خطبه 139-به هنگام شورى - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 139-به هنگام شورى

از سخنان آن حضرت (ع) به هنگام شورى

در اين خطبه كه پس از مرگ عمر براى افراد شورى ايراد شده و با عبارت «لن يسرع احد قبلى الى دعوه حق وصله رحم» (هرگز كسى پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى و شتاب نگرفته است) شروع مى شود (ابن ابى الحديد بحث زير را ايراد كرده است.)

[به نقل استاد سيد عبدالزهرا حسينى اين خطبه را طبرى ضمن حوادث سال بيست و سه آورده است. م.
]

از اخبار روز شورى و به ولايت رسيدن عثمان

ما در مباحث گذشته درباره ى شورى چندان سخن گفتيم كه در آن كفايت است

[رجوع كنيد به همين كتاب، ج 1، خطبه 3، ص 81 -85. م. و اينك مطالبى را مى آوريم كه در مباحث گذشته نياورده ايم و اين روايتى است كه آن را عوانه ]

[عوانه بن حكم، درگذشته به سال 147 ق از مورخان كوفه و متهم به جعل اخبار به سود بنى اميه است. به الاعلام زركلى، ج 5، ص 272 مراجعه فرماييد. م. از اسماعيل بن ابى خالد از شعبى در كتاب الشورى و مقتل عثمان نقل كرده است و ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى هم در بخش افزونيهاى كتاب السقيفه آن را آورده است. او مى گويد:
]

چون عمر زخم خورد تعيين حاكم و حكومت را در اختيار شورايى مركب از شش تن نهاد كه عبارتند: على بن ابى طالب، عثمان بن عفان، عبدالرحمان بن عوف، زبير بن عوام، طلحه بن عبيدالله و سعد بن مالك (سعد بن ابى وقاص) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت: رسول خدا (ص) رحلت فرمود در حالى كه از اين شش تن خشنود بود و ايشان از ديگران براى اين حكومت سزاوارترند. عمر به صهيب بن سنان وابسته و برده آزاد كرده عبدالله بن جدعان كه گفته اند اصل او از شاخه هاى قبيله ربيعه بن نزار است كه به «عنزه» معروف بوده اند، فرمان داد تا هنگامى كه آن گروه براى خود كسى از ميان خويش را به خلافت برنگزيده اند با مردم نماز گزارد و عمر ترديد نداشت كه حكومت به يكى از اين دو مرد يعنى على يا عثمان خواهد رسيد.

[براى اطلاع بيشتر در مورد شورى در متون كهن فارسى كه در آن دسته بنديها و دسيسه سازيها مطرح شده است به ترجمه تاريخ طبرى، ص 78، چاپ بنياد فرهنگ و تاريخنامه طبرى، ج 2، ص 568، چاپ استاد محمد روشن، تهران، نشر نو، 1366 ش مراجعه فرماييد. م. عمر گفت: اگر طلحه رسيد همراه ايشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از ميان خويش يكى را برگزينند. روايت شده است كه عمر پيش از آنكه بميرد سعد بن ابى وقاص را از عضويت شورى كنار نهاد و گفت: اين چهار تن ديگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذاريد كه براى امام امير و فرمانده باشد. سپس عمر گفت: اگر ابوعبيده بن جراح زنده مى بود درباره ى او بر دل من شك و ترديدى خطور نمى كرد، اينك اگر سه تن با حكومت كسى موافقت كردند شما هم با آنان هماهنگ باشيد و اگر اختلاف كردند با آن گروه باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنهاست.
]

آن گاه عمر به ابوطلحه انصارى گفت: اى ابوطلحه! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است كه خداوند دين را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشيده است، اينك هم از ميان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب كن و با آنان هر روز يك بار پيش اين گروه برويد و آنان را تشويق كنيد تا از ميان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزينند.

سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع كرد و به آنان گفت: كه به ابوطلحه چه سفارشى كرده است و در وصيت خود نوشت كه آن كس كه به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابوموسى اشعرى به ولايت كوفه بگمارد كه عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل كرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضايت سعد به كسى كه پس از عمر خليفه مى شود چنين سفارشى كرده باشد.

