خطبه 083-درباره عمرو بن عاص - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 083-درباره عمرو بن عاص

از سخنان آن حضرت (ع) درباره ى عمروعاص

(در اين خطبه كه درباره عمرو بن عاص است و با عبارت «عجبا لابن النابغه يزعم لاهل الشام ان فى دعابه و انى امرو تلعابه»

[در كتابها و منابع پيش از سيد رضى و نهج البلاغه اين خطبه در كتابهاى زير نقل شده است: ابن قتيبه در عيون الاخبار، ج 3، ص 10، ابن عبدربه در عقد الفريد، ج 2، ص 287، ابوحيان توحيدى در الامتاع و الموانسه، ج 3، ص 183، بيهقى در المحاسن و المساوى، ص 54 و بلاذرى در انساب الاشراف، ص 145 و 151، چاپ اعلمى. براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 119 مراجعه فرماييد. م. (شگفتا از پسر نابغه كه براى مردم شام به دروغ مى گويد كه در من نوعى شوخى است و من مردى بسيار شوخ هستم) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره برخى از لغات، مباحث تاريخى زير را درباره عمرو بن عاص آورده است):
]

نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او

ما اينك اندكى درباره نسب عمروعاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بيان مى كنيم:

او عمرو بن عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است. كنيه اش ابوعبدالله و گفته اند ابومحمد است، پدرش عاص بن وائل يكى از كسانى است كه پيامبر (ص) را استهزاء و آشكارا با آن حضرت دشمنى مى كرده و ايشان را آزار مى داده است و در مورد او و دوستانش اين آيه نازل شده است كه «ما مسخره كنندگان را از تو كفايت مى كنيم».

[سوره حجر آيه 95، اين استهزاءكنندگان پنج تن بوده اند: عاص، وليد بن مغيره، ابوزمعه، اسود بن عبديغوث و حرث بن عيطله. براى اطلاع بيشتر به تفسير تبيان شيخ طوسى، ج 6، ص 356 چاپ نجف مراجعه فرماييد. م.
]

عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است، زيرا به قريش گفته بود بزودى اين شخص بى دنباله و دم بريده (يعنى پيامبر (ص)) خواهد مرد و نامش محو خواهد شد. زيرا پيامبر (ص) داراى پسرى نبود كه از او اعقابى بماند و خداوند متعال اين آيه ى سوره كوثر را نازل فرمود: «همانا دشمن تو دم بريده است

[براى اطلاع بيشتر به كشف الاسرار ميبدى، ج 10، ص 638، چاپ مرحوم على اصغر حكمت و تفسير ابوالفتوح رازى، ج 12، ص 189، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه شود كه اقوال ديگرى نيز گفته شده است. م.».
]

عمرو يكى از كسانى است كه پيامبر (ص) را در مكه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت. زيرا پيامبر (ص) شبها از خانه خود بيرون مى آمد و بر كعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسير ايشان سنگ مى ريخت تا پايش به آن گير كند و بر زمين بيفتد. عمرو همچنين يكى از كسانى است كه چون زينب دختر پيامبر (ص) براى هجرت از مكه به مدينه بيرون آمد او را تعقيب كردند و ترساندند و با ته نيزه ها به هودج و كجاوه او كوبيدند و زينب از بيم، كودك خود را كه از شوهرش ابوالعاص بن ربيع بود سقط كرد. چون اين خبر به رسول خدا (ص) رسيد سخت افسرده و اندوهگين شد و آن گروه را لعن و نفرين فرمود. اين موضوع را واقدى روايت كرده است.

[واقدى در فتح مكه اين موضوع را آورده است. به ترجمه مغازى، ص 656 و ترجمه دلايل النبوه بيهقى، ج 2، ص 316 كه مفصل تر است مراجعه فرماييد. م.
]

همچنين واقدى و محدثان و مورخان ديگر روايت كرده اند كه عمروعاص پيامبر (ص) را بسيار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به كودكان مكه مى آموخت و آنان هرگاه رسول خدا از كنارشان مى گذشت بر روى او فرياد مى كشيدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجويه را مى خواندند. پيامبر (ص) در حالى كه در «حجر اسماعيل» نماز مى گزارد عرضه داشت: «پروردگارا! عمرو بن عاص مرا هجو گفته است، من شاعر نيستم، او را به شمار هجوهايى كه براى من سروده است لعنت فرماى.»

