حکمت 392 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 392

العين حق، و الرقى حق و السحر حق و الفال حق و الطيره ليست بحق و العدوى ليست بحق. و الطيب نشره و العسل نشره، و الركوب نشره و النظر الى الخضره نشره.

[اين سخن و سه سخن پيش از آن فقط در نسخه ى ابن ابى الحديد است كه در برخى از چاپهاى نهج البلاغه از جمله چاپ استاد محمد محيى الدين عبدالحميد ميان پرانتز قرار دارد. برخى از اين كلمات در صحيفه الرضا و مكارم الاخلاق و حليه الاوليا آمده است. م.
]

«چشم زخم و افسون و جادوگرى و فال نيك زدن راست و درست است، فال بد زدن و سرايت بيمارى از يكى به ديگرى راست نيست، بوى خوش و عسل و سوارى و نگريستن به سبزه مايه ى درمان است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان پس از توضيح مختصرى كه داده، با اشاره به اين كه در برخى از روايات به جاى عسل، غسل يعنى شست و شوى با آب آمده، دو مبحث مفصل يكى درباره ى اقوال مختلفى كه در مورد چشم زخم و جادوگرى و فال نيك و بد و سرايت بيمارى آمده است و ديگرى در مورد اعتقادات و پندارهاى اعراب آورده است كه شصت صفحه از چاپ مصر را شامل است و هر چند از لحاظ جنبه ى تاريخى چندان مهم نيست، ولى نشان دهنده ى فرهنگ و رسوم عامه و احاطه ى ابن ابى الحديد بر آن است، بدين سبب بخشهايى از آن ترجمه مى شود، ضمنا در اين مبحث به بيش از سيصد بيت استشهاد شده است.

در حديث مرفوعى آمده است كه «چشم زخم راست است و اگر چيزى بتواند بر سرنوشت پيشى گيرد، همان چشم زخم است و هرگاه نيازمند به شست و شو شديد، خويش را بشوييد.» در تفسير اين حديث گفته اند: آنان از كسى كه چشم زخم زده است مى خواسته اند با آبى وضو بگيرد و آنكه چشم خورده است قسمتى از آن آب مى آشاميده است و با بقيه ى آن خود را شست و شو مى داده است.

در حديثى هم از قول عايشه آمده است كه «چشم زخم راست است همانگونه كه محمد حق است.» در حديثى از ام سلمه نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر چهره ى يكى از كنيزان او زخمى ديد. فرمود: «او را چشم زخم رسيده است، براى او افسون فراهم آوريد.»

عوف بن مالك اشجعى مى گويد: ما به روزگار جاهلى بر خود رقيه افسون مى بستيم، گفتم: اى رسول خدا در اين مورد چه عقيده داريد؟ فرمود: «افسونهاى خود را بر من عرضه داريد، تا هنگامى كه در آن شرك نباشد، به كار بردنش مانعى ندارد.»

گروهى از ياران رسول خدا در يكى از سفرهاى خود از كنار قبيله اى گذشتند و از آنان اجازه خواستند ميهمانشان باشند. آنان نپذيرفتند و گفتند: آيا كسى ميان شما هست كه افسون كند كه سرور اين قبيله را مار گزيده است. مردى از ايشان گفت: آرى و خود پيش سالار قبيله رفت و فاتحه الكتاب بر او خواند و بهبود يافت. تعدادى گوسپند به آن مرد پيشكش شد كه گفت تا به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نرسد و اجازه نگيرد نخواهد پذيرفت. چون به حضور پيامبر رسيد، موضوع را گزارش داد و گفت: سوگند به زندگى شما كه من چيزى جز فاتحه الكتاب بر او نخواندم. فرمود: «چه مى دانيد كه آن بهترين رقيه است، گوسپندها را از آنان بگيريد و براى من هم در آن سهمى منظور داريد.» در عين حال از آن حضرت نقل شده كه فرموده است: «هر كس كه فال بد زند يا به فال زننده مراجعه كند و هر كس كهانت كند يا پيش كاهن برود، از ما نيست.»

انس بن مالك از قول پيامبر به صورت مرفوع نقل مى كند كه فرموده است: «سرايت و فال بد نه، ولى فال پسنديده مرا خوش مى آيد.» گفتند: فال پسنديده چيست؟

فرمود: سخن خوش و نيكو. ابوهريره نقل كرده است كه پيامبر فرموده است: «هر كس پيش كاهنى رود و گفته ى او را تصديق كند. از آنچه خداوند بر ابوالقاسم نازل فرموده بيزارى جسته است.» به على عليه السلام گفته شد: با آنان امروز جنگ را آغاز مكن كه قمر در عقرب است. فرمود: قمر ما يا قمر ايشان؟!

و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوش نمى داشته است در سه شبانه روز آخر ماه و به هنگام قمر در عقرب ازدواج يا مسافرت فرمايد.

ابوعثمان جاحظ مى گويد: دانشمندان ايرانى و هندى و پزشكان يونانى و زيركان عرب و شهرنشينان مجرب و متكلمان ورزيده غذا خوردن مقابل جانوران درنده را خوش نمى داشته اند و از چشم زخم آنان و حرص و آزى كه در آن نهفته است پرهيز مى كرده اند و از بخارى كه از دهان آنها بيرون مى آمده است بيم داشته اند و معتقد بوده اند مايه ى تباهى قلب و كاستن نيروى آن مى شود. همچنين از ايستادن خدمتگزاران بالاسر خود به هنگام خوردن و آشاميدن پرهيز مى كرده اند و پيش از اينكه غذا بخورند، دستور مى داده اند خدمتگزاران را سير نمايند. در مورد سگ و گربه هم عقيده داشته اند كه يا بايد آنها را از كنار سفره دور كرد يا آنكه براى آنان چيزى انداخت كه به خوردن آن سرگرم شوند.

يكى از نزديكان منصور دوانيقى يك روز پيش از كشته شدن ابومسلم به منصور گفت: من امروز سه چيز در ابومسلم ديدم كه براى او فال بد زدم. منصور گفت: چه چيزى ديده اى؟ گفت: نخست اينكه سوار بر اسب شد، كلاهش فروافتاد، منصور ضمن تكبير گفتن، گفت: به خدا سوگند سرش از پى كلاهش فروخواهد افتاد. ديگر آنكه اسبش چموشى كرد و او را بر زمين افكند، منصور گفت: به خدا سوگند بخت او سرنگون مى گردد و اقبالش چون سنگ سخت و سفت مى شود، منصور پرسيد سومى چه بود؟ گفت: ابومسلم به يارانش گفت: من كشته مى شوم و بيهوده چاره انديشى مى كنم، در همين حال صداى مردى از صحرا شنيده شد كه به مردى ديگر مى گفت: اى فلان امروز آخرين روز مهلت است. منصور گفت: الله اكبر! به خواست خداوند متعال اجل او سر آمده است و نشان او از دنيا سپرى مى شود، و ابومسلم فرداى آن روز كشته شد.

عمر بن خطاب در موسم حج بود، مردى با صداى بلند او را با عنوان «يا خليفه رسول الله» صدا كرد. مردى از قبيله ى بنى لهب كه اهل فال زدن هستند، گفت: آن مرد عمر را با نام شخص درگذشته اى صدا كرد و بدين گونه اميرالمومنين مرد، و چون مردم براى ريگ زدن جمرات ايستادند ناگاه ريگى به جلو سر عمر خورد كه از محل زخم خون آمد. همان مرد گفت: به خدا سوگند نشان و زخم قربانى شدن بر اميرمومنان رسيد و به خدا سوگند كه ديگر هرگز در اين موقف نمى ايستد. پيش از آنكه سال تمام شود، عمر كشته شد. كثير بن عبدالرحمان درباره ى اطلاعات قبيله ى لهب در مورد فال خوب و بد زدن چنين سروده است:

آهنگ قبيله ى لهب كردم كه پيش ايشان دانش جستجو كنم، آرى كه همه دانش فال زنندگان به قبيله ى لهب رسيده است.

