حکمت 393 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 393

و قال عليه السلام:

«مقاربه الناس فى اخلاقهم امن من غوائلهم»

[اين هر دو كلمه با تفاوتهاى اندكى در غررالحكم، صفحات 171 و 184 آمده است. م.
]

و آن حضرت فرمود:

«موافقت و نزديكى با مردم در خويهاى ايشان، ايمنى از گزندهاى آنان است.»

حکمت 394

و قال عليه السلام لبعض مخاطبيه و قد تكلم بكلمه يستصغر مثله عن قول مثلها: لقد طرت شكيرا، و هدرت سقبا.

قال: الشكير هاهنا اول ما ينبت من ريش الطائر قبل ان يقوى و يستحصف. و السقب: الصغير من الابل و لا يهدر الا بعد ان يستفحل.

[اين هر دو كلمه با تفاوتهاى اندكى در غررالحكم، صفحات 171 و 184 آمده است. م.
]

و آن حضرت به يكى از مخاطبهاى خود كه سخنى گفته بود كه از گفتن چنان سخنى كوچك تر شمرده مى شد فرمود:

«همانا با پرهاى نخستين پريدى و در خردسالى بانگ بركشيدى.

سيد رضى گويد: شكير در اين سخن به معنى نخستين پرهايى است كه در پرنده پيش از آنكه نيرومند و استوار شود، مى رويد. و سقب شتر خردسال است و شتر تا فحل نشود بانگ برنمى آرد.»

ابن ابى الحديد مى گويد: نظير اين سخن اعراب است كه غوره نشده مويز شده است.

حکمت 395

و قال عليه السلام: من اوما الى متفاوت خذلته الحيل.

[ابن شعبه حرانى با اندك تفاوت كه به جاى «الحيل»، «الرغبه» است در تحف العقول، صفحه ى 143 ضمن وصيت اميرالمومنين به مالك اشتر آورده است. م.
]

و فرمود: «كسى كه به كار متفاوت پردازد چاره جوييها كار او را نسازد.»

ابن ابى الحديد مى گويد: در شرح اين سخن گفته شده است: يعنى هر كس در مورد توحيد و عدل به آيات متشابه قرآن استدلال كند، حيله اش آشكار مى شود كه علماى توحيد تاويل آن آيات را شرح داده و روشن ساخته اند.

حکمت 396

قال عليه السلام و قد سئل عن معنى قولهم: لا حول و لا قوه الا بالله: انا لا نملك مع الله شيئا و لا نملك الا ما ملكنا، فمتى ملكنا، ما هو املك به منا كلفنا و متى اخذه منا وضع تكليفه عنا.

[ابن شعبه حرانى نظير اين سخن را در تحف العقول، صفحه ى 345 ضمن سوالهاى عبايه بن ربعى اسدى آردةاست. م.
]

«از آن حضرت درباره ى معنى «لا حول و لا قوه الا بالله» پرسيدند، فرمود: با وجود خداوند ما را بر چيزى اختيار نيست و چيزى نداريم جز آنچه او ما را مالك آن قرار داده است، پس چون ما را مالك چيزى فرمود كه خود به آن سزاوارتر از ماست، تكليف برعهده ى ما گذاشت و چون آن را از ما گرفت، تكليف خود را از ما برداشت.»

ابن ابى الحديد مى گويد: معنى اين سخن اين است كه آن حضرت «حول» را به معنى ملكيت و تصرف و «قوه» را به معنى تكليف گرفته است، گويى مى فرمايد هيچ تملك و تصرفى جز به عنايت خدا و هيچ تكليفى براى هيچ كارى بدون امر خدا نيست. يعنى در قبال خداوند ما مالك چيزى نيستيم و استقلال نداريم كه چيزى داشته باشيم، زيرا اگر خداوند ما را نمى آفريد و زنده قرار نمى داد نه مالك چيزى بوديم و نه اختيار تصرف داشتيم. و هرگاه مالك چيزى هم مى شويم خداوند بر آن چيز از ما تواناتر و مالك تر است و چون مالك مال مى شويم كه به حقيقت مالك آن هستيم يا داراى عقل و جوارح و اعضا مى شويم كه به صورت مجازى مالك آنهاييم، در اين هنگام خداوند در قبال آنچه مالك هستيم تكليفى براى ما تعيين فرموده است، نظير آنكه در مال تكليف زكات و در عقل تكليف دقت كردن و در داشتن امكانات و اعضا و جوارح امورى چون حج و نماز و جهاد و ديگر احكام را بر ما مقرر فرموده است. هرگاه مال را از ما مى گيرد، تكليف زكات را از ما برمى دارد و هرگاه عقل را از ما مى گيرد، تكليف دقت و انديشيدن از ما ساقط مى شود و به همين ترتيب هرگاه اعضا و جوارح را مى گيرد، تكليف جهاد ساقط مى شود.

اين تفسير سخن آن حضرت است، ديگران به گونه ى ديگر «لا حول و لا قوه الا بالله» را معنى كرده اند، ابوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام فرموده است: هيچ نيرويى براى اطاعت و هيچ نيرويى براى ترك معصيتها جز به لطف خداوند نيست.

جبريان مى گويند: هيچ كارى از كارها نيست مگر اينكه از خداوند صادر مى شود و حال آنكه در الفاظ اين كلمه هيچ لفظى كه دليل ادعاى ايشان باشد وجود ندارد.

حکمت 397

و قال عليه السلام لعمار بن ياسر رحمه الله تعالى و قد سمعه يراجع المغيره ابن شعبه كلاما:

دعه يا عمار، فانه لم ياخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا و على عمد لبس على نفسه، ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته.

