حکمت 383 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 383

ازهد فى الدنيا يبصرك الله عوراتها و لا تغفل فلست بمغفول عنك.

[نظير اين سخن در خطبه هاى 173 97 و 186 گذشت. م.
]

«در دنيا زاهد و بى رغبت باش تا خداوند عيبهاى آن را به تو فرانمايد و غافل مباش كه از تو غفلت نمى شود.»

جمله ى اول را شرط و جمله ى دوم را جواب و جزاى شرط قرار داده است و اين سخنى برحق است كه رغبت كننده به دنيا، عاشق آن است و عاشق، عيب معشوق خود را نمى بيند، آن چنان كه شاعر

[سراينده اين بيت عبدالله بن معاويه است به الاغانى، جلد دوازدهم، طبع دارلكتب، صفحه ى 214 مراجعه شود. م. چنين سروده است:
]

چشم رضا از هر عيبى چشم پوش است ولى چشم خشم نكوهيده ها را آشكار مى سازد.

و چون به دنيا بى رغبت شود، آن را خوش نمى دارد و در آن صورت به چشم خويش عيبهاى دنيا را مى بيند نه به طريق نقل ديگران.

حکمت 384

تكلموا تعرفوا، فان المرء مخبوء تحت لسانه.

[ضمن حكمت شماره ى 148 در اين باره سخن گفته شد، «تا مرد سخن نگفته باشد، عيب و هنرش نهفته باشد.».
]

«سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش نهان است.»

اين يكى ديگر از سخنان آن حضرت است كه نمى توان ارزش و بهاى آن را تعيين كرد، و همين معنى را مردم ميان خود متداول ساخته و به كار برده اند.

يحيى بن خالد مى گفته است: هيچ كس كنار من ننشست مگر آنكه هيبت او را داشتم تا هنگامى كه سخن گفت و چون سخن گفت آن هيبت فزونى يا كاستى پذيرفت.

شاعر چنين سروده است: «زبان جوانمرد نيمى از شخصيت او و نيمه ديگرش دل اوست و چيزى جز گوشت و خون از او باقى نمى ماند.»

[منسوب به زهير يا احنف بن قيس است به شرح معلقات، زوزنى، صفحه ى 94 و سرح العيون، صفحه ى 112 مراجعه شود. م.
]

حکمت 385

نعم الطيب المسك، خفيف محمله، عطر ريحه.

[همانطور كه در يكى دو سطر بعد ملاحظه مى فرماييد، به صورت مرفوع از قول پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم نقل شده است. م.
]

«مشك چه نيكو عطرى است، حمل آن آسان و رايحه اش سخت معطر و دل انگيز است.»

ابن ابى الحديد به جاى شرح اين سخن، فصلى در اخبار و احاديث وارد شده در فضيلت مشك و بوى خوش در يازده صفحه آورده است كه به ترجمه ى برخى از آن بسنده مى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فراوان مشك و ديگر انواع عطر را به كار مى برد و در خبر صحيح از آن حضرت نقل شده است كه فرموده است: سه چيز از دنياى شما براى من دوست داشتنى است. بوى خوش، زنان و نماز و روشنى چشم من در نماز است.»

همين سخن اميرالمومنين هم به صورت مرفوع و نظير آن به اينگونه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرموده است: «مشك را هرگز رد مكنيد كه سبك بار و بسيار خوشبو است.»

در حديث مرفوع ديگرى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرگرم بيعت گرفتن از قومى بود كه در كف دست يكى از ايشان نشانه ى مشك آميخته با زعفران ديد. با سرانگشتان خود با او بيعت كرد و فرمود: «بهترين عطر براى مردان عطرى است كه بويش آشكار و رنگش پوشيده باشد و بهترين عطر براى زنان عطرى است كه رنگش آشكار و بويش اندك و پوشيده باشد.»

انس بن مالك گويد: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ى ما آمد و خواب قيلوله فرمود. تابستان و هوا گرم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرق كرد. مادرم شيشه اى آورد و همانگونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خواب بود عرق آن حضرت را در شيشه جمع مى كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شد و فرمود: ام سلمه! چه مى كنى؟ گفت: عرق بدن شما را كه از خوشبوترين عطرها خوشبوتر است با عطر خود مى آميزيم و با آن به قصد تبرك، فرزندان و كودكان خود را معطر مى سازيم. فرمود: نيكو كردى.

گويند: سبب آنكه به مشك غاليه مى گويند، اين است كه عبدالله بن جعفر به معاويه شيشه اى مشك اهدا كرد. معاويه پرسيد: براى فراهم كردن چنين مشكى چه قدر هزينه كرده است، عبدالله مبلغى را گفت. معاويه گفت: اين سخت گران- غاليه- است و از آن هنگام به غاليه معروف شد.

