خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام

خطبه ى على عليه السلام، هنگام عزيمت به سوى شام

(اين خطبه با عبارت «الحمدلله كلما و قب ليل و غسق» (سپاس خداوند را هرگاه كه شب فرامى رسد و تاريك مى گردد

[رجوع كنيد به وقعه صفين، ص 31، چاپ دوم، 1382 ق. م.) شروع مى شود و پس از توضيح درباره ى لغات چنين آمده است):
]

اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه در نخيله بود و از كوفه به سوى صفين در حركت بود، پنج روز باقى مانده از شوال سال سى و هفتم ايراد فرموده است و جماعتى از سيره نويسان آن را آورده اند و بر آن، اين را هم افزوده اند: «من عقبه بن عمرو را بر شهر امير ساختم و نسبت به شما و خودم از چيزى فروگذارى نكردم. بپرهيزيد از تخلف در حركت و درنگ كردن و من خود، مالك بن حبيب يربوعى را در شهر باقى گذاردم و به او فرمان دادم كه هيچ متخلفى را رها نكند مگر اينكه به سرعت او را به خواست خداوند متعال به شما ملحق كند.»

[به نقل از كتاب صفين.
]

نصر بن مزاحم مى گويد: معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت: اى اميرالمومنين به خدا سوگند هيچ كس جز افراد مشكوك از همراهى با تو خوددارى نمى كنند و هيچ كس جز منافق درباره ى تو درنگ نمى كند. بنابراين به مالك بن حبيب فرمان بده گردن متخلفان را بزند. على عليه السلام فرمود: من فرمان خود را به او داده ام و او به خواست خداوند كوتاهى نخواهد كرد.

اخبار على (ع) در لشكرش در راه صفين

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس على عليه السلام حركت كرد و چون به شهر بهرسير

[بهرسير: ياقوت در معجم البلدان ج 2 ص 314 چاپ مصر مى گويد: اين كلمه معرب «ده اردشير» و يكى از شهرهاى هفتگانه مداين بوده است. م. رسيد مردى از اصحابش حر بن سهم بن طريف كه از خاندان ربيعه بن مالك بود به نشانه هاى كاخ و آثار باقى مانده از خسروان نگريست و به اين بيت اسود بن- يعفر ]

[اسود بن يعفر نهشلى درگذشته حدود 22 سال قبل از هجرت و ساكن و اهل عراق و نديم نعمان بن منذر بوده است، به الاعلام زركلى، ج 1، ص 330 مراجعه فرماييد. م. تمثل جست كه مى گويد:
]

«بادها بر بازمانده و جايگاه ديار ايشان وزيد، گويى كه آنان بر رستخيزند».

على عليه السلام به او گفت: چرا اين آيات را نخواندى:«چه بسيار باغ و چشمه سار و كشتزارها و منازل نيكو و نعمتها كه در آن برخوردار بودند بازنهادند و اين چنين آن را به ديگران ميراث داديم. بر آنان آسمان و زمين نگريست و اشكى نريخت و به آنان مهلت داده نشد.»؟

[آيات 25 -29 سوره ى دخان. آرى اينان خود وارث بودند و موروث شدند، سپاس نعمت بجا نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از ايشان بازگرفته شد. از كفران نعمت برحذر باشيد تا سختيها و تنگدستيها بر شما فرونيايد. اينك در اين جايگاه فراخ فرود آييد.
]

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على (ع) به حارث اعور فرمان داد تا ميان مردم مداين جار بزند هر كس كه از جنگجويان است بايد به هنگام نماز عصر به حضور اميرالمومنين عليه السلام بيايد. آنان در آن ساعت به حضور على (ع) آمدند. اميرالمومنين نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اما بعد، من از تخلف شما از اين دعوت و از اينكه از مردم كوفه بريده ايد و در اين مساكن و جايگاهها كه اهل آن ستمگر بوده اند اقامت كرده ايد شگفت زده شدم. بيشتر ساكنان اين شهر نابود شونده اند، كه نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر.

