حکمت 172 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 172

ثمره التفريط الندامه، و ثمره الحزم السلامه.

[در محاضرات الادبا، جلد دوم، صفحه ى 313 و در غررالحكم، صفحه ى 158 و الطراز، جلد اول، صفحه ى 168 با اختلاف اندك لفظى آمده است. م.
]

«نتيجه و ميوه كوتاهى كردن در كار، پشيمانى و ميوه دورانديشى، به سلامت ماندن است.»

به اندازه ى كافى سخن درباره ى دورانديشى و كوتاهى كردن در كار گفته شده است، و گفته اند: دورانديشى ملكه اى است كه بر اثر تجربه ها و كارآموزى ها فراهم مى شود و ريشه ى آن قوت عقل است كه شخص خردمند همواره ترسان است و احمق ترسان نيست، اگر هم بترسد، ترسش اندك است. هركس از چيزى بترسد، از آن پرهيز مى كند و اين پرهيز همان دورانديشى است.

ابوالاسود دولى از مردان خردمند و دور انديش و روشن راى بود. ابوالعباس مبرد مى گويد: زياد بن ابيه به ابوالاسود كه سالخورده شده بود، گفت: اگر ناتوانى جسمى تو نمى بود تو را به كارى از كارهاى خود مى گماشتيم. ابوالاسود گفت: مگر امير مرا براى كشتى گرفتن مى خواهد؟ زياد گفت: كار را زحمت و مشقت است، و چنان مى بينم كه از آن ناتوانى.

ابوالاسود ابيات زير را سرود:

«امير ابومغيره پنداشته است كه من پيرى سالخورده ام و به فرتوتى نزديك شده ام، امير درست مى گويد كه سالخورده شده ام ولى به مكارم كسى مى رسد كه بر عصا تكيه مى زند، اى ابومغيره چه بسيار كارهاى پوشيده كه با دورانديشى و زيركى از آن گره گشوده ام.»

گفته شده است: يكى از نشانه هاى دورانديشى، ترك افراط و زياده روى در پرهيز و خوددارى است.

و چون مرگ معاويه فرارسيد پسرش يزيد آمد و او را خاموش ديد كه سخن نمى گويد، گريست و اين ابيات را خواند:

«... نيرومند حيله ساز با فرهنگ، ولى چه سود كه امروز مرگ را چاره انديشى ها چاره نمى سازد.»

حکمت 173

لاخير فى الصمت عن الحكم كما انه لاخير فى القول بالجهل.

[اين سخن هم از خطبه ى «وسيله» گرفته شده است و در تحف العقول، صفحه ى 94 آمده است و اين سخن از كلماتى است كه در نهج البلاغه مكرر آمده است. م.
]

«در سكوت و خاموشى از حكمت- يا بيان حكم شرعى- خيرى نيست، همان گونه كه در سخن گفتن به نادانى هم خيرى نيست.»

حکمت 174

ما اختلفت دعوتان الا كانت احدا هما ضلاله.

[شماره ى اين سخن در مصادر نهج البلاغه و در نهج البلاغه ى استاد دكتر شهيدى 183 است. م.
]

«دو ادعا مخالف يكديگر نمى شود مگر اينكه يكى از آن دو گمراهى است.»

در نظر ياران معتزلى ما اين موضوع مخصوص دو اختلاف در اصول دين است و چون امامت هم از اصول دين است، داخل در اين حكم است. بديهى است كه ممكن و جايز نيست كه دو قول متضاد در اصول دين هر دو صحيح باشد، زيرا اگر منظور از درستى مطابقت با اعتقاد در خارج است كه اين كار محال است زيرا نمى تواند چيزى هم مثبت باشد و هم منفى. مگر آنكه منظور از صحت و درستى سقوط گناه از گردن يكى باشد، همان گونه كه از عبيد بن حسن عنبرى حكايت شده است كه او اجتهاد مجتهدان را در اصول هم عذر دانسته است و اين سخن مسبوق به اجماع است، وانگهى ياران معتزلى ما اين سخن اميرالمومنين را حمل بر عموم نمى كنند زيرا اگر مجتهدان در فروع دين با يكديگر اختلاف پيدا كنند و سخنان ايشان ضد يكديگر باشد، چنان نيست كه يكى از ايشان در گمراهى باشد و اين موضوع در كتابهاى كلامى ما در اصول دين شرح داده شده است.

حکمت 175

ما شككت فى الحق مذ اريته.

[اين جمله ضمن خطبه چهارم هم آمده است و شيخ مفيد در الارشاد، صفحه ى 147 و طبرى در المسترشد، صفحه ى 95 آن را آورده اند. م.
]

«از آن هنگام كه حق را به من نمودند در آن شك نكردم.»