ابوقلابه روايت مى كند كه عبدالله بن مسعود هرگاه از خانه ى خود به مسجد مى رفته است، همه ى رهگذران از بوى خوشى كه ميان راه احساس مى كردند، مى فهميدند كه از آن راه گذشته است.

تميم دارى، حله اى را به هشتصد درم خريده بود، مشكى گرانبها هم فراهم آورده بود. چون شبها براى نماز شب برمى خاست آن حله را مى پوشيد و از آن مشك به خود مى ماليد.

هارون الرشيد مى خواست در انطاكيه بماند، پيرمردى از مردم آن شهر گفت: اين جا براى تو مناسب نيست كه مشك گرانبها در اين شهر فاسد مى شود و نمى توان از آن بهره برد، شمشير و سلاح هم در آن زنگ مى زند.

و در حديث مرفوع آمده است: «كنيزكان خدا- بانوان- را از آمدن به مساجد خدا منع مكنيد و البته بايد بدون استعمال بوى خوش به مسجد آيند.»

گويند: مردى كاغذى پيدا كرد كه بر آن نام خدا نوشته شده بود، آن را برداشت، با درهمى كه داشت عطر خريد و آن كاغذ را معطر ساخت. در خواب ديد سروشى مى گويد: همانگونه كه نام مرا عطرآگين ساختى، ياد تو را عطرآگين مى سازم.

ابن ابى الحديد سپس مطلبى درباره ى مشك و عنبر و عود و كافور و چگونگى به دست آمدن و آماده سازى و انواع آنها و داستانهايى از تاثير بوى مشك آورده است و كسانى كه بخواهند مى توانند به آن مراجعه فرمايند.

حکمت 386

ضع فخرك و احطط كبرك و اذكر قبرك.

[از جمله خطبه اى است كه آن را ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 156 آورده است. م.
]

«فخرفروشى خود را كنار بگذار، كبر خود را از سر به درآر و گور خود را فراياد آر.»

درباره ى كبر و فخر و خودپسندى پيش از اين سخن گفته شد. ابن ابى الحديد نمونه هاى ديگرى از آنچه در نكوهش فخر و به خود باليدن گفته شده است آورده است كه به ترجمه ى پاره اى از آن بسنده مى شود.

از جمله سفارشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام اين است كه «هيچ درويشى دشوارتر از نادانى نيست و هيچ غربت و تنهايى بدتر از به خود شيفتگى نيست.»

به حكيمى گفته شد: آن چيزى كه اگر حق هم باشد، گفتن آن نكوهيده است چيست؟ گفت: فخر كردن.

مردى به يكى از پسران ابوموسى اشعرى كه در راه رفتن خود مى خراميد، نگريست و گفت: راه رفتن اين را مى بينيد؟ گويى پدر او عمروعاص را گول زده است؟

فرزدق هم شنيد كه ابوبرده اشعرى مى گويد: چرا بر خود نبالم كه من پسر يكى از دو داورم. فرزدق گفت: يكى از آن دو احمق و ديگرى فاسق بود، پسر هر كدام كه مى خواهى باش!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابودجانه نگريست كه ميان دو صف لشكرها مى خراميد و با ناز حركت مى كرد، فرمود: «اينگونه راه رفتن را خداوند جز در چنين جايى خوش نمى دارد.»

چون اين سخن معاويه كه گفته بود اگر هاشمى بخشنده و اموى بردبار و عوامى شجاع و مخزومى به خود بالنده نباشند، به نياكان خود شبيه نيستند، به اطلاع حسن بن على عليهماالسلام رسيد، فرمود: به خدا سوگند در اين سخن خود نيت خير نداشته است، بلكه خواسته است بنى هاشم با اين وصفى كه از ايشان كرده است، آنچه در دست دارند ببخشند و نيازمند او شوند و بنى عوام دلگير گردند و خود را به كشتن دهند و بنى مخزوم با ناز و غرور مورد نفرت قرار گيرند و بنى اميه بردبارى كنند تا مردم ايشان را دوست بدارند.

حکمت 387

خذ من الدنيا ما اتاك و تول عما تولى عنك، فان انت لم تفعل فاجمل فى الطلب.

[در غررالحكم، صفحه ى 117 آمده است. م.
]

«آنچه از دنيا به تو رسيد، بستان و از آنچه به تو پشت كند، روى بگردان و اگر چنين نمى توانى، بارى به صورت پسنديده طلب و جستجو كن.»