گفتند: اى اميرالمومنين، منتظر فرمان تو بوديم به هر چه دوست دارى ما را فرمان بده. على (ع) از آن شهر حركت كرد و بر آنان عدى بن حاتم را به جانشينى گمارد. او سه روز آنجا ماند و خود همراه هشتصد مرد از آنجا بيرون آمد و پسر خويش زيد را بر آنان گمارد و او هم بعدا همراه چهار صد مرد از ايشان به پدر پيوست.

على (ع) به راه خود ادامه داد و چون كنار (شهر) انبار رسيد، بنى خشنوشك و برزيگرانشان از او استقبال كردند.

نصر مى گويد: كلمه ى «خشنوشك» فارسى و ريشه ى آن، كلمه «خوش» است.

گويد: آنان همين كه رو به روى على (ع) قرار گرفتند همگى از اسبهاى خود پياده شدند و شروع به دويدن در ركاب او كردند، گاه شانه به شانه و گاه پيشاپيش او مى دويدند چند راس قاطر نيز همراه داشتند كه آنها را كنار راه او نگه داشته بودند. على (ع) پرسيد: اين چهارپايان كه همراه شماست براى چيست؟ و از اين كارها كه كرديد چه منظورى داشتيد؟ گفتند. اين كارها كه انجام داديم خوى و عادت ماست كه با آن اميران را بزرگ مى داريم، اما اين قاطرها هديه اى براى توست و ما براى مسلمانان خوراك و براى چهارپايان شما علوفه ى بسيار فراهم آورده ايم.

على عليه السلام فرمود: اما اين كارها كه مى گوييد خوى و عادت شماست و بدان گونه اميران را تعظيم مى كنيد، به خدا سوگند كه اين كارها اميران را سودى نمى رساند و شما فقط خود و بدنهايتان را به زحمت مى اندازيد. پس ديگر آن را تكرار مكنيد. اما اين مركوبها كه آورده ايد اگر دوست داشته باشيد از شما بپذيريم فقط در صورتى خواهيم پذيرفت كه ارزش آن از ميزان خراج شما كاسته شود. اما طعامى كه براى ما فراهم كرده ايد ما خوش نداريم چيزى از اموال شما بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم. گفتند: اى اميرالمومنين! ما خودمان بهاى آن را تعيين مى كنيم و سپس مى پذيريم. فرمود: در اين صورت آن گونه كه بايد آن را قيمت نمى كنيد، ممكن است ما به كمتر از آن كفايت كنيم. گفتند: اى اميرالمومنين، براى ما ميان اعراب دوستان و آشنايانى هستند آيا ما را از اينكه به آنان هديه اى بدهيم منع مى كنى و آنان را از پذيرفتن هديه ما بازمى دارى؟ فرمود: همه اعراب دوستان شمايند ولى براى هيچيك از مسلمانان شايسته و سزاوار نيست كه هديه ى شما را بپذيرد. و اگر كسى به زور چيزى از شما گرفت، ما را آگاه كنيد. گفتند: اى اميرالمومنين! ما دوست داريم كه اين هديه و كرامت ما پذيرفته شود. فرمود: چه مى گوييد! ما از شما توانگرتريم. و آنان را رها كرد و حركت نمود.

نصر مى گويد: عبدالعزيز بن سياه، از حبيب بن ابى ثابت، از ابوسعيد تيمى- كه معروف به عقيصى است- نقل مى كرد كه مى گفته است: ما هنگام عزيمت على (ع) به شام همراهش بوديم، چون به پشت كوفه و جانب سواد رسيديم، مردم تشنه و نيازمند به آب شدند. على (ع) ما را با خود كنار سنگى ستبر كه به اندازه ى هيكل بزى بود و در زمين قرار داشت برد و به ما فرمان داد و آن را از جا برآورديم و از زير آن براى ما آب بيرون آمد. مردم همگى آشاميدند و سيراب شدند و آب برداشتند و سپس دستور داد آن را بر جاى نهاديم. مردم حركت كردند و چون اندكى رفتند على (ع) پرسيد: آيا كسى از شما هست كه جاى اين آبى را كه از آن آشاميديد بداند؟ گفتند: آرى. فرمود: كنار آن برويد گروهى از مردان ما پياده و سواره حركت كردند و راه آن چشمه را پيش گرفتيم و چون به جايى رسيديم كه مى پنداشتيم آن چشمه در آنجا قرار دارد جستجو كرديم ولى به چيزى دست نيافتيم و بر ما پوشيده ماند. به صومعه اى كه نزديك ما بود رفتيم و از آنان پرسيديم: اين آبى كه نزديك شما قرار دارد كجاست؟ گفتند: نزديك ما آبى نيست. گفتيم: آب هست و ما خود از آن آشاميديم.