يعنى از هنگامى كه حق را دانستم و شناختم در آن شك نكردم. ابن ابى الحديد پس از بحث مختصرى درباره ى اينكه در اين جمله مفعول محذوفى هم وجود دارد، مى گويد: جايز است كه كلمه ى حق را به معنى خداوند سبحانه و تعالى بدانيم كه حق يكى از نامهاى خداوند است و مقصود اين است از هنگامى كه خدا را شناختم در آن شك و ترديد نكردم و اگر رويت به معنى معرفت گرفته شود نيازى به در تقدير گرفتن مفعول محذوف نيست. مراد از اين سخن ياد كردن نعمت خداوند بر اوست كه از هنگامى كه او را شناخته است. هيچ گونه ترديدى نكرده است يا آنكه از آن هنگام كه در معتقدات كلامى و اصولى و فقهى حقيقت را درك كرده در چيزى از آن شك نكرده است. اين مزيت آشكارى براى او نسبت به ديگران است كه بيشتر بلكه تمام مردم پس از شناخت چيزى در آن شك مى كنند و شبهه و وسواس بر دل آنان نفوذ مى كند و شياطين در آن باره اغوا مى كنند.

روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اميرالمومنين على عليه السلام را براى قضاوت به يمن گسيل فرمود دست بر سينه اش زد و عرضه داشت: «بارخدايا دلش را هدايت فرماى و زبانش را استوار بدار.» و اميرالمومنين مى گفته است: پس از اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هيچ قضاوتى كه ميان دو كس انجام دادم، شك و ترديد نكردم.

و هم روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را تلاوت فرمود كه «و تعيها اذن واعيه»،

[آيه دوازدهم سوره ى الحاقه، براى اطلاع بيشتر در اين باره كه در بسيارى از تفاسير اهل سنت هم آمده است به تفسير طبرى، جلد بيست و نهم، صفحه ى 35 و تفسير كشاف ذيل آيه مذكور و در المنثور سيوطى و به فضائل الخمسه من الصحاح السته استاد سيدمرتضى حسينى فيروزآبادى، جلد اول، صفحه ى 272 مراجعه فرماييد. م. «و نگه دارد آن پند را گوش نگاهدارنده.» عرضه داشت: بارخدايا گوش على را چنان قرار بده، و به پيامبر گفته شد: «دعاى تو پذيرفته شد.»
]

حکمت 176

ما كذبت و لا كذبت، و لا ضللت و لا ضل بى.

[اين سخن را در جنگ جمل و در جنگ صفين و پيش از جنگ خوارج فرموده است و نيز پس از جنگ خوارج هم گفته است، نصر بن مزاحم در وقعه صفين و مبرد در الكامل، جلد دوم، صفحه ى 120 و طبرى در تاريخ طبرى، جلد ششم، صفحه ى 338 چاپ ليدن و ديگران آن را نقل كرده اند. به مصادر نهج البلاغه جلد چهارم، صفحه ى 150 مراجعه فرماييد. م.
]

«دروغ نگفتم و مرا دروغ نگفتند و گمراه نشدم و كسى به من گمراه نشد.»

اين سخن را على عليه السلام چند بار فرموده است كه يك بار آن در جنگ نهروان است، و منظور اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد مخدج - مردى كه دستش ناقص بود و همان ذوالثديه است - به من خبر دروغ نگفته است، زيرا اخبار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همگى راست است و گمراه نشدم نيز به همين معنى است يعنى كسى مرا از حق و راستى گمراه نكرده است، زيرا على عليه السلام در اخبار پوشيده اى كه اظهار نظر مى فرمود آنها را از رسول خدا فراگرفته بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از گمراه كردن او و ديگر مكلفان منزه است.

هنگامى كه به همراهان خود در جنگ خوارج درباره ى مخدج خبر داد ولى پيدا كردن جسد او طول كشيد، فرمود: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دروغ نمى بندم و رسول خدا هم در آنچه اتفاق آن را به من خبر داده، دروغ نگفته است، بنابراين بدون ترديد بر جسد او دست مى يابيد، جستجو كنيد.

حکمت 177

للظالم البادى غدا بكفه عضه.

[مصدر اين سخن و سخن بعد پيش از نهج البلاغه، تفسير على بن ابراهيم قمى است كه در صفحه ى 612 آن را آورده است و اندكى با آنچه در متن آمده اختلاف دارد و «للظالم بكفيه عضه» «الرحيل و شيك» است. م.
]

«براى آن كس كه نخست ستم مى كند، فردا انگشت حسرت گزيدن است.»

اين سخن مقتبس از گفتار خداوند است كه فرموده است: «و روزى كه ستمگر دو دست خود را مى گزد».