[به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى اين سخن را ابن قتيبه در الامامه و السياسه، جلد اول، صفحه ى 50 با تفاوتى اندك و مفيد در مجالس، صفحه ى 116 و ابن عساكر در تاريخ دمشق آورده اند. م.
]

«و آن حضرت چون بگو و مگوى عمار بن ياسر رحمه الله تعالى را با مغيره بن شعبه شنيد، فرمود: اى عمار! او را واگذار، كه او چيزى از دين جز آنچه او را به دنيا نزديك مى سازد، نگرفته است و به عمد خود را به شبهه ها درافكنده است تا شبهه ها را عذرخواه و بهانه لغزشهاى خود قرار دهد.»

مغيره بن شعبه

ياران معتزلى ما در مورد سكوت و خاموشى از بيان احوال مغيره متفق نيستند، بلكه بيشتر معتزله بغداد او را تفسيق مى كنند و درباره ى او همان چيزى را مى گويند كه درباره ى فاسق بر زبان مى آورند. هنگامى كه به سال حديبيه عروه بن مسعود ثقفى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، مغيره را در حالى كه شمشير به دوش آويخته بود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايستاده ديد، پرسيد: اين كيست؟ گفتند: برادرزاده ات مغيره است. عروه به او نگريست و گفت: اى حيله گر تو اين جايى! به خدا سوگند من تاكنون نتوانسته ام بديهاى تو را بشويم. اسلام آوردن مغيره بدون اعتقاد صحيح و بدون نيست پسنديده و بازگشت به حق بوده است. او در يكى از راهها با گروهى همسفر بود آنان را در حالى كه خواب بودند غافلگير ساخت و كشت و اموالشان را برداشت و از بيم آنكه به او نرسند و او را بكشند يا اموالى را كه از آنان به چنگ آورده بود بگيرند، گريخت و به مدينه آمد و به ظاهر مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اسلام هيچ كس را بر او رد نمى فرمود، چه با اخلاص مسلمان مى شد و چه به سببى ديگر، بدينگونه مغيره خود را در پناه و حمايت اسلام قرار داد و در امان قرار گرفت.

داستان مسلمان شدن مغيره را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى

[الاغانى، جلد شانزدهم، چاپ دارالكتب، صفحات 82 /80 با اختلاف روايت. م. چنين آورده است:
]

مغيره خود داستان اسلام خويش را چنين نقل مى كرد كه همراه گروهى از بنى مالك كه همگان بر آيين جاهلى بوديم، براى رفتن پيش مقوقس پادشاه مصر بيرون آمديم و وارد اسكندريه شديم و هدايايى را كه همراهمان بود به پادشاه تقديم كرديم. من در نظرش از همه ى يارانم زبونتر آمدم، او هديه ها را پذيرفت و براى آنان جوايزى تعيين كرد و برخى را فزونتر از برخى ديگر داد و در مورد من چنان كوتاهى كرد كه فقط چيز اندكى كه در خور گفتن نيست به من داد. چون از بارگاهش بيرون آمديم، بنى مالك در حالى كه شاد بودند به خريدن هدايايى براى زن و فرزند خود پرداختند و هيچ يك از ايشان در آن مورد با من مواسات نكرد. چون از مصر بيرون آمدند، شراب با خود برداشتند و ميگسارى مى كردند، من هم با آنان باده نوشى مى كردم ولى نفس من مرا با آنان رها نمى كرد و با خود گفتم اينان با اين همه اموال و عطاياى ملك به طايف برمى گردند و كوتاهى كردن و زبون شمردن پادشاه را درباره ى من به قوم من خبر مى دهند و تصميم به كشتن ايشان گرفتم و گفتم سردردى را در خود احساس مى كنم. آنان بساط باده نوشى گستردند و مرا هم به شراب فراخواندند، گفتم: درد سر دارم، بنشينيد من ساقى شما خواهم بود. آنان به چيزى از رفتار من بدگمان نشدند و نشستم و پياپى به آنان قدح مى دادم و چون باده در آنان اثر كرد بيشتر اشتها پيدا كردند و من همچنان پياپى جام پر به آنان مى دادم و مى نوشيدند و نمى فهميدند. شراب سخت در آنان اثر گذاشت و ايشان را گيج كرد و بدون آنكه چيزى بفهمند خوابيدند، من برجستم و همگان را كشتم و همه ى چيزهايى كه با آنان بود برگرفتم. به مدينه آمدم و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مسجد يافتم، ابوبكر كه با من آشنا بود، حضور داشت، همين كه مرا ديد گفت: برادرزاده ى عروه اى؟ گفتم: آرى و آمده ام گواهى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده ى خداوند است. رسول خدا فرمود: سپاس خدا را. ابوبكر گفت: گويا از مصر مى آيى؟ گفتم: آرى. گفت: افراد بنى مالك كه با تو بودند چه كردند؟ گفتم: ميان من و ايشان كه همگى بر آيين شرك بوديم، يكى از مسائلى كه ميان اعراب اتفاق مى افتد پيش آمد و من آنان را كشتم و جامه و سلاح و كالاهاى ايشان را گرفتم و اينك به حضور پيامبر آمده ام تا خمس آن را بگيرد و راى خويش را در آن مورد عمل كند كه به هر حال اينها غنيمت مشركان است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اسلامت را پذيرفتم، ولى از اموال آنان نه خمس و نه چيز ديگرى برنمى داريم، كه اين كار تو حيله گرى است و در غدر و مكر خيرى نيست. اندوه دور و نزديك بر من فرود آمد، گفتم: اى رسول خدا من آنان را در حالى كه بر آيين قوم خود بودم كشتم و اينك كه پيش تو آمده ام، مسلمان شدم. فرمود: اسلام آنچه را پيش از آن بوده است، فرومى پوشاند. گويد: مغيره سيزده مرد از بنى مالك را كشته و اموالشان را متصرف شده بود، چون اين خبر به طائف و قبيله ى ثقيف رسيد، يكديگر را به جنگ فراخواندند و سپس بر اين صلح كردند كه عمويم عروه بن مسعود پرداخت سيزده خونبها را برعهده بگيرد.