گفتند: شما از آن آشاميديد؟ گفتيم: آرى. در اين هنگام سرپرست صومعه گفت: به خدا سوگند اين صومعه فقط براى همين آب ساخته شده است و آن را جز پيامبر يا وصى پيامبرى نمى تواند استخراج كند.

[اين موضوع و موضوع راهبى كه در چند سطر بعد آمده است در متون كهن شيعه هم با اختلافى اندك و توضيحى بيشتر آمده است. لطفا به امالى صدوق، ص 184 -185 همراه با ترجمه آقاى كمره يى و همچنين به ترجمه ى روضه الواعظين، به قلم اين بنده ص 194 -196، چاپ تهران، نشر نى، 1366 ش مراجعه فرماييد. م.
]

نصر مى گويد: سپس على (ع) حركت كرد و چون به سرزمين جزيره فرود آمد افراد قبايل بنى تغلب و نمر بن قاسط از او استقبال كردند و چند ناقه پروار آوردند. على (ع) به يزيد بن قيس ارحبى فرمود: اى يزيد! گفت: گوش به فرمانم. فرمود: ايشان از قوم تو هستند، از خوراك آنان بخور و از آشاميدنى ايشان بياشام. گويد: سپس حركت كرد و به رقه رسيد و بيشتر مردم آن شهر طرفداران عثمان بودند كه براى پيوستن به معاويه از كوفه گريخته بودند. آنان دروازه ى شهر را بر روى على (ع) بستند و متحصن شدند. و امير آنان، سماك بن مخرقه اسدى، در اطاعت معاويه بود. او همراه حدود صد مرد از بنى اسد از على (ع) جدا شده و به رقه آمده بود و سپس همانجا ماند و با معاويه مكاتبه كرد و سرانجام با هفتصد مرد به معاويه پيوست.

نصر مى گويد: حبه عرنى نقل مى كند كه چون على (ع) به رقه رسيد در جايى به نام بليخ كه در ساحل فرات بود فرود آمد. راهبى از صومعه اى كه آنجا بود نزديك آمد و به حضور على رسيد و گفت: پيش ما كتاب و نبشته اى است كه آن را از نياكان خود به ارث برده ايم و آن را اصحاب عيسى بن مريم (ع) نوشته اند آيا آن را بر تو عرضه دارم؟ گفت: آرى و راهب آن نامه را خواند.

«بسم الله الرحمن الرحيم. خداوندى كه در قضاى خود و كتاب سرنوشت چنين مقدر كرده و رقم زده است كه او ميان مردم امى (اهل مكه) پيامبرى از خودشان برخواهد انگيخت كه به آنان كتاب و حكمت بياموزد و ايشان را به راه خدا هدايت كند. نه تند خوست و نه خشن و نه در بازارها هياهو مى كند. او پاداش بدى را با بدى نمى دهد بلكه عفو و گذشت مى كند. امت او بسيار ستايش كننده ى خداوندند. كسانى هستند كه در هر بلندى و فراز نشيب خدا را ستايش مى كنند. زبانهاى آنان به گفتن تكبير (الله اكبر) و لا اله الا الله و سبحان الله منقاد و فرمانبردار است. خداوند آن پيامبر را با هر كس كه با او جنگ و ستيز كند يارى و نصرت مى دهد و چون خداوند او را بميراند امتش پس از او نخست اختلاف پيدا مى كنند و سپس متحد و هماهنگ مى شوند و مدتى به خواست خدا رفتار مى كنند و باز دچار اختلاف مى شوند. مردى از امت او از ساحل اين رود فرات خواهد گذشت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و به حق فرمان مى دهد و هيچ حكمى را باژگونه و ناصواب صادر نمى كند. دنيا در نظرش زبونتر از خاكسترى است كه روز طوفانى طوفان بر آن وزد و مرگ در نظرش آسانتر از آشاميدن آب براى شخص تشنه است. در نهان از خداى مى ترسد و براى خدا آشكارا نصيحت مى كند. او در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده اى بيم ندارد. هر كس از مردم اين سرزمينها آن پيامبر را درك كند و به او بگرود پاداش او رضوان و بهشت من است و هر كس آن بنده ى صالح را درك كند بايد او را يارى دهد كه كشته شدن همراه او شهادت است.