[به السقيفه و فدك، ص 82، چاپ آقاى دكتر محمد هادى امينى مراجعه شود. همچنين براى اطلاع از ديگر فرمانهاى عمر به ابوطلحه به ترجمه نهايه الارب، ج 4، ص 321 مراجعه فرماييد. م.
]

شعبى مى گويد: يكى از انصار كه او را متهم نمى دارم براى من چنين گفت- احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است-: كه چون على بن ابى طالب از پيش عمر بيرون آمد عباس بن عبدالمطلب كنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنيدم به عباس مى گويد: به خدا سوگند، كار از دست ما بيرون شد. عباس گفت: چگونه دانستى؟ گفت: مگر سخن عمر را نشنيدى كه مى گفت: «همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد» و اين به سبب آن است كه پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظير اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند براى من كارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنكه من فقط به يكى از آن دو اميدوارم و عمر با اين كار خود دوست مى داشت به ما بفهماند كه عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضيلتى است و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه خداوند چنين فضيلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه كه براى فرزندان ايشان هم بر فرزندان ما فضيلتى قرار نداده است. همانا اگر عمر نميرد به او خواهم گفت كه در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بدانديشى او را در مورد خودمان به او تذكر مى دهم و اگر بميرد كه بدون ترديد خواهد مرد، اين گروه هماهنگ خواهند شد كه حكومت را از ما برگردانند. اگر چنين كنند كه بدون ترديد چنين خواهند كرد، مرا چنان كه خوش ندارند خواهند ديد و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حكومت و محبت دنيا نيست بلكه حكومت را براى آشكار ساختن عدالت و قيام به كتاب و سنت خواهانم.

گويد: در اين هنگام على برگشت مرا ديد من هم او را ديدم و فهميدم كه از اين كار من ناراحت شده است. گفتم: اى اباحسن، باكى نداشته باش. به خدا سوگند، اين سخنى را كه من از تو شنيدم در اين جهان تا با هم باشيم هيچ كس نخواهد شنيد. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هيچ آفريده يى اين سخن را از من نشنيد.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون عمر مرد و او را كفن كردند و براى اينكه بر او نماز گزارده شود آماده اش كردند على بن ابى طالب جلو رفت و كنار سر عمر ايستاد و عثمان جلو رفت و كنار پاى عمر ايستاد، على عليه السلام فرمود: براى نماز اين چنين بايد ايستاد و عثمان گفت: نه كه چنين بايد ايستاد. عبدالرحمان گفت: چه زود اختلاف پيدا كرديد! اى صهيب، بر عمر نماز بگزار كه او تو را پسنديده است كه نمازهاى واجب را با مردم بگزارى. صهيب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.

شعبى مى گويد: اعضاى شورى وارد حجره يى شدند و همگى براى رسيدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخيل بودند، گروهى براى اين جهان و گروهى براى خير آن جهان. چون كار به درازا كشيد عبدالرحمان بن عوف گفت چه كسى از شما حاضر است خود را از خليفه شدن كنار بكشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر اين امت انتخاب كند؟ من با كمال ميل حاضرم از خليفه شدن كنار بروم و آيا اجازه دارم براى شما كسى را انتخاب كنم؟ همگان جز على ابن ابى طالب گفتند: خشنوديم، ولى على گفت: بايد بنگرم و بينديشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود. ابوطلحه انصارى روى به على (ع) كرد و گفت: اى اباحسن! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حكومت براى تو باشد چه براى غير تو. على (ع) به عبدالرحمان گفت: سوگند بخور و عهد و پيمان خدايى با من ببند كه فقط حق را برگزينى و از هواى دل پيروى مكنى و گرايش به دامادى و پيوند سببى و خويشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نكنى و كوشش كنى كه براى اين امت بهترين ايشان را برگزينى. عبدالرحمان براى على (ع) به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد و گفت: براى خودم و براى امت كمال كوشش را خواهم كرد و هيچ گرايشى به هواى نفس و خويشاوندى سببى نخواهم داشت.

