نامه 009-به معاويه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 009-به معاويه

نامه ى آن حضرت (ع) به معاويه

[در نامه ى هشتم هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است. ]

[براى اطلاع كامل از منابعى كه اين نامه را آورده اند و بزرگانى چون نصر بن مزاحم و ابن عبدربه و بلاذرى و شيخ مفيد و اخطب خوارزم از جمله ايشانند به مصادر نهج البلاغه، جلد 3، صفحه ى 217 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه با عبارت «فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الاقاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحرب.» (قوم ما آهنگ كشتن پيامبرمان و كندن ريشه ما را كردند، چه بدانديشه ها كه درباره ى ما انديشه كردند و چه كارها كه كردند، ما را از زندگى خوش بازداشتند و جامه ى بيم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به كوهى دشوار پناه بريم و براى ما آتش جنگ بر افروختند.) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات، مباحث مفصل تاريخى زير را در بيش از سيصد صفحه آورده است كه از ترجمه ى آن گريزى نيست.

ابن ابى الحديد چنين مى گويد: واجب است در اين فصل درباره ى موضوعات زير سخن بگوييم، آنچه درباره ى هماهنگى قريش در مورد آزار پيامبر (ص) و بنى هاشم و شوراندن مردم بر ايشان و محاصره كردن آنان در دره آمده است. سخن درباره ى مومنان و كافران بنى هاشم كه با پيامبر (ص) در آن دره محاصره شدند و اينكه آنان چه كسانى بودند، شرح جنگ بدر، شرح جنگ موته، شرح جنگ احد.

هماهنگى قريش بر ضد بنى هاشم و محاصره ى آنان در دره

اينك درباره ى فصل اول آنچه را كه محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيره و المغازى آورده است نقل مى كنيم، كه كتاب مورد اعتماد در نظر همه ى مورخان و ارباب حديث است و مصنف آن شيخ همه ى مردم است.

محمد بن اسحاق كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچكس از مردم در ايمان آوردن به خدا و پيامبرى محمد (ص) بر على (ع) پيشى نگرفته است، فقط ممكن است خديجه همسر رسول خدا (ص) در اين مورد بر او پيشى گرفته باشد، ابن اسحاق مى گويد: پيامبر (ص) در حالى كه فقط على همراه او بود پوشيده از مردم بيرون مى رفتند و نمازها را در يكى از دره هاى مكه مى گزاردند و چون روز را به شب مى رساندند، برمى گشتند. مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در حالى كه آن دو نماز مى گزاردند، ايشان را ديد و به محمد (ص) گفت: اى برادرزاده! اين كارى كه انجام مى دهيد، چيست؟ فرمود: اى عمو اين دين خدا و دين فرشتگان و رسولان او و دين پدرمان ابراهيم است و افزود كه خداوند مرا به پيامبرى براى بندگان برانگيخته است و تو اى عموجان سزاوارتر كسى هستى كه من بايد خير خواهى خود را بر او عرضه دارم و او را به هدايت فراخوانم، و شايسته تر كسى هستى كه بايد آن را بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. نقل است كه ابوطالب گفته است: اى برادر زاده من نمى توانم از آيين خود و آيين پدران خويش و آنچه ايشان بر آن بوده اند، جدا شوم. ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه من زنده باشم هيچ ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد. آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است: پسرجان اين چيست كه انجام مى دهى؟ گفت: پدرجان من به خدا و پيامبرش ايمان آورده ام و آنچه را آورده است، تصديق كرده ام و براى خداوند نماز مى گزارم و از گفتار پيامبرش پيروى مى كنم. چنين گفته اند كه ابوطالب به او فرموده است، بدون ترديد محمد (ص) هرگز تو را جز به كار خير دعوت نمى كند، همراه او باش.

ابن اسحاق مى گويد: سپس زيد به حارثه برده آزاد كرده پيامبر (ص) مسلمان شد و او نخستين كسى است كه پس از على بن ابى طالب (ع) اسلام آورده و همراه پيامبر (ص) نماز گزارده است.

پس از او ابوبكر بن ابى قحافه مسلمان شد و سومى آن دو بود، آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبير و عبدالرحمان و سعد ابن ابى وقاص مسلمان شدند و آنان همان هشت تنى هستند كه در مكه پيش از همه ى مردم ايمان آوردند. پس از آن هشت تن ابوعبيده بن جراح و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مكه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشكار شد و خداوند به پيامبر (ص) فرمان داد، با صداى بلند آنچه را كه مامور است اظهار كند. مدت پوشيده ماندن پيامبرى پيامبر (ص) تا هنگامى كه مامور به آشكار ساختن دين شد آن چنان كه به من خبر رسيده است سه سال بوده است.