ابوالفرج مى گويد: همين موضوع معنى سخن عروه به هنگام صلح حديبيه است كه به مغيره گفت: «اى حيله گر تا ديروز زشتى و بدى تو را مى شستم و هنوز هم نمى توانم آن را بشويم.»

ابن ابى الحديد مى گويد: به همين سبب ياران معتزلى بغدادى ما گفته اند، كسى كه اسلام او بدينگونه بوده است و سرانجام كار او همچنان است كه طبق اخبار متواتر على عليه السلام را بر منبرها لعن مى كرده است و بر همان حال هم مرده است و عمده عمر او چيزى جز تبهكاريها و نابكاريها و برآوردن خواسته هاى شكم و زير آن و يارى دادن تبهكاران و صرف وقت در نافرمانى خدا نبوده است، چگونه دوست بداريم و چه عذرى داريم كه از بدگويى او خوددارى كنيم و براى مردم تبهكارى او را آشكار نسازيم.

سخنى از ابوالمعالى جوينى

[ابوالمعالى عبدالملك بن عبدالله بن يوسف جوينى از فقهاى بزرگ شافعى و استاد غزالى است كه چون چهار سال مقيم حجاز و مجاور مكه و مدينه بود به امام الحرمين هم معروف شده است. او متولد به سال 419 و درگذشته به سال 478 هجرى قمرى است. نظام الملك طوسى نظاميه ى نيشابور را براى او ساخت. براى اطلاع بيشتر از آثار او به الكنى و الالقاب، جلد دوم، صفحه ى 48 و زركلى، الاعلام، جلد چهارم، صفحه ى 306 مراجعه فرماييد. م. درباره ى صحابه و پاسخ به آن
]

در سال ششصد و يازده در بغداد به حضور نقيب ابوجعفر يحيى بن محمد علوى بصرى رفتم، گروهى هم پيش او بودند، يكى از ايشان اغانى ابوالفرج را مى خواند، سخن از مغيره بن شعبه به ميان آمد و حاضران درباره ى او به گفتگو پرداختند. گروهى او را نكوهش و برخى او را ستايش كردند و گروهى هم از سخن گفتن درباره ى او خوددارى كردند. يكى از فقيهان شيعه كه به آموختن اندكى از علم كلام به عقيده ى اشعريها سرگرم بود، گفت: واجب آن است كه از گفتگو درباره ى صحابه خوددارى كرد و از بيان آنچه ميان ايشان بروز كرده است، دست نگه داشت، كه ابوالمعالى جوينى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين كار نهى فرموده است: «از اختلافهايى كه ميان اصحاب من بروز مى كند برحذر باشيد.» و نيز فرموده است: «يارانم را براى من رها كنيد كه اگر يكى از شما هم وزن كوه احد طلا انفاق كند، هرگز به يك چهارم ارزش يكى از صحابه بلكه به نيمه ى آن هم نمى رسد.» و فرموده است: «ياران من چون ستارگان هستند به هر يك ايشان اقتدا كنيد هدايت مى شويد.» همچنين فرموده است: «بهترين شما مردم قرنى هستند كه من در آنم سپس قرن پس از آن و سپس قرن پس از آن.» وانگهى در قرآن ستايش صحابه و تابعين آمده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «چه مى دانى شايد خداوند بر اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما را آمرزيده ام.»

[پاسخ به اين موارد را در صفحات بعد به تفضيل ملاحظه خواهيد فرمود. براى اطلاع بيشتر درباره ى اينگونه روايات مجعول به مرحوم علامه امينى، الغدير، جلد هشتم و نقش ائمه در احياء دين استاد معظم سيد مرتضى عسكرى مخصوصا جلد ششم مراجعه فرماييد. م. از حسن بصرى روايت شده كه پيش او سخن از جنگ جمل و صفين شده است، گفته است: آنها خونهايى است كه خداوند شمشيرهاى ما را از آن پاك نگهداشته است، زبانهاى خود را با ياد آن خون آلوده نكنيم. وانگهى اين اخبار از ما پوشيده مانده است و از حقيقت آن دور شده است و سزاوار و شايسته ى ما نيست كه در آنها خوض كنيم و بر فرض كه يكى از صحابه به خطا كرده باشد، واجب است به جهت حرمت رسول خدا و هم به جهت مروت رعايت كرده شود. جوانمردى اقتضا مى كند كه حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى همسرش عايشه و پسر عمه اش زبير و طلحه كه دست خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته است، نگه داشته شود. وانگهى چه چيزى بر ما واجب و لازم كرده است كه از مسلمانى تبرى جوييم يا لعن كنيم! خداوند روز رستاخيز به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر انسانى در تمام عمر خود ابليس را لعن نكند، گنهكار و سركش نيست و اگر آدمى به جاى لعن كردن استغفرالله بگويد براى او بهتر است. از اين گذشته چگونه ممكن است براى عوام مردم دخالت در امور خواص جايز باشد و حال آنكه صحابه اميران و رهبران اين امت بوده اند و ما امروز به راستى در طبقه اى به مراتب فروتر از آنانيم و چگونه ممكن است تعرض به نام و يادشان براى ما پسنديده باشد! آيا ناپسند نيست كه رعيت در دقايق امور پادشاه و احوال او و كارهايى كه ميان او و اهلش و پسرعموها و همسران و كنيزانش مى گذرد، دخالت كند! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شوهر خواهر معاويه است و ام حبيبه خواهر او همسر رسول خداست، لازمه ى ادب اين است كه حرمت ام حبيبه را در مورد برادرش نگه دارند. چگونه جايز است كسى را كه خداوند ميان او و پيامبرش مودت! قرار داده است، لعن كرد. مگر همه ى مفسران نگفته اند كه اين آيه كه خداوند متعال فرموده است: «شايد خداوند ميان شما و ميان كسانى از ايشان كه با شما دشمنى كردند، مودت قرار دهد.» ]