مورخان و اهل حديث روايت كرده اند كه نصر بن حارث و عقبه بن ابى معيط و عمرو بن عاص، شكمبه و احشاى شترى را كه كشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پيامبر (ص) كه كنار كعبه در حال سجده بود نهادند و آن كثافات بر سر پيامبر مى ريخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر كرد و سر برنداشت و گريست و بر آنان نفرين فرمود. دخترش فاطمه عليهاالسلام در حالى كه مى گريست آمد و آن كثافات را برداشت و دور افكند و گريان بالاى سر پدر ايستاد. پيامبر (ص) سر خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت: «پروردگارا! خود سزاى قريش را بده». سپس صداى خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت: «من ستمديده ام، انتقام مرا بگير»

[ماخود و مقتبس از آيه 11 سوره قمر است. اصل آيه چنين است: «فدعا ربهانى مغلوب فانتصر». م. و سپس برخاست و به خانه خويش رفت و اين دو ماه پس از مرگ عمويش ابوطالب بود. ]

[اين موضوع با اندك تفاوتى به نقل از دلائل النبوه در بحارالانوار، ج 18، ص 209، چاپ جديد آمده است. م.
]

و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا (ص) اهل مكه او را پيش نجاشى فرستادند تا او را از گرايش به اسلام بازدارد و مهاجرانى را كه به حبشه هجرت كرده اند از سرزمين خود بيرون كند و در صورتى كه بتواند، جعفر بن ابى طالب را بكشد. از جمله كارهاى عمروعاص در مورد جعفر مطالبى است كه در كتابهاى سيره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى كنيم.

اما در مورد نابغه: زمخشرى در كتاب ربيع الابرار چنين آورده است كه نابغه مادر عمروعاص كنيزى بود متعلق به مردى از قبيله عنزه كه در جنگ اسير شد. عبدالله بن جدعان تيمى آن كنيز را خريد، او روسپى بود. عبدالله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت. قضا را در يك ماه ابولهب بن عبدالمطلب و اميه بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او كام گرفتند و او عمرو را زاييد و همه آنان مدعى او شدند. سرانجام خود نابغه را حكم قرار دادند و او گفت: پسرم از عاص بن وائل است و اين به آن سبب بود كه عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بيشترى مى بخشيد. گويند عمرو به ابوسفيان شبيه تر بوده و در همين مورد حارث بن عبدالمطلب

[در برخى از منابع ديگر و در يكى دو صفحه بعد (در همين كتاب) اين ابيات به حسان بن ثابت نسبت داده شده است و ظاهرا صحيح نيست. م. خطاب به عمرو بن عاص چنين سروده است:
]

«پدر تو ابوسفيان است و در اين شك نيست كه ميان ما آثار و شمايل تو آنرا آشكار ساخته است».

ابوعمر بن عبدالبر صاحب كتاب الاستيعاب مى گويد

[به الاستيعاب در حاشيه ص 508، ج 3، الاصابه مراجعه فرماييد. م.:
]

نام مادر عمرو، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طايفه بنى جلان بن عنزه بن اسد بن ربيعه بن نزار است. او به اسيرى افتاد و پس از آنكه ميان گروهى از قريش دست به دست شد در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد.

ابن عبدالبر مى گويد: براى مردى هزار درهم جايزه قرار دادند كه از عمروعاص در حالى كه بر منبر باشد بپرسد مادرش كيست. آن مرد پرسيد. گفت: مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طايفه بنى عنزه و از خاندان جلان است، به دست اعراب اسير و در بازار عكاظ فروخته شد. فاكه بن مغيره او را خريد سپس عبدالله بن جدعان او را از وى خريد و سرانجام در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم، اينك اگر براى تو جايزه اى قرار داده اند آنرا بگير.