[سيره ابن هشام، جلد اول، صفحه ى 265.
]

محمد بن اسحاق مى گويد: در آن هنگام قريش اين كار پيامبر (ص) را به طور كلى زشت نمى شمرد، ولى همينكه بتها و الهه هاى ايشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت، اين كار را گناه بزرگ و بسيار زشت شمردند و بر دشمنى و ستيز با او هماهنگ شدند. ابوطالب عموى پيامبر (ص) به دفاع از او قيام كرد و خود را متوجه او ساخت تا آنكه پيامبر (ص) امر خدا را آشكار ساخت و هيچ چيز او را از آن كار بازنمى داشت.

ابن اسحاق مى گويد: چون قريش طرفدارى ابوطالب از پيامبر (ص) و قيام او را در دفاع و خود دارى او را از تسليم كردن آن حضرت ديدند، گروهى از اشراف قريش پيش او رفتند كه از جمله ايشان عتبه بن ربيعه و برادرش شيبه و ابوسفيان بن حرب و ابوالبخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيره و ابوجهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبيه و منبه دو پسر حجاج و ديگر امثال ايشان كه از سران قريش بودند و به او گفتند: اى ابوطالب اين برادر زاده ات خدايان ما را دشنام مى دهد و بر دين ما خرده مى گيرد و خرد ما را سفلگى و انديشه هاى ما را گمراهى مى شمرد، يا او را از ما بازدار و كفايت كن، يا آنكه ميان ما و او را آزاد بگذار. ابوطالب با آنان سخنى نرم گفت و به صورتى پسنديده برگرداند. آنان از حضور ابوطالب بازگشتند و پيامبر (ص) هم راه خويش را ادامه مى داد و دين خدا را آشكار مى كرد و مردم را بر آن فرامى خواند.

پس از آن كينه و ستيز ميان قريش و رسول خدا (ص) افزون شد، بدانگونه كه قريش ميان خود درباره ى پيامبر (ص) بسيار سخن مى گفتند و يكديگر را به ستيز با آن حضرت وا مى داشتند و براى بار دوم پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: اى ابوطالب تو ميان ما داراى سن و سال و شرف و منزلتى و ما از تو خواهش كرديم برادرزاده ات را از درافتادن با ما بازدارى ولى تو او را از آن كار بازنداشتى و به خدا سوگند كه ما نمى توانيم نسبت به دشنام دادن به نياكان خود و نابخرد شمردن خرد خويش و عيب گرفتن از خدايان خود شكيبا باشيم، اينك يا او را از ما بازدار يا اينكه با او و تو جنگ خواهيم كرد تا آنكه يكى از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستيز آن قوم بر ابوطالب گران آمد و از سوى ديگر راضى نبود و نمى توانست خود را راضى كند كه برادرزاده را يارى ندهد و او را به ايشان تسليم كند. بدين سبب به پيامبر (ص) پيام داد و چون آمد به او گفت: اى برادرزاده قوم تو پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند، اينك نسبت به من و خودت مدارا كن و كارى را كه ياراى آن را ندارم بر من بار مكن.

گويد: پيامبر (ص) چنان گمان برد كه براى عمويش تغيير عقيده اى پيش آمده است و او را يارى نخواهد داد و تسليم خواهد كرد و پنداشت كه ابوطالب از يارى دادن و دفاع از او ناتوان شده است، بدين سبب فرمود: اى عموجان! به خدا سوگند كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند كه اين كار را رها كنم رها نخواهم كرد تا آنكه خداوند آن را ظاهر و پيروز فرمايد يا من نابود شوم. سپس بغض گلويش را گرفت و گريان برخاست. همين كه پيامبر (ص) پشت فرمود، ابوطالب او را صدا كرد و گفت: اى برادرزاده برگرد و پيامبر (ص) برگشت، ابوطالب به او گفت: برو و هر چه دوست مى دارى بكن كه به خدا سوگند هرگز در قبال هيچ چيز تو را تسليم نخواهم كرد.

[سيره ابن هشام، جلد 1، صفحات 278 -276.
]

ابن اسحاق مى گويد: ابوطالب در مورد اينكه قريش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و اين به سبب قيام ابوطالب به حضرت محمد (ص) بود اشعار زير را سروده است:

به خدا سوگند تا هنگامى كه به خاك سپرده شوم، آنان با همه توان خويش به تو دست نخواهند يافت. كار خويش را انجام بده كه بر تو بيمى نيست و از اين خبر چشم تو روشن و بر تو مژده باد. مرا هم به آيين خود دعوت كردى و مى گويى خير انديش منى، آرى كه راست مى گويى و پيش از اين هم همواره امين بوده اى...

