حکمت 223 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 223

و قال عليه السلام فى قوله عزوجل: «ان الله يامر بالعدل و الاحسان»

[بخشى از آيه ى 50 سوره ى نحل.:
]

العدل الانصاف، و الاحسان التفضل.

[در عيون الاخبار، جلد سوم، صفحه ى 19 و در معانى الاخبار صدوق، صفحه ى 257 و در تفسير عياشى، جلد دوم، صفحه ى 267 آمده است. م.
]

«درباره ى اين گفتار خداى عزوجل كه فرموده است: همانا خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد، گفته است: عدل انصاف است و احسان نكويى كردن است.»

اين تفسير صحيحى است كه همه ى مفسران بر آن اتفاق كرده اند و كار مستحب را زير لفظ فرمان مى دهد، آورده است تا مايه ى بيشى حسن آن گردد و همچون ديگر كارهاى مباح نيست كه صفتى بر زيادت حسن ندارند.

زمخشرى هم گفته است: عدل واجب است و احسان مستحب، ولى خداوند متعال فرمان خود را مشمول هر دو مورد فرموده است.

حکمت 224

و قال عليه السلام: من يعط باليد القصيره يعط باليد الطويله.

[زمخشرى در ربيع الابرار، جلد دوم، نسخه ى اوقاف صفحه ى 17 و آمدى در الغرر، صفحه ى 271 آن را نقل كرده اند. م.
]

«هر كه با دست كوتاه ببخشد، او را با دست دراز ببخشند.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گفته است: معنى اين سخن اين است كه آنچه آدمى از مال خود در راه خير و نيكى كردن مى پردازد هر چند اندك باشد، خداوند متعادل پاداش آن را بزرگ و بسيار قرار مى دهد و منظور از كلمه ى «يد» در اين جا نعمت است. على عليه السلام ميان نعمت بنده و نعمت خداى متعال فرق نهاده و يكى را به كوتاه و ديگرى را به بلند توصيف فرموده است كه نعمتهاى خداوند همواره بر نعمت مخلوق فزونى بسيار دارد و چون نعمتهاى خداوندى اصل و ريشه ى همه ى نعمتهاست، پس همه ى نعمتها بر آن برمى گردد و از آن سرچشمه مى گيرد.

اين جمله را چون سيدرضى شرح داده است، من از شرح آن بى نيازم.

حکمت 225

و قال عليه السلام لابنه الحسن:

لاتدعون الى مبارزه، فان دعيت اليها فاجب، فان الداعى اليها باغ، و الباغى مصروع.

[اين سخن را پيش از سيدرضى، ابن قتيبه در عيون الاخبار، جلد اول، صفحه ى 128 و مبرد در كامل، جلد اول، صفحه ى 121 و ابن عبدربه در عقدالفريد، جلد اول، صفحه ى 102 به همين صورت و راغب اصفهانى در محاضرات، جلد دوم، صفحه ى 57 با اندك تفاوت لفظى آورده اند. م.
]

«و آن حضرت به پسر خود حسن عليهماالسلام فرمود: كسى را به رزم فرامخوان و اگر تو را به مبارزه فراخواندند، بپذير كه فراخواننده به رزم ستمگر است و ستمگر افتاده است.»

نمودارهايى از شجاعت على عليه السلام

آن حضرت در اين سخن نخست حكمت را و سپس علت آن را بيان مى فرمايد و ما هيچ نشنيده ايم كه آن حضرت كسى را به مبارزه و نبرد فراخواند و چنان بوده كه يا شخص او را به نبرد فرامى خوانده اند يا كسى را به نبرد مى خواسته اند و او به جنگ مى رفته و فراخواننده را مى كشته است. پسران ربيعه بن عبدشمس، در جنگ بدر بنى هاشم را به نبرد تن به تن فراخواندند. على عليه السلام براى مبارزه بيرون آمد، وليد را كشت و او و حمزه در كشتن عتبه شريك بودند. روز جنگ احد هم طلحه بن ابى طلحه، هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت. مرحب هم در جنگ خيبر هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت.

اما بيرون آمدن و نبرد على عليه السلام به روز جنگ خندق با عمرو بن عبدود بزرگتر از آن است كه گفته شود، بزرگ و شكوهمندتر از آن است كه گفته شود با شكوه است و آن مبارزه همانگونه است كه شيخ ما ابوالهذيل گفته است. كسى از او پرسيد على در پيشگاه خداوند بلند منزلت تر است يا ابوبكر؟ ابولهذيل گفت: اى برادرزاده به خدا سوگند كه نبرد على با عمرو در جنگ خندق معادل با همه اعمال و عبادات همه ى مهاجران و انصار بلكه از آن فراتر است تا چه رسد به اعمال ابوبكر به تنهايى.