ابوعثمان جاحظ مى گويد: مسيلمه كذاب پيش از آنكه ادعاى پيامبرى كند ميان بازارهاى عرب و عجم نظير بازار ابله و بقه و انبار و حيره آمد و شد مى كرد و انواع نيرنگها و حيله سازيها و كارهاى افسونگران و عزيمت خوانان و ستاره شناسان را فرامى گرفت. پيش از آن هم كارهاى فالگيران و پيشگويان را كه با استفاده از حركات پرندگان مطالبى مى گفتند، به خوبى آموخته بود. او نخست روى تخم مرغ، سركه بسيار تند و تيزى مى ريخت و تخم مرغ نرم و ملايم مى شد. به طورى كه به شكل صمغ كشيده مى گرديد و سپس آن صمغ را وارد شيشه اى كه سرش از تخم مرغ بسيار كوچكتر بود مى كرد و به حال خود مى گذاشت و صمغ به صورت بيضى و شكل نخستين خود برمى گشت و آن را به اعراب باديه نشين نشان مى داد و آنان را گمراه مى ساخت. او پرچمهايى از كاغذ و به شكل بادبادك كودكان مى ساخت و به آن زنگوله هاى كوچك مى بست و شبها به هنگامى كه وزش باد شدت مى يافت آنها را در آسمان رها مى كرد و مى گفت اينها فرشتگان و آواى ايشان است كه بر من نازل مى شوند. بالهاى بزرگ پرندگان را به خود مى بست و اندكى پرواز مى كرد و اعراب را گمراه مى ساخت و به همين سبب درباره ى او چنين سروده شده است: «با تخم مرغ درون شيشه و بادبادك و چسباندن بالهاى بريده پرندگان تيزپرواز چنان مى كرد.»

درباره ى فال بد زدن به كلمه ى «سفر جل» «به، گلابى» چنين سروده اند:

معشوقه به معشوق بهى هديه داد، معشوق از آن فال بد زد، اندوهگين شد و اشكش فروريخت، آرى حق داشت كه فال بد بزند و از فراق بترسد كه جزء اول اين كلمه «سفر» است- نشان دهنده ى جدايى است.

ديگرى درباره ى كلمه «سوسن» فال بد زده است و چنين سروده است:

اى كسى كه به ما گل سوسن هديه كردى، در هديه كردن آن پسنديده رفتار نكردى كه نيمى از اين كلمه سوء- بدى- است و مرا خوش نيامد، اى كاش من گل سوسن را نمى ديدم.

اما درباره ى جادوگرى، فقها آن را منكر نشده اند و درباره ى كسى كه ديگرى را با جادو صدمه بزند به قصاص حكم داده اند، گاهى هم در اخبار آمده است كه لبيد بن اعصم يهودى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جادوگرى كرد و چنان اثر گذاشت كه آن حضرت كارى را كه نكرده بود، مى پنداشت انجام داده است!

و هم روايت شده است كه زنى يهودى آن حضرت را با چند تار مو و بريده هاى ناخن جادو كرد و آن را در چاهى افكند و خداوند متعال آن حضرت را راهنمايى فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را گسيل داشت تا آن را از چاه بيرون آورد و آن زن جادوگر را كشت.

[براى اطلاع بيشتر درباره ى اين مساله در كتابهاى بسيار كهن به ترجمه ى طبقات ابن سعد، جلد دوم، صفحه ى 243 /240، ترجمه به قلم اين بنده، نشر نو، تهران، 1369 ش و به ترجمه ى نهايه الارب نويرى جلد اول، اميركبير، تهران، 1364 ش، صفحه ى 372 مراجعه فرماييد. بسيارى از بزرگان علماى مسلمان منكر تاثير جادو بر وجود مقدس رسول خدايند، به قول حافظ «سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار/ سامرى كيست كه دست از يد بيضا ببرد». م.
]

و گروهى از متكلمان اين موضوع و تاثير جادو را بر وجود مقدس پيامبر نفى كرده و گفته اند آن حضرت از اينگونه امور معصوم است.

فلاسفه را پندار بر اين است كه سحر و جادو از آثار نفس ناطقه است و بعيد نيست كه ميان نفوس نفسى باشد كه در غير خود بيمارى يا كينه و مهر و نظاير آن ايجاد كند، منجمان هم براى ستارگان همين تاثير را پذيرفته اند، همچنين گياه شناسان و سنگ شناسان هم همينگونه خواص را براى آنها اعتقاد دارند. سخن اميرالمومنين عليه السلام هم دلالت بر صحت تاثير سحر در مواردى دارد. در مورد سرايت و مسرى بودن، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «در اسلام سرايت نيست.» همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده اند: «سرايت و هامه و صفر نيست.» هامه هم بومى بوده است كه اعراب در مورد مقتول مى پنداشته اند تا انتقام خون او گرفته نشود بانگ مى زند و صفر مارى بوده كه مى پنداشته اند در شكم قرار دارد و به هنگام گرسنگى به هيجان مى آيد.

[براى اطلاع بيشتر در مورد سحر و فال و تطير و نيرنگها در متون نسبتا قديمى فارسى به همين بخشهاى كتاب جامع العلوم كه به ستينى و يواقيت العلوم و درارى النجوم هم مشهور و منسوب به فخررازى است، چاپ بمبئى، 1323 ق و چاپ استاد محترم محمد تقى دانش پژوه، بنياد فرهنگ، 1345 ش مراجعه فرماييد. م.
]

نكته هايى درباره ى رسوم عرب و پندارهاى ايشان

در اين بخش نكاتى سودمند از رسوم و پندارهاى اعراب را مى آوريم كه اين مبحث ما را به اين راه كشاند.

اعراب هنگامى كه گرفتار خشكسالى مى شدند و باران نمى آمد و مى خواستند طلب باران كنند، مقدارى پارچه و چيزهاى ديگر را با بوته و علفهاى خشك به هم مى پيوستند و آن را به دم گاو مى بستند و آتش مى زدند و گاو را به سوى كوهى بلند و دشوار مى راندند و خود از پى آن مى دويدند و خدا را فرامى خواندند و طلب باران مى كردند. آنان با آتش زدن دم گاو به برق فال مى زدند و گاو را هم فقط به سوى مغرب مى راندند. ابن ابى الحديد نمونه هايى از اشعارى را كه متضمن اين موضوع است آورده است كه براى نمونه به ترجمه ى دو بيت زير قناعت مى شود.

آفرين و خوشامد مباد بر مردمى كه كوشش آنان در خشكسالى براى طلب باران كردن از بوته ها به جايى نرسيد، آيا تو با گاوى كه بر آن پارچه و بوته بسته اى به جستجوى وسيله اى ميان خدا و فروريختن باران مى پردازى.

يكى از روشنفكران گفته است: هر ملت در رسوم خود از رسوم ملت ديگر تقليد مى كند. هنديان مى پنداشته اند كه گاو فرشته اى است كه خداوند بر او خشم گرفته و به زمين فرستاده است و به همين سبب گاو را در نظر ايشان حرمتى بوده است، مدفوع تازه ى آن را بر بدن خود مى ماليده اند و چهره ى خود را با ادرار گاو مى شسته اند و كابين زنان خود قرار مى داده اند و در همه ى احوال به گاو تبرك مى جسته اند، شايد اعراب دوره ى جاهلى در توجه به گاو همين روش را تقليد مى كرده و همين رسم را معمول مى داشته اند.

