نامه 064-به معاويه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 064-به معاويه

از نامه ى آن حضرت است در پاسخ نامه ى معاويه

[به نقل مولف محترم مصادر نهج البلاغه در جلد سوم، صفحه ى 456 مختصر اين نامه را ابن قتيبه در كتاب الامامه و السياسه، جلد اول، صفحه ى 70 آورده است. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد، فانا كنا نحن و انتم على ما ذكرت من الالفه و الجماعه، ففرق بيننا و بينكم امس انا آمنا و كفرتم»، «اما بعد، آرى ما و شما همانگونه كه گفته اى دوست و متحد بوديم ولى ديروز آنچه كه ميان ما و شما تفرقه انداخت اين بود كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد.»، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح دادن، نامه اى را كه معاويه نوشته بوده و اين نامه پاسخ آن است آورده است.

نامه ى معاويه به على عليه السلام

نامه اى كه معاويه به على نوشته است و اين نامه پاسخ آن است، چنين بوده است: از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب

اما بعد، ما خاندان عبد مناف همواره از يك آبشخور بهره مند بوديم و از يك ريشه بوديم و همچون اسبان مسابقه در يك خط حركت مى كرديم، هيچ يك ما را بر ديگرى فضيلتى نبود و ايستاده ما را بر نشسته ى ما فخرى نبود. سخن ما هماهنگ و دوستى ما پيوسته و خانه ى ما يكى بود. شرف و كرم، اصالت ما را به يكديگر پيوسته مى داشت. نيرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزيد و توانگر ما با بى نواى ما مواسات مى كرد و دلهاى ما از نفوذ رشك رهايى يافته و سينه هاى ما از فتنه انگيزى پاك شده بود. همواره بر همين حال بوديم! تا آن هنگام كه تو نسبت به پسر عمويت- عثمان- دغلى كردى و بر او رشك بردى و مردم را بر او شوراندى،

[در متن ظاهرا غلط چاپى است و به جاى تضريب، نصره آمده است. م. تا سرانجام در حضور تو كشته شد و هيچ گونه دفاعى از او به دست و زبان نكردى و اى كاش به جاى آنكه مكر و تزوير خود را پنهانى در مورد او انجام دهى، نصرت خويش را براى او آشكار مى ساختى تا ميان مردم بهانه و عذرى هر چند ضعيف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از او دفاع مى كردى، هر چند دفاع سست و اندك. ولى تو در خانه ى خود نشستى، انگيزه ها برانگيختى و افعى هاى خطرناك به سوى او گسيل داشتى و چون به هدف و خواسته ى خود رسيدى، شادى خود و زبان آورى خويش را آشكار ساختى و براى رسيدن به حكومت آستين و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و مردم را به بيعت با خود فراخواندى و اعيان مسلمانان را با زور به بيعت كردن با خود واداشتى و پس از آن كارها كه انجام دادى. دو پير مرد مسلمانان، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبير را كه به هر دو وعده ى بهشت داده شده بود و به قاتل يكى از ايشان وعده ى دوزخ داده شده بود، كشتى. همچنين ام المومنين عايشه را آواره كردى و خوار و زبون ساختى، آن چنان كه ميان اعراب باديه نشين و سفلگان فرومايه كوفه كسانى بودند كه او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى كردند. ]

[استاد احمد زكى صفوت مولف كتاب ارزشمند جمهره رسائل العرب، جلد دوم، صفحه ى 216 به هنگام نقل اين نامه از اميرالمومنين على عليه السلام دفاع كرده و مطالبى گفته است كه آموزنده است و ظاهرا از مطالب ابن ابى الحديد استفاده كرده است كه ترجمه ى آن را در صفحات بعد ملاحظه خواهيد فرمود. م. آيا مى پندارى پسر عمويت- يعنى حضرت ختمى مرتبت- اگر اين كار را مى ديد از تو راضى مى بود يا بر تو خشمگين بود و تو را از انجام دادن آن بازمى داشت؟ آن هم كارى كه در آن همسرش را آزار دهى و آواره سازى و خونهاى پيروان دين او را بريزى. وانگهى مدينه را كه جايگاه هجرت است، رها كردى و از آن بيرون آمدى و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى آن شهر فرموده است: «مدينه زنگ و زنگار را از خود بيرون مى راند و نابود مى سازد، همانگونه كه كوره ى آهنگر، زنگ آهن را مى زدايد.» به جان خودم سوگند كه وعده ى پيامبر و سخن او راست آمد كه مدينه زنگار خود را زدود و هر كس را كه شايسته ى سكونت در آن نبود از خود بيرون راند. ]