[آيه ى هفتم سوره ى ممتحنه، زمخشرى در تفسير كشاف، جلد چهارم، صفحه ى 92 هيچ اشاره ندارد كه اين آيه در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است. م. در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است. و ناظر به ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با دختر ابوسفيان است، وانگهى همه ى امورى كه شيعه درباره ى بروز اختلاف و مشاجره ميان اصحاب نقل كرده اند ثابت نشده است و آنان همچون فرزندان يك مادر بوده اند و هرگز باطن يكى از ايشان نسبت به ديگرى مكدر نشده است و ميان ايشان اختلاف و ستيزى صورت نگرفته است.
]

ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد، گفت: مدتى پيش به خط خودم مطالبى را كه يكى از زيديه در اين مورد و رد و پاسخ سخنان ابوالمعالى جوينى درباره ى اين نظر نوشته است، نوشته ام و اينك همان را براى شما بيرون مى آورم كه با تامل در آن از گفتگو درباره ى آنچه اين فقيه گفت بى نياز گردم كه من احساس خستگى مى كنم كه مانع گفتگوى طولانى است به ويژه اگر جنبه ى جدال و پايدارى در قبال مدعى باشد. ابوجعفر از ميان كتابهاى خويش جزوه اى بيرون آورد كه در همان مجلس آن را خوانديم و حاضران آن را پسنديدند و من- ابن ابى الحديد- خلاصه ى آن را در اين جا مى آورم.

گويد: اگر نه اين است كه خداوند متعال دشمن داشتن دشمنان خود را همچون دوست داشتن دوستان خويش بر مسلمانان واجب فرموده است و ترك كردن آن را به دليل عقل و نقل سخت گرفته است و فرموده است: «كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند چنين نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند دوست بدارند، هر چند آنان پدران يا پسران يا برادران و خويشاوندان ايشان باشند.»

[آيه ى 22 سوره ى مجادله. و نيز فرموده است: «اگر به خدا و پيامبر و آنچه به او نازل شده است، ايمان آورده بودند آنان را دوستان نمى گرفتند.» ]

[آيه ى 81 سوره ى مائده. و نيز فرموده است: «قومى را كه خداوند بر ايشان خشم گرفته است دوست مداريد.» ]

[آيه ى 13 سوره ى ممتحنه. وانگهى مسلمانان بر اين موضوع اجماع دارند كه خداوند متعال دشمنى دشمنانش و دوستى دوستانش را واجب فرموده است و حب و بغض در راه خداوند واجب است. اگر اينها كه گفتيم نمى بود، متعرض ستيز با كسى در راه دين و تبرى جستن از او نمى شديم و شايد در آن صورت دشمنى ما با آنان غير لازم مى بود.
]

اگر گمان كنيم كه چون به خداوند متعال عرض كنيم چگونگى كار ايشان از ما پوشيده مانده و در روزگاران گذشته بوده است و براى خوض و بررسى ما در كارى كه از ما نهان است، معنايى نيست و به اين بهانه اعتماد كنيم و آنان را دوست بداريم، بيم آن داريم كه خداوند سبحان بفرمايد اگر كار آنان از ديده ى شما نهان و درگذشته بوده است از دل و گوش شما كه نهان نمانده است و اخبار صحيحى به دست شما رسيده است كه شما را موظف به اقرار به پيامبرى پيامبر و دوست داشتن كسانى كه او را تصديق كرده اند و دشمنى با كسانى كه او را انكار و با او ستيز كرده اند مى سازد. وانگهى به شما فرمان داده شده است، درباره ى قرآن و آنچه رسول خدا آورده است، تدبر كنيد و اى كاش برحذر مى بوديد كه فرداى قيامت از افرادى نباشيد كه عرضه مى دارند: «پروردگارا، ما سروران و بزرگان خود را اطاعت كرديم و آنان گمراهمان ساختند.»

[بخشى از آيه ى 67 سوره ى احزاب. اما لفظ لعن چنان است كه خداوند متعال به آن فرمان داده است و آن را واجب فرموده است، مگر نمى بينى كه فرموده است: «آن گروه را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان هم لعنت مى كنند.» ]

[آيات 158 و 228 سوره ى بقره. و هر چند جمله اخبارى است ولى معنى آن امر است، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد «طلاق داده شدگان انتظار مى برند به خود سه طهررا.» ]

[آيات 158 و 228 سوره ى بقره. يعنى بايد سه طهررا انتظار ببرند. وانگهى خداوند متعال عاصيان را لعنت فرموده است، آن جا كه مى گويد: «كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند بر زبان داود لعنت كرده شدند.» ]

[آيه ى 78 سوره ى مائده. و اين گفتار خداوند كه «همانا آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند، خدايشان در دنيا و آخرت لعنت مى كند و براى آنان عذابى خواركننده آماده ساخته است.» ]

[آيات 57 و 61 و 64 سوره ى احزاب. و هم فرموده است: «لعنت شدگان اند هر كجا يافته شوند، گرفته شوند و كشته شوند كشته شدنى.» ]

[آيات 57 و 61 و 64 سوره ى احزاب. و هم فرموده است: «خداوند كافران را لعنت كرده و آتش براى ايشان فراهم ساخته است.» ]