[به ديوان ابوطالب، صفحه ى 176 و ديوان شيخ الاباطح، صفحه ى 12 مراجعه شود.
]

محمد بن اسحاق مى گويد: پس از اينكه قريش دانست كه ابوطالب از تسليم رسول خدا (ص) به آنان و يارى ندادن آن حضرت خود دارى مى كند و مصمم به دشمنى و دورى كردن از قريش است عماره بن وليد بن مغيره مخزومى را كه زيباترين جوان قريش بود با خود پيش ابوطالب بردند و به او گفتند: اى ابوطالب! اين عماره بن وليد زيبا و دليرترين جوان قريش است، او را براى خود و به فرزندى خويش بپذير و از آن تو باشد و اين برادرزاده ات را كه با دين تو و آيين نياكانت مخالف است و يگانگى و جماعت قوم تو را به پراكندگى كشانده است به ما بسپار تا او را بكشيم و در اين صورت مردى در قبال مردى ديگر است. ابوطالب گفت: به خدا سوگند كه نسبت به من انصاف نمى دهيد، فرزند خودتان را به من مى دهيد كه او را براى شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم كه او را بكشيد! به خدا سوگند كه اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت. مطعم بن عدى بن نوفل كه از دوستان با صفاى ابوطالب بود به او گفت: اى ابوطالب به خدا سوگند تو را چنان نمى بينم كه از قوم خود پيشنهادى را بپذيرى و به جان خودم سوگند آنان كوشش كردند كه از آنچه تو خوش نمى دارى خود را كنار كشند، ولى مى بينم كه تو نسبت به ايشان انصاف نمى دهى. ابوطالب گفت: به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف مى دهى، ولى چنان است كه تو تصميم بر زبون ساختن من و يارى دادن آن قوم بر ضد من گرفته اى، هر چه مى خواهى بكن.

گويد: در اين هنگام كينه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنى را آغاز كردند و به يكديگر گفتند و از يكديگر يارى خواستند و قرار بر اين نهادند كه بر هر مسلمانى كه در هر قبيله باشد هجوم برند، و در هر قبيله مسلمانانى را كه ميان ايشان بودند گرفتند و شكنجه مى دادند و كوشش مى كردند آنان را از دين برگردانند، و خداوند متعال پيامبر (ص) را در پناه عمويش ابوطالب محفوظ داشت. ابوطالب چون ديد قريش چگونه رفتار مى كند، ميان بنى هاشم و بنى عبدالمطلب قيام كرد و آنان را به دفاع از پيامبر (ص) و حمايت از آن حضرت فراخواند كه پذيرفتند، جز ابولهب كه بر اين كار با آنان هماهنگ نشد، و ابوطالب براى او اشعارى مى سرود و مى فرستاد و تقاضاى يارى مى كرد. از جمله قطعه اى است كه مطلع آن چنين است: «سخنى از ابولهب به ما رسيده است كه در آن مورد مردانى هم ياريش مى دهند»، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است: «آيا گمان مى برى كه من زبون شده ام و غائله هاى تو پس از سپيد شدن موهايم به سبب سالخوردگى مرا فرومى گيرد»، قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است: «ما عذر همه ى اقوام را مى پذيريم و هر عذرى هم كه تو بگويى و بياورى.»

محمد بن اسحاق مى گويد: هرگز از ابولهب خيرى ظاهر نشده است جز آنچه روايت شده است كه چون خويشاوندان ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى خواستند او را بگيرند و شكنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گريخت و به ابوطالب پناه برد. مادر ابوطالب كه مادر عبدالله پدر رسول خدا (ص) هم هست از قبيله ى بنى مخزوم است و ابوطالب به همين جهت به ابوسلمه پناه داد. مردانى چند از بنى مخزوم پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: بر فرض كه برادرزاده ات محمد را از تسليم كردن به ما بازمى دارى، اينك تو را چه مى شود كه اين يكى را از ما بازمى دارى. گفت: او به من پناه آورده است و خواهر زاده ى من است و من اگر از خواهرزاده ى خود حمايت نكنم از برادرزاده ى خويش هم حمايت نكرده ام. در اين هنگام صداهاى ايشان بلند شد و صداى ابوطالب هم بلند شد. ابولهب كه هرگز نه پيش از اين موضوع و نه پس از آن ابوطالب را يارى نداده است از جاى برخاست و گفت: اى گروه قريش به خدا سوگند نسبت به اين مرد محترم بسيار سخن مى گوييد و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض مى كنيد، شما را به خدا سوگند مى دهم بس كنيد و دست از او برداريد وگرنه ما هم همراه او قيام مى كنيم تا به آنچه مى خواهد برسد. آنان گفتند: اى ابوعتبه از هر كارى كه تو ناخوش داشته باشى منصرف مى شويم و برخاستند و رفتند. ابولهب دوست ايشان بود و بر ضد رسول خدا (ص)، و ابوطالب آنان را يارى مى داد و آنان بيم كردند و ترسيدند كه مبادا تعصب خانوادگى او را به مسلمان شدن وادارد. ابوطالب هم كه اين سخن را از ابولهب شنيد بر او طمع بست و اميدوار شد كه شايد در يارى دادن به پيامبر (ص) همراه او قيام كند و براى تشويق او اين ابيات را سرود:

همانا مردى كه ابوعتبه عمويش باشد بايد از اينكه بر او ستمها فروريزد در امان باشد...