مبرد در كتاب الكامل گفته است:

[الكامل مبرد، ج 3، ص 79، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر بدون تاريخ. م. نام مادر عمرو ليلى بوده و اين خبر را هم نقل كرده و گفته است: مادرش زنى پسنديده نبوده است. مبرد همچنين مى گويد: منذر بن جارود يك بار به عمروعاص گفت: تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود. گفت: همراه تو خدا را ستايش مى كنم، ديشب در اين باره فكر مى كردم نسب او را ميان قبايل عرب كه دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى كردم ولى قبيله عبدالقيس به خاطرم خطور نكرد.
]

مبرد همچنين مى گويد: عمروبن عاص وارد مكه شد قومى از قريش را ديد كه گردهم نشسته اند. و چون او را ديدند همگى چشم بر او برگرداندند. پيش آنان رفت و گفت: چنين گمان مى كنم كه درباره من سخن مى گفتيد. گفتند: آرى، ميان تو و برادرت هشام بن عاص مقايسه مى كرديم كه كداميك با فضيلت تريد. عمرو گفت: هشام را بر من چهار فضيلت است: نخست آنكه مادرش مادر هشام بن مغيره است و مادر مرا خوب مى شناسيد، دو ديگر پدرش او را بيش از من دوست مى داشت و شناخت پدر را به پسر مى دانيد، سوم آنكه پيش از من اسلام آورده است. چهارم آنكه او شهيد شده است و من هنوز زنده ام

[براى اطلاع بيشتر در مورد هشام كه از مسلمانان قديمى و مهاجران به حبشه است و به روزگار حكومت ابوبكر در جنگ اجنادين يا يرموك كشته شده است. به اسدالغابه ابن اثير، ج 5، ص 63 مراجعه فرماييد. م.
]

ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب الانساب خود مى گويد: در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند. گفته شد مادرش در اين باره داورى كند. مادر عمرو گفت: او از عاص بن وائل است. ابوسفيان گفت: من در اين ترديد ندارم كه او را در رحم مادرش كاشته ام، ولى عاص نپذيرفت. به مادرش گفتند: نسب ابوسفيان شريفتر است. گفت: عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى كند و حال آنكه ابوسفيان مردى ممسك و بخيل است.

حسان بن ثابت در همين مورد در پاسخ عمروعاص كه پيامبر (ص) را هجا گفته بود چنين سروده و او را هجا گفته است:

«پدرت ابوسفيان است، در اين ترديدى نيست و ميان ما دلايل روشنى در اين باره آشكار شده است. اگر مى خواهى افتخارى كنى به ابوسفيان افتخار كن ولى به عاص بن وائل فرومايه افتخار مكن...»

مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش

زبير بن بكار در كتاب المفاخرات خود مى گويد: عمرو بن عاص و وليد بن عقبه بن ابى معيط و عتبه بن ابوسفيان بن حرب و مغيره بن شعبه پيش معاويه جمع شدند و از حسن بن على عليهماالسلام سخنان ناهنجارى شنيده بودند، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن (ع) رسيده بود. آنان به معاويه گفتند: اى اميرالمومنين! همانا حسن نام و ياد پدرش را زنده كرده است. سخن مى گويد، تصديق مى كنند، فرمان مى دهد، اطاعت مى شود و براى او و بر گرد او كفشها از پاى درآورده مى شود و اين امور او را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود كه ما را خوش نمى آيد.

معاويه گفت: اينك چه مى خواهيد؟ گفتند: پيام بده و احضارش كن تا او را و پدرش را دشنام دهيم و او را توبيخ و سرزنش كنيم به او بگوييم كه پدرش عثمان را كشته است و از او اقرار بگيريم و نمى تواند چيزى از آنرا دگرگون كند يا در آن مورد ما را نكوهش كند.

معاويه گفت: من اين كار را به مصلحت نمى بينم و انجام نخواهم داد. گفتند: اى اميرالمومنين! ترا سوگند مى دهيم كه اين كار را انجام دهى. گفت: واى بر شما! اين كار را مكنيد. به خدا سوگند، من او را هيچگاه پيش خود نشسته نديده ام مگر اينكه از مقام او و خرده گرفتنش بر خود ترسيده ام. گفتند: در هر حال بفرست و او را احضار كن. گفت: اگر چنين كنم نسبت به او انصاف خواهم داد. عمروعاص گفت: آيا مى ترسى باطل او بر حق چيره شود يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟ معاويه گفت: اگر پيام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگويد. گفتند: به اين فرمانش بده.