گويد: عبدالرحمان بيرون رفت و سه روز با مردم رايزنى كرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسيار شد و در اين شك نداشتند كه عبدالرحمان بن عوف با على بيعت خواهد كرد. جز خاندان بنى هاشم، هواى دل قريش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را در دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و اين گروه كمترين گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند كه با كداميك از آن دو تن بيعت شود.

گويد: در اين هنگام مقداد بن عمرو پيش آمد مردم جمع بودند، او گفت: اى مردم آنچه مى گويم بشنويد! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم. عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت: اى مردم! شما اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با على بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم. مقداد به او گفت: اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن كتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نكوكاران سخن تو را شنيده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربيعه هم، به او گفت: اى پسر همپيمان فرومايه! از چه هنگامى كسى چون تو چنين گستاخ شده است كه در كار قريش دخالت كند! عبدالله بن سعد بن ابى سرح گفت: اى گروه اگر مى خواهيد قريش گرفتار اختلاف و پراكندگى نشود با عثمان بيعت كنيد. عمار بن ياسر گفت: اگر مى خواهيد مسلمانان اختلاف و پراكندگى پيدا نكنند با على بيعت كنيد. سپس به عبدالله بن سعد روى كرد و گفت: اى تبهكار، فرزند تبهكار! آيا تو كسى هستى كه مسلمانان از تو خير خواهى يا در كارهاى خود با او رايزنى كنند! در اين هنگام صداها بلند شد و منادى يى كه به درستى دانسته نشد كيست و قريشيان مى پندارند كه او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه كسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است: اى عبدالرحمان، خود را از اين كار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده كه همان صحيح و صواب است.

شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب كرد و گفت: عهد و پيمان خداوند به همان سختى و استوارى كه خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفته است بر گردن تو باشد كه اگر با تو بيعت كنم بايد به كتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ابوبكر و عمر عمل كنى. على عليه السلام فرمود: نه كه به اندازه طاقت و ميزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم كرد. و مردم گوش مى دادند.

عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان كرد و همان سخن را گفت. عثمان گفت: آرى، هرگز از همين راه برنمى گردم و چيزى از آن را فروگذار نخواهم كرد.

عبدالرحمان بن عوف باز روى به على كرد و آن سخن را سه بار تكرار كرد و براى عثمان هم سه بار تكرار كرد. پاسخ على (ع) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان. عبدالرحمان به عثمان، گفت: دست دراز كن و عثمان دست دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد و آن گروه كه همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بيعت كرده بودند برخاستند و بيرون رفتند و على با عثمان بيعت نكرد.

گويد: عثمان در حالى كه چهره اش شاد و رخشان بود پيش مردم آمد و على در حالى كه شكسته خاطر و چهره اش گرفته بود پيش مردم آمد و مى گفت: اى پسر عوف، اين نخستين روز نيست كه پشت به پشت يكديگر داديد و ما را از حق خودمان بازداشتيد و ديگران را بر ما ترجيح داديد، همانا اين كار براى ما سنت شده است و راهى است كه شما آن را رها كرده ايد.

مغيره بن شعبه به عثمان گفت: به خدا سوگند، اگر با كسى ديگر غير از تو بيعت مى شد ما با او بيعت نمى كرديم. عبدالرحمان بن عوف به او گفت: به خدا سوگند دروغ مى گويى كه اگر با كس ديگرى هم بيعت مى شد تو با او بيعت مى كردى وانگهى اى پسر «زن دباغ» تو را با اين امور چه كار! به خدا سوگند اگر كس ديگرى به غير از عثمان عهده دار خلافت مى شد به منظور تقرب به او و طمع به دنيا به او نيز همين سخن را مى گفتى كه اينك گفتى. اى بى پدر، پى كارت برو! مغيره گفت: اگر حفظ حرمت اميرالمومنين نبود چيزها كه ناخوش مى دارى به گوش تو مى رساندم و هر دو رفتند.