[ديوان ابوطالب، صفحه ى 90.
]

همچنين قصيده ى ديگرى خطاب به ابولهب سروده است كه ضمن آن گفته است:

براى محمد (ص) نزد تو خويشاوندى نزديك است او هم پيمان و وابسته تو نيست بلكه از نژاده ترين افراد خاندان هاشم است...

[ديوان ابوطالب، صفحه ى 162.
]

محمد بن اسحاق مى گويد: چون سختى و گرفتارى و شكنجه بر مسلمانان افزون و طولانى شد و كار به آنجا رسيد كه بسيارى از مسلمانان به زبان نه به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شكنجه مى دادند مى گفتند: گواهى مى دهيم كه اين خداوند است و لات و عزى الهه هستند، و چون از آنان دست برمى داشتند باز به اسلام برمى گشتند. آنان را زندانى مى كردند و به ريسمان مى بستند و در گرماى آفتاب روى سنگها و شنها مى افكندند و روزگار سختى آنان همچنان ادامه داشت و مشركان قريش به سبب قيام ابوطالب در حمايت از پيامبر (ص) به او دست نمى يافتند. قريش هماهنگ شدند كه پيمانى ميان خود درباره ى بنى هاشم بنويسند و در آن متعهد شوند كه با آنان ازدواج و معامله و همنشينى نكنند. آن پيمان نامه را نوشتند و براى آنكه تاكيد بيشترى در آن بشود آن را درون كعبه آويختند. نويسنده ى آن پيمان نامه منصور بن عكرمه بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بن قصى بود، و چون عهدنامه را نوشتند همه ى افراد خاندان هاشم و مطلب از ديگران جدا شدند و همگى در آن دره با ابوطالب همراه شدند و فقط ابولهب از آنان كناره گرفت و به قريش پيوست و آن قوم را بر ضد خويشاوندان خويش يارى داد.

محمد بن اسحاق مى گويد: كار بر بنى هاشم سخت شد و دسترسى به خوراك نداشتند، مگر آنچه پوشيده و نهانى براى آنان برده مى شد كه بسيار اندك بود و كفاف قوت روزانه شان نبود. قريش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان كه هيچكس از ايشان آشكار نمى شد و هيچكس هم پيش ايشان نمى رفت و اين سخت ترين حالتى بود كه پيامبر (ص) و اهل بيت آن حضرت در مكه مى ديدند.

محمد بن اسحاق مى گويد: دو يا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قريش كوشش مى كردند چيزى به آنان نرسد مگر اندك خوراكى كه برخى از قريش به منظور رعايت پيوند خويشاوندى به آنان مى رساندند. ابوجهل بن هشام، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى را همراه غلامى ديد كه انبان گندمى بر دوش مى كشد. حكيم مى خواست آن گندم را براى عمه خويش خديجه دختر خويلد كه همراه پيامبر (ص) در آن دره و در حال محاصر بود ببرد. ابوجهل به او درآويخت و گفت: آيا گندم براى بنى هاشم مى برى؟ به خدا سوگند تو و گندمت نبايد از جاى خود تكان بخوريد تا تو را در مكه رسوا سازم. در اين هنگام ابوالبخترى، يعنى عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى، رسيد و به ابوجهل گفت: موضوع ميان تو و او چيست؟ ابوجهل گفت: او گندم براى بنى هاشم مى برد. ابوالبخترى گفت: اى فلانى گندمى از عمه اش پيش او امانت بوده و پيام داده است كه برايش بفرستد آيا از اينكه گندم خودش را براى او روانه كند، جلوگيرى مى كنى؟ آزادش بگذار. ابوجهل نپذيرفت و كار به آنجا كشيد كه هر يك به ديگرى دشنام داد. ابوالبخترى استخوان چانه شترى را برداشت و چنان ضربتى به ابوجهل زد كه سرش را شكست و سخت او را درهم كوبيد. ابوجهل برگشت كه خوش نمى داشت پيامبر (ص) و بنى هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش كنند و شاد شوند.