اعراب در مورد گله هاى گاو پندار ديگرى هم داشته اند و چنين بوده است كه اگر گله هاى گاو به آبشخور براى آب خوردن نمى رفته اند، گاو نر گله را مى زده اند تا به آبشخور در آيد و گله از پى آن آب بياشامد و معتقد بوده اند كه جن، گله ى گاو را از آب خوردن و رفتن به آبشخور باز مى دارد و شيطان روى دو شاخ گاو نر سوار مى شود. در اين مورد شاعران عرب اشعارى سروده اند، يا در سروده هاى خود آن را گنجانيده اند، از جمله شاعرى مى گويد: «همچون گاو نر كه هرگاه گاوها از درآمدن به آبشخور خوددارى مى كنند، زده مى شود.». ديگرى گفته است: «در آن هنگام من همچو گاو نرى هستم كه چون ديگران آب نياشامند او را با آنكه از آشاميدن خوددارى نكرده است مى زنند.»

ديگر از رسوم اعراب آويختن زر و زيور و زنگوله بر مارگزيده بوده است و معتقد بوده اند كه مارگزيده با اين كار بهبود مى يابد. همچنين گفته شده است از اين جهت آنها را بر مار گزيده مى آويخته اند كه سر و صداى آن مانع از به خواب رفتن بيمار باشد و عقيده داشته اند كه اگر مارگزيده بخوابد زهر در بدنش سرايت مى كند و مى ميرد و بدين گونه او را از به خواب رفتن باز مى داشته اند. نضر بن شميل هم همين عقيده را داشته است. برخى ديگر از اعراب معتقد بوده اند كه اگر ابزارهاى زينتى زرين بر او بياويزند بهبود مى يابد و اگر مس يا زيورهاى مسى بر او آويخته شود، مى ميرد.

به يكى از اعراب گفته شده است: آيا با اين كار در جستجوى شهرت هستيد؟ گفته است: اين زيورها مايه ى شهرت نيست ولى سنتى است كه آن را به ارث برده ايم. در اين باره هم در اشعار عرب مطالبى آمده است، از جمله يكى از افراد قبيله ى بنى عذره چنين گفته است: «گويى من مار گزيده اى هستم كه گزش مار او را زخمى كرده است و بر گرد او زيورهاى آويخته زنان را مى بينى.»

عويمر نبهانى هم چنين سروده است: «شبى را آميخته با رنج اندوهها گذراندم، گويى من مار گزيده اى بودم كه آواى زنگوله ها خواب را از او دور كرده است.»

ديگر از رسوم اعراب كه شبيه رسم زدن گاو نر است، اين است كه اگر شترى از آنان گرفتار جرب مى شد، شتر سالم را داغ مى كردند تا شترى كه گر گرفته بود بهبود يابد. نابغه در اين باره چنين سروده است:

گناه ديگرى را بر من بار كردى و او را رها ساختى، همچون شتر گرفتار جرب كه شتر ديگر را داغ مى كنند و او به چراى خود سرگرم است.

ديگر از پندارها و رسوم عرب اين بوده است كه هرگاه شمار شتران ايشان به هزار مى رسيده است يك چشم شتر نر را كور مى كرده اند كه چشم زخم را از شتران خود دفع كنند. اين معنى هم در شعر شاعران عرب آمده است، يكى از آنان چنين سروده است:

هزار شتر به او دادى و بخل نورزيدى و موجب شدى چشم شتر نر و گزينه را كور كنى.

و اما رسم ديگرى از ايشان كه مشهور بوده و به آن «بليه» مى گفته اند اين بوده است كه ماده شترى را كنار گور صاحبش مى بسته و پابند مى زده اند تا بميرد و چنين بوده است كه اگر مرد شريف و گرانمايه اى از ايشان مى مرده است، شتر ماده يا شتر نر او را مى گرفته اند و سر و گردنش را به سوى پشت او برمى گردانده و مى بسته اند و شتر را در گودالى كنار گور رها مى كرده اند و آب و علف نمى داده اند تا بميرد. گاهى جسد شتر را پس از مردنش آتش مى زده اند و گاه آن را پوست مى كنده اند و پوستش را از علف خشك آكنده مى كرده اند. پندارشان بر اين بوده است كه اگر مرد گرانمايه اى بميرد و شترش را چنان نكنند، آن مرد پياده محشور مى شود و اگر چنان كنند سواره محشور مى شود و همان شتر مركب او خواهد بود.

ديگر از پندارهاى عرب و رسوم ايشان آنچنان كه ابن الاعرابى

[ابوعبدالله محمد بن زياد، معروف به ابن الاعرابى، اديب بزرگ مكتب كوفه و متولد به سال 150 هجرى و در گذشته 230 تا 233 است كه حدود بيست كتاب را به او نسبت داده اند. براى اطلاع بيشتر به ترجمه ى مقاله شارل پلا در دانشنامه ى ايران و اسلام صفحه ى 425 مراجعه فرماييد. م. آن را نقل كرده است، اين است كه چون ناقه رم مى كرده است نام مادرش را به زبان مى آورده اند و آرام مى گرفته است. سكرى در اين مورد چنين سروده است: «به او گفتم نام مادر اين ناقه چيست، آن را بگو و صدا بزن شايد پاسخت دهد و بيم و رميدگى اين ناقه آرام گيرد.»
]

از عقايد ديگرى كه تقريبا همه ى اعراب جاهلى در آن اتفاق نظر داشته اند موضوع «هامه» است. آنان اعتقاد داشته اند كه هيچ مرده اى نمى ميرد و هيچ كشته اى كشته نمى شود مگر اينكه جغدى نر از سرش بيرون مى پرد و اگر آن شخص كشته شده و انتقام خونش گرفته نشده باشد آن جغد بر سر گورش فرياد برمى آورد كه آبم دهيد كه سخت تشنه ام. در همين مورد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «هامه وجود ندارد.» اين موضوع هم فراوان در اشعار عرب آمده است، ابوداود ايادى گويد: «مرگ و مير بر آنان چيره شده است و آنان را در گورستانها نواى جغد است.»

ديگر از چيزهايى كه اسلام آن را باطل كرده است، اعتقاد ايشان به صفر است و آن چنان است كه مى پنداشته اند مارى در شكم آدمى است كه چون آدمى گرسنه شود آن مار روده ها و كبد آدمى را مى گزد و گفته شده است كه منظور از آن خود گرسنگى است كه پس از گرسنگى شروع به گزيدن مى كند. اما آنچه در اين حديث آمده است كه «نه سرايت و نه هامه و نه صفر و نه غول وجود دارد.» ابوعبيده معمر بن مثنى مى گويد: منظور ماه صفر است يعنى ماهى كه پس از محرم قرار دارد. ابوعبيده مى گويد: اين حديث ناظر بر آن است كه اعراب در نسئى، ماه محرم را به ماه صفر تاخير مى انداخته اند و هيچ يك از علما در اين تفسير با ابوعبيده موافقت نكرده است. اين موضوع هم در شعر شاعران عرب به چشم مى خورد و ابوالنجم عجلى چنين سروده است:

اى بهترين جوانمردى كه تو هستى و ما از تو بر روزگار سخت و دشوار يارى مى طلبيم و گزشى را همچون گزش صفر بر جگر خواهانيم.