معاويه گفت: اينك كه برخلاف من اصرار مى ورزيد و چيزى جز آنرا نمى پذيريد مبادا كه سخن سست و بيمار بگوييد و بدانيد آنان خاندانى هستند كه كسى بر ايشان عيب نمى گيرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشيند ولى سخت و استوار چون سنگ بگوييد و فقط به او بگوييد پدرت عثمان را كشته است و خلافت خلفاى پيش از خود را خوش نمى داشته است.

معاويه كسى پيش ايشان فرستاد. او رفت و گفت: اميرالمومنين ترا فرامى خواند فرمود: چه كسانى پيش اويند؟ چون نام برد، حسن عليه السلام فرمود: آنان را چه مى شود؟ «سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا كه نمى دانستند به ايشان رسيد»

[سوره نحل بخشى از آيه 29. م. سپس فرمود: اى كنيز، جامه هاى مرا بياور. و عرضه داشت: پروردگارا! من از بديهاى ايشان به تو پناه مى برم و با يارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو بر آنان يارى مى جويم. خداوندا! هرگونه كه مى خواهى و به هر صورت با نيرو و توان خود آنانرا از من كفايت فرماى. اى بخشنده تر بخشندگان!
]

سپس برخاست و چون پيش معاويه رسيد، معاويه او را بزرگ و گرامى داشت و كنار خود نشاند. آن قوم همچون جانوران نر دم جنبانيدند و در خويش احساس قدرت و برترى كردند. معاويه گفت: اى ابامحمد اين گروه از فرمان من سرپيچى كردند و به تو پيام دادند و احضارت كردند.

حسن عليه السلام فرمود: سبحان الله! خانه، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است. به خدا سوگند، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موافقت هم كرده باشى من از بيدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى كنم و اگر چنين نباشد و آنان برتو غلبه كرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آزرم مى كنم. به كداميك از اين دو حالت اقرار و كداميك را انكار مى كنى؟ اگر من شمار ايشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ايشان از بنى عبدالمطلب مى آوردم، اينك هم چرا از تو و ايشان وحشتى داشته باشم؟ همانا ولى من خداوند است كه صالحان را يارى مى فرمايد.

معاويه گفت: من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اينان مرا بر اين كار واداشتند و به هر حال مى توانى با انصاف پاسخ من و ايشان را بدهى. ما ترا فراخوانديم تا از تو اقرار بگيريم كه عثمان مظلوم كشته شده است و پدرت او را كشته است. اكنون سخنان ايشان را بشنو و پاسخ بگو و تنهايى تو و اجتماع ايشان ترا از اينكه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى بازندارد.

عمروعاص شروع كرد و نخست حمد خدا و درود بر پيامبر (ص) را بر زبان آورد سپس به خرده گيرى از على عليه السلام پرداخت و از هيچ چيز فروگذارى نكرد و گفت: پدرت به ابوبكر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و نخست از بيعت با او خوددارى و سرانجام با كراهت با او بيعت كرد، در خون عمر هم شركت داشت و عثمان را با ظلم و ستم كشت و مدعى خلافتى شد كه از او نبود.

آنگاه از جنگ صفين و فتنه ها نام برد و او را سرزنش كرد و كارهاى زشت ديگرى را هم برشمرد و به على (ع) نسبت داد. سپس گفت: اى فرزندان عبدالمطلب، خداوند به اين جهت كه شما خليفگان را كشتيد و خونهاى حرام را حلال شمرديد و كارهاى ناروا كرديد و بر پادشاهى حرص ورزيديد، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت. و تو خودت اى حسن، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و كفايت اين كار نيست و كردار خداوند سبحان را با خود چگونه ديدى؟ عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها كرد كه نادانترين فرد قريش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين به سبب كردار ناپسند پدرت بود. ما اينك ترا فراخوانده ايم تا خود و پدرت را دشنام دهيم، اما پدرت را خداوند خود سزايش داد و كار او را از ما كفايت كرد، اما تو هم اكنون اسير دست ما و در اختيار مايى هر چه بخواهيم درباره ات انجام مى دهيم و اگر ترا بكشيم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عيبى نيست آيا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تكذيب كنى؟ و اگر تصور مى كنى ما در موردى دروغ گفتيم پاسخ آنرا به ما بگو وگرنه بدان كه خودت و پدرت ستمگريد.