از حذيفه بن اليمان هم روايتى نقل شده است كه مناسب با همين مقام بلكه فراتر از آن است. قيس بن ربيع، از ابوهارون عبدى، از ربيعه بن مالك سعدى نقل مى كند كه مى گفته است، پيش حذيفه بن اليمان رفتم و گفتم: اى اباعبدالله! مردم درباره ى على بن ابى طالب و مناقب او احاديثى نقل مى كنند و سخن مى گويند، اهل بصيرت به آنان مى گويند شما در ستودن اين مرد زياده روى مى كنيد، اينك آيا تو حديثى براى من نقل مى كنى كه براى مردم نقل كنم؟ حذيفه گفت: اى ربيعه چه چيزى را درباره ى على از من مى پرسى و من براى تو چه چيزى را بگويم، سوگند به كسى كه جان حذيفه در دست اوست، اگر همه ى اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از روزى كه آن حضرت برانگيخته شده است تا امروز در يك كفه ى ترازو نهند و يكى از اعمال على عليه السلام را در كفه ى ديگر قرار دهند، همان يك عمل على بر همه ى اعمال ايشان برترى خواهد داشت. ربيعه پاسخ داد كه اين ديگر مدح و ستايشى غير قابل تحمل است و من آن را زياده روى مى پندارم. حذيفه گفت: اى ناكس فرومايه، چگونه غير قابل باور و تحمل است، مسلمانان به روز جنگ خندق كجا بودند، هنگامى كه عمرو بن عبدود و يارانش از خندق گذشته بودند و بيم و بى تابى سراپاى وجودشان را گرفت و عمرو هماورد خواست و خود را كنار كشيدند و باز ماندند. سرانجام على عليه السلام به نبرد او شتافت و او را كشت. سوگند به كسى كه جان حذيفه در دست اوست، عمل آن روز على از لحاظ پاداش بزرگتر از اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم نه تنها تا به امروز كه تا قيام قيامت است.

و در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز هنگامى كه على عليه السلام به رويارويى عمرو رفت، فرمود: «اينك تمام ايمان با تمام شرك روياروى شد.»

ابوبكر بن عياش مى گفته است: على عليه السلام ضربتى زد كه فرخنده تر از آن در اسلام نيست و آن ضربتى است كه به عمرو در جنگ خندق زد. و على عليه السلام ضربتى خورد كه شوم تر از آن در اسلام نيست، يعنى ضربت ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد.

و در حديث مرفوع آمده است كه چون على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سر برهنه دستهاى خود را سوى آسمان گشوده بود و دعا مى كرد و عرضه مى داشت: بار خدايا عبيده را در جنگ بدر و حمزه را در جنگ احد از من گرفتى، پروردگارا امروز على را براى من نگه دار، «پروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين وارثانى.»

[بخشى از آيه ى 90 سوره ى انبياء.
]

جابر بن عبدالله انصارى مى گفته است: به خدا سوگند جنگ احزاب و كشته شدن عمرو به دست على عليه السلام را به چيزى جز داستان طالوت و جالوت كه خداوند متعال بيان فرموده است، تشبيه نمى كنم، يعنى آن جا كه فرموده است: «پس به فرمان خدا آنان را به هزيمت راند و داود جالوت را كشت.»

[بخشى از آيه ى 252 سوره ى بقره.
]

عمرو بن ازهر، از عمرو بن عبيد، از حسن بصرى روايت مى كند كه چون على عليه السلام عمرو را كشت، سرش را بريد و با خود آورد و برابر پيامبر افكند. ابوبكر و عمر برخاستند و سر على عليه السلام را بوسيدند. رسول خدا در حالى كه چهره اش مى درخشيد، فرمود: اين پيروزى است، يا فرمود: آغاز پيروزى است. و در حديث مرفوع آمده است كه روز كشته شدن عمرو بن عبدود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «باد آنان از ميان رفت و از اين پس آنان با ما جنگ نمى كنند و به خواست خداوند ما با آنان جنگ خواهيم كرد.»