ديگر از خرافات عرب اين بوده است كه اگر مى خواسته اند وارد شهرى شوند كه از جن و وباى آن بيم داشته اند، پيش از آنكه وارد شهر شوند كنار دروازه ى آن مى ايستاده اند و صداى خر در مى آورده اند و گاه استخوان دنبالچه ى خرگوشى را به گردن خود مى آويخته اند و آن را افسون جلوگيرى از صدمه جن و بيمارى وبا مى پنداشته اند. تقليد صداى خر را تعشير مى ناميده اند و در اشعار ايشان به اين موضوع فراوان اشاره شده است، چنان كه شاعرى گفته است:

از مرگى كه مقدر باشد، نه آواى خر در آوردن و نه آويختن استخوان دنبالچه ى خرگوش تو را مى رهاند.

ديگر از كارهاى ايشان كه شبيه اين بوده است، اين است كه هر كس در بيابان و فلات سرگردان مى شد و راه را گم مى كرد، پيراهن خود را باژگونه مى ساخت و دو دست خويش را به يكديگر مى كوفت، گويى به كسى اشاره مى كرد و راه را پيدا مى كرد. ابوالعملس طائى در اين مورد چنين سروده است:

گاهى از بيم رداى خود را باژگونه مى سازم و گاه فلان كس را صدا مى كنم.

اساس اعتقاد آنان در باژگونه كردن لباس، فال نيك زدن به دگرگون شدن احوال روزگار از بدى به خوبى بوده است.

رواياتى هم در مورد اين رسم در شريعت اسلامى براى طلب باران آمده است.

ديگر از رسوم اعراب اين بوده است كه چون مرد به سفر مى رفته است نخى را بر شاخه يا تنه ى درختى گره مى زده است و پس از برگشتن به آن نخ مى نگريسته است، اگر آن را به حال خود مى ديده، معتقد بوده است كه همسرش به او خيانت نكرده است و اگر آن نخ نمى بود يا گرهش باز شده بود مى گفت همسرم به من خيانت كرده است. به آن گره «رتم» مى گفته اند و گفته شده است شاخه اى از درخت را به شاخه اى ديگر مى بسته اند.

اين موضوع هم در اشعار عرب آمده است و شاعرى چنين سروده است:

چنين مپندار كه گرههايى كه زده اى بر تو خبر راست و درستى از او مى دهد.

گاهى هم به هنگام تب نخ گره مى زده و معتقد بوده اند هر كس آن گره را بگشايد تب به او منتقل مى شود.

ابن سكيت گويد: اعراب معتقد بوده اند زنى كه براى او فرزند باقى نمى مانده است اگر جسد كشته شده شريفى را لگد كند، فرزندش زنده مى ماند. در همين باره بشر بن ابى خازم چنين سروده است:

زنهايى كه كودكان ايشان زنده نمى ماندند، شروع به لگدمال كردن جسد او مى كردند و مى گفتند چه خوب است بر اين مرد پارچه «لنگى» افكنده شود.

ديگر از خرافات و پندارهاى اعراب اين بوده است كه هرگاه دندان پسر بچه اى از ايشان مى افتاد، آن را ميان دو انگشت سبابه و ابهام خود مى گرفت و چون خورشيد طلوع مى كرد روى به آن مى آورد و دندان افتاده خود را به سوى خورشيد پرتاب مى كرد و مى گفت: اى خورشيد به جاى اين، دندانى نيكوتر به من بده. در مورد همين پندار شاعر عرب اشاره كرده و چنين سروده است: «خورشيد از رستنگاه دندان او، دندانى سپيدتر از تگرگ و رخشان عوض داده است.»

ديگرى چنين سروده است: «خورشيد از پرتو خود بر دندان او رنگ زده است و دندانش چون برق باران زا مى درخشد.»

اعراب همچنين معتقد بوده اند كه خون سرور و سالار براى بهبود محل گاز گرفتن سگ گزنده سودمند و شفابخش است. عبدالله بن زبير اسدى در اين باره چنين سروده است:

از بهترين و گرامى ترين خاندانى كه مى دانيم و خونهاى ايشان شفابخش زخم سگ هار است.

كميت هم چنين سروده است:

خردهاى شما شفابخش دردهاى نادانى است همانگونه كه خونهاى شما شفابخش زخم سگ هار است.

ديگر از پندارهاى عرب اين است كه چون بر مردى از ديوانگى و متعرض شدن ارواح پليد بيم داشته اند با آويختن چيزهاى نجس و پليد او را آلوده مى كردند و چيزهايى چون كهنه حيض و استخوان مرده بر او مى آويخته اند و معتقد بوده اند از اين سودبخش تر آن است كه سوده هاى استخوان مردگان را بر او بياويزند.

ممزق عبدى چنين سروده است: «اى كاش پيش من دو همسايه زن و افسونگرى مى بودند و پليديهايى بر من مى آويختند.» و معتقد بوده اند اين كار- تنجيس- همه دردها جز عشق را شفا مى بخشد. عربى صحرانشين در اين مورد چنين سروده است:

مى گويند: اى كسى كه براى تو آرزوى خير مى كنيم، استخوان پوسيده اى بر خود بياويز، مگر تنجيس براى عاشق سودى مى بخشد.

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه چون پاى كسى به خواب مى رفته و كرخت مى شده است كسى را كه دوست مى داشته ياد مى كرده است يا فرامى خوانده است و كرختى و خواب رفتگى پاى او از ميان مى رفته است.

روايت شده است كه پاى عبدالله بن عمر به خواب رفت، او را گفتند: محبوب ترين مردم را فراخوان. او گفت: يا رسول الله!

جميل در اين باره چنين سروده است:

تو، به هنگام ديدار مايه روشنى چشم منى و ياد تو هرگاه پايم به خواب مى رود، مرا شفا مى بخشد.

مومل هم چنين سروده است: «به خدا سوگند هيچگاه پايم به خواب نرفت و نلغزيد مگر اينكه تو را ياد كردم و حالت كرختى از ميان رفت.»

[اين موضوع در شهر مشهد مقدس هنوز ميان مردم معمول است. به ياد دارم در مكتبخانه و حضور بزرگان خانواده كه دو زانو مى نشستيم هرگاه پايمان به خواب مى رفت به ما مى گفتند بگو «پا! و خز برم كربلا»، «اى پا! برخيز برويم كربلا»، خدايشان رحمت كند كه توجه به كربلاى حسين صلوات الله عليه را در ذهن كودكان خود اين چنين راسخ مى كردند. البته كلمات ديگرى هم به صورت مستهجن ميان پاره اى از طبقات در اين باره متداول بود كه نمودارى از گله گزارى مردم از دستگاه قضايى بود. م.
]

نظير اين پندار اين بوده است كه چون پلك چشم كسى به پرش مى آمده، مى پنداشته است كسى را كه دوست مى دارد خواهد ديد و اگر محبوب در سفر بوده است، انتظار آمدن او را مى داشته است و اگر دور بوده است، مى گفته است نزديك خواهد شد. در اين باره بشر چنين سروده است: «چون چشمم به پرش مى آيد مى گويم شايد دوشيزه خاندان عمرو مى آيد و چشم به ديدارش فروزان مى شود.»

و اين گمان تا امروز- قرن هفتم هجرى- همچنان ميان مردم باقى است.

[در شهر مشهد و بسيارى از جاهاى ديگر خراسان هنوز هم با اندك تفاوتى باقى مانده است. اگر چشم كسى به جايى بدون توجه خيره بماند، مى گويند چشمش راه كشيده است و اگر مسافرى داشته باشند، فال خوش مى زنند كه از راه به سلامت خواهد رسيد. در دهات اطراف مشهد مادرانى كه شوهرشان به سفر است اگر ببينند به اصطلاح چشم كودكشان راه كشيده است، مى گويند: «قربان راه كشيدن چشمت بروم باباى بچه ام امروز از سفر مى آيد.» م.
]

ديگر از رسوم ايشان چنين بوده است كه اگر مردى از ايشان عاشق مى شد و عشق بر او چيره مى شد و آرام نمى يافت، مردى ديگر آن مرد را همچون كودكى بر پشت مى گرفت و مردى ديگر قطعه آهن يا ميلى را داغ مى كرد و ميان پلكهاى او مى كشيد و مى پنداشتند كه عشق او از ميان مى رود. يكى از اعراب چنين سروده است:

از نادانى ميان پلكهاى مرا داغ كرديد و حال آنكه شيفتگى، آتش دل را فروزان مى كند.