[آيات 57 و 61 و 64 سوره ى احزاب. و خداوند متعال خطاب به ابليس فرموده است: «همانا تا روز دين لعنت من بر توست.» ]

[آيه ى 78 سوره ى ص). اما سخن آن كس كه مى گويد: «چه ثوابى در لعنت كردن است و خداوند به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى؟ و اگر به جاى لعن كردن فلان كس، بگويد خدايا مرا بيامرز براى او بهتر است و اگر انسانى در تمام مدت عمر خود ابليس را لعنت نكند مواخذه نمى شود.» سخن شخص نادانى است كه نمى فهمد چه مى گويد. لعنت كردن اگر چنان كه بايست صورت گيرد، اطاعت فرمان خداوند است و سزاوار پاداش، يعنى كسى كه سزاوار لعنت است، در راه خدا و براى خدا لعن شود نه به پيروى از هواى نفس و تعصب. وانگهى نمى بينى كه در شريعت در مورد انكار فرزند، لعن وارد شده است آن هم به اين صورت كه شوهر بار پنجم بگويد: «همانا لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد.» ]

[آيه ى 7 سوره ى نور. و اگر خداوند اراده نفرموده بود كه بندگانش اين لفظ را بر زبان آورند آنان را مجبور به آن نمى فرمود و اين كلمه را از معالم شرع قرار نمى داد و اين همه در كتاب عزيز خود آن را تكرار نمى فرمود و درباره ى قاتل نمى گفت: «و خداى بر او خشم مى گيرد و او را لعنت مى كند.» ]

[بخشى از آيه ى 93 سوره ى نساء. و منظور از اينكه خداوند قاتل را لعنت مى كند، فرمان به ماست كه ما هم قاتل را لعنت كنيم و بر فرض كه منظور هم اين نباشد باز برعهده ى ماست و حق داريم قاتل را لعنت كنيم كه خداى متعال او را لعن كرده است. آيا وقتى كه خداوند كسى را لعنت مى كند ما حق نداريم او را لعنت كنيم، اين چيزى است كه خرد آن را نمى پذيرد، همچنان كه چون خداوند كسى را ستايش و ديگرى را نكوهش كند، حق ماست كه يكى را ستايش و ديگرى را نكوهش كنيم. خداوند مى فرمايد: «آيا خبر دهم شما را به بدتر از آن از لحاظ پاداش پيش خدا، كسى كه خدايش لعنت كناد.» ]

[بخشى از آيه ى 60 سوره ى مائده. و هم فرموده است: «بار خدايا آنان را دو چندان از عذاب برسان و آنان را لعنت فرماى، لعنتى بزرگ.» ]

[بخشى از آيه ى 68 سوره ى احزاب. و نيز خداى عزوجل فرموده است: «يهوديان گفتند دست خداى بسته است، دستهاى ايشان بسته شد و بدان چه گفتند لعنت شدند.» ]

[آيه ى 64 سوره ى مائده. چگونه اين گوينده مى گويد خداوند متعال به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى؟ مگر نمى داند كه خداوند متعال به دوست داشتن دوستان خود و دشمن داشتن دشمنان خويش فرمان داده است و همانگونه كه درباره ى تولى مى پرسد از تبرى هم سوال مى فرمايد. مگر نمى بينى كه چون شخص يهودى مسلمان مى شود، نخست از او خواسته مى شود شهادتين را بر زبان آورد و سپس مى گويند بگو از هر دينى كه مخالف دين اسلام باشد، تبرى مى جويم و از تبرى چاره اى نيست كه عمل با آن كامل و تمام مى شود. مگر اين گوينده اين شعر شاعر را نشنيده است كه مى گويد:
]

با دشمن من دوستى مى ورزى و چنين مى پندارى كه من دوست تو هستم، به راستى كه اين انديشه از تو شگفت است.

دوست داشتن دشمن دوست، بيرون رفتن از دوستى دوست است و چون دوست داشتن دشمن باطل است چيزى جز تبرى باقى نمى ماند و طبق اجماع مسلمانان جايز نيست كه آدمى با دشمنان خداوند متعال و نافرمان و گنهكار بى تفاوت باشد و بگويد نه آنان را دوست مى دارم و نه از ايشان تبرى مى جويم.

اما اين سخن كه گفته است: «اگر آدمى به جاى لعن كردن براى خود طلب آمرزش از خداوند كند، براى او بهتر است.» اگر معتقد به وجوب لعن باشد و لعنت نكند و استغفار كند، استغفارش سودى ندارد و از او پذيرفته نمى شود زيرا كه از فرمان خداوند سركشى كرده است و از انجام دادن چيزى كه خداوند بر او واجب فرموده، خوددارى كرده است و كسى كه بر انجام دادن برخى از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفار او از گناهان ديگرش هم پذيرفته نمى شود. اما اين سخن كه گفته است هر كس در تمام مدت عمر خويش ابليس را لعنت نكند، زيانى نكرده است، چنين نيست كه اگر اعتقاد به واجب بودن لعنت بر ابليس نداشته باشد كافر است و اگر اعتقاد دارد و لعنت نمى كند خطاكار است. وانگهى ميان لعنت نكردن ابليس و لعنت نكردن سران گمراهى چون معاويه و مغيره و امثال ايشان تفاوت است. زيرا خوددارى از لعنت كردن ابليس در نظر هيچ مسلمانى شبهه اى در كار ابليس ايجاد نمى كند و حال آنكه خوددارى از لعنت آنان و امثال ايشان موجب ايجاد شبهه در كار آنان در نظر بسيارى از مسلمانان مى شود و اجتناب از چيزى كه در دين شبهه برانگيزد واجب است و بدين سبب خوددارى از لعن ابليس نظير خوددارى از لعن اينگونه مردم نيست.