گفته شده است دنيا را همچون وامدار بد حساب فرض كن، هر چه از آن به دست مى آيد بگير و از آنچه خوددارى كرد، اندوهگين مباش. جمله ى آخر اين سخن مقتبس از حديث نبوى است كه فرموده است: «هرگز كسى نمى ميرد تا روزى خود را به كمال دريابد، پس در طلب روزى پسنديده عمل كنيد.»

به يكى از حكيمان گفته شد: توانگرى در چيست؟ گفت: كمى تمناى تو و خشنودى به آنچه تو را بسنده باشد.

حکمت 388

رب قول، انفد من صول.

[در مجمع الامثال ميدانى، جلد اول ذيل حرف «راء» و در غررالحكم، صفحه ى 133 با اندك تفاوت آمده است. م.
]

«بسا سخن كه از حمله كارگرتر است.»

حکمت 389

كل مقتصر عليه كاف.

[در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 آمده است. م.
]

«هر چيز كه بدان بسنده توان كرد، بس است.»

اين سخن از باب قناعت است و هر كس بر چيزى قناعت كند، او را كافى و بسنده است.

حکمت 390

المنيه و لا الدنيه و التقلل و لا التوسل. من لم يعط قاعدا، لم يعط قائما. الدهر يومان: يوم لك و يوم عليك، فاذا كان لك فلا تبطر و اذا كان عليك فاصبر.

[اين سه سخن در بسيارى از نسخ نهج البلاغه با هم آمده است و سخن نخست از خطبه ى وسيله است و ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 207 با تفاوت اندكى آورده است. م.
]

«مردن و زبونى نبردن و به اندك بسنده كردن و متوسل نشدن. آن را كه نشسته ندهند ايستاده هم نمى دهند. روزگار دو روز است روزى به سود تو و روزى به زيان تو، روزى كه به سود توست سرمست مشو و روزى كه به زيان توست، شكيبا باش.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان كه هر يك در يك صفحه است شواهدى از اشعار عرب آورده است. كه براى نمونه به ترجمه ى چند بيتى قناعت مى شود:

به خدا سوگند مى خورم كه مكيدن دانه هاى خرما و آشاميدن آبهاى شور چاهها براى آدمى از خوارى و سوال كردن از چهره هاى دژم بهتر است...

قلم سرنوشت به آنچه خواهد بود، رفته است، بنابراين حركت و سكون يكسان است، ديوانگى است كه براى روزى كوشش كنى و حال آنكه جنين در پرده خود روزى داده مى شود.

حکمت 391

ان للولد على الوالد حقا و ان للوالد على الولد حقا، فحق الوالد على الولد ان يطيعه فى كل شى ء الا فى معصيه الله سبحانه و حق الولد على الوالد ان يحسن اسمه و يحسن ادبه و يعلمه القرآن.

[راغب اصفهانى در محاضرات الادباء، جلد اول، صفحه ى 157 سخنانى نزديك به اين سخنان به صورت مرفوع آورده است. م.
]

«همانا فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى، حق پدر بر فرزند اين است كه در همه ى كارها جز نافرمانى خداوند سبحان از او اطاعت كند و حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو بر وى نهد و او را نيكو ادب كند و به او قرآن بياموزد.»

لطايفى درباره ى نامها و كنيه ها

در مورد تعليم قرآن و نيكو ادب كردن فرمان داده شده است. همچنين درباره ى نام نيكو نهادن در حديث آمده است كه «نامهاى پيامبران را برگزينيد و محبوب ترين نامها در پيشگاه خداوند عبدالله و عبدالرحمان است و راست ترين آنها حارث و همام و زشت ترين آنها حرب و مره است.»

ابوالدرداء از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه فرموده است: «شما را روز قيامت به نامهايتان و نامهاى پدرانتان فرامى خوانند، نامهاى خود را نيكو بگذاريد.» و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «چون نامگذارى مى كنيد نامهايى كه با كلمه ى عبد شروع مى شود بگذاريد.»، يعنى عبدالله يا ديگر اسامى ذات بارى تعالى.

[شايد منظور اين باشد كه در مورد صفات خداوند، بر نامها كلمه ى عبد را بيفزاييد و حميد و مجيد و غفار مگوييد بلكه عبدالحميد و عبدالمجيد و عبدالغفار بگوييد. م.
]

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخى از نامها را تغيير داد، نام ابوبكر را كه در دوره ى جاهلى عبدالكعبه بود به عبدالله و نام پسر عوف را كه در دوره ى جاهلى عبدالحارث بود به عبدالرحمان تغيير داد، شعب الضلاله را شعب الهدى و يثرب را طيبه و بنى ريبه را بنى رشده و بنى معاويه را بنى مرشده نام نهاد.

