. گاه مى گويند: يوسف براى زنا كردن با زن عزيز چون ديگر مردان عمل كرد و گاه مى گويند: داود او ريا را كشت تا با همسر او همبستر شود، گاه مى گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيش از پيامبرى خود كافر و گمراه بوده است و گاه داستان زينب دختر جحش و فديه گرفتن از اسيران بدر را مطرح مى كنند. اما طعنه زدن آنان به آدم عليه السلام و ثابت كردن نافرمانى او و مناظره ى ايشان با هر كس كه منكر آن باشد خوى و عادت ايشان است و حال آنكه اگر كسى درباره ى عمروعاص و معاويه و امثال آنان سخن بگويد و به آنان كار زشت و گناه نسبت دهد چهره شان سرخ و گردنهايشان كشيده و چشمهايشان تنگ و تيز مى شود و مى گويند: اين شخص رافضى و بدعت گزار است كه صحابه را دشنام مى دهد و به گذشتگان ناسزا مى گويد.

اگر در پاسخ ما بگويند: در بيان گناهان و خطاهاى پيامبران از نصوص قرآنى پيروى مى كنيم به آنان گفته خواهد شد در تبرى جستن از همه ى گناهكاران نصوص قرآنى را پيروى كنيد كه خداوند متعال فرموده است: «گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند دوست بدارند.»

[از آيه ى 5 سوره ى مجادله.
]

و فرموده است: «اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم كرد با آنكه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه به فرمان خدا بازگردد.»

[از آيه ى 9 سوره ى حجرات. و فرموده است: «خدا را فرمان بريد و رسول و اولى الامر را فرمان بريد.» ]

[از آيه ى 59 سوره ى نساء.
]

و سپس از ايشان در مورد بيعت على عليه السلام سوال مى شود كه آيا بيعت درستى بوده است و اطاعت از او بر همه ى مردم لازم بوده است؟ ناچار از آرى گفتن هستند، به آنان گفته خواهد شد در اين صورت اگر كسى بر امام حق خروج كند، آيا بر مسلمانان جنگ كردن با او تا هنگامى كه به فرمانبردارى برگردد، واجب نيست؟ و مگر اين جنگ كردن غير از همان تبرى جستن است كه ما مى گوييم و فرقى ميان اين دو نيست و ما بدين سبب كه در روزگار ايشان نيستيم و امكان جنگ با آنان را نداريم از آنان تبرى مى جوييم و آنان را لعنت مى كنيم تا اين كار عوض جنگى باشد كه ما را بر آن راهى نيست.

اين متكلم زيدى مى گويد: وانگهى نظام و ياران او بر اين عقيده اند كه در اجماع حجت نيست و ممكن است امت بر خطا و معصيت اجماع كنند و بر تباهى حتى بر ارتداد هماهنگ شوند و اجماع كنند. نظام را كتابى در موضوع اجماع است كه در آن كتاب دلايل فقيهان را در مورد اجماع مورد طعن قرار داده و گفته است: الفاظى كه مورد استناد ايشان قرار گرفته است صراحتى بر حجت بودن اجماع ندارد، نظير اين گفتار خداوند كه فرموده است: «شما را امت ميانه قرار داديم.»

[از آيه ى 143 سوره ى بقره. و اين گفتار الهى كه «شما بهترين امتى هستيد.» ]

[از آيه ى 110 سوره ى آل عمران. و اين گفتار خداوند: «و پيروى كند غير راه گروندگان را.» ]

[از آيه ى 115 سوره ى نساء. او مى گويد: خبرى هم كه به اين صورت نقل شده است كه «امت من بر خطا اجتماع نمى كند.» خبر واحد است و مهمترين دليلى كه فقيهان مى گويند: اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت و دگرگون هنگامى كه شمار افرادش بسيار فراوان باشد محال است كه بر خطا اجماع كنند و حال آنكه بطلان اين موضوع در يهود و مسيحيان و ديگر فرقه هاى گمراه آشكار است.
]

ابن ابى الحديد مى گويد: اين خلاصه چيزى است كه نقيب ابوجعفر به خط خود نوشته است و ما آن را خوانديم.

ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى گوييم، اجماع مسلمانان حجت است و آنچه را كه اين متكلم از قول ما نقل كرده است كه ارزنده ترين دليل ما اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت محال است بر نادرست اتفاق كنند، كافى نمى دانيم و به آن خشنود نيستيم و هر كس به كتابهاى اصول ما بنگرد استوارى دلايل ما را بر صحت اجماع و درستى آن خواهد ديد و من در اين مورد در بررسى كتاب الذريعه سيد مرتضى و طعنه هايى كه او در مورد دلايل اجماع زده است به اندازه ى كافى سخن گفته ام.

آنچه هم كه اين متكلم زيدى در مورد هجوم به خانه ى فاطمه و جمع كردن هيزم براى آتش زدن آن نقل كرده است خبر واحدى است كه نمى توان به آن اعتماد كرد و نه تنها نمى توان چنين كارى را به صحابه نسبت داد بلكه نسبت آن در حق هر مسلمانى كه ظاهرا عادل باشد نيز دشوار است.

اما در مورد عايشه و طلحه و زبير عقيده ى ما اين است كه آنان نخست خطا كردند ولى پس از آن توبه كردند و آنان از اهل بهشت اند و على عليه السلام هم پس از جنگ جمل درباره ى ايشان گواهى به بهشتى بودن داده است.

اما طعنه زدن صحابه به يكديگر، مخالفتى كه ميان ايشان بوده است مربوط به كيفيت اجتهاد ايشان است و موجب گناه نيست كه هر مجتهدى در كار خود به صواب است و اين موضوع در كتابهاى اصول فقه آمده است. مخالفتها در موارد ديگر هم چنان است كه بيشتر اخبار رسيده در اينگونه موارد غير قابل اعتماد است و آنچه هم كه صحيح باشد در آن نگريسته مى شود و طرف يكى از صحابه به ميزان منزلت او در اسلام ترجيح داده مى شود همچنان كه از عمر و ابوهريره روايت مى شود.

اما على عليه السلام در نظر و عقيده ى ما و صحيح شمردن سخن او و احتجاج به كار او همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و اطاعت از او را واجب مى شمريم و هرگاه با روايت صحيحى ثابت شود كه آن حضرت از كسى تبرى جسته است، ما هم از آن شخص هر كه مى خواهد باشد تبرى مى جوييم، ولى در آنچه از او نقل شده است بايد دقت كرد كه روايات دروغ بر آن حضرت بسيار بسته اند و تعصب، احاديث بى پايه اى را فراهم آورده است.

اما تبرى جستن على عليه السلام از مغيره و عمروعاص و معاويه در نظر ما معلوم و همچون اخبار متواتر است و به همين سبب ياران معتزلى ما نه تنها آنان را ستايش نمى كنند كه آنان را دوست نمى دارند و در نظر معتزله نكوهيده اند، ولى آن حضرت هرگز از پيشينيان و شيوخ مهاجران جز به نيكى و نام پسنديده ياد نكرده است و اين مقتضى رياست آن حضرت در دين و اخلاص او در اطاعت از خداى جهانيان است و هر كس دوست دارد از رواياتى كه از آن حضرت برخلاف اين موضوع نقل شده و به ظاهر طعنه زدن او را بر مشايخ مى رساند به همين كتاب شرح نهج البلاغه ى ما مراجعه كند كه ما هيچ موردى را كه از آن برخلاف آنچه مى گوييم فهميده مى شود رها نكرده ايم و آن را به طريقى كه موافق حق است توضيح و شرح داده ايم و توفيق از خداوند است.

عمار بن ياسر و پاره اى از اخبار او

اما عمار بن ياسر كه خدايش رحمت كناد ما اينك نسب و پاره اى از اخبار او را از آنچه كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است مى آوريم، ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد چنين گفته است.

او عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانه بن قيس بن حصين بن لوذ بن ثعلبه بن عوف بن حارثه بن عامر بن نام بن عنس- بانون- بن مالك بن ادد عنسى مذحجى است. كنيه اش ابواليقظان و هم سوگند بنى مخزوم است، اين موضوع را ابن شهاب و ديگران گفته اند. موسى بن عقبه

[موسى بن عقبه درگذشته به سال 141 هجرى از وابستگان خاندان زبير و از مردم مدينه و از محدثان مورد وثوق اهل سنت است، كتاب المغازى از اوست به زركلى، الاعلام، جلد هشتم، صفحه ى 276 مراجعه فرماييد. م. هم گفته است: از جمله ى حاضران در جنگ بدر عمار بن ياسر هم سوگند بنى مخزوم بنى يقظه است.
]

واقدى و گروهى از اهل علم گفته اند كه ياسر پدر عمار عربى قحطانى از قبيله ى عنس از شاخه ى مذحج بوده است، ولى پسرش عمار وابسته به بنى مخزوم است زيرا پدرش ياسر با يكى از كنيزان يكى از افراد بنى مخزوم ازدواج كرد و او عمار را زاييد و چنين بود كه ياسر همراه دو برادرش به نامهاى حارث و مالك در جستجوى برادر چهارم خود به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند و ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفه بن مغيره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم هم سوگند و همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود به نام سميه دختر خياط را به ازدواج او درآورد كه عمار را براى او زاييد، ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و عمار وابسته و همپيمان ايشان بود و به مناسبت همين پيمان و وابستگى بود كه چون غلامان عثمان عمار را چنان زدند كه گرفتار فتق شكم شد و يكى از دنده هايش را شكستند، بنى مخزوم به طرفدارى از او جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد، كسى جز عثمان را به جاى او نخواهيم كشت.

ابن عبدالبر مى گويد: عمار و برادرش عبدالله و پدر و مادرشان ياسر و سميه مسلمان شدند و از نخستين مسلمانان اند و در راه خدا سخت شكنجه شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همان حال كه آنان شكنجه مى شدند از كنارشان عبور مى فرمود و مى گفت: «اى خاندان ياسر شكيبايى كنيد شكيبايى، كه وعده گاه شما بهشت است.» همچنين به آنان مى فرمود: «اى خاندان ياسر شكيبايى، بار خدايا خاندان ياسر را بيامرز هر چند كه چنين كرده اى.»

ابن عبدالبر مى گويد: عمار همچنان با ابوحذيفه بن مغيره بود تا آنكه ابوحذيفه درگذشت و خداوند اسلام را آورد.

سميه را ابوجهل كشت، زوبينى به زير شكمش زد و كشته شد. سميه از زنان فاضل و نيكوكار بود و نخستين زنى است كه در اسلام شهيد شده است. قريش ياسر و سميه و دو پسر ايشان و بلال و خباب و صهيب را مى گرفتند و زره آهنى بر آنان مى پوشاندند و ميان آفتاب نگه مى داشتند آنچنان كه تاب و توان ايشان تمام مى شد و آنان با كراهت و اجبار هر چه از كفر و دشنام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه كافران مى خواستند بر زبان مى آوردند، آنگاه خويشاوندان ايشان ظرفهاى بزرگ چرمى كه پر آب بود مى آوردند و آنها را در آن مى نهادند و اطرافش را مى گرفتند و مى بردند. چون شامگاه فرارسيد ابوجهل آمد و شروع به فحش و دشنام دادن به سميه كرد و زوبينى به زير شكمش زد و او را كشت و سميه نخستين كسى است كه در اسلام شهيد شده است. عمار به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: اى رسول خدا شكنجه مادر من به حد نهايت رسيده است، فرمود: «اى ابااليقظان شكيبايى، پروردگارا هيچ يك از خاندان ياسر را با آتش عذاب مفرماى.» ابن عبدالبر مى گويد: اين آيه كه مى فرمايد: «جز آن كس كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد.»

[بخشى از آيه ى 106 سوره ى نحل و براى اطلاع بيشتر به واحدى، اسباب النزول، صفحه ى 190 مراجعه فرماييد. م. درباره ى ايشان نازل شده است.
]

گويد: عمار به حبشه هجرت كرده و بر هر دو قبله نماز گزارده و در جنگ بدر و تمام جنگهاى ديگر شركت كرده و متحمل رنج گران و پسنديده گرديده است و سپس در جنگ يمامه شركت كرده است و در آن هم بسيار پسنديده زحمت كشيده است و در همان جنگ گوش او جدا شده است.