شعبى مى گويد: و چون عثمان به خانه خود رفت بنى اميه چندان پيش او آمدند كه خانه از ايشان انباشته شد و درب خانه را بر روى خود بستند. در اين هنگام ابوسفيان بن حرب گفت: آيا كسى غير از خودتان در اين خانه و پيش شما هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى اميه اينك خلافت را چون گوى به يكديگر پاس دهيد، سوگند به آن كس كه ابوسفيان به او سوگند مى خورد نه حسابى است و نه عذابى و نه بهشتى و نه دوزخى و نه برانگيخته شدن و نه قيامتى!

گويد: عثمان بر او بانگ زد و در قبال آنچه او گفته بود ناراحت شد و فرمان داد او را بيرون راندند.

شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف پيش عثمان آمد و گفت: چه كردى! به خدا سوگند، كار خوبى نكردى كه پيش از آن كه به منبر روى و خداوند را ستايش و نيايش و امر به معروف و نهى از منكر كنى و به مردم وعده پسنديده دهى به خانه ات آمدى.

گويد: عثمان بيرون آمد و به منبر رفت حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و گفت: اين مقامى است كه تاكنون بر آن قيام نكرده ايم و سخنى كه بايد در اين گونه موارد گفته شود فراهم نكرده ايم و به خواست خداوند بزودى فراهم خواهم ساخت و براى امت محمد از هيچ خيرى فروگذارى نمى كنم و از خداوند بايد يارى خواست. و فرود آمد.

عوانه مى گويد: يزيد بن جرير، از شعبى، از شقيق بن مسلمه نقل مى كند كه على بن ابى طالب چون به خانه خويش برگشت به اعقاب پدر خويش گفت: اى فرزندان عبدالمطلب، اين قوم شما پس از رحلت پيامبر (ص) با شما دشمنى و ستيز كردند همان گونه كه در زمان زندگى رسول خدا با او دشمنى مى كردند و اگر قوم شما فرمانروا باشند شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد و به خدا سوگند، گويا چيزى جز شمشير اين قوم را به حق برنمى گرداند.

گويد: عبدالله بن عمر بن خطاب ميان ايشان بود و تمام سخن را شنيده بود پيش آمد و گفت: اى ابن حسن، آيا مى خواهى برخى را با برخى ديگر فروكوبى! فرمود: واى بر تو! خاموش باش كه به خدا سوگند اگر پدرت و رفتار او نسبت به من در گذشته و حال نبود هرگز پسر عفان و پسر عوف با من ستيز نمى كردند. عبدالله برخاست و رفت.

گويد: مردم در مورد هرمزان و كشته شدنش به دست عبيدالله بن عمر فراوان سخن گفتند و آنچه كه على بن ابى طالب گفته بود به اطلاع عثمان رسيد. عثمان برخاست و به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: اى مردم، از مقدرات و قضاى خداوند (!) اين است كه عبيدالله بن عمر هرمزان را كشته است. او مردى مسلمان بود ولى وارثى جز خداوند و مسلمانان ندارد و من كه امام شمايم او را عفو كردم، آيا شما هم از عبيدالله كه پسر خليفه ديروز شماست گذشت و عفو مى كنيد؟ گفتند: آرى. عثمان او را عفو كرد. چون اين خبر به على (ع) رسيد به ظاهر خنديد و سپس فرمود: سبحان الله! براى نخستين بار اين عثمان است كه چنين مى كند آيا مى تواند از خون و حق مردى كه ولى او نيست درگذرد؟ به خدا سوگند كه اين كار شگفتى است. گويند: اين اولين كار عثمان بود كه مورد اعتراض قرار گرفت.

