خطبه 135-نكوهش مغيره - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خطبه 135-نكوهش مغيره

از سخنان على (ع) خطاب به مغيره بن اخنس پس از آنكه ميان آن حضرت و عثمان مشاجره اى روى داد و مغيره به عثمان گفت: من او را از تو كفايت مى كنم

(اين گفتار، با عبارت «يابن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع» (اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى كه نه شاخى دارد و نه ريشه يى)

[اين خطبه را احمد بن اعثم كوفى در الفتوح، ج 2، ص 165 آورده است. همچنين رجوع كنيد به مصادر نهج البلاغه ج 2، ص 304. م. آغاز مى شود. ابن ابى الحديد مطالب تاريخى زير را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندك نسخه ها را هم ذكر كرده است.)
]

مخاطب اميرالمومنين عليه السلام مغيره بن اخنس بن شريق بن عمرو بن- وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپيمان بنى زهره است و اينكه على (ع) به او «اى پسر لعنت شده» گفته است بدين سبب است كه اخنس بن شريق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حديث او را از زمره «مولفه قلوبهم» دانسته اند كه روز فتح مكه به ظاهر ايمان آوردند بدون اينكه دلهايشان ايمان بياورد. پيامبر (ص) به اخنس صد شتر از غنيمتهاى حنين عطا فرمود تا بدان طريق دل او را نرم فرمايد.

[براى اطلاع بيشتر به ترجمه مغازى واقدى، ص 267 222 و 474 مراجعه فرماييد. م. پسر ديگر اخنس كه ابوالحكم است در جنگ احد در حالى كه كافر بود بدست اميرالمومنين كشته شد ]

[براى اطلاع بيشتر به ترجمه مغازى واقدى، ص 267 222 و 474 مراجعه فرماييد. م. و او برادر مغيره است و كينه يى كه از على عليه السلام در دل دارد به اين سبب است و اينكه على (ع) به او گفته است «اى پسر شخص بى فرزند و دنباله» از اين جهت است كه فرزندان هر كس گمراه و پليد باشند همچون كسى است كه بدون فرزند و اعقاب است بلكه آن كس كه بى فرزند است از او بهتر است، بعد هم فرموده است: خداوند خير را از تو دور فرمايد.
]

روايت شده است كه پيامبر (ص) قبيله ثقيف را لعنت فرموده است و نيز روايت است كه آن حضرت فرموده است «اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقيف را لعنت مى كردم».

حسن بصرى روايت مى كند كه رسول خدا (ص) سه خاندان را لعنت كرده است دو خاندان از مردم مكه كه بنى اميه و بنى مغيره اند و يك خاندان از طائف كه خاندان ثقيف است و در خبر مشهور مرفوعى است كه ضمن آن از ثقيف سخن به ميان آمده و پيامبر فرموده اند: «چه بد قبيله يى است كه از آن بسيار دروغگو و بسيار هلاك كننده بيرون مى آيد» و همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود، بسيار دروغگو مختار و بسيار هلاك كننده حجاج است.

توجه داشته باش كه اين گفتگو در حضور عثمان نبوده است، عوانه از اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: چون شكايت عثمان از على عليه السلام بسيار شد هر كس از ياران پيامبر (ص) كه پيش عثمان مى رفت، عثمان از على شكايت و گله گزارى مى كرد، زيد بن ثابت انصارى كه از خواص ياران عثمان بود به او گفت: آيا اجازه مى دهى پيش على بروم و او را از اين دلتنگى تو آگاه سازم؟ عثمان گفت: آرى. زيد پيش على عليه السلام رفت و مغيره بن اخنس بن شريق ثقفى هم همراهش بود، او در زمره بنى زهره است و مادرش عمه عثمان، گروهى ديگر نيز همراهش بودند كه چون پيش على عليه السلام رسيدند زيد نخست حمد و نيايش خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت: خداوند متعال براى تو گذشته ى درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پيش رسول خدا منزلتى است كه خداوند قرار داده است و تو براى همه كارهاى خير شايسته و سزاوارى، اميرالمومنين عثمان پسر عموى تو و والى اين امت است و او را بر تو دو حق است: يكى حق خويشاوندى و ديگر حق ولايت. او پيش ما شكايت آورده است كه على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم بازمى گرداند و ما اينك به عنوان خيرخواهى پيش تو آمده ايم كه مبادا ميان تو و او كارى پيش آيد كه آن را براى شما خوش نمى داريم.

گويد: على عليه السلام خدا را ستايش كرد و بر پيامبر (ص) درود فرستاد و سپس گفت: به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد كنم مگر در موارد حقوق خداوند كه نمى توانم در آن جز بر حق چيزى بگويم و به خدا سوگند تا آنجا كه بتوانم از او خوددارى مى كنم.