گويد: واقدى از قول عبدالله بن نافع از پدرش از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است: روز جنگ يمامه، عمار بن ياسر را ديدم كه بر سنگى مشرف بر لشكر ايستاده است و فرياد مى كشد كه اى گروه مسلمانان آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد و من در همان حال كه او سخت جنگ مى كرد ديدم كه گوشش قطع شده و در حال پرش بود.

ابن عبدالبر مى گويد: عمار مردى بلندقامت و چهارشانه و داراى چشمانى زيبا و درشت بوده است و هم درباره ى او گفته شده است در عين چهارشانگى بلند قامت و سيه چرده و پر جنب و جوش و داراى چشمان زيبا و درشت و موهاى صاف بود و خضاب نمى بست و رنگ سپيد موهايش را تغيير نمى داد.

گويد: عمار مى گفته است كه من هم سن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستم و هيچ كس از لحاظ سنى نزديكتر به آن حضرت از من نيست. گويد: عمار در نود و سه سالگى شهيد شد و اين خبر مرفوع كه درباره ى او آمده است كه تو را گروه سركش ستمگر مى كشد. از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است كه خبر دادن از غيب است. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده اند: «عمار سراپا آكنده از ايمان است.» و هم به صورت: «عمار از سر تا گودى كف پايش آكنده از ايمان است.» نقل شده است.

فضايل عمار بسيار است و پيش از اين درباره ى او و اخبارش و آنچه در حق او نقل شده است سخن گفته شد.

حکمت 398

و قال عليه السلام:

ما احسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله و احسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله سبحانه.

[پيش از سيدرضى، ابوطالب مكى اين سخن را در قوت القلوب، جلد دوم، صفحه ى 101 آورده است. خطيب بغدادى هم در تاريخ بغداد، جلد دوازدهم، صفحه ى 386 در شرح حال فتح بن شخرف كه از پارسايان مشهور قرن سوم است با دو سند آورده است كه فتح در كوه انطاكيه قرآنى ختم كرد و على عليه السلام را به خواب ديد و استدعا كرد كلمه ى حكمتى به او بياموزد، على عليه السلام كف دست خويش را براى او گشود كه در آن همين سخن در دو سطر نوشته بود. مسعودى هم در مروج الذهب، جلد چهارم، صفحه ى 263 اين سخن را آورده است، ميدانى هم در كتاب مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 اين سخن را نقل كرده است. م.
]

و آن حضرت فرمود: «فروتنى توانگران در برابر بينوايان، براى جستجوى آنچه پيش خداوند است چه نيكوست و نيكوتر از آن بزرگ منشى، بينوايان بر توانگران است براى توكل به خداوند سبحان.»

حکمت 399

قال عليه السلام:

ما استودع الله امرا عقلا الا ليستنقذه به يوما ما.

[آمدى در الغرر، صفحه ى 232 با اندك تفاوتى آورده است. م.
]

و آن حضرت فرمود: «خداوند عقل را پيش كسى به وديعت ننهاد مگر براى اينكه او را روزى به يارى آن برهاند.»

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن روايات و نكته هايى در فضيلت عقل آورده است كه به ترجمه ى چند مورد از آن بسنده مى شود.

از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل است كه فرموده است: «عقل نورى در دل است كه با آن ميان حق و باطل فرق گذاشته مى شود.»

انس گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى مردى كه داراى عقل پسنديده و گناهان بسيار باشد پرسيده شد، فرمود: هيچ بشرى نيست مگر اينكه مرتكب خطاها و گناهانى مى شود، هرگاه خوى كسى عقل و غريزه اش يقين باشد، گناهانش او را زيانى نمى رساند. گفته شد: اى رسول خدا چگونه است؟ فرمود: هرگاه خطايى كند چيزى نمى گذرد كه آن را با توبه و پشيمانى جبران مى كند و بدينگونه گناهانش پاك مى شود و فضيلتى براى او باقى مى ماند كه او را به بهشت مى برد.

گفته شده است: عاقل نخست سيراب مى شود و سپس سيراب مى كند و نخست آگاه مى شود و سپس آگاه مى سازد.

عبدالله بن معتز گفته است: چهره هاى بدى و نيكى در آينه عقل چه آشكار و ظاهر است.

اردشير بابكان گويد: چهار چيز محتاج چهار چيز است، حسب نيازمند ادب است و شادى نيازمند امنيت و نزديكى نيازمند دوستى و عقل نيازمند تجربه است.