آن راهب سپس به على (ع) گفت: من همراه تو خواهم بود و از تو جدا نخواهم شد تا آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من هم بيايد. على (ع) گريست و گفت: سپاس خداوندى را كه من در پيشگاهش فراموش شده نيستم. سپاس پروردگارى را كه نام مرا در پيشگاه خود و در كتابهاى بندگان برگزيده و نيكوكار ثبت نموده است. آن راهب همراه على (ع) حركت كرد و آن چنان كه نوشته اند چاشت و شام خود را همراه على (ع) مى خورد و روز جنگ صفين كشته شد و چون مردم براى خاكسپارى كشتگان خويش به جستجو پرداختند، فرمود: پيكر او را بجوييد و چون آن را يافتند خود بر او نماز گزارد و او را به خاك سپرد و چند بار براى او طلب آمرزش كرد و فرمود: اين مرد از افراد خاندان ما و اهل بيت است.

اين خبر را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود از قول عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل كرده است و همچنين ابراهيم بن ديزيل همدانى هم با همين اسناد آن را در كتاب صفين خود آورده است.

[در كتابهاى كهن ديگر هم اين روايت با اندك اختلاف لفظى آمده است، از جمله: به ص 135 المعيار و الموازنه اسكافى در گذشته 240 هجرى چاپ استاد محمد باقر محمودى 1402 ق بيروت و مناقب خوارزمى، ص 167، چاپ نجف مراجعه فرماييد. م.
]

ابن ديزيل در كتاب صفين خود، از يحيى بن سليمان، از يحيى بن عبدالملك بن حميد بن عتيبه، از پدرش، از اسماعيل بن رجاء، از پدرش و محمد بن فضيل، از اعمش، از اسماعيل بن رجاء، از ابوسعيد خدرى كه خدايش رحمت كناد نقل مى كند كه مى گفته است: همراه رسول خدا (ص) بوديم. بند كفش ايشان پاره شد آن را به على داد تا اصلاح كند. سپس خطاب به ما فرمود: «همانا كسى از شما خواهد بود كه براى تاويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من براى تنزيل آن جنگ كردم.»

ابوبكر صديق گفت: اى رسول خدا آيا آن شخص منم؟ فرمود: نه. عمر بن خطاب گفت: اى رسول خدا! آيا آن شخص منم؟ فرمود: «نه، او آن كس از شماست كه هم اكنون كفش را اصلاح مى كند.» و در همان حال دست على (ع) بر كفش پيامبر (ص) بود و آن را اصلاح مى كرد.

ابوسعيد خدرى مى گويد: پيش على عليه السلام رفتم و او را به اين خبر مژده دادم چندان توجهى به آن نكرد. گويى چيزى بود كه از پيش آن را مى دانست.

[براى اطلاع بيشتر درباره منابع اين حديث در آثار اهل سنت به فضائل الخمسه استاد سيد مرتضى فيروز آبادى، ج 2، ص 349 -354، مراجعه فرماييد كه همين گونه از مسند احمد بن حنبل هم آورده اند. م.
]

ابن ديزيل همچنين در همان كتاب، از يحيى بن سليمان، از ابن فضيل، از ابراهيم هجرى از ابوصادق نقل مى كند كه مى گفته است: ابوايوب انصارى نزد ما به عراق آمد. قبيله ازد براى او چند ناقه پروارى فراهم آوردند و همراه من براى او هديه فرستادند. من نزد ابوايوب رفتم و سلامش دادم و گفتم: اى ابوايوب خداوند تو را با افتخار مصاحبت پيامبر (ص) و اينكه آن حضرت به خانه ى تو منزل كرد گرامى داشته است، از چه روى مى بينم كه با شمشير به مقابله ى مردم مى روى، گاه با اين گروه و گاه با گروهى ديگر جنگ مى كنى! گفت: پيامبر (ص) با ما عهد كرده است كه همراه على با ناكثان جنگ كنيم كه با ايشان جنگ كرديم و هم عهد فرموده است كه همراه على با قاسطان- يعنى معاويه و يارانش- جنگ كنيم كه هم اكنون در آن راهيم. و نيز با ما عهد فرموده است كه با مارقان جنگ كنيم كه هنوز با آنان روياروى نشده ايم.