شعبى مى گويد: فرداى آن روز مقداد بيرون آمد، عبدالرحمان بن عوف را ديد، دستش را گرفت و گفت: اگر در اين كار كه كردى رضايت خدا را در نظر داشتى كه خداوندت پاداش اين جهانى و آن جهانى دهد و اگر قصد دنيا داشتى خداوند اموالت را بيشتر فرمايد. عبدالرحمان گفت: گوش بده خدايت رحمت كناد! گوش بده. گفت: به خدا سوگند گوش نمى دهم و دست خود را از دست عبدالرحمان بيرون كشيد و رفت و خود را به حضور على عليه السلام رساند و گفت: برخيز و جنگ كن تا ما همراه تو جنگ كنيم. على فرمود: خدايت رحمت كناد، به يارى چه كسانى جنگ كنم! در اين هنگام عمار بن ياسر هم رسيد و با صداى بلند اين بيت را مى خواند:

«اى خبردهنده مرگ، برخيز و خبر مرگ اسلام را بگو كه معروف مرد و منكر آشكار شد».

(و سپس گفت:) به خدا سوگند اگر براى من يارانى مى بود با آنان جنگ مى كردم: به خدا قسم اگر يك تن با ايشان جنگ كند من نفر دوم آنان خواهم بود. على عليه السلام فرمود: اى ابايقظان، به خدا سوگند من براى جنگ با آنان يارانى نمى يابم و دوست نمى دارم شما را به كارى كه توان آن را نداريد وادار كنم و در خانه خود باقى ماند و تنى چند از افراد خانواده اش پيش او بودند و هيچ كس از بيم عثمان پيش او نمى رفت.

شعبى مى گويد: اعضاى شورى با يكديگر اتفاق كرده بودند تا در قبال كسى كه بيعت نكند متحد باشند و يك سخن بگويند، بدين سبب همگى برخاستند و به على گفتند: برخيز و با عثمان بيعت كن. گفت: اگر اين كار را نكنم چه مى شود؟ گفتند: با تو جهاد و ستيز خواهيم كرد. گويد: او پيش عثمان رفت تا بيعت كند و مى فرمود: خدا و رسولش راست فرموده اند و چون بيعت كرد عبدالرحمان بن عوف پيش او آمد و از على (ع) پوزش خواست و گفت: عثمان دست و سوگند خود را در اختيار ما نهاد و تو چنان نكردى و چون دوست داشتم كار مسلمانان را استوار و همراه عهد و پيمان كنم خلافت را در او قرار دادم. فرمود: خاموش باش و سخنى ديگر گوى كه او را بر آن كار برگزيدى تا خود پس از او به خلافت رسى. خداوند ميان شما همچون عطر منشم

[منشم، زنى عطر فروش از قبيله خزاعه است، گروهى با هم سوگند خوردند كه دست در عطر او كنند و چندان جنگ كنند تا همگان بميرند. (در اينجا ضرب المثل است براى شدت كدورت و مثل بوده كه «شومتر از عطر منشم است». م). برافشاند.
]

شعبى مى گويد: پس از اينكه با عثمان بيعت شد طلحه از شام رسيد و به او گفتند: اين كار را برگردان و در آن راى و انديشه خود را بنگر. گفت: به خدا سوگند اگر با بدترين خودتان بيعت مى كرديد راضى بودم تا چه رسد كه با بهترين خود بيعت كرده ايد.

گويد: پس از اين طلحه و دوستش (زبير) چنان از عثمان برگشتند و بر او ستم ورزيدند كه او را كشتند، پس از آن هم مدعى شدند كه خون او را مى طلبند.