سپس وليد بن عقبه بن ابى معيط سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى بنى هاشم، شما دايى هاى عثمان بوديد

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه مادر عثمان نوه دخترى عبدالمطلب است. م. و او براى شما چه نيكو پسرى بود، حق شما را شناخت. شما خويشاوندان همسرش بوديد و او چه داماد پسنديده يى بود كه شما را گرامى مى داشت، ولى شما نخستين كسانى بوديد كه بر او رشك برديد و حسد ورزيديد و پدرت با ستم او را كشت و هيچ عذر و بهانه يى نداشت. ديديد كه خداوند چگونه خون او را طلب كرد. و شما را به اين روز انداخت؟ به خدا سوگند، بنى اميه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى اميه بودند و معاويه براى خود تو بهتر از توست.
]

سپس عتبه بن ابوسفيان سخن گفت. او چنين اظهار داشت: اى حسن، پدرت بدترين فرد قريش براى قريش بود. خونريزترين آنان و قطع كننده ترين ايشان در پيوند خويشاوندى و داراى شمشير و زبان دراز بود. زنده را مى كشت و بر مرده عيب مى گرفت و تو خود از كسانى هستى كه عثمان را كشته اند و ما ترا در قبال خون او مى كشيم. اما اينكه اميد به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نيست و آتش زنه ى تو آنرا براى تو برنمى افروزد. اى بنى هاشم، شما عثمان را كشتيد و حق بر اين است كه تو و برادرت را در قبال خون او بكشيم. اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و كار او را از ما كفايت كرد. اما تو، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بكشيم مرتكب گناه و ستمى نشده ايم.

سپس مغيره بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت: به خدا سوگند، من بر او در مورد هيچ حكم و قضاوتى كه در آن سركشى و كژى كرده باشد عيب نمى گيرم ولى او عثمان را كشته است. و همگى سكوت كردند.

در اين هنگام حسن بن على عليه السلام سخن گفت. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد. سپس گفت: اى معاويه! اينان به من دشنام ندادند بلكه تو مرا دشنام دادى و اين كار ناپسند در تو نهفته است و بدانديشى يى است كه تو به آن شناخته شده اى و خوى زشتى است كه بر آن پايدارى و ستم تو بر ما و دشمنى تو با محمد (ص) و خاندان اوست. اينك اى معاويه، تو و ايشان گوش فرادهيد و بشنويد درباره تو و ايشان چيزى خواهم گفت كه به مراتب كمتر از آن است كه در شما نهفته و سرشته است.

اى گروه! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد آن كسى را كه امروز دشنام داديد بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى كه تو اى معاويه بر آن دو قبله كافر بوده اى و آنرا گمراهى مى پنداشتى و با گمراهى، لات و عزى را مى پرستيدى!

شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او هر دو بيعت، يعنى بيعت فتح و بيعت رضوان را انجام داده است و حال آنكه تو اى معاويه در مورد يكى از آن دو كافر و در مورد ديگرى پيمان گسل بودى.

و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او نخستين كس است كه ايمان آورد و حال آنكه اى معاويه، تو و پدرت از كسانى بوديد كه (با اعطاى مال) دلهاتان را به دست مى آوردند و كفر خود را پوشيده مى داشتيد و تظاهر به اسلام مى كرديد و با بخشيدن اموال شما را دلجويى مى كردند.

شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه در جنگ بدر او پرچمدار پيامبر (ص) بود و حال آنكه رايت مشركان با معاويه و پدرش بود، سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما روياروى شد و همچنان رايت پيامبر (ص) بر دوش او بود و رايت شرك با تو و پدرت. در همه آن جنگها خداوند براى او پيروزى نصيب كرد و حجت او را چيره داشت و دعوت او را يارى و سخن او را تصديق فرمود و پيامبر (ص) در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگين بود. اى معاويه، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا آن روز را به ياد دارى كه پدرت سوار بر شتر سرخ مويى آمد، تو شتر را مى راندى و همين برادرت عتبه آنرا مى كشيد و همينكه پيامبر (ص) شما را ديد فرمود: «خداوندا، شترسوار و آن كس كه آنرا مى راند و آن كس كه آنرا مى كشد لعنت فرماى!»

اى معاويه آيا شعرى كه براى پدرت هنگامى كه تصميم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش كرده اى؟ در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى كرده و چنين گفته بودى:

«اى صخر! مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا كنى پس از آنان- دايى و عمويم و عموى مادرم و...- كه در بدر كشته و پاره پاره شدند»

و به خدا سوگند آنچه از كارهاى تو كه پوشيده داشتم بيشتر و بزرگتر است از آنچه كه آشكار ساختم.