مغيره بن اخنس كه مردى بى آزرم و از ويژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على عليه السلام گفت: به خدا سوگند يا بايد خودت از اين كار دست بردارى يا آنكه به اين كار وادار خواهى شد كه عثمان بر تو قدرتمندتر است كه تو نسبت به او و اين مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است كه پيش آنان حجت بر تو تمام شود، در اين هنگام بود كه على عليه السلام آن سخنان را فرمود.

زيد بن ثابت به على (ع) گفت: به خدا سوگند، ما پيش تو براى اين كار نيامده ايم كه گواه باشيم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلكه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بين و اينكه خداوند كلمه شما را متحد فرمايد و هماهنگ شويد آمده ايم. سپس براى على و عثمان دعا كرد و برخاست و آنان كه همراهش بودند برخاستند.

فصلى در نسب ثقيف و برخى از اخبار ايشان

اميرالمومنين على عليه السلام به مغيره بن اخنس فرموده است «و درختى كه آن را نه ريشه يى است و نه شاخه يى» و اين بدان سبب است كه در مورد نسب ثقيف شك و ترديد و طعنى است. گروهى از نسب شناسان گفته اند: ايشان از هوازن هستند و اين همان سخنى است كه خود ثقيفى ها مى گويند و مدعى هستند كه نام اصلى ثقيف قسى و نسب اش چنين است: قسى بن منبه بن بكر بن هوازن بن منصور بن- عكرمه بن خصفه بن قيس بن عيلان بن مضر. عموم مردم هم همين سخن را قبول دارند.

گروهى ديگر مى پندارند كه ثقيف از نسل اياد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از يكديگر جدا شده اند يكى از ايشان در شمار و زمره هوازن است و ديگرى در شمار و زمره مذجح بن مالك بن زيد بن- عريب بن زيد بن كهلان بن سبا بن يشجب بن يعرب بن قحطان است.

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل ابياتى را از خواهر مالك اشتر نخعى در مرثيه او آورده است كه ضمن آن گفته است:

«ثقيف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند كه همگى خردمندند و استوار»

[الكامل، ج 2، ص 66، چاپ نهضة مصر.
]

ابوالعباس مى گويد: يحيى بن نوفل كه شخصى بد زبان و هجوكننده بوده است عريان بن هيثم بن اسود نخعى راهجو گفته است و چنان بوده كه عريان زنى به نام زباد را كه از اعقاب هانى بن قبيصه شيبانى و قبلا همسر وليد بن عبدالملك بن- مروان بوده به همسرى گرفته است، برادر آن زن كه نامش يحيى است چنين گفته است:

«اى عريان، كسى كه وابسته به شماست و در مورد شما پرسيده مى شود نمى داند كه آيا شما از مذجح هستيد يا از اياد. اگر مى گوييد از قبيله مذجح هستيد آنان سپيد چهرگان اند و كوته قامت و داراى زلف پيچيده نيستند و حال آنكه شما داراى سرهاى كوچك هستيد و خميده گردن، گويى به چهره هاى شما مركب ماليده اند...».

ابوالعباس مى گويد: مغيره بن شعبه هنگامى كه والى كوفه بود كنار صومعه هند دختر نعمان بن منذر رفت- هند كور شده بود و در آن صومعه به صورت راهه ها زندگى مى كرد- مغيره اجازه خواست پيش او برود، به هند گفتند: امير اين منطقه بر در ايستاده و اجازه مى خواهد. گفت: به او بگوييد آيا از اعقاب جبله بن ايهم هستى؟ مغيره گفت: نه. هند گفت: آيا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى؟ گفت: نه. هند گفت: پس تو كيستى؟ گفت: من مغيره بن شعبه ثقفى هستم. هند گفت: خواسته و نياز تو چيست؟ گفت: براى خواستگارى آمده ام. هند گفت: اگر براى جمال يا مال آمده بودى مى پذيرفتم ولى مقصود تو اين است كه در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگويى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خيرى در ازدواج و همزيستى يك زن كور و يك مرد يك چشم است.

مغيره بن شعبه به او پيام داد كه سرانجام و كار شما چگونه بوده است؟ هند گفت: پاسخى مختصر به تو مى دهم: روز را به شام آورديم و بر روى زمين هيچ عربى نبود مگر اينكه از ما مى ترسيد يا با ميل آهنگ درگاه ما مى كرد و شب را به بامداد رسانديم در حالى كه هيچ عربى روى زمين نيست مگر اينكه ما از او مى ترسيم يا به او رغبت مى كنيم. مغيره به هند گفت: پدرت درباره ثقيف چه مى گفت: گفت: دو مرد پيش او داورى آوردند: يكى نسبش به اياد مى رسيد و ديگرى به هوازن، پدرم به سود آن يكى كه ايادى بود حكم كرد و گفت:

«همانا كه ثقيف از هوازن نيست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد».

مغيره گفت: ولى ما از خاندان بكربن هوازن هستيم پدرت هر چه مى خواهد بگويد و برگشت و رفت.