شعبى مى گويد: آنچه مردم از سوگند خوردن و سوگند دادن على عليه السلام، اعضاى شورى را، نقل كردند كه به آنان مى گفته است «آيا ميان شما كسى هست كه رسول خدا درباره اش چنين فرموده باشد؟» به روز بيعت نبوده است بلكه اندكى پس از آن رخ داده است و چنين بود كه على عليه السلام پيش عثمان رفت و گروهى از مردم و اعضاى شورى پيش او بودند و سخنانى زشت و نادرست از ايشان شنيده بود. به آنان فرمود: آيا ميان شما كسى هست كه چنين باشد؟ و همگان مى گفتند. نه. على فرمود: ولى من شما را در مور خودتان خبر مى دهم: اما تو اى عثمان، در جنگ حنين گريختى و در جنگ احد پشت كردى و تو اى طلحه، گفتى: اگر محمد بميرد ميان خلخالهاى پاهاى زنان او خواهيم دويد، همان گونه كه او نسبت به زنان ما چنين كرد، اما تو اى عبدالرحمان صاحب قيراطهايى و تو اى سعد، اگر درباره ى تو چيزى گفته آيد درهم شكسته خواهى شد. على عليه السلام سپس بيرون رفت. عثمان گفت: آيا ميان شما هيچ كس نبود كه پاسخ او را بدهد؟ گفتند: تو را كه اميرالمومنين هستى چه چيزى از پاسخ دادن بازداشت؟ و پراكنده شدند.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: عبدالرحمان بن جندب از قول پدر خويش جندب بن عبدالله ازدى

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال اين مرد كه از اصحاب ساكن كوفه است به اسدالغابه ابن اثير، ج 1، ص 304 مراجعه فرمائيد. م. نقل مى كند كه مى گفته است: روزى كه با عثمان بيعت شد من در مدينه بودم رفتم كنار مقداد بن عمرو نشستم، شنيدم مى گفت: به خدا سوگند، هرگز چيزى كه بر سر اين خاندان آمده است نديده ام، عبدالرحمان بن عوف كه نشسته بود گفت: اى مقداد، تو را با اين موضوع چه كار است؟ مقداد گفت: به خدا سوگند كه من آنان را به سبب محبت به رسول خدا (ص) دوست دارم و من از قريش و دستيازى ايشان بر مردم به بهانه اينكه رسول خدا از ماست درشگفتم و آنگاه چگونه حكومت را از دست خاندانش بيرون مى كشند! عبدالرحمان گفت: به خدا سوگند كه من خود را براى شما سخت به زحمت افكندم و كوشيدم. مقداد گفت: همانا به خدا سوگند مردى از آن گروه را كه به حق فرمان مى دهد و به آن گرايش دارد رها كردى، به خدا سوگند اگر براى من يارانى وجود مى داشت با آنان همان گونه كه در جنگهاى بدر و احد جنگ كردم مى جنگيدم.
]

عبدالرحمان گفت: مادرت بر سوگت بگريد! اين سخن تو را مردم نشنوند كه بيم آن دارم موجب فتنه و پراكندگى شوى.

مقداد گفت: كسى كه به حق و اهل حق و كسانى كه به راستى واليان امر هستند دعوت مى كند نمى تواند فتنه انگيز باشد ولى آن كس كه مردم را در باطل مى افكند و هواى دل را بر حق برمى گزيند فتنه انگيز و پراكنده كننده است.

گويد: چهره عبدالرحمان بر هم آمد و به مقداد گفت: اگر بدانم كه مقصودت من هستم براى من و تو كارى خواهد بود. مقداد گفت: اى پسر مادر عبدالرحمان! مرا تهديد مى كنى؟ سپس برخاست و رفت.

جندب بن عبدالله مى گويد: من از پى مقداد رفتم و به او گفتم: اى بنده خدا من از ياران تو خواهم بود. گفت: خدايت رحمت كند! اين كار كارى است كه براى آن دو سه مرد بسنده نيست.

جندب گويد: هماندم به خانه على عليه السلام رفتم و چون كنارش نشستم گفتم: اى اباحسن! به خدا سوگند قوم تو كار صحيحى نكردند كه خلافت را از تو برگرداندند. فرمود: صبرى پسنديده بايد و از خداوند بايد يارى جست.

من گفتم: به خدا سوگند كه تو صبور و شكيبايى. فرمود: اگر صبر كنم؟ گفتم: من هم اكنون كنار مقداد و عبدالرحمان بن عوف نشسته بودم و چنين و چنان گفتند و مقداد برخاست من او را تعقيب كردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را داد. على عليه السلام فرمود: مقداد راست مى گويد، من چه كنم؟ گفتم: ميان مردم برخيز و آنان را به حكومت خود فرابخوان و به آنان بگو كه تو به پيامبر (ص) سزاوارترى و از مردم بخواه كه تو را بر اين گروهى كه به ستم بر تو پيروز شده اند يارى دهند و اگر ده تن از صد تن سخن تو را پذيرفتند و با آنان بر ديگران سخت بگير، اگر تسليم نظرت شدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهى كرد و چه كشته شوى و چه زنده بمانى عذر تو موجه و در پيشگاه خداوند حجت تو روشن خواهد بود.