ديگر از پندارهاى ايشان اين بوده است كه مى پنداشته اند اگر مرد و زنى يكديگر را دوست بدارند، در صورتى كه مرد روبند زن و زن رداى مرد را پاره كند، عشق ايشان نيكو و پايدار مى شود و اگر چنان نكنند، عشق ايشان تباه مى شود. شاعرى چنين سروده است: «روز ديدار در برقه عالج- نام جايى است- تو رداى مرا دريدى و من هم توانستم روبند كهنه ى تو را بدرم، پس به چه سبب دوستى ميان ما تباه مى شود و ريسمان وصل ميان ما گسسته مى شود گسستنى.»

ديگر از رسوم ايشان آن است كه معتقد بوده اند خوردن گوشت جانوران درنده موجب فزونى نيرو و دليرى مى شود و اين رسم پزشكى است و پزشكان چنين عقيده دارند. شاعرى در اين باره چنين سروده است: «اگر همه ى جانوران درنده ى زمين را بخورى چيزى جز ترسوى بزدل و ناتوان نخواهى بود.»

مردى از اعراب دل شير خورده بود كه دلگير گردد، قضا را پلنگى بر او حمله آورد و او را زخمى كرد و آن مرد چنين سرود:

دل شير ژيان را خوردم كه از لحاظ دل و قدم از او گستاخ تر باشم، ولى او خون خود را به دست خواهرزاده اش از من گرفت، چه خونخواهى سخت و بزرگ.

ديگرى سروده است: «در ميدان جنگ اگر شمشير مرد برنده نباشد، دل شير چه سودى خواهد داشت.»

ديگر از پندارهاى آنان اين بوده است كه دارنده ى اسبى كه در شانه داراى دايره اى سپيد است اگر سوارش شود و اسب زير ران او به عرق نشيند، دليل بر آن است كه زنش تيز شهوت شده است و به مردان ديگر چشم دارد. به هر حال اين موضوع و چنان دايره ى سپيد بر شانه ى اسب در نظرشان زشت بوده است.

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه پشت سر مسافرى كه برگشتن او را خوش نمى داشته اند، آتش برمى افروخته اند و مى گفته اند: خدايش او را دور دارد و در پى او آتش افروزد يكى از ايشان چنين سروده است:

از نادانى آتش افروختى و حال آنكه باد صبا آنچه را آتش گرفته بود، بر تو برگرداند.

و هرگاه براى سفر بيرون مى آمدند آتش را ميان خود و منزلى كه آهنگ آنجا داشتند، روشن مى كردند و ميان خود و منزلى كه از آن بيرون آمده بودند، آتش روشن نمى كردند و اين فال نيكى بود كه به منظور بازگشت به منزلى كه از آن بيرون رفته بودند مى زدند.

ديگر از رسوم مشهورشان آويختن پاشنه يا دنبالچه خرگوش بود، ابن اعرابى مى گويد: به زيد بن كثوه گفتم: آيا معتقديد هر كس به خود استخوان دنبالچه خرگوش بياويزد جنيهاى خانه و پريان قبيله به او نزديك نمى شوند؟ گفت: آرى به خدا سوگند كه شيطان خماطه و جار عشيره و غول فقر هم به او نزديك نمى شوند. خاطه و عشيره كه تصغير عشره است نام دو درخت است.

ابومحلم

[محمد بن هشام بن عوف تميمى از دانشمندان معروف نحو و لغت و شعرشناسى قرن سوم كه مدتها در طلب ريشه هاى لغت در صحراها و ميان اعراب صحرانشين بوده است. او به سال 245 درگذشته است. به مرحوم محدث قمى الكنى و الالقاب، جلد اول، صفحه ى 149 مراجعه فرماييد. م. مى گويد: اعراب از بيم چشم زخم و ربوده شدن كودكان بر آنان دندان روباه يا ماده گربه مى آويخته اند و مى گفته اند: ماده جنى مى خواسته است كودك قومى را بربايد و موفق نشده است، ديگر جنيان او را سرزنش كرده اند و او ضمن پوزش خواهى از ايشان چنين سروده است: «بر آن كودك آويزه هايى بود، دندانهاى روباهها و ماده گربه ها و صمغ درخت طلح- خار مغيلان.»
]

درختان طلح شيره اى از خود تراوش مى كنند كه همچون خون آهوست و اعراب هنگامى كه زن مى زاييده است از آن صمغ نقطه هايى ميان دو چشم زائو مى ماليده اند و بر چهره ى كودك هم با آن خطى مى كشيده اند و آن شيره ى روان از درخت را دودم يا دوذم مى ناميده اند و آن چيزها را كه بر كودك مى آويخته اند، نفرات مى گفته اند.

عبدالرحمان بن اخى الاصمعى مى گويد: يكى از اعراب به پدرم گفت، هنگامى كه براى تو فرزندى متولد مى شود، او را تنفير كن، پدرم به او گفت: تنفير چيست؟ گفت: بر او نام عجيب و غريبى بگذار. براى پدرم پسرى متولد شد كه نامش را قنفذ- خارپشت- و كنيه اش را ابوالعداء نهاد و اين بيت را خواند:

چون مى كه آميزه دارويى آن همراه اوست و موجب شفا دادن درد سر و شاد شدن اندوهگين مى شود.

و مقصودش اين بود كه چون به اعتقاد ايشان خارپشت از مركوبهاى جن است با نام گذارى فرزندش به نام مركوب جن او را از گزندشان محفوظ مى دارد.

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه هرگاه مردى صحراهاى خالى را مى پيمود و بر جان خود از حوادث شبانه- هجوم جنيان- بيم داشت، خود را كنار درخت يا خاربنى مى رساند، مركوب خود را پاى آن مى خواباند و پابند مى زد و بر گردش خطى مى كشيد و مى گفت: به صاحب اين وادى و گاه مى گفت: به بزرگ اين وادى پناه مى برم. خداوند سبحان هم در اين باره در قرآن مجيد فرموده است: «و به تحقيق بودند مردانى از آدمى كه پناه مى بردند به مردانى از جن، پس افزود آنان را سركشى.»

[آيه ى هفتم سوره ى جن-، براى اطلاع بيشتر در اين باره به تفسير ابوالفتوح، جلد يازدهم، چاپ مرحوم شعرانى، صفحه ى 286 مراجعه فرماييد. م.
]

مردى از اعراب كه پسرش همراهش بود به بزرگ وادى پناه برد، قضا را شير پسرش را دريد و خورد و آن مرد چنين سرود:

با آنكه به بزرگ وادى از شر دشمنانى كه در آن است پناه برديم، ولى ما را از شير ژيان ستمگر پناه نداد.

ديگر از رسوم آنان اين بود كه چون مسافر از شهر خود بيرون مى آمد، سزاوار نبود كه برگردد و پشت سر بنگرد كه اگر چنان مى كرد، از نيمه راه برمى گشت، فقط عاشقى كه مى خواست برگردد، پشت سر خويش مى نگريست.