گويد: از اين گذشته به مخالفان گفته خواهد شد آيا درست است كسى بگويد چون حقيقت كار يزيد بن معاويه و حجاج بن يوسف از ما پوشيده مانده است، سزاوار نيست كه در داستان آن دو درافتيم و با آنان ستيز و ايشان را لعنت كنيم و از آن دو تبرى بجوييم؟ چه تفاوتى است ميان اين سخن و اينكه شما بگوييد كار معاويه و مغيره بن شعبه و امثال آن دو از ما پوشيده مانده است و بررسى داستان آنان براى ما سزاوار نيست. وانگهى، اى اهل حديث و حشويه و عامه چگونه شما در داستان عثمان كه از شما پوشيده مانده است- در آن حضور نداشته ايد- وارد مى شويد و از قاتلان او تبرى مى جوييد و ايشان را لعنت مى كنيد و چگونه حرمت ابوبكر صديق را درباره ى پسرش محمد و حرمت عايشه ام المومنين را درباره ى برادرش رعايت نمى كنيد و محمد بن ابى بكر را لعنت و تفسيق مى كنيد، در عين حال ما را منع مى كنيد كه درباره ى معاويه و ظلم او نسبت به على و حسن و حسين عليهماالسلام و غصب حقوق ايشان سكوت نكنيم، چگونه است كه لعن ظالم عثمان براى شما سنت است ولى لعن ظالم على و حسن و حسين تكلف است و بايد از آن خوددارى كرد. و چگونه عامه در مساله ى عايشه دخالت مى كنند و از هر كس كه به او نگريسته و بدو گفته است اى حميراء، تبرى مى جويند و از اينكه پرده حرمت عايشه دريده شده است برخى را لعنت مى كنند و در همان حال ما را از سخن گفتن در كار فاطمه و آنچه پس از رحلت پدرش بر سرش آمده است، منع مى كنيد.

و اگر بگوييد، دريدن پرده ى حرمت فاطمه و ورود به خانه ى او براى حفظ نظام اسلام صورت گرفته است و اينكه مبادا آن كار منتشر شود و گروهى از مسلمانان گردن خود را از حلقه ى اطاعت و رعايت حمايت بيرون كشند، به شما پاسخ داده خواهد شد پرده ى حرمت عايشه هم به همين سبب دريده و به كجاوه او هتك حرمت شده است كه او خود ريسمان اطاعت را از گردن خود برداشته و اتحاد مسلمانان را شكسته است و پيش از رسيدن على بن ابى طالب عليه السلام به بصره خونهاى ايشان را ريخته است و ميان او و عثمان بن حنيف و حكيم بن جبله و مسلمانان نكوكارى كه همراه آن دو بودند خونريزى و كشتارى اتفاق افتاده است كه كتابهاى تاريخ و سيره آن را نقل كرده است. بنابراين اگر ورود به خانه ى فاطمه آن هم براى كارى كه هنوز صورت نگرفته است، روا باشد، دريدن پرده ى حرمت عايشه براى كارى كه صورت گرفته است و تحقق پيدا كرده است جايز خواهد بود و چگونه ممكن است دريدن پرده ى حرمت عايشه از گناهان كبيره اى باشد كه موجب جاودانگى در آتش مى گردد و تبرى جستن از انجام دهنده آن از كارهاى مهم ايمانى شمرده مى شود و حال آنكه گشودن در خانه ى فاطمه و وارد شدن در آن و جمع كردن هيزم بر در خانه اش و تهديد به آتش زدن از بهترين كارها باشد كه خداوند بدان وسيله اسلام را پايدار داشته و آتش فتنه را خاموش كرده است! و حال آنكه حداقل اين است كه نگهداشتن حرمت فاطمه و عايشه يكى است و حرمت هر دو برابر است و ما دوست نداريم به شما بگوييم حرمت فاطمه بزرگتر و مقام او بلندتر است و حفظ حرمت او به پاس رسول خدا مهمتر است كه فاطمه پاره ى تن پيامبر و بخشى از خون و گوشت رسول خداست و قابل مقايسه با همسرى نيست كه به هر حال ميان او و شوهرش چيزى جز پيوند زناشويى وجود نداشته است و همسر به هر صورت پيوندى عاريتى است و ميان زن و شوهر عقدى همچون عقد اجاره براى منفعت چيزى بسته مى شود و در واقع شبيه خريد و فروش كنيز است. به همين سبب دانشمندان احكام ميراث گفته اند اسباب ارث بردن سه چيز است سبب و نسب و ولاء، نسب همان خويشاوندى و سبب ازدواج است و ولا عبارت از ولاى عتق- آزاد كردن بردگان- است و بدين گونه نكاح و پيوند ازدواج را خارج از نسب دانسته اند و اگر زن همچون خويشاوند نسبى بود، معنى نداشت كه ميراث برندگان را به سه دسته تقسيم كنند بلكه به دو دسته تقسيم مى كردند. از اين گذشته چگونه ممكن است كه عايشه يا كس ديگرى غير از او به منزلت فاطمه عليه السلام باشد و حال آنكه همه ى مسلمانان چه آنان كه فاطمه را دوست مى دارند و چه آنان كه او را دوست نمى دارند، در اين مساله اتفاق نظر دارند كه او سرور زنان هر دو جهان است. گويد: چگونه امروز بر ما لازم است كه حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مورد همسرش رعايت كنيم و حرمت ام حبيبه را درباره ى برادرش نگه داريم و حال آنكه صحابه خود را مكلف به حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد اهل بيت آن حضرت ندانسته اند، همچنين حرمت رسول خدا را در مورد دامادش عثمان بن عفان كه از پسر عموهاى آن حضرت- يعنى با چند واسطه- هم بوده است رعايت نكرده اند و نه تنها عثمان و برخى از ياران او را كشته اند كه آنان را لعنت هم كرده اند. بسيارى از صحابه عثمان را در حالى كه خليفه بود، لعن مى كردند كه يكى از ايشان عايشه است كه مى گفت نعثل را بكشيد كه خداى نعثل