و چون خداوند متعال اراده فرمود كه موضوع آن پيمان نامه از ميان برود و بنى هاشم از آن سختى و تنگنا گشايش يابند هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى در آن باره به بهترين وجه قيام كرد، و چنان بود كه پدرش عمرو بن حارث برادر مادرى نضله بن هاشم بن عبدمناف بن قصى بود و بدين سبب از پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى شريف شمرده مى شد. او معمولا در حالى كه شترى را گندم بار كرده بود، شبانه حركت مى كرد و خود را به دهانه ى دره اى كه بنى هاشم در آن محاصره بودند مى رساند، و چون بر دهانه ى دره مى رسيد لگام از سر شتر برمى داشت و ضربه اى به پهلوى شتر مى زد و شتر وارد دره مى شد و بار ديگر شتر را خرما بار مى كرد و همانگونه مى فرستاد. هشام پيش زهير بن ابى اميه بن مغيره مخزومى رفت و به او گفت: اى زهير! آيا راضى هستى كه خود خوراك بخورى و آشاميدنى بياشامى و جامه ها بپوشى و با زنان همبستر شوى و داييهاى تو چنان باشند كه مى دانى، نتوانند چيزى خريد و فروش كنند و نتوانند با كسى ازدواج كنند و كسى از ايشان زن نگيرد و هيچكس با ايشان پيوندى نداشته باشد و كسى به ديدارشان نرود. همانا سوگند مى خورم كه اگر آنان داييهاى ابوالحكم بن هشام بودند و تو از او مى خواستى همين كارى را كه از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمى كرد و پاسخ مثبت به تو نمى داد. او گفت: اى هشام واى بر تو! من چه كنم كه فقط يك مردم و به خدا سوگند اگر مرد ديگرى همراه من مى بود در شكستن مفاد اين پيمان نامه قطع كننده پيوند خويشاوندى اقدام مى كردم. هشام گفت: من مرد ديگرى هم يافته ام. پرسيد: او كيست؟ گفت: خودم. زهير گفت شخص سومى را هم براى ما جستجو كن. هشام پيش مطعم بن عدى بن نوفل بن عبدمناف رفت و به او گفت: اى مطعم آيا راضى هستى كه دو خانواده ى بزرگ از نسل عبدمناف از سختى و گرسنگى بميرند و تو در آن كار شاهد و موافق با قريش باشى؟ همانا به خدا سوگند اگر در اين مورد به قريش فرصت دهيد خواهيد ديد كه در انجام بديهاى ديگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت: اى واى بر تو من يك تنم چه مى توانم بكنم؟ هشام گفت: من براى اين كار شخص دومى هم پيدا كرده ام. مطعم پرسيد، او كيست؟ هشام گفت: خودم. مطعم گفت: شخص سومى هم پيدا كن. هشام گفت: پيدا كرده ام. مطعم پرسيد: او كيست؟ هشام گفت: زهير بن اميه. مطعم گفت: شخص چهارمى هم پيدا كن. هشام پيش ابوالبخترى رفت و همانگونه كه با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت. ابوالبخترى گفت: آيا كسى ديگرى هم در اين باره كمك خواهد كرد؟ گفت: آرى، و آن اشخاص را نام برد. ابوالبخترى گفت: شخص پنجمى هم براى اين كار پيدا كن. هشام پيش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى رفت و با او سخن گفت. زمعه گفت: آيا در اين باره كس ديگرى هم كمك خواهد كرد؟ گفت: آرى و ايشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه ى بالاى مكه كنار كوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با يكديگر پيمان بستند و هماهنگ شدند كه موضوع آن عهدنامه را بشكنند. زهير گفت: من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كس از شما خواهم بود كه در اين باره سخن خواهم گفت. فرداى آن شب همينكه در انجمنهاى خود حاضر شدند، زهير بن ابى اميه كه حله اى گرانبها پوشيده بود، نخست هفت بار گرد كعبه طواف كرد و سپس روى به مردم آورد و گفت: اى اهل مكه آيا سزاوار است كه ما خوراك بخوريم و آشاميدنى بياشاميم و جامه بپوشيم و حال آنكه بنى هاشم در شرف هلاك باشند، به خدا سوگند من از پاى نمى نشينم تا اين عهدنامه كه مايه ى قطع پيوند خويشاوندى و ستم است دريده شود. ابوجهل كه گوشه ى مسجد نشسته بود گفت: دروغ مى گويى، به خدا سوگند كه دريده نخواهد شد. زمعه بن اسود به ابوجهل گفت: به خدا سوگند تو دروغگوترى و به خدا سوگند كه هنگامى كه اين پيمان نوشته شده، راضى نبوديم. ابوالبخترى هم گفت: آرى به خدا سوگند زمعه راست مى گويد، ما به اين عهدنامه راضى نيستيم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداريم. مطعم بن عدى گفت: آرى به خدا سوگند اين دو راست مى گويند و هر كس جز اين بگويد دروغ مى گويد. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پيشگاه خداوند بيزارى مى جوييم. هشام بن عمرو هم همچون ايشان سخن گفت.