و از رسوم ديگرشان اين بود كه چون روى لب پسر بچه اى آبله ريز- تاول- مى زد آن پسر بچه پرويزنى روى سر مى نهاد و ميان خانه هاى قبيله حركت مى كرد و بانگ برمى داشت بنخاله بنخاله، گندم گندم و زنان قبيله در آن پرويزن پاره هاى نان و گوشت و خرما مى ريختند. و سپس آنها را براى سگها مى ريخت و چون سگها آنها را مى خوردند كودك بهبود مى يافت. اگر كودكى از كودكان خرما يا گوشتى و لقمه اى از آنچه براى سگها ريخته شده بود مى خورد، او گرفتار تاول و شكاف لب مى شد.

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه چون گوشه ى جامه ى كسى به چشم ديگرى مى خورد- و موجب آبريزى چشم مى شد، صاحب جامه هفت بار به چشم آن شخص دست مى كشيد و بار نخست مى گفت: به حق يك زن كه از مدينه- شهر- بيايد و بار دوم مى گفت: به دو زن كه بيايند، تا آنكه بار هفتم مى گفت: به هفت زن كه بيايند و چشم بهبود مى يافت. برخى از آنان هم مى گفتند: به حق يك زن از هفت زنى كه از مدينه بيايد، تا آنكه بار هفتم مى گفت: به هفت زن از هفت زن.

ديگر از رسوم ايشان اين بود كه چون براى زنى خواستگار نمى آمد، يكى از زلفهاى خود را باز مى كرد و چشمى را كه بر جانب ديگر آن زلف بود سرمه مى كشيد و در يكى از پاهاى خود خلخال مى كرد و اين كارها را شبانه انجام مى داد و مى گفت: اى لكاح من پيش از رسيدن بامداد خواهان نكاح هستم، كارش آسان مى شد و به زودى ازدواج مى كرد. شاعرى در اين باره چنين سروده است:

يكى از چشمهايش را سرمه كرده است و ديگرى را رها كرده است، خلخال بر پاى بسته و زلفش را پريشان كرده است، اين را كارى پسنديده گمان مى كند و نكوهيده نمى بيند.

از ديگر مراسم آنان اين بود كه چون ميهمان يا غير ميهمان از پيش آنان مى رفت و دوست نمى داشتند برگردد، پشت سرش چيزى از ظرفهاى خود را مى شكستند و اين رسم را تا امروز مردم به كار مى بندند. يكى از اعراب گفته است:

ديگ سنگى خود را پشت سرابى سواح شكستيم ولى او برگشت و ديگ ما هم نابود شد.

ديگرى گفته است:

ما پشت سر ميهمان خود كوزه ها را نمى شكنيم بلكه توشه از پى او روانه مى كنيم كه بازگردد.

ديگر از رسوم ايشان اين اعتقادشان است كه اگر پسربچه اى در شب مهتابى متولد شود پوست سر آلتش جمع و مانند ختنه كرده مى شود. به عقيده ى ما ممكن است اين موضوع يكى از خواص مهتاب باشد، همانگونه كه كتان را مى پوساند

[در مورد تاثير مهتاب در سوراخ كردن و كهنه ساختن پارچه كتابى- توزى- ابوالفرج رونى چنين سروده است: «دل مخالف ملك از نهيب ناچخ او/ چه توزى است بر او تافته به شب مهتاب»، به ديوان ابوالفرج، به اهتمام اين بنده، انتشارات باستان، مشهد، 1347 ش، صفحه ى 239 مراجعه فرماييد. م. و گوشت را گنديده مى سازد. يكى ديگر از رسوم ايشان فال بد زدن به عطسه زدن است، شاعرى گفته است: «چه بسيار بيابانها كه چون آهنگ رفتن به آن براى جنگ كردى، رفتى و عطسه ها تو را از آن باز نداشت.» ]

[در خراسان هنوز هم اگر هنگام شروع كارى كسى عطسه بزند به فال بد مى گيرند و مى گويند دست نگهدار كه صبر آمد. م.
]

ديگر از رسوم ايشان در نفرين اين است كه زندگى نكنى مگر زندگى كنه و اين را براى سختى و شكيبايى در گرفتارى و دشوارى مى گفته اند و چنين مى پنداشته اند كه كنه يك سال بر روى شكمش و يك سال بر پشتش زندگى مى كند و معتقد بوده اند كه اگر كنه را ميان گل رها كنند و روى ديوارى افكنند يك سال روى شكم و يك سال بر پشت خود زنده مى ماند و نمى ميرد. شاعرى از ايشان چنين گفته است: «زندگى مكنى مگر چون زندگى كنه، يك سال بر شكم و يك سال بر پشت.»

ديگر از رسوم ايشان اين بوده است كه زنان هنگامى كه كسى را دوست مى داشته اند و به سفر مى رفته است، مقدارى خاك از جاى پاى او برمى داشته و معتقد بوده اند كه سبب سرعت در بازگشت او مى شود. زنى در اين باره چنين سروده است:

خاكى از جايگاههاى قدمش برداشتم، در بامدادى كه رفت تا شايد به سلامت بازگردد.

ديگر از رسوم ايشان اين بوده كه بيمارى شبكورى را در چشم «هدبد» مى گفته اند. كلمه ى «هدبد»

[براى اطلاع بيشتر به لسان العرب، جلد سوم، چاپ قم، صفحه ى 33 مراجعه فرماييد. م. در اصل به معنى شير ترش و لخته شده است، هرگاه يكى از ايشان شبكور مى شده است، قطعه اى از كوهان و قطعه اى از جگر سياه را مى گرفته و بريان مى كرده است و با هر لقمه كه مى خورده با انگشت سبابه ى خويش به پلك بالاى چشم مى كشيده و مى گفته است: «اى كوهان و جگر شبكورى را ببريد، كه شفاى شبكورى چيزى جز كوهان و جگر نيست.» شبكورى با اين كار از ميان مى رفته است.
]

ديگر از رسوم و عقايد ايشان اين بوده است كه سوسمار و خارپشت و خرگوش و آهو و موش بزرگ صحرايى و شترمرغ، مركبهاى جن است و جنيان بر آنها سوار مى شوند. در اين مورد اشعار مشهورى سروده اند: اعراب همچنين تصور مى كنند كه جن را مى بينند و با آن گفتگو مى كنند و يكديگر را يارى مى دهند، همچنين مدعى هستند كه غول را مى بينند گاه معتقدند كه افرادى با ماده غولها ازدواج كرده يا همبستر شده اند. مى گويند: عمرو بن يربوع، ماده غولى را به همسرى گرفته است و آن ماده غول براى او پسرانى زاييده و روزگارى با او زندگى كرده است. ماده غول به عمرو بن يربوع مى گفته است: هرگاه برق از ناحيه ى سرزمين من مى زند، آن را از من پوشيده دار كه اگر چنان نكنى، پسرانت را رها و به سوى ديار خود پرواز خواهم كرد. بدين سبب هرگاه برق مى زد، چهره ى او را با لباس خود مى پوشاند تا آن ماده غول برق را نبيند. ابوالعلاء معرى در اشعار خود به اين موضوع اشاره كرده است.

[به شروح سقط الزند، صفحات 1162 -1168 مراجعه شود. م.
]

گويند شبى عمرو بن يربوع غافل ماند و برق زد و چهره ى او را نپوشاند. ماده غول به پرواز در آمد و در حال پرواز چنين مى گفت: «اى عمرو فرزندانت را نگه دار كه من گريزان شدم و بر فراز سرزمين غولان برق رخشانى است.»