[به راستى جاى شگفتى است، معاويه هنگام نوشتن اين نامه بيش از بيست سال بوده كه از مكه و مدينه مهجور و ساكن شام بوده است. م. و تو از حرمت هر دو حرم- مكه و مدينه- دور ماندى و ميان دو شهر- كوفه و بصره- اقامت گزيدى و از كوفه به جاى مدينه راضى شدى و همسايگى با خورنق و حيره را به همسايگى با خاتم پيامبران ترجيح دادى. پيش از آن هم بر دو خليفه ى رسول خدا در تمام مدت زندگى ايشان خرده گرفتى و از يارى آن دو خوددارى كردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و از بيعت با آن دو سر برتافتى و آهنگ كارى كردى كه خداوند تو را شايسته ى آن نديد و خواستى بر نردبانى دشوار برآيى و بر مقامى كه براى تو لغزنده بود دست يابى و ادعايى كردى كه بر آن هيچ ياورى نيافتى. به جان خودم سوگند كه اگر در آن هنگام عهده دار حكومت مى شدى چيزى جز اختلاف و تباهى نمى افزودى و حكومت تو نتيجه اى جز پراكندگى و ارتداد مسلمانان نداشت كه تو سخت به خود شيفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى دارى. هان كه من با لشكرى از مهاجران و انصار كه مسلح به شمشيرهاى شامى و نيزه هاى قحطانى هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پيشگاه خداوند محاكمه كنند، پس در مورد خود و مسلمانان بينديش و قاتلان عثمان را كه نزديكان تو هستند و ياران و اطرافيان تو شمرده مى شوند به من تسليم كن. اگر بخواهى راه ستيز و لجاج بپيمايى و اصرار بر گمراهى ورزى، بدان كه اين آيه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است كه «و خداوند مثل مى زند شهرى را كه- مردمش- در كمال امنيت و اطمينان بودند، روزى ايشان از هر سو فراوان مى رسيد، نعمت خدا را كفران كردند و خداوند به سبب آنچه كردند مزه جامه گرسنگى و بيم را به آنان چشانيد.» ]

[آيه ى 112 سوره ى نحل.
]

اينك به تفسير معانى كلمات و عباراتى كه على عليه السلام در پاسخ نوشته است، مى پردازيم. على عليه السلام هم مى گويد: آرى به جان خودم سوگند كه در دوره ى جاهلى همگى، افراد يك خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بوديم ولى جدايى ميان ما و شما از هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث فرمود شروع شد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز اين جدايى بيشتر شده است كه ما بر راه راست ايستادگى كرديم و شما به فتنه درافتاديد. و سپس مى گويد: «كسى هم كه از شما اسلام آورده است، با زور مسلمان شده است.» همچون ابوسفيان و پسرانش يزيد و معاويه و ديگران از خاندان عبدشمس، آن هم در حالى مسلمان شدند كه در آغاز اسلام با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخت جنگ كرده بودند و بديهى است كه ابوسفيان و افراد خانواده اش از خاندان بنى عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مكه دشمن ترين مردم نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده اند. آن گاه اميرالمومنين عليه السلام در مورد آنكه معاويه گفته است طلحه و زبير را تو كشته اى و عايشه را آواره ساخته اى و ميان دو شهر كوفه و بصره سكونت گزيده اى، پاسخ معاويه را با سخنى مختصر داده است و براى تحقير معاويه نوشته است: اين موضوع كارى است كه تو در آن حضور نداشته اى، ستمى كه مى پندارى، بر تو نبوده است و اگر هم عذر خواهى و حجت آوردن بر من واجب شود، نبايد از تو عذر بخواهم يا حجت خويش را به تو عرضه دارم. و پاسخ مفصل در اين مورد چنين بايد گفته شود كه طلحه و زبير به سبب ستم و پيمان شكنى خودشان خود را به كشتن دادند و اگر بر طريقه ى حق استقامت مى كردند، سالم مى ماندند و هر كس را كه حق بكشد، خون او تباه است. و اينكه آن دو از پير مردان محترم مسلمانان بوده اند، هيچ ترديدى در آن نيست ولى عيب و گناه در هر سنى سر مى زند و ياران معتزلى ما را عقيده بر اين است كه آن دو توبه كردند و در حالى كه از كرده ى خود پشيمان بودند از دنيا رفتند. ما هم همين عقيده را داريم و اخبار در اين مورد بسيار است و آن دو به شرطى كه توبه كرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ايشان نباشد آن دو هم همچون ديگران هلاك شده اند كه خداوند متعال درباره ى تقوى و اطاعت با هيچ كس رو دربايستى ندارد كه «هر كس هلاك شدنى است با حجت هلاك شود و هر كس زنده جاويد مى شود با حجت چنان شود.»