حزن پدربزرگ سعيد بن مسيب بن حزن مخزومى كه يكى از فقيهان مشهور است چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، از او پرسيدند نامت چيست؟ گفت: حزن. پيامبر فرمود: نه كه نام تو سهل است، او سه بار تكرار كرد كه نام من حزن است و من نام سهل را دوست ندارم كه زمين هموار است لگدمال و زبون مى شود. پيامبر فرمود: بسيار خوب نام تو حزن باشد. سعيد بن مسيب مى گفته است: من همواره اندوه آن نام را ميان خودمان احساس مى كنم.

جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه فرموده است: «هيچ خانه نيست كه نام يكى در آن محمد باشد مگر اينكه خداوند بر آن خانه روزى را گشاده مى فرمايد و چون كودكان خود را محمد نام نهاديد، آنان را مزنيد و دشنام مدهيد و هر كس سه پسر داشته باشد و نام يكى از ايشان را محمد يا احمد ننهد، بر من ستم روا داشته است.»

ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كند كه آن حضرت از اينكه كسى نام و كنيه ى ايشان را براى خود جمع كند نهى فرموده است. روايت است كه در اين مورد به على عليه السلام اجازه فرموده است و او نام پسر خويش را محمد و كنيه اش را ابوالقاسم نهاده است و روايتى هم آمده است كه گروهى از پسران صحابه هم نام محمد و كنيه ى ابوالقاسم داشته اند.

زمخشرى مى گويد: خليفگان و پادشاهان برخى از مردان را به سبب نام پسنديده ى ايشان مقدم داشته اند و گروهى را هم به سبب بدى نام از خود دور كرده اند و در اين باره ستايش و نكوهش بسيارى آمده است.

مردى از مرد ديگرى پرسيد: نامت چيست؟ گفت: بحر، گفت: نام پسرت چيست يا كنيه ات چيست؟ گفت: ابوالفيض، پرسيد: نام پدرت چيست؟ گفت: فرات، گفت: بنابراين دوست تو بايد با زورق به ديدارت آيد.

عربى بيابان نشين عبدالله بن جعفر را با كنيه ى ابوالفضل صدا مى كرد. گفتند: كنيه اش ابوالفضل نيست. گفت: بر فرض كه نباشد در عمل و صفت چنين است.

عمر، يكى از كنيزكان سياه خود را ديد كه مى گريست، گفت: چرا مى گريى؟ گفت: پسرت ابوعيسى مرا زده است. گفت: پسر من كنيه ى ابوعيسى براى خود برگزيده است؟ او را پيش من بياوريد. چون او را آوردند، گفت: اى واى بر تو، مگر عيسى پدر داشته است كه تو چنين كنيه اى انتخاب كرده اى، مگر تو كنيه هاى عرب را نمى دانى كه ابوسلمه، ابوعرفطه، ابوطلحه و ابوحنظله است و او را ادب كرد.

هنگامى كه قحطبه بن شبيب پيش ابن هبيره آمد، ابن هبيره مى خواست خبر او را براى مروان بنويسد و خوش نداشت كه نام قحطبه بن شبيب را بنويسد، گفت: نامش را مقلوب بنويسيد، ديدند مقلوب آن «هبط حق»- حق هبوط كرد- مى شود، گفت: رهايش كنيد و به همان شكل خودش بنويسيد.

اميرالمومنين على عليه السلام از قول پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرموده است: «هرگاه نام پسرى را محمد نهاديد، او را گرامى داريد و در مجلس خود براى او جا بگشاييد و براى او چهره ترش مكنيد.» و هم از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، نقل است كه «هر گروهى را كه مشورت و رايزنى باشد و كسى را كه نامش محمد يا احمد است براى رايزنى پيش خود در آورند براى آنان خير گزيده مى شود و هر سفره اى كه پهن شود و بر سر آن كسى كه نامش محمد يا احمد باشد، آن خانه هر روز دوبار تقديس مى شود.»

اسكندر ميان لشكر خود مردى را ديد كه همواره در جنگ منهزم مى شد، از نامش پرسيد، گفت: نام من اسكندر است. گفت: اى مرد يا نامت را دگرگون ساز يا كردارت را.

و شايسته است كسى كه به حضور شاه مى رود در مراعات ادب لطافت به خرج دهد. گويند: سعيد بن مره كندى پيش معاويه رفت، معاويه گفت: تو سعيدى؟ گفت: نه، اميرالمومنين سعيد است، من پسر مره ام.

مامون به سيد بن انس ازدى گفت: تو سيدى؟ گفت: اى اميرالمومنين تو سيدى و من پسر انسم.

/ 314