قصه ى جنگ خندق

شايسته است خلاصه ى گزارش جنگ خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بيان كنيم. آن دو چنين گفته اند: عمرو بن عبدود كه در جنگ بدر همراه قريش شركت كرده و زخمى شده بود و او را از معركه بيرون كشيده بودند، در جنگ احد شركت نكرد. او در جنگ خندق شركت كرد و در حالى كه شمشير خود را كشيده و به خود نشان زده بود و به دليرى و نيروى خود مى باليد، بيرون آمد. ضرار بن خطاب فهرى و عكرمه بن ابى جهل و هبيره بن ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغيره كه همگى از خاندان مخزوم بودند، او را همراهى مى كردند. آنان سوار بر اسبهاى خويش بر كنار خندق به اين سو و آن سو حركت مى كردند و در جستجوى جاى تنگى از خندق بودند كه بتوانند از آن بگذرند. سرانجام كنار تنگنايى از خندق كه به «مزار» معروف بود، ايستادند و اسبهاى خود را وادار به عبور از خندق كردند. اسبها پريدند و به اين سوى خندق آمدند و آنان با مسلمانان در يك زمين قرار گرفتند. در آن حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود و يارانش كنار آن حضرت ايستاده بودند. عمرو بن عبدود پيش آمد و چند بار هماورد خواست و هيچ كس براى جنگ با او برنخاست. چون فراوان تقاضاى خود را تكرار كرد، على عليه السلام برخاست و گفت: اى رسول خدا من با او جنگ مى كنم. پيامبر به او فرمان نشستن داد، عمرو همچنان بانگ هماورد خواهى مى داد و مردم همچنان خاموش بودند، گويى بر سرشان پرنده نشسته است. عمرو گفت: اى مردم شما كه چنين مى پنداريد كه كشتگان شما در بهشت خواهند بود و كشتگان ما در دوزخ، آيا كسى از شما دوست ندارد به بهشت درآيد يا دشمن خود را روانه ى دوزخ كند. باز هم هيچ كس برنخاست، على عليه السلام براى بار دوم برخاست و گفت: «اى رسول خدا من آماده ى جنگ با اويم». پيامبر صلى الله عليه و آله سلم به او فرمان نشستن داد.

عمرو بن عبدود شروع به جست و خيز با اسب خويش كرد و جلو و عقب مى رفت. بزرگان و سران احزاب در آن سو بر كرانه ى خندق ايستاده و گردن كشيده بودند و مى نگريستند. و چون عمرو بن عبدود ديد هيچ كس پاسخ او را نمى دهد اين رجز را خواند «از بس كه بر جمع آنان آواز دادم كه آيا هماوردى نيست، صدايم گرفت، در آن هنگام كه بدرقه كننده مى ترسد من روياروى هماورد دلير ايستاده ام، آرى كه من همواره به سوى آوردگاه پيشى مى گيرم، دليرى و بخشش در جوانمرد از بهترين خويهاست.»

[در مغازى واقدى و طبقات ابن سعد فقط بيت اول آمده است ولى در تفسير ابوالفتوح رازى، جلد نهم، چاپ مرحوم شعرانى، صفحه ى 115 چهار بيت آمده است، شايد ماخذ او هم مغازى ابن اسحاق بوده است.
]

در اين هنگام على عليه السلام برخاست و عرضه داشت: كه اى رسول خدا براى جنگ با او مرا دستورى فرماى. فرمود: نزديك بيا، على نزديك رفت، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمامه خويش را بر سر على بست و شمشير خود را بر دوش او آويخت و فرمود: از پى تصميم خود باش. چون على عليه السلام رفت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: «بار خدايا او را بر عمرو يارى فرماى.» على عليه السلام همين كه نزديك عمرو بن عبدود رسيد، فرمود:

«شتاب مكن كه پاسخ دهنده ى بانگ تو بدون آنكه ناتوان باشد به سويت آمد، كسى كه داراى نيت و بينش است و با نبرد با تو اميد به رستگارى دارد، من اميدوارم كه مويه گران جنازه ها را بر پيكر تو برپا دارم، از ضربتى سهمگين كه نامش در آوردگاهها باقى بماند.»

عمرو پرسيد: تو كيستى؟ و عمرو پيرمردى سالخورده بود كه از مرز هشتاد سالگى گذشته بود، و به روزگار جاهلى از دوستان و همنشينان ابوطالب بن عبدالمطلب بود. على عليه السلام نسب خود را براى او آشكار ساخت و گفت: من على بن ابى طالب ام. گفت: آرى پدرت دوست و همنشين من بود، بازگرد كه دوست ندارم تو را بكشم.