گروه ديگرى هم گفته اند كه قبيله ثقيف از بازماندگان قوم ثمودند كه از اعراب بسيار قديمى هستند كه از ميان رفته و منقرض شده اند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: حجاج بن يوسف ثقفى روى منبر گفت: مردم مى پندارند كه ما از بازماندگان ثموديم و حال آنكه خداوند متعال با اين گفتار خود كه فرموده است: «و ثمود فما ابقى» «و ثمود را باقى نگذاشت»

[سوره والنجم آيه 51. بار ديگر گفت: بر فرض كه ما از باقى ماندگان ثمود باشيم كسى جز برگزيدگان و نيكوكاران ايشان همراه صالح (ع) نجات پيدا نكرده است.
]

حجاج روزى به ابوالعسوس طايى گفت: كداميك از اين دو واقعه قديمى تر است: سكونت قبيله ثقيف در طائف يا سكونت قبيله طى در ناحيه جبلين؟ ابوالعسوس گفت: اگر قبيله ثقيف از اعقاب بكر بن هوازن باشند سكونت قبيله طى پيش از ايشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قديمى ترند. حجاج گفت: بايد از من بترسى كه من شخص احمق متهور را زود فرومى گيريم. ابوالعسوس شعرى گفت كه از جمله آن اين بيت است:

«آرى كه من از ضربت ثقفى كه شانه و گردن كسى را كه با او مخالفت كند قطع مى كند بيم دارم».

ابوالعباس مبرد مى گويد: ابوالعسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد.

[رجوع كنيد به الكامل، ج 2، ص 62 -66.
]

مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم.

[دنباله بحث اختلافات اميرالمومنين على عليه السلام و عثمان در آغاز جزء نهم آمده است. م.
]

جزء هشتم شرح نهج البلاغه پايان پذيرفت و جزء نهم از پى اين خواهد آمد.

بيان برخى از اختلافات كه ميان على (ع) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد

بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان اميرالمومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم.

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد: محمد بن منصور رمادى، از عبدالرزاق، از معمر، از زياد بن جبل، از قول ابوكعب حارثى

[ابن حجر عقلانى در الاصابه فى تمييز الصحابه، ج 4، ص 166، ذيل شماره 966 اين موضوع را ضمن ذكر نام ابوكعب كه مدتى اندك افتخار مصاحبت رسول خدا (ص) را داشته آورده است. م. كه معروف به ذوالاداوه (داراى مشك چرمى) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است.
]

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوكعب از اين جهت به «ذوالاداوه» معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم: در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم: اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد: اى ابوكعب، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت: تو زنى ياوه گويى، آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قنان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت: گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم: خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم، به سويش دويدم و گفتم: خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوارترم. گفت: ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت: تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى.

ابوكعب مى گويد: سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم: اى اميرالمومنين، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا بازندارد. عثمان به حاجب خود گفت: اى وثاب! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار ده.

گويد: هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت: كيست؟ چون مى گفتم: منم حارثى، مى گفت: وارد شو. روزى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه «گويى بر سرشان پرنده نشسته است»

[حكايت از سكوت عميق و بى اختيارى آنان دارد. م.، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند: او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت: از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.
]

گويد: اندكى درنگ كردم آنان برگشتند در حالى كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه سرش اصلع بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: عمار بن ياسر است. عثمان به او گفت: تو همانى كه فرستادگان ما پيش تو مى آيند و تو از آمدن خوددارى مى كنى! گويد: سپس سخنى به او گفت كه نفهميدم. زان پس بيرون رفت، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا كه كسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست، با خود گفتم: به خدا سوگند از هيچ كس در اين باره چيزى نمى پرسم كه بگويم فلان كس برايم چنين گفت تا آنكه بفهمم چه مى كند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان كنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از ياران رسول خدا نشسته بودند و مى گريستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت: شرطه ها را پيش من بياور، چون شرطه ها آمدند گفت: اين گروه را پراكنده سازيد و آنان را پراكنده ساختند.

سپس نماز برپا شد، عثمان پيش رفت و با مردم نماز گزارد، همين كه عثمان تكبيره الاحرام گفت صداى زنى از ميان حجره اش برخاست كه نخست گفت: اى مردم! و سپس سخن گفت و از پيامبر (ص) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است ياد كرد و پس از آن گفت: فرمان خدا را فرونهاديد و با پيمان خدا مخالفت و ستيز كرديد و سخنانى از اين دست گفت و سكوت كرد. پس از او زن ديگرى نيز همين گونه سخن گفت و معلوم شد عايشه و حفصه اند.