[هشام از كسانى است كه در اصطلاح مولفه قلوبهم بوده است و پيامبر (ص) از غنايم حنين به او بخشيده اند. به اسدالغابه ى ابن اثير مراجعه فرماييد. م. ابوجهل گفت: اين كارى است كه پيشاپيش و شبانه قرارش گذاشته شده است. در اين هنگام مطعم بن عدى برخاست و آن پيمان نامه را پاره كرد، و ديدند كه موريانه همه ى آن را بجز كلمه ى «باسمك اللهم» را از ميان برده است. گويند نويسنده ى آن پيمان نامه كه منصور بن عكرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پيمان نامه دريده شد بنى هاشم از محاصره در آن دره بيرون آمدند.
]

محمد بن اسحاق مى گويد: ابوطالب همچنان ثابت و پايدار و شكيبا در نصرت پيامبر (ص) بود و از آن حضرت حمايت و در دفاع از او قيام مى كرد تا آنكه در آغاز سال يازدهم بعثت درگذشت و در اين هنگام بود كه قريش نسبت به آزار پيامبر (ص) طمع بست و تا حدودى به هدف خود نائل آمدند و پيامبر (ص) ترسان از مكه بيرون رفت و خود را بر قبايل عرب براى پناهندگى عرضه مى فرمود و كار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد و پس از آن موضوع بيعت خزرجيان، در شب عقبه پيش آمد.

گويد: از جمله اشعار ابوطالب كه در آن از پيامبر (ص) و قيام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است اين ابيات است:

شب زنده دار و بى خواب ماندم و حال آنكه ستارگان غروب كردند، آرى شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نيايند، اين به سبب ستم عشيره اى بود كه ستم و نافرمانى كردند و سرانجام اين نافرمانى ايشان براى آنان خطرناك است، آنان پرده هاى حرمت برادر خويش را دريدند و همه ى كارهاى آنان نكوهيده و چركين است...

و همو اشعار زير را هم سروده است:

آنان به احمد گفتند تو مردى ياوه گوى و ناتوان هستى، هر چند كه احمد براى آنان حق و راستى را آورده است و دروغى براى ايشان نياورده است...

عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه چون پيامبر (ص) از كشتن كافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افكندند، به ياد بيتى از اشعار ابوطالب افتاد و يادش نيامد. ابوبكر عرضه داشت، اى رسول خدا (ص) شايد اين بيت او در نظر دارى كه مى گويد:

به خدايى خدا سوگند كه اگر كوشش ما تحقق پذيرد شمشيرهاى ما اشراف و بزرگان را فرومى گيرد.

پيامبر (ص) خوشحال شد و فرمود آرى به خدايى خدا كه چنين است.

و از اشعار ديگر ابوطالب اين ابيات اوست:

هان! پيامى از من كه بر حق است به لوى برسانيد هر چند كه پيام پيام دهنده سودى نمى رساند و كار ساز نيست...

[براى اطلاع بيشتر از اين ابيات و ابيات گذشته به ديوان ابوطالب، صفحات 149 137 111 مراجعه شود. م.
]

مى گويد (ابن ابى الحديد): دوست ما على بن يحيى البطريق كه خدايش رحمت كناد مى گفت: اگر ويژگى و راز نبوت نمى بود هرگز كسى چون ابوطالب كه شيخ و سالار و شريف قريش است برادرزاده ى خود محمد (ص) را كه جوانى پرورش يافته در دامن او و يتيمى تحت كفالت او و به منزله ى فرزندش بوده است، چنين مدح نمى گفته است: «خاندان هاشم كه همگى يكى پس از ديگرى سالارهاى قبيله كعب بن لوى هستند به او پناه مى برند» يا بدين گونه نمى ستوده است كه بگويد:

سپيد چهره اى كه از ابر به آبروى او طلب باران مى شود، فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان، درماندگان خاندان هاشم بر گرد او مى گردند و آنان پيش او در نعمت و بخششها قرار دارند.

كه با اين اسلوب شعر افراد عادى و رعيت را نمى ستايند بلكه ويژه ستايش پادشاهان و بزرگان است، و هنگامى كه در نظر بگيرى كه سراينده ى اين شعر ابوطالب است، آن پيرمرد بزرگوار و پر شكوه، و آن را درباره ى محمد (ص) سروده است كه جوانى پناهنده به او بوده و از شر قريش در سايه ى او مى آسوده است و ابوطالب او را از هنگامى كه پسر بچه اى بوده است بر دوش و در آغوش خويش پرورانده است و پيامبر (ص) از زاد و توشه ى او مى خورده و در خانه اش مى زيسته است متوجه ويژگى و راز نبوت و بزرگى كار پيامبر (ص) مى شوى كه خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پايگاه جليلى براى آن حضرت نهاده است.