شيخ ما ابوالخير مصدق بن شبيب نحوى هنگامى كه اين متن را پيش او مى خوانديم گفت: به خدا سوگند عمرو بن عبدود به على فرمان بازگشت نداد كه على زنده بماند بلكه از بيم چنين مى گفت كه كشته شدگان در جنگ بدر واحد را به دست على عليه السلام مى دانست و مى شناخت و اين را هم مى دانست كه اگر على با او نبرد كند، او را خواهد كشت، ولى عمرو بن عبدود آزرم كرد كه از خود سستى و ناتوانى نشان دهد و بدين سبب چنين نشان داد كه رعايت زنده ماندن على عليه السلام را مى كند و او در اين موضوع دروغ مى گفت. گويند: على عليه السلام در پاسخ عمرو بن عبدود گفت: ولى من دوست مى دارم كه تو را بكشم. عمرو گفت: اى برادرزاده من خوش نمى دارم كه مرد كريمى چون تو را بكشم، برگرد براى تو بهتر است. على عليه السلام گفت: قريش از قول تو نقل مى كنند كه گفته اى هيچ كس سه حاجت از من نمى خواهد مگر اينكه هر چند در يك مورد آن پاسخ مثبت مى دهم. عمرو گفت: آرى همينگونه است. على عليه السلام فرمود: من نخست تو را به اسلام فرامى خوانم. عمرو گفت: از اين سخن درگذر. گفت: دوم آنكه با كسانى از قريش كه از تو پيروى مى كنند، به مكه برگرد، گفت: در اين صورت زنان قريش مى گويند، نوجوانى مرا فريب داد. فرمود: سوم آنكه تو را به هماوردى فرامى خوانم. عمرو به غيرت آمد و گفت: هرگز گمان نمى كردم كسى از عرب چنين تقاضايى از من بنمايد و همان دم از اسب خود فروآمد و آن را پى كرد و گفته شده است بر چهره ى اسب كوفت و اسب گريخت. آن دو در آوردگاه به نبرد پرداختند و چنان گرد و خاكى برانگيخته شد كه آن دو را از ديده ها پوشيده داشت. تا آنكه مردم از ميان گرد و خاك صداى بلند تكبير شنيدند و دانستند كه على عليه السلام او را كشته است. گرد و خاك فرونشست، على بر سينه ى عمرو نشسته بود و سر عمرو را مى بريد. همراهان عمرو گريختند تا از خندق عبور كنند. اسبهاى آنان ايشان را از خندق عبور دادند، غير از نوفل بن عبدالله كه اسبش نتوانست بپرد و با او در خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگ باران كردن او كردند. نوفل گفت: اى مردم مرا بهتر از اين بكشيد و على عليه السلام به جانب او رفت و او را كشت. زبير هم خود را به هبيره بن ابى وهب رساند و ضربتى به دنباله ى زين اسب او زد و زرهى كه هبيره با خود داشت افتاد و زبير آن را برگرفت. عكرمه بن ابى جهل هم نيزه ى خود را انداخت. عمر بن خطاب هم به ضرار بن عمرو حمله كرد. ضرار بر او حمله آورد و همين كه نيزه اش را بر پشت عمر نهاد و عمر آن را احساس كرد، نيزه اش را برداشت و گفت: اى پسر خطاب اين نعمت را سپاسگزار باش كه سوگند خورده ام، بر هيچ قرشى كه دست يابم او را نكشم و ضرار به ياران خود پيوست. چنين اتفاقى در جنگ احد هم ميان ضرار و عمر بن خطاب صورت گرفته بود و اين هر دو قصه را محمد بن عمر واقدى در كتاب مغازى خود آورده است.

[براى اطلاع بيشتر در اين دو مورد و داستان جنگ خندق- احزاب- به مغازى واقدى، چاپ مارسدون جونس، صفحات 272 و 471 و ترجمه ى آن، صفحات 203 و 354 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 226

خيار خصال النساء، شرار خصال الرجال: الزهو والجبن و البخل، فاذا كانت المراه مزهوه لم تمكن من نفسها و اذا كانت بخيله حفظت مالها و مال بعلها و اذا كانت جبانه فرقت من كل شى ء يعرض لها.