[بخشى از آيه ى 27 سوره ى فرقان.
]

و اميرالمومنين كلمه ى نخست را آورده است، از اين جهت كه آن كس كه پس از ستم بر او انتقام مى گيرد، مورد اعتراض نيست و در امثال عرب آمده است آغازگر به ستم ستمگرتر است...

حکمت 178

الرحيل و شيك.

«رخت بربستن چه نزديك است.»

كلمه ى وشيك به معنى شتابان و تند است و منظور از رحيل كوچ كردن از دنياست كه همان مرگ است.

يكى از حكيمان گفته است: پيش از وجود آمدن انسان، عدمى است كه آغازش معلوم نيست و پس از آن، عدمى است كه پايانش آشكار نيست. بنابراين وجود اندك آدمى كه متناهى است و محصور ميان دو نامتناهى است به برقى شبيه است كه در تاريكى درخششى مى كند و خاموش مى شود و تاريكى به حال خود برمى گردد.

حکمت 179

من ابدى صفحته للحق هلك.

«آن كس كه با حق بستيزد، نابود مى شود.»

ابن ابى الحديد مى گويد: درباره ى اين سخن در آغاز كتاب توضيح داديم. از جمله خطبه اى است كه در مدينه پس از بيعت، آن حضرت ايراد فرموده است.

حکمت 180

من لم ينجه الصبر، اهلكه الجزع.

[آمدى در الغرر، صفحه ى 274 آن را همراه جمله ى ديگرى آورده است. م.
]

«هر كس را شكيبايى نرهاند، بى تابى او را هلاك مى كند.»

سخنى كافى درباره ى شكيبايى و بى تابى گفته شده است: شكيبايى چه نيكوست جز اينكه بايد از عمر بر آن خرج كرد. شاعرى اين معنى را گرفته و چنين سروده است:

«همانا كه خود مى دانم آسايش در شكيبايى است ولى اين را كه بايد از عمر خودم بر شكيبايى هزينه كنم، چه كنم.»

ابن ابى العلاء كه انجام دادن كارى را از يكى از سالارها كند و با تاخير مى ديده است يا آمدن او را دير مى دانسته، چنين سروده است:

«اگر به من گفته شود شكيبايى، براى كسى كه سرانجام روزگار او را به صبر مى كشد صبرى نيست...»

و اگر بگويى در اين گفتار آن حضرت چه فايده اى نهفته است و اين نظير آن است كه كسى بگويد: «هر كس چيزى براى خوردن نيابد، گرسنگى زيانش مى زند.»

مى گويم- ابن ابى الحديد- اگر جهت آن يكى مى بود، همين گونه است كه مى گويى و سخنى بى بهره بود ولى جهت مختلف است و مقصود كلام آن حضرت اين است كه هر كس را شكيبايى از اندوههاى اين جهانى نجات ندهد و شكيبايى را با بى تابى عوض كند، آخرت او تباه مى شود زيرا كسى كه شكيبايى نكند، بى تابى مى كند و هر كه بى تابى كند، به گناه مى افتد و گناه مايه ى هلاك و نابودى است. و چون جهت فرق مى كند، يكى ناظر به امور دنيا و ديگرى ناظر به امور آخرت است، نه تنها اين سخن بى بهره نيست كه بسيار هم سودبخش است.

حکمت 181

و اعجبا ان تكون الخلافه بالصحابه و لاتكون بالصحابه و القرابه.

[اين كلمه را سيدرضى (ره) به همين صورت در صفحه 85 كتاب ديگر خود به نام خصائص الائمه آورده است. به بحث مفصل استاد سيدعبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 152 مراجعه فرماييد. در چاپ استاد دكتر سيدجعفر شهيدى به گونه اى است كه ظاهر اشتباه چاپى يا سهوالقلم است، زيرا كلمه «و القرابه» كه در نهج البلاغه عبده جلد دوم، بيروت 1885، صفحه ى 111 آمده است در آن ديده نمى شود. م.
]

قال الرضى رحمه الله تعالى، و قد روى له شعر قريب من هذا المعنى و هو:

فان كنت بالشورى ملكت امورهم++

فكيف بهذا و المشيرون غيب

و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم++

فغيرك اولى بالنبى و اقرب

«شگفتا كه خلافت به صحابى بودن باشد ولى به صحابى بودن و خويشاوندى نباشد.»

سيدرضى كه خداوند متعال رحمتش فرمايد مى گويد: شعرى هم نزديك به همين معنى از آن حضرت روايت شده است:

«اگر با شورا كار آنان را در دست گرفته اى چه شورايى كه راى دهندگان آنجا نبودند، و اگر از راه خويشاوندى بر مدعيان حجت آوردى، ديگرى غير از تو به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك تر و سزاوارتر بود.»

