خطبه 047-درباره كوفه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 047-درباره كوفه

از سخنان على عليه السلام درباره ى كوفه

[به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 15، اين خطبه را با اختلافات اندكى پيش از سيدرضى، ابن فقيه در كتاب البلدان ص 163 و پس از او زمخشرى در جزء اول ربيع الابرار آورده اند. م.
]

(اين خطبه با عبارت «كانى بك يا كوفه تمدين مد الاديم العكاضى» (اى كوفه، گويا تو را مى بينم كه همچون چرم عكاظى كشيده مى شوى) شروع مى شود كه ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره ى «بازار عكاظ»، فصلى كوتاه درباره ى فضيلت كوفه آورده و بخشهايى از آن كه جنبه ى تاريخى دارد ترجمه مى شود.)

«عكاظ» نام بازار اعراب در مكه بوده است، كه هر سال در آنجا گرد مى آمدند و يك ماه اقامت مى كردند و به داد و ستد و شعرخوانى مى پرداختند و نسبت به يكديگر فخر مى فروختند. ابوذويب چنين سروده است:

«هرگاه دكانها در عكاظ برپا مى گشت، داد و ستد شروع مى شد و هزاران نفر جمع مى شدند.»

با ظهور اسلام، آنجا ويران شد. و پوست رايجترين كالايى بود كه خريد و فروش مى شد.

مواردى كه پادشاهان و افراد قدرتمند نسبت به كوفه تصميم تند گرفته اند و خداوند از آن دفاع كرده است بسيار است.

منصور دوانيقى به جعفر بن محمد عليهاالسلام گفت: تصميم دارم كسى را به كوفه گسيل دارم كه خانه هايش را ويران كند و نخلستانهايش را آتش زند و اموال (مردم) آن را تصرف كند و افراد مشكوك آن را بكشد، راى خود را براى من بگو. جعفر بن محمد فرمود: اى امير مومنان! آدمى بايد به گذشتگان خويش اقتدا كند و براى تو سه سلف است كه به هر يك مى خواهى اقتدا كن. سليمان (ع) كه به او بسيار عطا شد و سپاسگزارى كرد و ايوب (ع) كه گرفتار شد و صبر كرد و يوسف (ع) كه چون به قدرت رسيد بخشيد. منصور اندكى سكوت كرد و سپس گفت: من هم بخشيدم.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب المنتظم روايت مى كند كه چون كوفيان، زياد را كه بر منبر خطبه مى خواند، ريگ زدند، نخست دست هشتاد تن از ايشان را بريد و سپس تصميم گرفت خانه هايشان را خراب كند و نخلستانها را آتش بزند و مردم را جمع كرد تا آنكه مسجد و ميدان كنار آن انباشته از ايشان شد و به آنان پيشنهاد كرد كه از على (ع) بيزارى جويند و چون مى دانست كه آنان از اين كار خوددارى خواهند كرد مى خواست همين را براى درمانده كردن و ريشه كن ساختن ايشان و ويران كردن شهرشان بهانه قرار دهد.

عبدالرحمان بن سائب انصارى مى گويد: آن روز من همراه تنى چند از قوم خويش آنجا بودم و مردم در كارى بزرگ بودند. من لحظه يى چرت زدم و چانه ام به سينه ام چسبيده بود. ديدم كه چيزى روى آورد با لبهايى آويخته و گردنى بلند همچون گردن شتر و بانگ مى زد. پرسيدم تو چيستى؟ گفت:«نقاد ذو الرقبه» ام و به سوى صاحب اين قصر برانگيخته شده ام. ترسان از خواب پريدم و به دوستان خود گفتم: آيا آنچه را من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند: نه. موضوع را به آنان خبر دادم. در همين هنگام كسى از قصر بيرون آمد و گفت: امروز برگرديد كه امير به شما مى گويد گرفتار است و معلوم شد دچار طاعون شده است. زياد تا گاه مرگ مى گفت: من در نيمى از بدن خود سوزش آتش را احساس مى كنم. عبدالرحمان بن سائب در اين مورد چنين سروده است:

«او از آنچه نسبت به ما اراده كرده بود دست برنمى داشت تا آنكه نقاد ذوالرقبه او را فروگرفت. ضربت سنگين او نيمى از بدنش را از كار انداخت همان گونه كه صاحب آن قصر ستم مى كرد».

/ 314