نامه 010-به معاويه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 010-به معاويه

نامه ى آن حضرت به معاويه

در اين نامه- كه با عبارت «و كيف انت صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت بلذتها... (و چه خواهى كرد آنگاه كه اين جامه هاى اين جهانى كه در آن هستى و خود را با زيور خود آراسته و با خوشى خويش فريبا ساخته است، از تو برداشته شود...)

[به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب، اين نامه را پيش از سيدرضى نصر بن مزاحم در كتاب صفين و بعد از او ابن عساكر در تاريخ دمشق ضمن شرح حال معاويه از كلبى نقل كرده اند و ابن ميثم هم در شرح نهج البلاغه خود، جلد 4، صفحه ى 371 آورده اند. به مصادر نهج البلاغه و اسانيده، جلد 3، صفحه ى 220 مراجعه فرماييد. م. شروع مى شود- ابن ابى الحديد، پس از توضيح درباره ى لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين نامه در پاسخ نامه اى از معاويه نوشته شده است كه ابن ابى الحديد آن را در كتاب ابوالعباس يعقوب بن احمد صيمرى ديده است و اينكه به نامه ى ديگرى هم از على (ع) به معاويه كه متضمن همين معانى است دست يافته است، بحث تاريخى مختصرى آورده كه چنين است:
]

از نقيب ابوزيد پرسيدم كه آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت داشته است؟ گفت: آرى، سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت كردند كه حنظله و عمرو و معاويه اند. يكى از ايشان كشته و ديگرى اسير شد و معاويه از معركه پياده گريخت و چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش متورم شده بود و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت.

نقيب ابوزيد گفت: در اين موضوع كه على (ع) حنظله را كشته و برادرش عمرو را اسير كرده است هيچ كس اختلاف نكرده است. وانگهى كسانى كه بسيار بزرگتر و مهم تر از آن دو و برادرشان- معاويه- بودند، از بدر پياده گريختند كه از جمله ى ايشان عمرو بن عبدود سوار كار جنگ احزاب است كه در بدر شركت داشت و با آنكه پيرمردى بود پياده گريخت و او را در حالى كه زخمى شده بود از معركه بيرون برده بودند و هنگامى كه به مكه رسيد مشرف بر مرگ بود. او در جنگ احد شركت نكرد و چون بهبود يافت، در جنگ خندق شركت كرد و كشنده ى دليران او را كشت و همان كسى كه روز جنگ بدر عمرو بن عبدود از چنگ او گريخته بود، در جنگ خندق او را به چنگ آورد.

نقيب، كه خدايش رحمت كناد، سپس به من گفت: آيا سخن طنز و لطيف اعمش را نشنيده اى؟ گفتم: نمى دانم چه چيز را در نظر دارى. گفت: مردى از اعمش پرسيد آيا معاويه از اهل بدر است؟ و آن مرد در آن باره با يكى از دوستان خود مناظره مى كرد، اعمش گفت: آرى ولى همراه مشركان و از آن طرف شركت كرده بود.

ابن ابى الحديد سپس خطبه را به روايت نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين آورده است و پاسخ معاويه را هم از همان كتاب نقل كرده است.

نامه 011-به گروهى از سپاهيان

از وصيت آن حضرت به لشكرى كه آن را به سوى دشمن گسيل فرمود

در اين گفتار- كه با عبارت «فاذا نزلتم بعدو او نزل بكم»

[اين نامه را پيش از سيد رضى، نصر بن مزاحم در صفين صفحه ى 123 و ابن شعبه حرانى در تحف العقول صفحه ى 191 و دينورى در اخبار الطوال صفحه ى 166 با افزونيهايى آورده اند. به مصادر نهج البلاغه و اسانيده، جلد 3، صفحه ى 224 مراجعه فرماييد. م. (و چون شما كنار دشمن فروآييد با دشمن كنار شما فروآيد...) شروع مى شود- ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدى از گفتار شبيب خارجى و يكى از پادشاهان موضوع مختصر زير را كه خالى از لطف و جنبه ى تاريخى نيست آورده است.
]

هنگامى كه قحطبه از خراسان با سپاهى كه خالد بن برمك هم از ايشان بود حركت كرد، روزى بر پشت بام خانه اى در دهكده اى كه فرود آمده بودند نشسته بودند و چاشت مى خوردند. به صحرا نگريستند و گله هاى آهو را ديدند كه از صحرا آمدند و آن چنان نزديك شدند كه گويى وارد لشكرگاه گرديدند. خالد به قحطبه گفت: اى امير ميان مردم جار بزن كه اى لشكر خدا سوار شويد، كه دشمن به تو نزديك شده است و هنوز عموم سپاهيان و ياران تو از زين بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پيشاهنگان سوار دشمن بر مى خورند و آنان را خواهند ديد.