اى گروه! شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه از ميان اصحاب رسول خدا (ص) اين على بود كه همه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه درباره او نازل شده است كه خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه گرويده ايد چيزهاى پاكيزه يى را كه خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مكنيد»

[سوره مائده بخشى از آيه 87. سيد هاشم بحرانى در تفسير برهان، ج 1، ص 494، به نقل از على بن ابراهيم و طبرسى، شان نزول اين آيه را در مورد على (ع) و بلال و عثمان بن مظعون دانسته است. م. و نمى دانيد كه پيامبر (ص) بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قريظه فرستاد و همينكه آنان از حصارهاى خويش فرود آمدند اصحاب همگى گريختند و پيامبر على را با رايت فرستاد و او بود كه آنان را مجبور كرد تا به فرمان خدا و رسول او تسليم شوند و در خيبر هم همانگونه رفتار كرد.
]

سپس گفت: اى معاويه، خيال مى كنم تو نمى دانى كه من از نفرين پيامبر (ص) بر تو آگاهم كه چون مى خواست براى بنى خزيمه نامه يى بنويسد ابن عباس را پيش تو فرستاد و احضارت فرمود. ابن عباس ترا در حالى كه غذا مى خوردى ديد، دوباره او را پيش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پيامبر (ص) بر تو نفرين فرمود كه تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى.

[اين موضوع در صحيح مسلم، كتاب البر و الصله و الاداب و در مسند ابى داود، ج 11، ص 359 آمده است و براى اطلاع بيشتر به السبعه من السلف استاد سيد مرتضى حسينى فيروزآبادى، ص 183 مراجعه فرماييد. م.
]

و اى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر (ص) ابوسفيان را در هفت مورد لعن و نفرين فرموده است كه نمى توانيد آنرا رد كنيد:

نخست، روزى كه پيامبر (ص) به طائف مى رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام و دين دعوت فرمايد، ابوسفيان پيامبر را بيرون از مكه ديد و به جان پيامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگويش خواند و او را بيم داد و قصد حمله به پيامبر (ص) را داشت. خدا و رسولش او را لعنت كردند و او از آزار بيشتر بازداشته شد.

دوم، «روز كاروان» كه پيامبر (ص) براى فروگرفتن آن كاروان كه از شام بيرون آمده بود ابوسفيان كاروان را در كنارى كشاند و از ساحل دريا گريخت و مسلمانان به كاروان دست نيافتند و پيامبر (ص) ابوسفيان را لعن و نفرين فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت.

سوم، روز احد كه ابوسفيان پايين كوه و پيامبر بالاى كوه بودند و ابوسفيان بانگ برداشته بود كه: «اى هبل، پايدار و بلندمرتبه باش» و اين سخن را چند بار تكرار كرد و پيامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرين كردند.

چهارم، روزى كه ابوسفيان همراه احزاب و قبيله غطفان و يهوديان آمد و پيامبر با تضرع به درگاه خدا او را لعنت فرمود.

پنجم، روزى كه ابوسفيان همراه قريش آمد و پيامبر (ص) را از ورود به مسجدالحرام و قربانى ها را از رسيدن به قربانگاه بازداشتند و اين در حديبيه بود و پيامبر (ص) ابوسفيان و سران و پيروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت: «همه آنان نفرين شده اند و كسى ميان ايشان نيست كه به راستى ايمان آورد». گفته شد: اى رسول خدا، آيا براى هيچيك از ايشان اميد مسلمان شدن هم نيست و اين لعنت چگونه است؟ فرمود: اين لعنت به پيروان ايشان نمى رسد ولى از سران ايشان هيچ كس رستگار نمى شود.

ششم، آن روزى كه سوار بر شتر سرخ موى بود.

هفتم، هنگامى كه گروهى روى گردنه كمين كردند تا شتر پيامبر را رم دهند.

آنان دوازده تن بودند كه ابوسفيان هم از ايشان بود. اين ها اى معاويه براى تو و پاسخ تو بود.