[اين سخن را پيش از سيدرضى ابوطالب مكى در قوت القلوب، جلد دوم، صفحه ى 522 با تقديم و تاخير و اندكى تفاوت آورده است. م.
]

«گزيده ترين خويهاى زنان ناپسندترين خويهاى مردان است، تكبر كردن و ترس و بخل ورزيدن، كه چون زن متكبر باشد رخصت نمى دهد كه كسى بدو دست يازد و چون ترسو باشد از هر چيز كه به او روى آورد مى ترسد و چون بخيل باشد مال خود و شوهرش را حفظ مى كند.»

طغرايى

[حسين بن على بن محمد مويدالدين معروف به طغرايى از وزيران و شاعران و دبيران نامور قرن پنجم و ششم، متولد به سال 455 و مقتول به سال 513 و سراينده ى لاميه العجم است به الاعلام زركلى، جلد دوم، صفحه ى 267 مراجعه فرماييد. م. شاعر عجم همين معنى را گرفته و چنين سروده است:
]

بخشش و دليرى در جوانمردان ايشان است و در دوشيزگان بخل و بيم....

از جمله سخنان حكمت آميز افلاطون اين است كه مى گويد: از نيرومندترين انگيزه ها در مورد محبت مرد نسبت به زنش و دوستى و اتفاق ميان ايشان آن است كه صداى زن فروتر از صداى مرد و خشم گرفتن او كمتر از خشم گرفتن مرد و دلش سست تر از دل او باشد و اگر در هر يك از اين موارد زن بر مرد فزونى داشته باشد به همان اندازه ميان آن دو تنافر پيدا مى آيد.

حکمت 227

و قيل له عليه السلام: صف لنا العاقل، فقال: هو الذى يضع الشى ء مواضعه. فقيل: فصف لنا الجاهل، قال: قد قلت.

قال الرضى رحمه الله تعالى، يعنى ان الجاهل هو الذى لايضع الشى ء مواضعه، فكان ترك صفته صفه له، اذ كان بخلاف وصف العاقل.

«و آن حضرت را گفتند: براى ما خردمند را وصف كن، فرمود: خردمند كسى است كه هر چيز را به جاى خويش نهد. گفتند: نادان را براى ما وصف كن، فرمود: وصف كردم.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: يعنى جاهل كسى است كه چيزها را به جاى خويش ننهد، گويى وصف نكردن جاهل وصف اوست كه به خلاف وصف خردمند است.

حکمت 228

والله لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم.

[شيخ صدوق در امالى، صفحه ى 370 ضمن نقل خطبه اى از آن حضرت اين سخن را با افزونى و تفاوت اندكى نقل كرده است. م.
]

«به خدا سوگند دنياى شما در ديده ى من خوارتر از استخوان خوكى است كه اندكى گوشت داشته باشد و در دست شخص گرفتار به جذام باشد.»

به جان خودم سوگند كه به راستى راست گفته است كه آن حضرت همواره راستگو بوده است و هر كس به سيره و روش او چه به هنگام بر كنارى از كار و چه به هنگامى كه عهده دار خلافت بوده است، بنگرد، درستى اين سخن را مى شناسد.

حکمت 229

ان قوما عبدوا الله رغبه فتلك عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عباده الاحرار.

[اين سخن را كلينى در كافى، جلد دوم، صفحه ى 84 از حضرت صادق عليه السلام و در كتاب الجهاد، جلد پنجم، صفحه ى 35 آورده است، ابن قاسم در روض الاخبار صفحه ى 10 و آمدى در الغرر، صفحه ى 111 آن را از اميرالمومنين عليه السلام نقل كرده اند. م.
]

«گروهى خدا را به اميد پاداش پرستش مى كنند، اين پرستش بازرگانان است و گروهى خدا را از بيم پرستش مى كنند، اين پرستش بردگان است و گروهى خدا را براى سپاس پرستش مى كنند، اين پرستش آزادگان است.»

اين مقام چنان مقام جليلى است كه نيروى بيشتر مردم از رسيدن به آن فروتر است و در مباحث گذشته شرح داديم و گفتيم عبادت به اميد پاداش، بازرگانى و معاوضه است و عبادت از بيم عقاب، به منزله ى عبادت براى پادشاه نيرومندى است كه از خشم او بيم شود و عبادت براى سپاسگزارى، عبادت سودمند است.

حکمت 230

المراه شر كلها و شرما فيها انه لابد منها.

[هر دو سخن را آمدى با تفاوت اندك در الغرر آورده است. م.
]

«زن همه اش بدى است و بدتر چيزى كه در اوست، اين است كه از او چاره نيست.»