[نعثل، از القاب تحقيرآميزى كه به عثمان داده بودند، نام پيرمرد يهودى ريش درازى بوده است. به كفتار نر و پيرمرد احمق هم نعثل مى گفته اند به ابن اثير النهايه، جلد پنجم، صفحه ى 80 مراجعه فرماييد. م. را لعنت فرمايد. و ديگر عبدالله بن مسعود است كه عثمان را لعنت مى كرد، معاويه، على و دو پسرش حسن و حسين عليهماالسلام را در حالى كه زنده و در عراق بودند، لعنت مى كرد و بر منبرهاى شام لعن آنان را معمول داشت و در دعاى دست نماز ايشان را نفرين مى كرد. ابوبكر و عمر، سعد بن عباده را در حالى كه زنده بود لعنت كردند و از او تبرى جستند و او را از مدينه به شام بيرون كردند، عمر هم هنگامى كه خالد بن وليد، مالك بن نويره را كشت، خالد را لعن كرد و اين لعن كردن در مورد هر انسان مسلمانى كه از او گناهى سزاوار لعن سر مى زد متداول و آشكار بوده است. گويد: وانگهى اگر نگهداشتن حرمت عمرو بر زيد لازم باشد كه او را لعن نكنند، بايد حرمت صحابه در مورد فرزندان ايشان نگهداشته شود و مثلا حرمت سعد بن ابى وقاص درباره ى پسرش عمر بن سعد كه قاتل حسين عليه السلام است رعايت شود و او را لعنت نكنند، يا حرمت معاويه! در مورد يزيد قاتل حسين عليه السلام و كسى كه واقعه حره را پديد آورده و مسجدالحرام را به بيم انداخته است رعايت كنند و او را لعن و نفرين نكنند. و حرمت عمر بن خطاب را در مورد عبيدالله پسرش كه قاتل هرمزان است و در جنگ صفين با على عليه السلام جنگ كرده است، حفظ كرد.
]

گويد: اگر خوددارى از ستيز و دشمنى با اصحاب پيامبر كه با خدا دشمنى كرده اند مايه ى حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى بود، گردن ما را هم مى زدند با آنان ستيز نمى كرديم ولى محبت رسول خدا نسبت به يارانش چون محبت جاهلان به يكديگر نيست كه بر پايه ى تعصب باشد و رسول خدا محبت اصحاب را بر مبناى اطاعت ايشان از فرمان خداوند قرار داده است و هرگاه آنان نسبت به خدا نافرمانى كنند و آنچه را لازمه ى محبت به ايشان است از دست بدهند ديگر رسول خدا از بى محبتى نسبت به ايشان پروا ندارد و از رها كردن محبت به ايشان خشمگين نمى شود. رسول خدا دوست داشته است با دشمنان خدا هر چند از افراد خاندانش باشند ستيز شود، همانگونه كه دوست داشته است با دوستان خدا دوستى شود هر چند از لحاظ نسبت دورترين افراد نسبت به او باشند و گواه اين موضوع اجماع امت است بر اينكه خداوند دشمنى كردن با از دين برگشتگان و منافقان را هر چند از اصحاب پيامبر باشند، واجب فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خود به اين كار فرمان داده و دعوت كرده است. چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بريدن دست دزدان و تازيانه زدن به تهمت زنندگان و زناكاران را واجب فرموده است هر چند از اصحاب باشد چه از مهاجران و چه از انصار. مگر نمى بينى كه پيامبر فرموده است: اگر فاطمه هم دزدى كند، دستش را مى برم و اين در مورد دخترى است كه چون جان اوست. در عين حال در دين خدا هيچگونه پروايى از او ندارد و در مورد اجراى حدود خداوند هيچگونه مراقبتى نسبت به او نمى فرمايد، همانگونه كه اصحاب افك را تازيانه زد كه مسطح بن اثاثه هم در زمره ى ايشان است و او از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است.

گويد: وانگهى اگر مقام و محل اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين درجه بود كه اگر كسى از فرمان خداوند سرپيچى كند نه تنها با او ستيز و دشمنى نشود و درباره اش سخن زشتى گفته نشود بلكه واجب باشد كه فقط به اسم اينكه از صحابه است، مراقبت و از گناهان و معايب او چشم پوشى شود مى بايست آن صحابى موسى عليه السلام كه ستايش از او در قرآن آمده است، پس از اينكه دگرگون شد و از هواى نفس خويش پيروى كرد و از آياتى كه بر او رسيده بود جدا و گمراه گرديد، نكوهش نشود و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: «و بخوان بر ايشان داستان آن كسى را كه آيتهاى خود را به او ارزانى داشتيم، پس بيرون آمد از آنها و شيطان او را پيرو خود قرار داد و از گمراهان شد.»

[آيه ى 175 از سوره ى اعراف، براى اطلاع بيشتر در مورد اين موضوع و شان نزول آيه كه آيا در مورد بلعم باعور صحابى حضرت موسى يا ديگران است، به بحث شيخ طبرسى در مجمع البيان، جلد سوم و چهارم، چاپ صيدا، صفحه ى 500 مراجعه فرماييد. م. همچنين لازم بود منزلت آن گروه از اصحاب موسى عليه السلام كه گوساله پرست شدند، محفوظ بماند كه همه ى آنان با يكى از پيامبران گرانقدر خداوند سبحان مصاحبت داشته اند.
]

گويد: وانگهى اگر اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خودشان براى خويش چنين منزلتى را قائل بودند، اين موضوع را از خود ايشان استنباط مى كردى و مى دانستى كه خود آنان به محل و منزلت خويش از عوام مردم روزگار ما داناتر بوده اند و هرگاه چگونگى رفتار برخى از ايشان را نسبت به برخى ديگر بررسى كنى تو را راهنمايى مى كند كه موضوع كاملا برخلاف چيزى است كه امروز در دل مردم است.