گويد: پس از اينكه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم كرد و گفت: اين دو زن فتنه انگيزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ريشه آن دو دانايم. سعد بن ابى وقاص گفت: آيا اين سخنان را براى دو حبيبه رسول خدا مى گويى؟ عثمان گفت: تو كجاى كارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دويد كه مضروبش كند و سعد از پيش او گريخت و از مسجد بيرون رفت، عثمان هم در تعقيب او بيرون دويد كنار در مسجد با على عليه السلام روبه رو شد، على (ع) به او گفت: كجا مى روى؟ گفت: اين مرد اين چنانى و آن چنان يعنى سعد بن ابى وقاص را تعقيب مى كنم و سعد را دشنام مى داد. على عليه السلام فرمود: اى مرد! اين كارها را رها كن و همچنان ميان آن دو گفتگو بود تا آنكه هر دو خشمگين شدند. عثمان گفت: مگر تو همان نيستى كه رسول خدا (ص) در جنگ تبوك تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت: مگر تو آن نيستى كه در جنگ احد از يارى دادن پيامبر (ص) گريختى! گويد: مردم ميان آن دو قرار گرفتند.

ابوكعب مى گويد: آنگاه از مدينه بيرون آمدم و چون به كوفه رسيدم ديدم ميان مردم كوفه هم شر و فتنه ريشه دوانيده است. آنان سعيد بن عاص را بيرون كرده بودند و اجازه نمى دادند به شهر و پيش ايشان وارد شود و چون اوضاع را بدين سال ديدم به سرزمين قوم خود بازگشتم.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عموى خود، از عيسى بن داود، از قول رجال او آورده است كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است: چون عثمان خانه خويش را در مدينه ساخت مردم بر او بسيار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسيد، روز جمعه يى پس از اينكه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا (ص) گفت: اما بعد، چنين است كه چون براى كسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برايش دشمنان و رشك برانى پديدار شود در حالى كه خداوند براى ما نعمت پديد نمى آورد كه چنين نتيجه يى داشته باشد و به اين منظور نعمت ارزانى نمى دارد.

اين خانه كه براى خود ساخته ايم به اين منظور نبوده است كه در آن اموال را جمع كنيم يا خويشاوندان دور و نزديك را در آن مسكن دهيم، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند كه مى گويند: عثمان غنايم ما را گرفته و دارايى هاى ما را هزينه كرده است و اموال ما را ويژه ى خود قرار داده است، چرا پوشيده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گويند، گويى قصد فريب ما را دارند يا ما از آنان خود را پنهان داشته ايم! گويى آنان از روياروى شدن با ما مى ترسند و اين بدان سبب است كه مى دانند برهان و دليل ايشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پيش برخى ديگر آمد و شد مى كنند و درباره ى ما سخن مى گويند و در اين راه ياران و دستيارانى همانند خود يافته اند، نفرين و شكست بر آنان باد! او سپس دو بيت خواند كه گويى در آن دو بيت به على عليه السلام اشاره مى كند و نظر دارد:

«هر كجا هستى آتش بيفروز و آتش بگير و از آنچه مى كنى شفا نخواهى ديد: تو همچنان ستيز مى كنى و آنان كه شايسته اند كار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى فراخوانده نمى شوى».

آنگاه گفت: مرا با غنيمت و گرفتن مال شما چه كار است! مگر من از توانگرترين قريش و آنان كه خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نيستم! مگر من پيش از اسلام و پس از آن اين چنين نبوده ام! بر فرض كه چنين بپنداريد كه من خانه يى از بيت المال ساخته باشم مگر اين خانه از من و شما نيست، مگر من كارهاى شما را در آن سامان نمى دهم؟ و مگر من در پى برآوردن نيازهاى شما نيستم! شما از حقوق خود چيزى را از دست نداده ايد! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترين شگفتى ها اين است كه از قول شما به من خبر مى رسد كه گفته ايد: فلان كار را نسبت به او انجام مى دهيم و انجام خواهيم داد. نسبت به چه كسى مى خواهيد چنين كنيد؟ خدا پدرتان را بيامرزد! «فكر كرده ايد با سرزمينهاى خالى و بوته هاى بيابان روبه رو هستيد؟»

[منظور اين است كه با خود پنداشته ايد كه من بى يار و پشتيبان هستم؟. م. مگر من سزاوارترين شما نيستم كه اگر مردم را فراخواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!
]

اى واى بر اندوه من كه پس از ياران خويش ميان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز ميان شما زنده باقى مانده ام! اى كاش پيش از اين در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه كه خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت كنم به ويژه اينك كه شما مى خواهيد و همانا راست گفتار تصديق شده از سوى خداوند، يعنى محمد (ص) درباره آنچه ميان من و شما پديد خواهد آمد سخن گفته است و اين نشانه و آغاز آن است و چگونه ممكن است از چيزى كه مقدور و حتمى شده است گريخت! همانا پيامبر (ص) در پايان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنكه به شما چنين وعده اى دهد، در صورتى كه شما با من ستيز كنيد. بدانيد آن كس كه پشيمان شود رستگارى نخواهد ديد.