قحطبه ترسان از جاى خود برخاست ولى چيزى كه او را بترساند نديد و گرد و خاكى مشاهده نكرد. به خالد گفت: اين چه انديشه است؟ خالد گفت: اى امير خود را با من سرگرم مدار و جار بزن، مگر اين گله هاى پراكنده جانوران وحشى را نمى بينى كه از جايگاه خود گريخته و چندان به ما نزديك شده اند كه مى خواهند خود را ميان مردم بيندازند، اين دليل آن است كه از پى آنها لشكرى گران در حركت است. گويد: به خدا سوگند هنوز از زين و لگام بستن فارغ نشده بودند كه گرد و غبار را ديدند و به سلامت ماندند و اگر چنان آماده نمى شدند، همه ى لشكر درمانده مى شد.

نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى

از وصيت آن حضرت به معقل بن قيس رياحى هنگامى كه او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسيل فرمود.

در اين وصيت و سفارش- كه با اين عبارت شروع مى شود: «اتق الله الذى لابدلك من لقائه» (بپرهيز از خداوندى كه تو را از ديدارش گريزى نيست...)

[به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى اين عهد را نصر بن مزاحم در صفين و ثقفى در الغارات آورده اند. م. - ابن ابى الحديد نخست چند سطرى درباره ى معقل بن قيس نوشته است كه از مردان نامدار و دليران كوفه بوده و داراى رياست و احترام و عمار ياسر او را همراه هرمزان براى ابلاغ خبر فتح شوشتر پيش عمر گسيل داشته است. معقل از شيعيان و سرسپردگان على (ع) بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنى ساقه فرستاده است كه گروهى از ايشان را كشته و اسير گرفته است. معقل با مستورد بن علقه از قبيله تيم الرباب هم جنگ كرد و هر يك ديگرى را كنار دجله كشت و ما خبر آن دو را در مباحث گذشته آورديم. ]

[به شرح خطبه ى پنجاه و هفتم و ترجمه ى آن در جلوه ى تاريخ در شرح نهج البلاغه، جلد 2، صفحه ى 298 مراجعه فرماييد. م. ابن ابى الحديد سپس به نقل احاديثى از پيامبر (ص) در مورد چگونگى جنگ كردن و نصايحى از ابوبكر بن ابى قحافه به يزيد بن ابى سفيان و عكرمه بن ابى جهل هنگامى كه آنان را با سپاه به شام و عمان گسيل داشت آورده است و از كتابهاى قديم ايران و هند نيز يكى دو شاهد ارائه داده است.
]

نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر

از نامه اى از آن حضرت به دو امير از اميران سپاهش

در اين نامه- كه با اين عبارت «و قد امرت عليكما و على من فى حيزكما مالك بن الحارث الاشتر...» (همانا بر شما و كسانى كه در حوزه شمايند مالك بن حارث اشتر را فرمانده كردم...)

[به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى اين نامه در صفين، صفحه ى 81 و در تاريخ طبرى، جلد 5، صفحه ى 238 آمده است. م. شروع مى شود- ابن ابى الحديد پيش از شرح لغات و اصطلاحات بحث تاريخى زير را آورده است:
]

فصلى در نسب اشتر و پاره اى از فضايل او

نام و نسب او مالك بن حارث بن عبديغوث بن مسلمه بن ربيعه بن خزيمه بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالك بن ادد است. مالك مردى سواركار و دلير و سالارى از سران و بزرگان شيعه است و سخت پايبند دوستى و يارى دادن اميرالمومنين على (ع) بوده است و على (ع) پس از مرگ مالك فرموده است: خداوند مالك را رحمت فرمايد. او براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر (ص) بودم.

هنگامى كه على (ع) در قنوت نماز بر پنج تن نفرين و لعنت فرمود آن پنج تن معاويه و عمروعاص و ابوالاعور سلمى و حبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاه بودند، معاويه هم بر پنج تن لعن و نفرين مى كرد كه على و حسن و حسين، عليهم السلام و عبدالله بن عباس و اشتر بودند.