[به شروح سقط الزند، صفحات 1162 -1168 مراجعه شود. م.
]

برخى هم مى گويند: آن ماده غول سوار بر شترى شد و آن را به تاخت درآورد و عمرو بن يربوع به او نرسيد. گويد: تا امروز- روزگار ابوالعلاء معرى قرن پنجم- به اعقاب عمرو بن يربوع «فرزندان غول» مى گويند. شاعرى ضمن نكوهش آنان چنين سروده است:

خداوند فرزندزادگان غول و عمرو بن يربوع را كه شرورترين مردم بودند، زشت بدارد كه نه دليرند و نه زيرك.

ديگر از رسوم و عقايد ايشان درباره ى غول اين بوده است كه اگر فقط يك ضربه ى شمشير به او بزنند، مى ميرد و اگر ضربه ى دوم را بزنند، زنده مى ماند. شاعرى به همين معنى نظر داشته و گفته است: «گفت: ضربه ى دوم را بزن، گفتم: آرام و بر جاى خود باش كه من دلير و قوى دل هستم.»

اعراب آواى جن را «عزيف» مى گفتند و معتقد بودند كه اگر كسى خارپشت يا سوسمارى را بكشد، از هجوم جن بر شتر نر خود در امان نخواهد بود و هرگاه به شترش آسيب و بلايى مى رسيد بر اين موضوع حمل مى كرد و مى پنداشتند كه بانگ سروشى را هم در اين باره مى شنوند. همين عقيده را درباره ى مار سپيد خانگى كه- كم آزار و در خانه ها زندگى مى كرده است- داشته اند و كشتن آن مار هم در نظر آنان گناهى بزرگ بوده است.

مردى از اعراب يكى از اين مارها را ته چاهى ديد كه نمى توانست از آن بيرون آيد، او با زحمت بسيار مار را از چاه بيرون آورد و چشمان خود را بست كه نبيند كجا مى رود، گويى با اين كار خويش قصد تقرب به جنيان را داشته است. اعراب براى جنيهايى كه در همسايگى مردم زندگى مى كرده اند نامهاى گوناگون مى نهاده اند، معمولا عامر مى گفتند كه به عمار جمع بسته مى شود. اگر متعرض كودكان مى شد آن را روح مى ناميدند و اگر خباثت و شوخى مى كرد، شيطان و اگر فراتر از اين بود مارد نام داشت و اگر نيرويش فزون تر بود، او را عفريت مى ناميدند و اگر پاك و لطيف و سراسر خير بود، آن را ملك مى گفتند و بدين گونه ميان آنان فرق مى نهادند، همچنين عقيده داشتند كه با هر شاعرى شيطانى است و آن شيطانها هم نامهاى گوناگون داشتند.

[به جاحظ، الحيوان، جلد ششم، صفحه ى 240 /249 و جلد چهارم، صفحه ى 481 مراجعه شود. م.
]

و از عقايد و رسوم شگفت انگيزشان عقيده ى آنان درباره ى خروس و كلاغ و كبوتر و قمرى نر و مار است. برخى از اعراب عقيده دارند كه جن به اين جانوران دلبستگى دارد و برخى معتقدند كه اينها خود نوعى از جن هستند و نيز معتقدند كه سهيل و زهره و سوسمار و گرگ و كفتار جانوران مسخ شده اند.

از جمله اشعارى كه به جن نسبت داده اند اين است كه سروده اند:

بر همه ى مركوبها سوار شديم و هيچ مركوبى را بهتر و لذت بخش تر از خرگوشها نيافتيم.

ابن ابى الحديد مطالب ديگرى در مورد اشعار و داستانهاى اعراب در مورد جن و گفتگو كردن و بانگ زدن به يكديگر آورده است كه به ترجمه ى يك مورد بسنده مى شود.

اصمعى از قول يكى از اعراب نقل مى كند كه مى گفته است: همراه دوستى به سفر رفته است، ناگاه بر كناره ى راه پسركى را ديده اند و بدو گفته اند: تو كيستى؟ گفته است: درمانده و بينوايى كه گرفتار راهزنان شده ام. يكى از آن دو به ديگرى گفته است: او را پشت سر خود سوار كن و او چنان كرده است. در اين هنگام آن كه تنها سوار بوده است، پشت سر خود نگريسته و ديده است از دهان آن پسر بچه آتش زبانه مى كشد، او با شمشير بدو حمله برده است و زبانه كشيدن آتش از ميان رفته است و اين كار چند بار تكرار شده است. سرانجام پسرك گفته است خدايتان بكشد كه چه چابك و دليريد، به خدا سوگند من اين كار را نسبت به هيچ آدمى انجام نداده ام مگر اينكه دلش تركيده و خود را باخته است و از نظر آن دو پنهان شده و خبرى از او نيافته اند.

ابن ابى الحديد سپس به نقل اشعارى از شاعران به اصطلاح «صعاليك» چون «تابط شرا» و «ابوعبيد بن ايوب عنبرى» و «بهرانى» در موضوع ديدن جن و غول و به همسرى گرفتن و چگونگى كشتن آن آورده است كه به ترجمه ى يكى دو بيت براى نمونه بسنده مى شود.

بهرانى گويد: «به روزگار جوانى ماده غولى را با كابين يك مشك شراب و يك آهو به ازدواج خود در آوردم.»

جاحظ در شرح اين بيت گفته است: شراب را به سبب بوى خوش آن و آهو را از اين سبب كه مركب جن بوده، كابين كرده است.

[به الحيوان، جلد ششم، صفحات 225 و 166 مراجعه شود. م.
]

عبيد بن ايوب گفته است: «آهوان از من بلاهايى و غولان از من چه مشقتهايى ديده اند.»

[به الحيوان، جلد ششم، صفحات 225 و 166 مراجعه شود. م.
]

از كارهاى شگفت آنان اين بوده است كه چون بيمارى كسى به درازا مى كشيد و گمان مى كردند كه چون او مار يا خارپشت يا موش صحرايى را كشته است، جنيان او را آزار مى رسانند، مجسمه هاى شتران نرى را از خاك و گل مى ساختند و بر پشت آنها جوالهايى انباشته از گندم و جو و خرما مى نهادند و آنها را بر در لانه ى جانوران در سمت مغرب به هنگام غروب مى گذاشتند، آن شب را به صبح مى آوردند و صبح به مجسمه هاى گلى شتران مى نگريستند، اگر آنها را به حال خود مى ديدند، مى گفتند جنيان اين ديه را نپذيرفته اند و بر مقدار آن مى افزودند، و اگر مى ديدند مجسمه ها واژگون شده و خواربار فروريخته است، مى گفتند ديه را پذيرفته اند و دايره مى زدند و استدلال به بهبود يافتن بيمار مى كردند.

در اين مورد هم اشعارى سروده اند و شاعرى گفته است:

اى كاش جنيان شتران مرا مى پذيرفتند و جايزه مى دادند و اين درد كه مرا به رنج انداخته است از من بركنار مى شد.

و هرگاه از مسافر خود بى خبر مى ماندند و نگران مى شدند كنار چاهى كهن يا گودال قديمى مى آمدند و با صداى بلند نام يا كنيه ى مسافر خود را مى بردند و اين كار را سه بار تكرار مى كردند و مى پنداشتند كه اگر صدايى نشنوند، او مرده است و اگر صدايى بشنوند، نمرده است. چه بسا در اين مورد گمان مى كرده اند چيزى مى شنوند يا انعكاس صداى خود را مى شنيده اند و گمان خود را بر آن پايه گذارى مى كرده اند. در اين باره يكى از شاعران ايشان گفته است: «در آن شب تاريك كنار چاههاى كهنه چه بسيار او را ندا دادم و پاسخى نداد.» و ديگرى سروده است: «رفت و نهان شد و براى او اميد بازگشت ندارم و گودال هم پاسخى به من نمى دهد.»