اين على عليه السلام و عمار بن ياسر و ابوالهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و همه ى مهاجران و انصار همراه على عليه السلام هستند كه به هيچ وجه از طلحه و زبير تغافل نكرده اند بلكه نسبت به آن دو و همراهان ايشان همانگونه رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به خوارج رفتار مى شود و اين طلحه و زبير و عايشه و همراهان ايشان هستند كه از سوى ديگر به هيچ وجه دست از على برنداشته اند و با او چنان رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به كسى رفتار مى شود كه به زور حكومت را تصرف كرده باشد و اين معاويه و عمروعاص هستند كه نسبت به على عليه السلام هرگز به چشم دوستى و همسايگى نگاه نكرده اند بلكه از شمشير كشيدن بر او خوددارى نكردند و او و فرزندانش و هر كس از خويشاوندانش را كه زنده بود، لعن مى كردند و يارانش را كشتند، على عليه السلام هم در نمازهاى واجب آن دو و ابوالاعور سلمى و ابوموسى اشعرى را لعن مى كرد كه سلمى و اشعرى هم از صحابه هستند و اين سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عبدالله بن عمر و حسان بن ثابت و انس بن مالك هستند كه مصلحت نديدند در جنگ جمل از على يا طلحه و زبير پيروى كنند و طلحه و زبير به اجماع مسلمانان افضل از اين افراد بودند، جز آنكه سعد و محمد بن مسلمه و ديگران چنين مى پنداشتند كه ممكن است على در جنگ با آن دو و آن دو در جنگ با على گرفتار اشتباه و لغزش شده باشند و اين عثمان بن عفان است كه ابوذر را همچون اشخاص خيانت پيشه و فتنه انگيز به ربذه تبعيد كرد و اين عمار و عبدالله بن مسعود هستند كه چون اعمال عثمان براى ايشان آشكار شد، نخست او را پند و اندرز دادند و سپس بدانگونه برخورد كردند كه مى دانيد و عثمان هم با آن دو چنان رفتار كرد كه خبرش به شما رسيده است و سرانجام آن قوم با عثمان چنان رفتار كردند كه نه تنها شما بلكه همه ى مردم مى دانند و اين عمر است كه چون زبير بن عوام از او براى رفتن به جهاد اجازه خواست، گفت: من دروازه را گرفته ام و اجازه نمى دهم كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم ميان مردم پراكنده شوند و ايشان را گمراه سازند و ابوبكر و عمر مى گفته اند كه على و عباس در موضوع ميراث پيامبر آن دو را دروغگو و ستمگر و تبهكار مى پندارند، على و عباس هم در اين مورد عذرخواهى نكردند و از سخن خود دست برنداشتند و هيچ يك از اصحاب حديث مدعى نشده است كه آن دو عذرخواهى كرده باشند، ياران رسول خدا هم آنچه را كه عمر نقل كرد و به آن دو نسبت داد بر آن دو انكار نكردند. همچنين اين سخن عمر را كه به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت گمراه ساختن مردم را داده بود، منكر نشدند و زشت نشمردند. به علاوه لگدكوب كردن عثمان شكم عمار ياسر را و شكستن دنده ى عبدالله بن مسعود را زشت نشمردند، همچنين رفتار عمار و ابن مسعود را نسبت به عثمان زشت نشمردند، نه آنچنان كه به روزگار ما عامه مردم سخن گفتن درباره ى صحابه را زشت مى شمرند مگر اينكه عوام مردم چنين گمان برند كه ايشان به صحابه از خودشان آشناترند.

و اين على و فاطمه و عباس هستند كه همواره و يك صدا اين روايت را كه از قول پيامبر نقل مى كردند كه «از ما گروه پيامبران ارث برده نمى شود»، تكذيب مى كردند و آن را جعلى مى شمردند و مى گفتند: چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين حكم را براى كس ديگرى غير از ما بيان فرموده باشد و حال آنكه وارثان او ما هستيم و سزاوارترين افراد هستيم كه بايد اين حكم را به او ابلاغ مى فرمود.

اين عمر بن خطاب است كه نخست درباره ى اعضاى شورى گواهى مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرموده و از ايشان خشنود بوده است و سپس فرمان مى دهد كه اگر گزينش خليفه را به تاخير انداختند، گردن ايشان را بزنند. وانگهى براى هر يك از اعضاى شورى عيبى را برشمرده است كه اگر امروز عوام مردم آن را از كسى نسبت به صحابه بشنوند جامه اش را بر گردنش مى پيچد و او را به حضور حاكم مى كشاند و گواهى به رافضى و حلال بودن خونش داده مى شود، در صورتى كه اگر طعنه زدن بر يكى از صحابه رفض باشد، عمر بن خطاب از همگان رافضى تر و پيشواى رافضيان خواهد بود، از اين گذشته اين سخن عمر كه مشهور و شايع است كه گفته است بيعت ابوبكر گرفتارى ناگهانى بود كه خداوند شر آن را كفايت فرمود و هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدش، علاوه بر آنكه طعنه زدن در عقد بيعت است، خود بيعت را هم مخدوش مى سازد. علاوه بر اين سخنى كه درباره ى ابوبكر در نمازش گفته است و اين سخن عمر درباره ى عبدالرحمان پسر ابوبكر كه گفته است جنبنده ى كوچك بدى است و در عين حال از پدرش بهتر است.

/ 314