[بخشى از آيه ى 42 سوره ى انفال.
]

وعده ى بهشتى هم كه به آن دو داده شده به شرط اين است كه فرجام آنان به سلامت بوده باشد و سخن همين جاست و اگر توبه ى ايشان ثابت شود، اين وعده براى آنان صحيح و محقق خواهد بود. و اين سخن كه «قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده»، تا اندازه اى مورد اختلاف است، برخى از سيره نويسان و محدثان آن را به طور قطع كلام اميرالمومنين على عليه السلام مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است، زيرا ابن جرموز، زبير را در حالى كه به معركه پشت كرده و از صف نبرد بيرون آمده و جنگ را رها كرده بود، كشته است، يعنى او را در حالى كشته كه از باطل روى گردان شده و توبه كرده بود و قاتل كسى كه حالش اين چنين است، بدون ترديد فاسق و سزاوار آتش است. اما در مورد ام المومنين عايشه، بدون ترديد توبه اش صحيح است و اخبارى كه درباره ى توبه ى او رسيده است از اخبار مربوط به توبه ى طلحه و زبير بيشتر است، زيرا عايشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده است و حال آنكه آن دو زنده نمانده اند. وانگهى آنچه بر سرش آمد نتيجه ى خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر اميرالمومنين على عليه السلام است. اگر عايشه در خانه ى خود مى ماند، هرگز ميان مردم كوفه و اعراب باديه نشين خوار و زبون نمى شد و حال آنكه با همه ى اين كارها اميرالمومنين او را گرامى و محفوظ داشت و شان او را رعايت فرمود و هر كس دوست دارد به چگونگى رفتار على عليه السلام با او آگاه شود به كتابهاى سيره مراجعه كند. اگر عايشه كارى را كه نسبت به على انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را عليه عمر بر هم زده و شمشير كشيده بود و عمر بر او پيروز مى شد، بدون ترديد او را كشته و پاره پاره كرده بود، ولى على عليه السلام بردبار و بزرگوار بود.

اما اين سخن معاويه كه گفته است اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده مى بود و كردار تو را مى ديد، آيا راضى مى بود كه همسرش را آزار دهى، على عليه السلام مى تواند بگويد آيا تصور مى كنى اگر زنده مى بود، راضى مى بود كه همسرش، وصى و برادرش را چنين آزار دهد. وانگهى اى پسر ابوسفيان، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده مى بود از كار تو راضى مى بود كه در مورد خلافت با على ستيز كنى و وحدت امت را پراكنده سازى و آيا براى طلحه و زبير راضى بود كه نخست بيعت كنند و بدون هيچ سببى پيمان شكنى كنند و بگويند به جستجوى پولها به بصره آمده ايم كه به ما خبر داده شده است در بصره اموال بسيارى است، آيا اين سخنى است كه فردى مثل ايشان بگويد؟! اما اين سخن معاويه كه گفته است: «سراى و سرزمين هجرت را رها كرده اى»، در اين كار عيبى بر على عليه السلام نيست كه اگر سرزمينهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند، از مدينه بيرون آيد و آنجا برود و مردمش را تهذيب كند. چنين نيست كه هر كس از مدينه بيرون رود، پليد باشد كه عمر چند بار از مدينه به شام رفت. وانگهى على عليه السلام مى تواند اين سخن را به خود او برگرداند و بگويد اى معاويه! مدينه تو را هم از خود بيرون رانده است، بنابراين تو هم ناپاكى، همچنين طلحه و زبير و عايشه كه تو در مورد ايشان تعصب مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى. از اين گذشته گروهى از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و ديگران از مدينه بيرون رفته اند و در سرزمينهاى دور از آن در گذشته اند.