اما تو اى پسر عاص! آغاز كار و نطفه تو ميان چند كس مشترك است. مادرت ترا با زناكارى و رابطه نامشروع زاييد، چهار تن از قريش درباره اينكه كداميك پدر تو هستند با يكديگر به محاكمه پرداختند و سرانجام قصاب قريش كه نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر ديگران غلبه كرد. سپس پدرت برخاست و گفت: من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه را كه لازم بود نازل فرمود.

و تو در همه موارد با رسول خدا (ص) جنگ كردى و در مكه ايشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مكر خود را در مورد او اعمال كردى و از همگان او را بيشتر تكذيب مى كردى و با او دشمنى مى ورزيدى.

سپس همراه كشتى نشينان پيش نجاشى رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه برگردانى. چون آنچه اميد داشتى بر خطا رفت و خداوندت نااميد برگرداند و دروغ و سخن چينى ترا آشكار فرمود، ناچار تندى و تيزى خود را در مورد دوست خودت عماره بن وليد به كار بستى و از حسد و رشكى كه بر او به سبب آنچه با همسرت كرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چينى كردى و خداوند تو و دوست ترا رسوا ساخت.

تو در دوره ى جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى و خود مى دانى و اين جمع هم همگى مى دانند كه پيامبر (ص) را با هفتاد بيت شعر هجو گفتى و پيامبر (ص) عرضه داشت: «پروردگارا، من شعر نمى گويم و سزاوار من نيست، خدايا! او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى». و در اين صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است.

اما آنچه درباره كار عثمان گفتى، اين تو بودى كه دنيا را براى او به آتش كشيدى و شعله را برافروختى و سپس به فلسطين رفتى و چون خبر كشته شدن او به تو رسيد گفتى: من ابوعبدالله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونريزى مى اندازم. سپس خود را به معاويه چسباندى و دين خود را به دنياى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى كنيم و به خدا سوگند كه عثمان را در زندگى او يارى ندادى و هنگامى كه كشته شد براى او خشمگين نشدى. اى پسر عاص، واى بر تو! مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى كه از مكه براى رفتن پيش نجاشى بيرون آمدى اين اشعار را نگفته اى:

«دختركم مى گويد: اين سفر به كجاست و اين حركت از من پوشيده نيست. گفتم: رهايم كن، من مردى هستم كه درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم...»

اين پاسخ تو است، آيا شنيدى!

اما تو اى وليد، به خدا سوگند، من ترا درباره كينه و دشمنى با على ملامت نمى كنم زيرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازيانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو كسى هستى كه خداوند او را فاسق ناميده و على را مومن نام نهاده است و اين هنگامى بود كه شما دو تن با يكديگر مفاخره مى كرديد و تو گفتى: اى على ساكت باش كه من از تو شجاعتر و سخن ورترم. و على به تو فرمود: اى وليد خاموش باش كه من مومنم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على اين آيه را نازل فرمود كه: «آيا كسى كه مومن است چون كسى است كه فاسق است! يكسان نيستند»

[سوره ى سجده آيه 18 و سوره حجرات بخشى از آيه 7. به گفته بزرگان اهل سنت، شان نزول اين دو آيه همانگونه است. به اسباب النزول واحدى، ص 236 و 261، چاپ افست، قم 1362 ش و كشف الاسرار ميبدى، ج 7، ص 535 و ج 9، ص 249، چاپ مرحوم على اصغر حكمت مراجعه فرماييد. م. و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على (ع) اين آيه را درباره تو نازل فرموده است: «اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، تحقيق و جستجو كنيد» ]

[سوره ى سجده آيه 18 و سوره حجرات بخشى از آيه 7. به گفته بزرگان اهل سنت، شان نزول اين دو آيه همانگونه است. به اسباب النزول واحدى، ص 236 و 261، چاپ افست، قم 1362 ش و كشف الاسرار ميبدى، ج 7، ص 535 و ج 9، ص 249، چاپ مرحوم على اصغر حكمت مراجعه فرماييد. م.
]

اى وليد واى بر تو! هر چه را فراموش مى كنى اين ابيات شاعر را كه درباره تو و على سروده است فراموش مكن كه گفته است:

«خداوند و قرآن گرانقدر را درباره على آيتى است كه در آن وليد از فسق و على انباشته از ايمان است...»