گويد: عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر كرد چشمش به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد كه عمار بن ياسر- كه خداى از او خشنود باد!- و گروهى از هوادارانش با اويند و آهسته سخن مى گويند عثمان گفت: ديگر بگوييد ديگر و همچنين پوشيده و آرام سخن بگوييد كه ياراى آشكارا سخن گفتن نداريد. همانا سوگند به كسى كه جانم در دست اوست، من بر ملت و امت خود خشم نمى گيرم و چنان نيست كه به سبب ضعف نيرو غافلگير شوم. و اگر نه اين است كه در كار خود و شما مى نگرم و با خويشتن و شما مدارا مى كنم شما را شتابان فرومى گرفتم چرا كه فريفته شده ايد و از خود هر چه مى خواهيد مى گوييد.

عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت: بار خدايا، تو خود مى دانى عافيت را دوست دارم، پروردگارا جامه عافيت بر من بپوشان و تو مى دانى كه صلح و سلامت را برمى گزينم، پس همان را روزى من فرماى!

گويد: آن قوم از گرد على عليه السلام پراكنده شدند و در اين هنگام عدى بن خيار برخاست و خطاب به عثمان گفت: اى اميرالمومنين، خداوند نعمت را بر تو تمام فرمايد و در كرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشك برده شود بهتر از آن است كه رشك برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است كه همچشمى كنى، به خدا سوگند كه تو در دل و جان ما جاى دارى، اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى، بگو تا انجام دهيم و فراخوان تا پاسخ دهيم. حق مشورت و اختيار و انتخاب برعهده ياران رسول خدا نهاده شد تا كسى را براى خود و غير خود برگزينند و آنان منزلت تو و ديگران را ديدند و تو را با ميل و رغبت و بدون كراهت و اجبار برگزيدند و تو نه از آيين جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى كردى و نه چيزى را مبدل ساختى. به چه سبب اين گروه بر تو مقدم باشند و انديشه و راى آنان در مورد تو بدين گونه باشد، به خدا سوگند، در اين مورد همان گونه هستى كه آن شاعر كهن سروده است:

«كار خود را باش كه حسود جز جستجوى تو در سايه مرگ و نابودى نيست...»

گويد: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت مردمى هم پيش او آمدند كه ابن عباس هم با ايشان بود و چون در جايگاههاى خويش نشستند عثمان روى به ابن عباس كرد و گفت: اى ابن عباس مرا با شما چه كار است! و ميان من و شما چه پيش آمده است؟! چه چيز شما را اين چنين بر من شورانده است و شما را به پيگيرى كار من واداشته است؟ آيا در مورد كار عامه ى مردم بر من خرده مى گيريد كه از عهده ى حقوق ايشان برآمده ام و اگر در مورد كار خود اعتراض داريد كه شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام كه مردم آن را آرزو مى كنند. نه، به خدا سوگند، چنين نيست كه انگيزه آن كار رشك و ستم و برانگيختن شر و زنده ساختن فتنه و آشوبهاست و به خدا سوگند كه پيامبر (ص) اين موضوع را به من القاء فرموده است و از يكايك اهل آن به من خبر داده است، به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است.

ابن عباس گفت: اى اميرالمومنين آرام باش، به خدا سوگند به خاطر ندارم كه راز خود را چنين آشكار بگويى و آنچه را در دل خوددارى چنين فاش سازى، چه چيز تو را اين گونه برانگيخته و هيجانزده ساخته است؟ كارى ما را بر تو برنينگيخته است و به هيچ روى كار تو را پيگيرى نمى كنيم، دروغ به تو گفته اند و كارى نادرست به تو گزارش داده اند. به خدا سوگند، ما بر تو در مورد حقوق خودمان و عامه مردم اعتراضى نداريم، كه از عهده ى حقوق ما و ايشان برآمده اى و آنچه را كه براى ما و ايشان برعهده تو بوده است ادا كرده اى. اما رشك و ستم و فتنه انگيزى و زنده كردن شر و بدى، كدام زمان عترت پيامبر و اهل بيت او به اين كارها راضى بوده اند! اين چگونه ممكن است و حال آنكه ايشان از او و به سوى اويند. آيا براى دين خدا فتنه انگيزى مى كنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى كنند؟ هرگز كه رشك و ستم در سرشت ايشان نيست. اى اميرالمومنين، آرام باش و كار خويش را بنگر و خوددار باش كه حال نخستين تو بهتر از اين حالت توست. به جان خودم سوگند، بر فرض كه در محضر رسول خدا برگزيده بودى و بر فرض كه راز خود را كه از ديگران پوشيده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض كه نه دروغ بگويى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با اين همه شيطان را از خويش بران كه بر تو سوار نشود و بر خشم خود پيروز شو كه بر تو پيروز نشود و چه چيزى تو را به اين كار واداشته است؟

عثمان گفت: پسر عمويت، على ابن ابى طالب، مرا بر اين كار واداشته است. ابن عباس گفت: شايد آن كس كه به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت: او مردى مورد اعتماد است. ابن عباس گفت: آن كس كه خبرچينى كند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.