همچنين در كتاب امالى ابوجعفر محمد بن حبيب

[منظور ابن حبيب مورخ، شاعر و نسب شناس قرن سوم هجرى و درگذشته به سال 245 قمرى است. براى اطلاع بيشتر از آثارش به الاعلام زركلى، جلد 6، صفحه ى 307 مراجعه فرماييد. م. كه خدايش رحمت كناد خوانده ام كه ابوطالب هنگامى كه پيامبر (ص) را مى ديد، گاهى مى گريست و مى گفت: هرگاه او را مى بينم از برادرم ياد مى كنم، و عبدالله برادر پدر و مادرى ابوطالب بود كه به شدت مورد علاقه و محبت ابوطالب و عبدالمطلب بوده است. ابوطالب بسيارى از شبها كه معلوم بود پيامبر (ص) كجا خفته است و بيم داشت كه مبادا مورد حمله قرار گيرد. شبانه او را از خوابگاهش بلند مى كرد و پسر خود على را به جاى او مى خواباند. شبى على به او گفت: پدرجان من كشته مى شوم. ابوطالب در پاسخ او اين ابيات را خواند:
]

پسر جانم شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه تر است و هر زنده اى فرجامش براى مرگ است...

[ديوان ابوطالب، صفحه ى 41.
]

على (ع) در پاسخ او چنين سرود:

آيا در يارى دادن احمد مرا به شكيبايى فرمان مى دهى و به خدا سوگند آنچه كه من گفتم از بى تابى نبود، بلكه دوست داشتم كه تو گواه يارى دادنم باشى و بدانى كه همواره فرمانبردارت هستم. و من به پاس خداوند و براى رضاى او همواره چه در كودكى و چه در جوانى و هنگام بالندگى در يارى دادن احمد كه پيامبر (ص) ستوده ى هدايت است كوشش مى كنم.

[ديوان ابوطالب، صفحه ى 41.
]

سخن درباره ى مومنان و كافران بنى هاشم

فصل دوم درباره ى تفسير و شرح اين گفتار على (ع) است كه فرموده است:

مومن ما در قبال اين كار خواهان پاداش بود و كافر ما از ريشه و تبار خود حمايت مى كرد، كسى از قريش كه مسلمان مى شد از اين آزارى كه ما گرفتارش بوديم بر كنار بود، به سبب هم سوگندى كه او را پاس مى داشت يا خويشاوندى كه در دفاع از او قيام مى كرد و آنان از كشته شدن در امان بودند.

مى گوييم: بنى هاشم كه پس از حمايت از پيامبر (ص) در قبال قريش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخى مسلمان و برخى كافر، على (ع) و حمزه بن عبدالمطلب مسلمان بودند. در مورد جعفر بن ابى طالب اختلاف است كه آيا در آن دره محاصره شده است يا نه، گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت كرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همين گفتار صحيح است. از مسلمانانى كه در آن دره با بنى هاشم در محاصره بود عبيده بن حارث بن مطلب بن عبدمناف است. او هر چند از بنى هاشم نيست ولى در حكم ايشان است، زيرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره ى جاهلى از يكديگر جدا نشدند.

عباس، كه خدايش رحمت كناد، همراه ايشان در آن دره بود ولى بر آيين قوم خود بود. عقيل و طالب پسران ابوطالب هم، و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب و ابوسفيان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اينكه حارث نسبت به پيامبر (ص) سخت خشمگين بود و بر آن حضرت كينه مى ورزيد و با اشعار خود ايشان را نكوهش مى كرد، ولى هرگز راضى به كشتن پيامبر (ص) نبود و با قريش هم در مورد خون آن حضرت فقط براى حفظ حرمت نسب موافقت نمى كرد. سرور و سالار و پيرمرد همه ى محاصره شدگان ابوطالب بن عبدالمطلب بود و همو كفيل و حمايت كننده اصلى بود.

اختلاف نظر درباره ى ايمان ابوطالب

مردم درباره ى ايمان ابوطالب اختلاف دارند. اماميه و بيشتر زيديه معتقدند كه ابوطالب مسلمان مرده است. برخى از مشايخ معتزلى ما هم همين عقيده را دارند كه شيخ ابوالقاسم بلخى و ابوجعفر اسكافى و كسانى ديگر از ايشانند.