و ترا با قريش چه كار و چه نسبت؟ كه تو گبركى از مردم «صفوريه»

[نام بخش و شهركى از اردن و نزديك طبريه شام است. به معجم البلدان ياقوت حموى، ج 5، ص 369، چاپ مصر، 1906 ميلادى مراجعه فرماييد. م. هستى و به خدا سوگند مى خورم كه تو از آن كسى كه خود را به او مى رسانى بزرگترى و پيش از او متولد شده اى.
]

اما تو اى عتبه! خردمندى نيستى كه پاسخت گويم و عاقلى نيستى كه با تو گفتگو و عتاب كنم و ترا نه خيرى است كه به آن اميد توان بست و نه شرى كه از آن بيم توان كرد، عقل تو و عقل كنيزت يكسان است و بر فرض كه در حضور جمع، على را دشنام دهى دشنامت او را زيانى نمى رساند:

اما اينكه مرا به كشتن تهديد مى كنى، اى كاش آن مرد (ريش دراز) لحيانى را هنگامى كه در بستر خود يافتى مى كشتى. آيا از اين ابيات نصر بن حجاج كه درباره تو سروده است آزرم نمى كنى!

«اى مردان، واى از اين پيشامد روزگار و ننگى كه ابوسفيان را زبون ساخته است! به من خبر رسيده كه مرد تبهكار فرومايه يى از قبيله لحيان به عروس عتبه خيانت ورزيده است.»

و پس از اين ديگر به خود اجازه نمى دهم بيشتر درباره او سخن بگويم. چگونه ممكن است كسى از شمشير تو بترسد و حال آنكه كسى را كه ترا سخت رسوا نمود نكشتى؟ و چگونه ترا در مورد كينه داشتن تو نسبت به على سرزنش كنم در حالى كه دايى تو، وليد، را در جنگ تن به تن روز بدر كشته است و با حمزه در كشتن جد تو عتبه شركت داشته و برادرت حنظله را هم همانجا كشته است.

اما تو اى مغيره! هرگز شايسته نيستى كه در اين گفتگو و نظير آن وارد شوى. داستان تو داستان پشه يى است كه به درخت خرما گفت: مواظب خود باش كه مى خواهم از شاخ تو پرواز كنم! درخت خرما گفت: مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اينك بدانم كه از روى من خواهى پريد؟! و به خدا سوگند، ما هرگز توجهى به ستيز و دشمنى تو با خود نكرده ايم و چون از آن آگاه شويم اندوهگين نمى شويم و سخن تو بر ما دشوار نيست. همانا حد زنا بر طبق حكم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره بازخواست مى كند.

(به ياد دارى كه) از رسول خدا پرسيدى: آيا مرد مى تواند به زنى كه با او قصد ازدواج دارد نگاه كند و پيامبر فرمود: «اى مغيره تا هنگامى كه نيت زنا نداشته باشد در اين كار گناهى نيست» و اين به سبب علم پيامبر در مورد تو بود كه زناكارى.

اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان. همانا خداوند متعال فرموده است: «و چون بخواهيم دهى را هلاك گردانيم نازپرورگانش را فرمان (به اطاعت) مى دهيم، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آيد و آنرا زير و رو مى كنيم زيررو كردنى»

[سوره بنى اسرائيل آيه ى 169.
]

آنگاه حسن (ع) برخاست و جامه خويش را تكان داد و برگشت. عمروعاص جامه او را گرفت و به معاويه گفت: اى اميرالمومنين! شاهد گفتارش در مورد من بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود.

معاويه به عمروعاص گفت: رهايش كن! خدايت پاداش ندهاد؟ عمرو او را رها كرد.

آنگاه معاويه گفت: به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم. فرمان مرا نپذيرفتيد. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت. برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از راى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست.

[موضوع اين گفتگو در منابع شيعه به نقل از احتجاج احمد بن على طبرسى (در گذشته حدود 620 ه. ق كه از معاصران ابن ابى الحديد شمرده مى شود) در بحارالانوار علامه مجلسى (ره)، ج 44، ص 70 -86، چاپ جديد، به اهتمام استاد محمد باقر بهبودى با تفاوتهاى آمده است. طبرسى روايت خود را از شعبى و ابومخنف و يزيد بن ابى حبيب مصرى نقل كرده است. براى اطلاع بيشتر به آنجا مراجعه فرماييد. م.
]

/ 314