عثمان گفت: اى ابن عباس، تو را به خدا يعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شكايت مى كنم؟ گفت: چيزى از او نمى دانم جز اينكه همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و او هم همان گونه كه مردم خرده مى گيرند و تو بايد بگويى از ميان همه مردم چه چيزى تو را واداشته و بر اين تشويق كرده است كه از او سخن بگويى و گله بگزارى؟ عثمان گفت: آفت بزرگ من از آن كسى است كه خود را براى رياست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است كه پسر عموى توست و به خدا سوگند كه همه اين گرفتاريها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست. ابن عباس گفت: اى اميرالمومنين، آرام باش و استثنا بكن و ان شاءالله بگو: عثمان ان شاءالله بر زبان آورد و سپس گفت: اى ابن عباس! تو را به حق اسلام و خويشاوندى سوگند مى دهم كه دقت كنى. همانا به خدا سوگند كه من گرفتار و مغلوب شما شده ام، به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اين حكومت به جاى آنكه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتيد و در آن حال من براى حكومت يكى از ياران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى ديديد كه من اينك از شما مى بينم، اين را هم مى دانم كه حكومت و اين كار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را كنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم اين شما بوديد كه حكومت را از خود رانديد و دفع كرديد يا آنان بودند كه شما را از حكومت كنار زدند.

ابن عباس گفت: اى اميرالمومنين آرام بگير! ما هم همان گونه كه تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خويشاوندى سوگند مى دهيم كه مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع اندازى و حسود و رشك برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمايى و بدان كه كار تو تا آنجا كه در حد اعتقاد و سخن باشد در اختيار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآيد ديگر در دست و اختيار تو نيست. به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستيز شود ما هم ستيز و مخالفت مى كنيم و اين هم كه تو آرزوى اين را دارى كه حكومت به ما مى رسيد و به تو نمى رسيد فقط براى اين است كه برخى از ما همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و همان گونه كه مردم خرده و عيب مى گيرند خرده گرفته است، اما سبب اينكه قوم ما حكومت را از ما ستاندند رشك و ستمى بود كه نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاكم ميان ما و قوم ماست.

اما اين سخن كه مى گويى: نمى دانى حكومت را از چنگ ما ربودند يا ما را از حكومت كنار زدند، به جان خودم سوگند، مى دانى كه اگر حكومت هم به دست ما مى رسيد بر قدر و فضيلت ما چيزى نمى افزود كه ما خود اهل فضل و منزلتيم و هيچ كس به فضيلتى نرسيده است مگر به فضل ما و هيچ كس به سابقه و پيشروى نرسيده است مگر به سابقه و پيشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هيچ كس هدايت نمى شد و از كورى به دادگرى نمى رسيدند.

عثمان گفت: اى ابن عباس! تا چه هنگام بايد از دست شما بر من اين گونه غم و اندوه برسد. فرض كنيد كه من شخص بيگانه و دورى مى بودم، آيا اين حق من بر شما نبود كه مورد مراقبت قرار گيرم و با ديده محبت نگريسته شوم؟ سوگند به خداى كعبه كه مى بايد چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است كه با شتاب بر من حمله آوريد. و از خداوند يارى مى جويم.

ابن عباس گفت: آرام بگير تا على را ببينم. سپس از ديدگاه او و به اندازه اى كه او مصلحت بداند پاسخ براى تو بياورم. عثمان گفت: اين كار را انجام بده كه من موافقم و چه بسيار كه در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته ى من پاسخ نداده است و هيچ جوابى فراهم نكرده و در صدد اصلاح برنيامده است.

ابن عباس مى گويد: از پيش عثمان بيرون آمدم و به ملاقات على رفتم و ديدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است، خواستم او را آرام كنم نپذيرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو كناره گرفتم، اين خبر به عثمان رسيد كسى را فرستاد، پيش او رفتم، خشمش فرونشسته بود به من نگريست و لبخند زد و گفت: اى ابن عباس! چه چيز تو را از آمدن پيش ما به كندى واداشته است، اينكه پيش ما برنگشتى دليل آن است كه پيش دوست خود چه ديده اى و حال او را دانسته اى و خداوند ميان ما و او حكم است اينك از مقوله ديگر سخن بگوييم.

ابن عباس مى گويد: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسيد و من مى خواستم آن را تكذيب كنم مى گفت: ولى نمى توانى روز جمعه اى را كه از آمدن پيش ما درنگ كردى و نزد ما نيامدى تكذيب كنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم.