بيشتر مردم و اهل حديث و عموم مشايخ بصرى ما و ديگران معتقدند كه او بر دين قوم خود مرده است و در اين باره حديث مشهورى را نقل مى كنند كه پيامبر (ص) هنگام مرگ ابوطالب به او فرمود: اى عموجان كلمه اى بگو كه من خود در پيشگاه خداوند براى تو در آن مورد گواهى دهم. گفت اگر نه اين است كه عرب خواهند گفت ابوطالب هنگام مرگ بى تابى كرد چشمت را با گفتن آن روشن مى كردم.

و روايت شده است كه ابوطالب گفته است من بر آيين مشايخ هستم.

و نقل شده است كه او گفته است من بر آيين عبدالمطلب هستم و چيزهايى ديگر هم گفته شده است.

بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «پيامبر (ص) و مومنانى را كه با اويند نسزد كه براى مشركان هر چند خويشاوند باشند آمرزش خواهى كنند. پس از اينكه براى آنان روشن شده است كه ايشان دوزخى هستند و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش فقط به سبب وعده اى بود كه به او داده بود و چون براى او روشن شد كه وى دشمن خداوند است، از او بيزارى جست...»

[سوره ى توبه، آيات 113 و 114. در مورد ابوطالب نازل شده است زيرا پيامبر (ص) پس از مرگ ابوطالب براى او آمرزش خواهى فرموده بود.
]

و نيز روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند كه فرموده است: «همانا كه تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى.»

[سوره ى قصص، بخشى از آيه ى 56. درباره ى ابوطالب نازل شده است.
]

و روايت كرده اند كه على (ع) پس از مرگ ابوطالب به حضور پيامبر (ص) آمد و عرض كرد كه عموى گمراهت در گذشت، در مورد او چه فرمان مى دهى؟

و نيز اينچنين حجت آورده اند كه هيچكس نقل نكرده كه ابوطالب را در حال نماز ديده باشد و نماز چيزى است كه فرق ميان مسلمان و كافر را روشن مى كند. همچنين مى گويند على و جعفر چيزى از ميراث ابوطالب نگرفتند. از پيامبر (ص) روايت مى كنند كه فرموده است: «خداوند به من وعده فرموده است كه به سبب آنچه ابوطالب در حق من انجام داده است از عذابش بكاهد و او بر كرانه ى آتش است.» همچنين روايت مى كنند كه به پيامبر (ص) گفته شد چه خوب است براى پدر و مادر خويش آمرزش خواهى كنى، فرمود: «اگر قرار باشد براى آن دو آمرزش خواهى كنم، بى شك براى ابوطالب آمرزش خواهى مى كردم كه او براى من نيكيهايى انجام داده است كه آن دو انجام نداده اند و همانا كه عبدالله و آمنه و ابوطالب سنگريزه هايى از سنگريزه هاى دوزخند.»

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين اصرار در مورد كفر حضرت ابوطالب سلام الله عليه نمونه اى ديگر از كينه توزيهاى بنى اميه و مروانيان نسبت به حضرت اميرالمومنين على (ع) است كه بدين گونه به خيال خود ننگ كافرزادگى را از خود بزدايند و عجيب است كه هيچ مطلبى در مورد كفر يا ايمان خطاب و عفان بيان نمى شود و به همين سبب از ديرباز كتابهاى مستقلى درباره ى ايمان ابوطالب تاليف شده است كه جوابگوى اين ياوه سرايى ها است. م.
]

اما كسانى كه پنداشته اند ابوطالب مسلمان بوده است برخلاف اين روايت مى كنند و خبرى را به اميرالمومنين (ع) اسناد مى دهند كه گفته است، پيامبر (ص) فرموده است: جبريل (ع) به من فرمود خداوند شفاعت تو را شش مورد مى پذيرد، شكمى كه تو را حمل كرده و او آمنه دختر وهب است و پشتى كه تو را بر خود داشته و او عبدالله پسر عبدالمطلب است و دامنى كه تو را كفالت كرده و او ابوطالب است و خانه اى كه تو را پناه داده و او عبدالمطلب است و برادرى كه در دوره جاهلى داشتى و پستانى كه تو را شير داده است و او حليمه دختر ابوذويب است، گفته شد: اى رسول خدا آن برادرت چه كار پسنديده داشت؟ فرمود بخشنده بود، خوراك و نعمت به ديگران ارزانى مى داشت.

مى گويم: از نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد به هنگامى كه اين خبر را پيش او مى خواندم پرسيدم كه آيا پيامبر (ص) را در دوره ى جاهلى برادرى پدرى يا مادرى يا پدر و مادرى بوده است؟ گفت: نه. منظور از برادرى، دوستى و محبت است. گفتم: او كه خطاب برادرى به او شده كه بوده است؟ گفت: نمى دانم.

/ 314