اسكندر گويد: راى پسنديده را از شخص كوچك، كوچك مشمار كه ارزش مرواريد به سبب خوارى غواص آن، زبون نمى شود.

گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا مردى را از لحاظ انجام دادن عبادت و نمازگزاردن و صفات خير ستايش كردند و چون در آن مورد زياده روى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عقل او چگونه است؟ گفتند: اى رسول خدا ما از كوشش او در عبادت و كارهاى خير مى گوييم و شما از عقل او مى پرسيد. فرمود: آرى، احمق با حماقت خود به زيان بزرگترى مى رسد تا تبهكار به تبهكاريهايش و همانا فرداى قيامت مردم به درجات مقرب به خداوند خود به ميزان عقلهاى خود مى رسند.

يكى از حكيمان گفته است: هر چيز چون فراوان شود ارزان مى شود، غير از عقل كه چون فزون شود گرانتر مى شود.

در تفسير اين گفتار خداوند كه فرموده است: «تا هر كه را زنده است بيم دهد.»

[بخشى از آيه ى 70 سوره يس. گفته اند يعنى كسى را كه عاقل باشد.
]

ديگر از سخنان حكيمان اين است، كه خردمند با زندگى سخت همراه خردمندان خشنودتر از زندگى مرفه همراه سفلگان است.

عربى بيابان نشين گفته است: اگر صورت عقل كشيده و مجسم شود، خورشيد در قبال آن تاريك مى شود و اگر چهره ى حماقت تصوير شود شب در قبال آن نورانى به نظر مى رسد.

حکمت 400

من صارع الحق صرعه.

[شيخ مفيد در ارشاد، صفحه ى 141 و زمخشرى در ربيع الابرار و قضاعى در دستور معالم الحكم، صفحه ى 28 و ميدانى در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 آورده اند. م.
]

«هر كس با حق درآويخت حق هم با او درآويخت.» يا «هر كه بيندازد حق را، حق او را بيفكند.»

نظير سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است: «هر كس ستيز خود را با حق آشكار سازد هلاك مى شود.»

حکمت 401

و قال عليه السلام: القلب مصحف البصر.

[ميدانى اين سخن و سخن بعد را در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 آورده است. م.
]

«و فرموده است: دل مصحف ديده است.»

يعنى همانگونه كه چون آدمى در مصحف مى نگرد آنچه را كه در آن است مى خواند هرگاه به دوست خود مى نگرد با ديدن چهره ى او آنچه را كه در دل اوست مى بيند و مى داند كه در دل او چه محبت يا چه كينه اى است، همانگونه كه با ديدن خط مصحف آنچه را كه خط به آن دلالت مى كند مى فهمد، شاعرى در اين مورد چنين سروده است: «چشمها در گردش خود آنچه از دوستى و كينه را كه در دلهاست آشكار مى سازد.»

حکمت 402

التقى رئيس الاخلاق.

[ميدانى در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 اين كلمه را آورده است. م.
]

«پرهيزگارى مهتر خلقهاست.»

يعنى مهتر و سر اخلاق دينى و اين بدان سبب است كه اخلاق پسنديده همچون جود و بردبارى و شجاعت و عفت، در صورتى كه فرض كنيم تكاليف عقلى و شرعى هم وجود نداشته باشد، پسنديده است و تقوى نمى تواند مهتر آنها باشد و رياست و مهترى پرهيزگارى فقط با ثبوت تكاليف به ويژه تكاليف شرعى است، تقوى در شريعت عبارت از ترس و بيم از خداوند است و اگر تقوى فراهم آمد همه ى طاعات فراهم مى آيد و همه زشتيها از ميان مى رود و انسان معصوم مى شود كه عصمت برترين طبقه ى رشد آدمى است و برتر از همه ى صفاتى است كه آدم به آن ستوده مى شود از قبيل شجاعت و بخشندگى و ديگر صفات پسنديده. عصمت و تقوى چنان فضيلتى است كه آدمى با آن به بهشت و سراى پاداش جاودانه منتقل مى شود و اين خود بزرگترين مزيتى است كه بر همه ى طبقات ديگر اخلاق برترى دارد.

/ 314