همچنين زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از ابن عباس، كه خدايش رحمت كناد، آورده است كه مى گفته است: هنگام سحر و پيش از سپيده دم از خانه ام بيرون آمدم تا براى كسب فضيلت به مسجد بروم و زودتر برسم، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنيدم، گوش فرادادم متوجه شدم صداى عثمان است كه دعا مى كند و متوجه نيست كه كسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت: پروردگارا، تو خود نيت مرا مى دانى مرا بر ايشان يارى فرماى و كسانى را از خويشاوندان و نزديكانم كه گرفتارشان شده ام مى دانى. بار خدايا مرا براى ايشان و ايشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح كن.

ابن عباس گويد: من قدمهاى خود را كوتاه تر كردم و او تندتر حركت كرد، به يكديگر رسيديم، عثمان سلام داد پاسخش دادم. گفت: امشب براى طلب فضيلت و زودتر رسيدن به مسجد از خانه بيرون آمدم. گفتم: همان چيزى كه تو را از خانه بيرون آورده است مرا هم بيرون آورده است. عثمان گفت: به خدا سوگند، اگر تو به كار خير پيشى مى گيرى همانا از پيشگامان فرخنده اى و همانا كه من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جويم. گفتم: اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! ما هم تو را دوست مى داريم و حق پيشگامى و بزرگترى و خويشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسيم. عثمان گفت: اى ابن عباس، مرا با پسر عموى تو و پسردايى خودم چه كار است؟ گفتم: با كدام پسرعموى من و كدام پسردايى خودت؟ گفت: خدايت بيامرزد آيا تجاهل مى كنى! گفتم: نه كه گروهى بسيار پسرعموهاى من و پسردايى هاى تو هستند، منظورت كداميك از ايشان است؟ گفت: منظورم على است و نه هيچ كس ديگر جز او. گفتم: اى اميرالمومنين نه، به خدا سوگند كه من از او چيزى جز خير نمى دانم و چيزى جز نيكى نمى شناسم. گفت: آرى، به خدا سوگند، او را شايد كه آنچه را براى غير تو آشكار مى سازد از تو پوشيده دارد و آنچه را براى ديگران شرح و بسط مى دهد از تو بازگيرد.

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام عمار بن ياسر به ما رسيد، سلام داد پاسخش دادم، سپس گفت: همراهت كيست؟ گفتم: اميرالمومنين عثمان. گفت: آرى و به عثمان با كنيه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسيد: درباره چه گفتگو مى كرديد و من بخشى از آن را شنيدم. گفتم: همانى است كه شنيده اى. عمار گفت: چه بسا مظلوم كه بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم كه خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت: اى عمار، تو از نكوهش كنندگان ما و از پيروان ايشانى و به خدا سوگند كه دست براى فروگرفتن تو گشاده و راه براى كوبيدن تو آسان است و اگر نه اين است كه من عافيت را ترجيح مى دهم و جلوگيرى از پراكندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبيه مى كردم كه گذشته ات را كفايت و از آنچه باقى مانده است جلوگيرى مى كرد.

عمار گفت: به خدا سوگند هيچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نيستم، دست هم گشاده و راه هم آسان نيست، من بر حجت خود پيوسته ام و بر سنت پايدارم و اينكه تو طالب عافيت و جلوگيرى از پراكندگى هستى همچنين باش ولى از تنبيه من دست بدار كه آنچه معلم من به من تعليم داده است تو را كفايت مى كند. عثمان گفت: به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم تو از ياران و تشويق كنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاكنندگان كار نيك. عمار گفت: اى عثمان! آرام باش كه همانا خودم شنيدم پيامبر (ص) مرا به گونه ديگر توصيف فرمود. عثمان پرسيد: چه هنگام؟ عمار گفت: روزى كه آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هيچ كس جز تو در محضر ايشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى كه جامه خانه پوشيده و نشسته بود، من پيشانى و گلو و سينه ى حضرتش را بوسيدم و فرمود: «اى عمار، همانا كه تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داريم و تو از ياران خير و از بازدارندگان از بدى و شرى». عثمان گفت: آرى همين گونه است ولى تو دگرگون شدى. گويد: عمار دست خويش را بلند كرد كه دعا كند و به من گفت: اى ابن عباس آمين بگو و سه بار گفت: پروردگارا، هر كس دگرگون شده است با او دگرگون شو!

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام وارد مسجد شديم، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم، عثمان وارد محراب شد و گفت: وقتى خواستيم برگرديم پيش من بيا. عمار همينكه مرا تنها ديد پيش من آمد و گفت: آيا ديدى هم اكنون چه به من رسيد؟ گفتم: به خدا سوگند تو هم سخت با او درافتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عين حال بايد رعايت سن و فضل و خويشاوندى او را كرد. گفت: آرى، اينها براى او محفوظ است ولى براى كسى كه حقى ندارد حقى نيست و برگشت.