فرمود: اى جندب، آيا گمان مى كنى از هر ده تن يك تن با من بيعت خواهد كرد؟ گفتم: آرى، اين اميد را دارم. فرمود: نه، به خدا سوگند، من اميدوار نيستم كه از هر صد تن يك تن با من بيعت كند و بزودى خبرت مى دهم كه مردم به قريش مى نگرند و مى گويند: آنان قوم و قبيله محمد (ص) هستند. قريش هم ميان خود مى گويند: خاندان محمد (ص) براى خود از اين جهت كه محمد (ص) از ايشان است فضيلتى مى بينند و چنين گمان دارند كه آنان براى خلافت از قريش سزاوارترند و از ديگر مردم شايسته ترند و اگر آنان حكومت را به دست گيرند هرگز به دست كس ديگرى غير از ايشان نخواهد رسيد و حال آنكه اگر حكومت در اختيار كس ديگرى غير از ايشان باشد قريش آن را دست به دست خواهد داد. نه، به خدا سوگند كه مردم با ميل و رغبت اين حكومت را هرگز به ما واگذار نمى كنند.

گفتم: اى پسر عموى پيامبر، فدايت گردم! كه با اين سخن خود دلم را شكستى، آيا اجازه مى دهى به شهر برگردم و اين سخن را براى مردم بگويم و آنان را به حكومت تو فراخوانم؟ فرمود: اى جندب، اينك زمان اين كار نيست.

(گويد:) من به عراق برگشتم و همواره فضل و برترى على عليه السلام را براى مردم بيان مى كردم ولى هيچ كس را نيافتم كه با من در اين باره موافق باشد بهترين سخنى كه مى شنيدم سخن كسى بود كه مى گفت: اين را رها كن و به چيزى كه براى تو سودبخش است بپرداز. و چون مى گفتم: همين سخن چيزى است كه براى من و تو سودبخش است از كنار من برمى خاست و رهايم مى كرد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در پى اين سخن از قول جندب چنين آورده است: اين سخنان مرا هنگامى كه وليد بن عقبه در كوفه بر ما ولايت داشت به او گزارش دادند، وى و مرا احضار كرد و به زندان انداخت، تا درباره من شفاعت كردند، سپس آزادم ساخت.

جوهرى روايت مى كند و مى گويد: عمار بن ياسر در آن روز با صداى بلند مى گفت: اى گروه مسلمانان! روزگارى ما چنان اندك و زبون بوديم كه ياراى سخن گفتن نداشتيم، خداوند با دين خود ما را عزت بخشيد و با رسول خود گرامى داشت و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اى گروه قريش! تا چه هنگام اين حكومت را از اهل بيت پيامبر خود بازمى داريد؟ يك بار به جايى و بارى به جاى ديگر، من درامان نيستم كه خداوند اين حكومت را از دست شما بيرون نكشد و به غير از شما ندهد همان گونه كه شما آن را از دست اهل آن بيرون كشيديد و به دست نااهل سپرديد.

هاشم بن وليد بن مغيره به او گفت: اى پسر سميه، منزلت خويش را نشناختى و پاى از گليم خود فراتر نهادى! تو را به آنچه كه قريش براى خود مصلحت مى بيند چه كار؟ تو را نشايد كه در كار قريش و اميرى ايشان سخن گويى، خود را از اين كار كنار بكش. قريش هم همگان سخن گفتند و بر عمار فرياد كشيدند و او را بسختى راندند. عمار گفت: سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه همواره ياران حق خوار و زبون اند. سپس برخاست و رفت.

/ 314