روايت شده است كه چون على (ع) پسران عمويش عباس را بر حجاز و يمن و عراق والى ساخت، مالك اشتر گفت: پس چرا ديروز (در گذشته) آن پيرمرد (عثمان) را كشتيم. چون اين سخن او به اطلاع على (ع) رسيد مالك را احضار كرد و پس از مهربانى نسبت به او و عذر خواهى فرمود: آيا من حسن يا حسين يا يكى از فرزندان برادرم جعفر يا برادرم عقيل و يكى از پسرانش را ولايت داده ام؟ من از اين جهت پسران عمويم عباس را ولايت دادم كه خود شنيدم او چند بار از پيامبر اميرى و ولايت را مطالبه كرد، پيامبر (ص) به او گفت: اى عمو، اگر تو به جستجوى امارت باشى موكل و نيازمند به حفظ آن خواهى بود و اگر آن به جستجوى تو برآيد بر آن رنجه خواهى شد. وانگهى پسرانش را در دوره ى حكومت عمر و عثمان مى ديدم از اينكه پسران اسيران آزاد شده فتح مكه به حكومت مى رسند و كسى از آنان به حكومت نمى رسند دلگيرند. خواستم بدين گونه پيوند خويشاوندى را رعايت كنم و آنچه را در دل دارند زايل سازم. اينك هم اگر ميان همان پسران اسيران آزاد شده افرادى بهتر از پسران عباس مى شناسى بياور. اشتر در حالى كه آنچه در سينه داشت از ميان رفته بود از حضور على (ع) بيرون رفت.

محدثان حديثى را نقل كرده اند كه دليل است بر فضيلت بزرگى براى مالك اشتر، كه خدايش رحمت كناد و آن شهادت و گواهى قاطع پيامبر (ص) بر مومن بودن اوست. اين حديث را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب استيعاب در حرف جيم در باب «جندب» آورده است.

[حديث چنين شروع مى شود: على بن مدينى از يحيى بن سليم از عبدالله بن خثيم از مجاهد از ابراهيم بن اشتر از پدرش از ام ذر همسر ابوذر. به الاصابه ابن حجر، جلد 1، صفحه ى 214 حاشيه مراجعه كنيد كه استيعاب در حاشيه ى آن چاپ شده است.
]

ابوعمر نقل مى كند هنگامى كه مرگ ابوذر در ربذه فرارسيد همسرش ام ذر گريست، ابوذر گفت: چه چيز تو را به گريه واداشته است؟ گفت: به چه سبب نگريم كه تو در فلاتى از زمين مى ميرى و من جامه و پارچه اى كه كفن تو را كفايت كند ندارم و مرا چاره اى از كفن كردن تو نيست. ابوذر گفت: گريه مكن و بر تو مژده باد كه من خود شنيدم كه رسول خدا، كه درود بر او و خاندانش باد، مى فرمود: «ميان هيچ زن و شوى مسلمان دو يا سه فرزند نمى ميرد كه آنان شكيبايى ورزند و سوگ خود را در راه خدا حساب كنند و هرگز دوزخ و آتش را نبينند» و سه فرزند از ما مرده اند. همچنين از پيامبر (ص) شنيدم كه خطاب به گروهى كه من هم ميان ايشان بودم فرمود: «بدون ترديد يكى از شما در سرزمين فلات دور افتاده اى مى ميرد كه گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند» همه ى آنان در شهر و دهكده و ميان جماعتى درگذشته اند و هيچ ترديد ندارم كه آن مرد من هستم و به خدا سوگند كه نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است، اينك هم به راه بنگر. ام ذر مى گويد: گفتم از كجا و حال آنكه حاجيان همه رفته اند و راهها را پيموده اند. ابوذر گفت: برو و بنگر. ام ذر مى گويد: بر تپه هاى ريگى بالا مى رفتم و مى نگريستم و باز براى پرستارى از او برمى گشتم. در همين حال كه بوديم ناگاه از دور مردانى پيدا شدند كه همچون كركس مى نمودند و مركوبهايشان ايشان را شتابان مى آورد. آنان شتابان پيش من رسيدند و ايستادند و گفتند: اى كنيزك خدا تو را چه مى شود؟ گفتم: مردى از مسلمانان در حال مرگ است آيا او را كفن مى كنيد؟ گفتند: او كيست؟ گفتم: ابوذر. گفتند: صحابى رسول خدا؟ گفتم: آرى. گفتند: پدر و مادرمان فداى او باد و شتابان خود را پيش او رساندند و كنارش درآمدند. ابوذر به آنان گفت: مژده بر شما باد كه من خود از رسول خدا شنيدم خطاب به گروهى كه من هم از آنان بودم، فرمود: «مردى از شما در سرزمين فلاتى مى ميرد و گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند.» همه ى آنان جز من در شهر يا دهكده و ميان جمعيت در گذشته اند و به خدا سوگند كه دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است و اگر خودم يا همسرم پارچه و جامه اى مى داشتيم كه براى كفن من كافى مى بود، جز در پارچه ى خودم يا او كفن نمى شدم و اينك شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از ميان شما كه امير يا سالار گروه يا مامور بريد يا نقيب است مرا كفن نكند. همسر ابوذر مى گويد: ميان آن جماعت هيچ كس نبود كه مشمول يكى از مواردى كه ابوذر گفته بود نباشد، مگر جوانى از انصار و همو بود كه به ابوذر گفت: اى عموجان من تو را در همين رداى خودم و دو جامه اى كه در جامه دان من و بافته ى مادرم است كفن خواهم كرد. ابوذر گفت: آرى تو مرا كفن كن و چون مرد كسانى كه حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصارى او را كفن كرد و همراه آنان كه همگى يمانى بودند او را به خاك سپردند.