اما اين سخن معاويه كه گفته است: «از حرمت دو حرم مكه و مدينه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دور گشتى»، سخنى بى اعتبار است كه بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهميت آن رعايت كند و بديهى است كه جنگ با اهل ستم و طغيان مهمتر از اقامت در دو حرم است. اما آنچه كه معاويه در مورد يارى ندادن عثمان و شاد شدن از مرگ او و دعوت مردم پس از كشته شدن عثمان براى بيعت با خود و مجبور ساختن طلحه و زبير و ديگران را به بيعت كه به على عليه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى ياوه است و خلاف آنچه كه او مدعى شده، بوده است. هر كس به كتابهاى سيره بنگرد، خواهد دانست كه معاويه بر او تهمت زده است و چيزهايى را كه از او سر نزده، مدعى شده است.

اما اين سخن معاويه كه گفته است: «به ابوبكر و عمر پيچيدى و از بيعت با آن دو خوددارى كردى و به فكر خلافت پس از رسول خدا افتادى»، على عليه السلام كه منكر چنين چيزى نبوده است و شكى در اين نيست كه او پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مدعى خلافت براى خود بوده است يا آن چنان كه شيعيان مى گويند به سبب وجود نص يا به سبب ديگرى كه ياران معتزلى ما مى گويند. اما اينكه معاويه گفته است: «اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى كار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد»، علم غيب است كه جز خدا كسى نمى داند. شايد اگر در آن هنگام على عليه السلام عهده دار خلافت مى شد، كار استقامت مى يافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گرديد، زيرا سبب عمده ى اضطراب كار على كه پس از كشته شدن عثمان به خلافت رسيد، اين بود كه به سبب مقدم شدن ديگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شان على عليه السلام در نظر مردم كاسته شد و تقدم ديگران در دل مردم اين شبهه را انداخت كه لابد صلاحيت كامل براى خلافت ندارد و مردم اسير پندارهاى خود هستند. اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به منزلت رفيع و اختصاصى كه نزد پيامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت، كار به گونه ى ديگر مى بود نه آن چنان كه در حكومت او پس از عثمان مى بينيم. اما اين سخن معاويه كه گفته است تو متكبر و خودبين بوده اى، سخت بى انصافى كرده است. در اين هنگام ترديد نيست كه على عليه السلام حالت ترفع داشته است ولى نه آن چنان كه معاويه گفته است. و على عليه السلام در عين ترفع خوشخوترين مردم بوده است.

اينك به تفسير برخى ديگر از كلمات آن حضرت برگرديم، اينكه فرموده است هجرت، همان روز كه برادرت اسير شد، تمام شد، تكذيب سخن معاويه است كه گفته است من با لشكرى از مهاجران و انصار مى آيم، يعنى همراه تو مهاجرى نيست زيرا بيشتر كسانى كه با تو هستند. فقط پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديده اند و آنان فرزندان اسيران جنگى آزاد شده اند يا با كسانى هستند كه پس از فتح مكه مسلمان شده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «پس از فتح مكه ديگر هجرتى نيست.»

ضمنا اميرالمومنين از فتح مكه، با عبارات پسنديده اى سخن گفته است كه معاويه و خاندانش را با كفر سرزنش كرده و گفته است كه آنان از مردم با سابقه در اسلام نيستند و افزوده است «هجرت از آن روز كه برادرت اسير شد، تمام شده است.» مقصود اسير شدن يزيد پسر ابوسفيان به روز فتح مكه در دروازه ى خندمه است. يزيد با تنى چند از قريش براى جنگ و جلوگيرى از ورود مسلمانان به مكه به دروازه ى خندمه رفته بودند كه تنى چند از قريش كشته شدند و يزيد بن ابى سفيان را خالد بن وليد به اسيرى گرفت. ابوسفيان، يزيد را از چنگ خالد بن وليد نجات داد و او را به خانه ى خود برد و در امان قرار گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن روز فرموده بود: «هر كس به خانه ى ابوسفيان درآيد، در امان است.»

/ 314