از شگفتيهاى ديگرشان اين بوده است كه به هنگام جنگ گاهى زنان خود را بيرون مى آورده اند تا ميان دو صف ادرار كنند و معتقد بودند كه اين كار آتش جنگ را خاموش مى كند و ايشان را به آشتى مى كشاند. در اين باره يكى از ايشان گفته است:

به نادانى با ادرار زنان با ما روياروى شدند و ما با شمشيرهاى برنده رخشان با آنان روياروى مى شويم.

ابن ابى الحديد سپس از قول شرقى بن القطامى

[وليد بن حصين معروف به شرقى و ملقب به قطامى از اديبان و نسب شناسان قرن دوم كه به فرمان منصور براى تعليم مهدى به بغداد آمده و حدود سال 155 هجرى قمرى درگذشته است. به تاريخ بغداد، جلد نهم، صفحه ى 278 مراجعه فرماييد. م. داستان گفتگو و ستيز مردى از قبيله ى كلب را با جنيان آورده است كه خود مى گويد دروغ است ولى چون محتواى طرايفى است آن را نقل كرده است و ترجمه ى مختصر آن چنين است.
]

مرد دليرى به نام عبيد بن حمارس هنگام بهار در سماوه ساكن بود و چون بهار سپرى و آب و گياه آن جا اندك شد، به وادى تبل كوچ كرد. آنجا آبگير و مرغزارى ديد و گفت آبگير و مرغزار و خطر اندك و آنجا فرود آمد. دو همسر داشت نام يكى رباب بود و ديگرى خوله، آنان هر دو به عبيد اعتراض كردند كه اين جا دور افتاده و خالى از سكنه است و مى ترسيم شبانگاه جنيان كه اهل اين منطقه اند فرارسند. او در پاسخ زنان خويش گفت: من كه در جنگها دلاور و كار آزموده ام، سوگند مى خورم كه اين آبگير را رها نمى كنم. او سپس به كوه تبل رفت و ماده خارپشتى را كه همراه با بچه اش بوده كشت، شبانگاه سروشى از جنيان به او گفت: اى پسر حمارس! حق همسايگى ما را رعايت نكردى و در چراگاه بد فرجامى فرود آمدى و بر ما ستم كردى و سرانجام ستمگر وخيم است. شبانگاه تو را چنان فرومى گيريم كه هيچ چاره اى براى آن نخواهد بود. او پاسخ مى دهد كه من ستم نكرده ام و بر آنچه دارم و اين آبگير طمع مبنديد. جنى به او پاسخ مى دهد اينك مرگ فرارسيده است و درمانده خواهى شد. او مى گويد: من شير شيرانم نه از آدمى بيمناكم و نه از جن. در اين هنگام پيرمردى از جن كه اين گفتگوها را شنيده است، بانگ برمى دارد كه به خدا سوگند كشتن انسانى چنين دلير و قويدل و استوار را مصلحت نمى بينم و به او پيشنهاد مى كند كه چون تو آغاز به ستم كرده اى، بايد خونبهاى كشته ى ما را بپردازى و ماده شترى دوشا و كره اش را به ما پيشكش كنى. ابن حمارس پس از آنكه سوگند مى خورد كه ارتكاب گناه را دوست نمى دارد، خونبها را پرداخت مى كند.

اما اين عقيده ى اعراب كه هر شاعرى را شيطانى است كه شعر را به او القا مى كند، عقيده اى مشهور است و عموم شاعران بر اين عقيده اند. يكى از شاعران سروده است:

شيطان من سالار جن است و مرا در همه ى فنون شعر رهبرى مى كند.

حسان بن ثابت هم مى گويد: «مرا دوستى از جن بنى شيصبان است كه گاه من مى سرايم و گاه او.»

[در قصيده ى معروف رودكى كه در مدح ابوجعفر بابويه هم آمده است: «گرچه دو صد تابعه فريشته دارى.» م. ابوالنجم چنين سروده است: «شيطان همه ى شاعران بنى آدم ماده است و شيطان من نر است.»
]

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه هرگاه مار بزرگى را مى كشته اند و بيم آن مى داشته اند كه جنيان انتقام خونش را بگيرند، بر سر آن مار كشته مدفوع مى ماليدند و مى گفتند مدفوعى است كه خون خواهت انداخته است. گاهى بر بدن مار كشته شده اندكى خاكستر مى پاشيدند و مى گفتند تو را چشم زخم كشته است و خونخواهى براى تو نيست. اين موضوع در امثال عرب هم آمده است كه به كسى كه خونش پايمال مى شده است مى گفته اند: كشته ى چشم زخم است.

ابن ابى الحديد سپس بحثى درباره ى مهره ها و سنگها و افسونها و وردخوانيهاى اعراب و نامهاى آن آورده است كه يكى دو نمونه آن ترجمه مى شود.

لحيانى

[ظاهرا منظور على بن مبارك لحيانى از فضلاى قرن دوم هجرى است كه كتاب النوادر را تاليف كرده است. به عمر رضا كحاله، معجم المولفين، جلد هفتم، صفحه ى 174 مراجعه فرماييد. م. مى گويد: سلوانه خاك گور بوده است كه آن را در آب حل مى كرده اند و به عاشق مى آشامانده اند و آرام مى گرفته است. شاعرى گفته است:
]

سلوتى به من آشاماندند كه عشق من- برخلاف معمول- شدت يافت، خداوند به آن كس كه آن را به من آشاماند مرگ را بياشاماند.

شمردل هم گفته است: «سلوتى به من آشامانيدند، گويى مداواكننده ى من به خيال گفت بيشتر و فزون شو.»

مهره ى ديگرى را خصمه مى ناميده اند كه براى رفتن پيش سلطان يا خصومت آن را زير نگين انگشتر يا در بند پيراهن مى نهاده اند و برخى در حمايل شمشير جاى مى داده اند. يكى از شاعران ايشان گفته است:

در ديدار با ايشان كسان ديگر بر خود خصمه مى آويزند ولى مرا بر شما خصمه اى جز زبانم نيست.

ديگر از مهره ها كه براى افسون به كار مى برده اند، فرزحله نام داشت كه زنان هوودار آن را به خود مى آويختند و معتقد بودند كه شوهر گرايش به آنان پيدا مى كند بدون آنكه به هوو اعتنا كند.

ابن سكيت

[ابويوسف يعقوب بن اسحاق كه از لغت شناسان معروف قرن سوم است، حدود سال 186 هجرى متولد و در رجب سال 244 به فرمان متوكل به سبب اظهار تشيع و محبت به علويان كشته شد. براى اطلاع بيشتر و آشنايى با آثار او به دانشنامه ى ايران و اسلام، صفحه ى 631 مراجعه فرماييد. م. در كتاب اصلاح المنطق، مهره ديگرى به نام عقره را نام برده است كه زن آن را بر تهيگاه خود مى بست و مانع از باردارى مى شد.
]

اما كلمه ى «نشره» كه در اين سخن اميرالمومنين على عليه السلام آمده و فرموده است: «الطيب نشره و العسل نشره...» از لحاظ لغوى به معنى رقيه و عوذه است و چون مى گويند: «نشرت فلانا تنشيرا» يعنى او را تعويذ كردم و بر او رقيه بستم.

[خاقانى در يكى از قصايد خود مى گويد:
]

«از زعفران چهره مگر نشره اى كنم++

كابستنى به بخت سترون در آورم».

م.

اميرالمومنين عليه السلام چهار چيز را در اين سخن خود آورده كه «نشره» هم يكى از آنهاست و او اين سخن را بدون اينكه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده باشد، نقل نمى فرمايد.

جلد نوزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد بيستم از پى خواهد آمد.

/ 314