شخصى پيش يكى از حكيمان سوگند خورد كه از در خانه ى من هرگز شرى وارد نشده است. حكيم گفت: زن تو از كجا وارد خانه شده است!

و گفته شده است: هر كس خويشتن را در مورد زنانى كه حلال هستند، به رنج اندازد گرايشى به حرام آنان پيدا نمى كند كه چون دردمندى است كه آرزويش اين است آسوده شود.

حکمت 231

من اطاع التوانى ضيع الحقوق و من اطاع الواشى ضيع الصديق.

«هر كس از سستى پيروى كند، حقوق را تباه سازد و هر كس از سخن چين پيروى كند، دوست را تباه سازد.»

پيش از اين درباره ى سستى و ناتوانى و هم درباره ى سخن چينى و خبركشى سخن گفته شد.

به خسرو پرويز گزارش دادند مسيحيانى كه به درگاه پادشاه مى آيند، معروف به تجسس براى پادشاه روم هستند. گفت: براى هر كس گناهى آشكار نشود، از سوى ما عقوبتى براى او آشكار نخواهد شد.

به او گزارش دادند كه مردم گوش دادن پادشاه را به سخنان سخن چينان زشت مى شمرند. بر پشت رقعه نوشت: ايشان همچون روزنه هايى هستند كه در خانه ى تاريك نور و روشنايى مى آورند و به علت نياز به اين روزنه ها، نبايد آنها را بست و در راى خردمندان اين كار به مصلحت نيست...

حکمت 232

الحجر الغصب فى الدار رهن على خرابها.

[آمدى در الغرر، صفحه ى 43 و حصرى در زهرالاداب، جلد اول، صفحه ى 43 و مولف سراج الملوك، صفحه ى 284 اين سخن را از قول على عليه السلام آورده اند. م.
]

قال الرضى رحمه الله تعالى: و قد روى ما يناسب هذا الكلام عن النبى صلى الله عليه و سلم و لاعجب ان يشتبه الكلامان فان مستقاهما من قليب و مفرغهما من ذنوب.

«سنگ غصبى در خانه در گرو ويرانى آن است.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم روايت شده است و شگفت نيست كه هر دو سخن از يك آبشخور است و در يك سطل انباشته ريخته شده است.»

ابن ابى الحديد مى گويد: معنى اين كلمه اين است كه خانه اى كه با سنگ غصبى هر چند با يك آجر غصبى ساخته شده باشد، ناچار به سرعت ويران مى شود، گويى همان يك سنگ همچنان در گرو ويرانى آن خانه است و همان گونه كه رهن بايد فك شود، ويرانى آن خانه هم بايد حاصل شود.

ابن بسام

[ابوالحسن على بن محمد معروف به بسامى و ابن بسام از شاعران و مولفان قرن سوم هجرى و در گذشته به سال 302 قمرى است. به زركلى، الاعلام، جلد پنجم، صفحه ى 141 مراجعه فرماييد. م. براى ابن مقله كه خانه ى خود را در محله ى زاهر بغداد با ستم به مردم و غصب ساخته بود، چنين سروده است: «كنار خانه ات دو خانه ى ويران شده قرار دارد و خانه ى تو سومين خانه ى ويران شده خواهد بود، اى كاش سلامت اشخاص با انصاف ادامه يابد تا چه رسد به سلامت كسانى كه ستم مى ورزند.»
]

اين دو خانه كه ابن بسام گفته است، خانه ى ابوالحسن بن فرات و خانه ى محمد بن داود بن جراح است. ابن بسام در اين باره اين دو بيت را هم سروده است:

به ابن مقله

[محمد بن على معروف به ابن مقله از وزيران مشهور دوره عباسيان است كه مكرر به وزارت رسيد و سرانجام در سال 328 در زندان در حالى كه دست راست و زبانش را بريده بودند با خوارى درگذشت. به ترجمه مقاله ledruoS.D در دانشنامه ايران و اسلام، صفحه ى 870 مراجعه فرماييد. م. بگو، آرام باش و شتابان مباش كه در حال ديدن خوابهاى پريشانى، با كوشش ضمن ويران ساختن خانه هاى مردم براى خود خانه اى مى سازى كه به زودى پس از اندك زمان ويران خواهد شد.
]

آنچه ابن بسام فهميده بود راست درآمد و خانه ى ابن مقله به روزگار الراضى بالله با خاك يكسان شد.

/ 314