ابوعمر بن عبدالبر قبل از نقل اين حديث و در آغاز بحث مى گويد: كسانى كه هنگام مرگ ابوذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهى بودند كه حجر بن ادبر و مالك بن حارث اشتر همراهشان بودند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): حجر بن ادبر همان حجر بن عدى است كه معاويه او را كشت و او از افراد بسيار بزرگ و مشهور شيعه است. مالك اشتر هم ميان شيعيان معروفتر از ابوالهذيل ميان معتزله است.

كتاب استيعاب را در حضور شيخ ما، عبدالوهاب بن سكينه محدث مى خواندند من هم حضور داشتم همينكه خواننده ى كتاب به اين خبر رسيد، استاد من عمر بن عبدالله بن دباس كه من همراه او براى شنيدن حديث مى رفتم، گفت: شيعه پس از اين حديث هر چه كه مى خواهد بگويد خواهد گفت و آنچه شيخ مفيد و سيد مرتضى گفته اند، چيزى جز برخى از معتقدات حجر بن عدى و مالك اشتر در مورد عثمان و كسان پيش از او- ابوبكر و عمر- نيست. شيخ عبدالوهاب بن سكينه به او اشاره كرد ساكت شود و او سكوت كرد.

ما آثار و مقامات مالك اشتر را در جنگ صفين ضمن مباحث گذشته آورده ايم. اشتر همان كسى است كه در جنگ جمل با عبدالله بن زبير دست به گريبان شد و مدتى همچنان كه هر دو سوار بر اسبهايشان بودند، ستيز كردند و سرانجام هر دو بر زمين افتادند و عبدالله بن زبير زير اشتر قرار گرفت و فرياد مى كشيد كه من و مالك را با هم بكشيد ولى از شدت درگيرى و گرد و خاك فهميده نشد ابن زبير چه مى گويد. (مردم مالك را به اشتر مى شناختند و از نامش آگاه نبودند.) اگر ابن زبير مى گفت من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو كشته مى شدند. اشتر در اين باره اين اشعار را سروده است:

اى عايشه! اگر اين نبود كه سه روز بود گرسنه بودم خواهرزاده ات را كشته مى يافتى. بامدادى كه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و بانگ هياهو چون فرو ريختن دژها بود، او فرياد مى كشيد من و مالك را بكشيد، سيرى و جوانى او موجب نجات او از چنگ من شد كه من پيرمرد نسبتا ناتوان بودم.

و گفته مى شود در جنگ جمل عايشه عبدالله بن زبير را گم كرد و از او پرسيد، گفتند: آخرين بارى كه او را ديديم با اشتر گلاويز بود. عايشه گفت: واى بر اندوه بى پسر شدن اسماء.

اشتر در سال سى و نهم هجرت كه از سوى على (ع) به حكومت مصر مى رفت، در راه درگذشت. گفته شده است به او شربت مسمومى خورانده شد و هم گفته اند اين موضوع صحيح نيست و او به مرگ طبيعى درگذشته است.

ستايش اميرالمومنين على (ع) در اين عهدنامه از مالك اشتر با همه ى اختصارش به جايى رسيده است كه با سخن طولانى هم نمى توان به آن رسيد: و به جان خودم سوگند كه اشتر شايسته اين مدح است، دلير و نيرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصيح و شاعر بود و نرمى و درشتى را با هم داشت. گاه خشم و درشتى درشت بود و گاه نرمى و مدارا نرمى مى كرد.

/ 314