چون عثمان نماز گزارد در حالى كه به من تكيه داده بود با او برگشتم. گفت: آيا شنيدى عمار چه گفت؟ گفتم: آرى، هم خوشحال شدم و هم افسرده، سبب افسردگى من آن بود كه بر تو رسيده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت: على با همه نزديكى چند روزى است از من كناره گرفته است و عمار پيش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گويد، تو بر اين كار مبادرت كن و پيش على برو كه از عمار در نظرش راستگوتر و بيشتر مورد اعتمادى و كار را همان گونه كه بود براى او نقل كن، گفتم: آرى.

ابن عباس گويد: برگشتم تا على عليه السلام را در مسجد ببينم. ديدم كه از مسجد بيرون مى آيد. همين كه مرا ديد از اينكه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت: به نماز جماعت نرسيدى؟ گفتم: نماز به جماعت گزاردم و با اميرالمومنين عثمان بيرون رفتم و سپس داستان را براى على (ع) نقل كردم. فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد كه درد و رنجش به خودش بازخواهد گشت. گفتم: براى عثمان موضوع سن و سال و پيشگامى و خويشاوندى و دامادى او مطرح است. فرمود: آرى، اين امور براى او محفوظ است ولى كسى را كه حقى نباشد براى او حقى نيست.

ابن عباس گويد: سپس عمار به ما پيوست، على از ديدنش گشاده روى شد و بر او لبخند زد و از حالش پرسيد. عمار گفت: اى ابن عباس، آيا آنچه را كه بين ما گذشت به على گفتى؟ گفتم: آرى. عمار گفت: ولى به خدا سوگند كه تو از زبان عثمان و به هواى دل او سخن گفتى. گفتم: تا آنجا كه بتوانم از حق تجاوز نمى كنم و اين كار من نيست و تو خود مى دانى كه كداميك از اين دو بهره براى من محبوبتر و كداميك از اين دو حق بر من واجب تر است.

ابن عباس مى گويد: على پنداشت كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام وجود دارد بدين سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها كرد و دانستم كه حضور مرا خوش نمى دارد، اين بود كه از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسيديم، آن دو به راهى رفتند و چون على (ع) مرا فرانخواند من به خانه ام رفتم. همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و ديدم مروان و سعيد بن عاص و گروهى از رجال بنى اميه پيش اويند، به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف كرد و محل نشستن مرا نزديك خود قرار داد و سپس گفت: چه كردى؟ موضوع را همان گونه كه بود و سخنانى را كه على (ع) گفته بود به او گفتم ولى اين سخن على كه گفته بود «عثمان قرحه و دملى را مى فشارد كه درد و رنجش به خودش برمى گردد» را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اينكه على (ع) پنداشته است كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى كه رفته بودند گزارش دادم. عثمان گفت: آن دو چنين كردند. گفتم: آرى. روى به سوى قبله كرد و عرضه داشت: پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمين، اى داناى آشكار و نهان، اى بخشنده مهربان!

على را براى من و مرا براى على به صلاح درآور. و به من گفت: اى ابن عباس آمين بگو و من آمين گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتيم و از او جدا شدم و به خانه ى خويش آمدم.

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنيدم كه در كارى او را نكوهش كند و گناهى را بر گردنش نهد يا او را معذور بدارد، من هم در اين موارد از بيم آنكه مبادا او را به كارى درآورم كه موافق آن نيست، هرگز از پدرم نمى پرسيدم، تا آنكه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بوديم، كه گفته شد اميرالمومنين عثمان بر در خانه است پدرم گفت: اجازه ورودش دهيد و روى تشك خويش براى او جا بازگرد و عثمان اندكى از شام او را خورد و چون سفره را جمع كردند هر كس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم. عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت: اى دايى جان!

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه جده مادرى عثمان ام حكيم دختر عبدالمطلب است او نوه خواهر عباس و ابوطالب است و بدين جهت به عباس دايى مى گويد. به الاستيعاب، ج 3، ص 70 (در حاشيه الاصابه) مراجعه فرماييد. م. من به حضورت آمده ام تا در مورد برادرزاده ات على شكايت كنم و از كارى كه ممكن است پيش آيد پوزش بخواهم، او مرا دشنام داده و كار مرا به رسوايى كشانده و خويشاوندى مرا بريده است و در دين و آيين من طعنه زده است. اى فرزندان عبدالمطلب! من از شما به خدا پناه مى برم. اگر شما را حقى است كه تصور مى كنيد در آن مورد مغلوب شده ايد شما خودتان آن حق را در دست كسانى كه آن ستم را به شما روا داشتند رها كرديد و حال آنكه من از آنان به لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و هيچ كس از شما جز على را نكوهش نمى كنم، به من پيشنهاد شد كه بر او دست يازم (او را بكشم) و من براى خاطر خداوند و به پاس خويشاوندى او را رها كرده ام و اينك مى ترسم كه نه او دست از من بدارد و نه من دست از او بدارم.
]

/ 314