سخن على عليه السلام در اين نثر و نظم با ابوبكر و عمر است. نثر متوجه عمر است، كه چون ابوبكر به عمر گفت: دست دراز كن كه با تو بيعت كنم، عمر به او گفت: تو در همه جا و در همه سختيها و راحتيها مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده اى، بنابراين تو دست دراز كن. سخن نثر على عليه السلام متوجه عمر است كه اگر به مصاحبت احتجاج به استحقاق ابوبكر به خلافت مى كنى، اى كاش كار را به كسى مى سپردى كه در اين موضوع با ابوبكر شريك است و فزون بر آن خويشاوندى نزديك با پيامبر دارد.

اما شعرى كه فرموده است، متوجه به ابوبكر است كه در سقيفه نخست با انصار اين چنين احتجاج كرد كه ما عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى هستيم كه آن حضرت از ميان ايشان برخاسته است، و همين كه با او بيعت شد، خود بيعت را وسيله ى احتجاج قرار داد و گفت: آن بيعت از سوى همه ى كسانى كه اهل حل و عقد امور بوده اند صورت گرفته است. على عليه السلام خطاب به ابوبكر مى گويد: احتجاج تو با انصار به اينكه از قوم و اطرافيان رسول خدايى، كسى ديگرى غير از تو از لحاظ نسب و خويشاوندى به پيامبر نزديك تر است، اما احتجاج تو به اختيار مردم و رضايت جماعت به پيشوايى تو گروهى از بزرگان اصحاب آنجا نبودند و در بيعت حاضر نشدند، چگونه آن اجماع ثابت مى شود.

ابن ابى الحديد مى گويد: و بدان كه در كتابهاى كلامى ياران ما در بحث امامت اين موضوع آمده است و آنان پاسخهايى داده اند كه اين جا محل گفتن آنها نيست.

حکمت 182

انما المرء فى الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا و نهب تبادره المصائب و مع كل جرعه شرق و فى كل اكله غصص و لا ينال العبد نعمه الا بفراق اخرى و لا يستقبل يوما من عمره الا بفراق آخر من اجله، فنحن اعوان المنون و انفسنا نصب الحتوف، فمن اين نرجو البقاء و هذا الليل و النهار لم يرفعا من شى ء شرفا، الا اسرعا الكره فى هدم ما بنيا و تفريق ما جمعا!

[بخشى از اين گفتار ضمن خطبه ى 145 آمده است و همان جا اشاره شد كه ابن شعبه در تحف العقول در خطبه ى معروف به «وسيله» و مفيد در ارشاد، صفحه ى 139 با تفاوتى اندك و طوسى در امالى، جلد اول، صفحه ى 220 آن را آورده اند. ابوعلى قالى هم در امالى، جلد دوم، صفحه ى 53 اين سخن را با فزونيهايى آورده است. م.
]

«همانا آدمى در اين جهان نشانه اى است كه تيرهاى مرگ به سمت او روانند، غنيمتى است كه سوگها بر او پيشى مى گيرند، با هر نوشيدن و هر لقمه، در گلو گرفتنهايى است و بنده به نعمتى نرسد مگر با جدايى از نعمتى و به روزى از زندگى خود نمى رسد مگر به سپرى شدن روزى از مدت عمر خود، بنابراين ما ياران مرگيم و جانهاى ما نشانه ى مرگها و چه سان اميد بقا داشته باشيم كه اين شب و روز چيزى را بالا نمى برند و به شرف نمى رسانند مگر آنكه در ويرانى آن با شتاب هجوم مى آورند و هر چه را جمع كرده اند، پريشان مى سازند.»

ابن ابى الحديد مى گويد: بخشى از اين سخن ضمن خطبه اى از آن حضرت گذشت و ما در مورد دنيا و دگرگونى آن نسبت به اهلش مطالب بسيارى گفته ايم. او سپس درباره ى اين جمله كه فرموده است: «بنابراين ما ياران مرگيم.»، چنين توضيح مى دهد كه ما مى خوريم و مى آشاميم و همبستر مى شويم و سوار بر اسب و شتر مى شويم و در پى انجام دادن خواسته ها و هدفهاى خويش هستيم و مرگ هم به سبب يكى از همين وسايل است يا به سبب غلبه ى اخلاط كه خوردن و آشاميدن آن را پديد مى آورد يا به سبب درافتادن از مركوبى كه بر آن سواريم يا به سبب ضعفى كه از زياده روى در همبسترى انجام مى دهيم يا به سبب تصادفهايى كه ضمن حركت و كوشش براى رسيدن به خواسته ها و نيازها پيش مى آيد يا چيزهاى ديگر و در اين صورت گويى خود ما مرگ را براى ربودن جان خويش يارى داده ايم.

/ 314