ابن ديزيل همچنين در همين كتاب از يحيى، از يعلى بن عبيد حنفى، از اسماعيل- سدى، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است: همراه رسول خدا (ص) بوديم و او در خانه بود و وحى بر او نازل مى شد و ما در گرماى سخت نيمروز منتظر آن حضرت بوديم. در اين هنگام على بن ابى طالب همراه فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام آمدند و در سايه ديوارى منتظر پيامبر (ص) نشستند و همين كه پيامبر از خانه بيرون آمد و ايشان را ديد پيش آنان رفت- و ما همچنان برجاى خود ايستاده بوديم. آن گاه پيامبر (ص) در حالى كه با جامه اى بر آنان سايه افكنده بود و يك طرف جامه در دست رسول خدا و طرف ديگرش در دست على بود پيش ما آمد و چنين عرضه مى داشت:«پروردگارا! من ايشان را دوست مى دارم آنان را دوست بدار. پروردگارا! من با هر كس كه با ايشان در صلح و آشتى باشد در صلح و آشتى هستم و با هر كس كه با ايشان جنگ كند در حال جنگم».

زيد بن ارقم مى گفت: پيامبر (ص) سه بار اين كلام را تكرار كرد.

ابراهيم بن ديزيل همچنين در كتاب مذكور، از يحيى بن سليمان، از ابن فضيل، از حسن بن حكم نخعى، از رباح بن حارث نخعى نقل مى كند كه مى گفته است: حضور على (ع) نشسته بودم، ناگاه قومى كه چهره و دهان خود را با پارچه پوشانده بودند آمدند و گفتند: اى مولاى ما سلام بر تو باد. على (ع) به آنان گفت: مگر شما عرب نيستيد؟ گفتند: چرا، ولى ما خود از پيامبر (ص) روز غديرخم شنيديم كه مى فرمود: «هر كس من مولاى اويم على هم مولاى اوست، بار خدايا دوست بدار هر كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد و يارى بده هر كس كه او را يارى مى دهد و زبون بدار هر كس او را زبون دارد» و گويد: خود ديدم على (ع) چنان لبخند زد كه دندانهايش آشكار شد و گفت: گواه باشيد.

و آن قوم به جايگاه بارهاى خويش برگشتند من از پى ايشان رفتم و به مردى از ايشان گفتم: اين قوم از چه گروهند؟ گفت: ما از انصاريم و اين مرد، يعنى ابوايوب، صاحب منزل رسول خداست. من پيش ابوايوب رفتم و با او مصافحه كردم.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از نمير بن وعله، از ابوالوداك نقل مى كند كه على عليه السلام از مداين، معقل بن قيس رياحى را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت: راه موصل را پيش بگير و از آنجا به نصيبين برو و در رقه پيش من بيا كه من به رقه خواهم رفت، مردم را تسكين ده و آرامشان كن و با هيچ كس جز كسانى كه با تو جنگ كنند جنگ مكن و در دو هنگام كه هوا لطيف و سرد است (صبح زود و پس از عصر) حركت كن و به هنگام گرماى نيمروز مردم را فرود آور، شب را مقيم باش و رفاه لشكر را در سير و حركت مراعات كن. آغاز شب هم حركت مكن كه خداوند آن را براى آرامش قرار داده است. آغاز شب خود و لشكر و مركبها را راحت بگذار و چون سحر و سپيده دم نزديك شد سير و حركت كن.

[نامه ى 12 نهج البلاغه.
]

معقل حركت كرد تا آنكه به «حديثه» رسيد كه در آن هنگام محل زندگى مردم به جاى موصل بود- شهر موصل را پس از آن محمد بن مروان بنا كرده است. در اين هنگام در صحرا دو قوچ را ديد كه شاخ بر شاخ نهاده و در حال ستيز بودند. همراه معقل بن قيس مردى از قبيله به نام شداد بن ابى ربيعه بود- كه بعد با خوارج همراه و كشته شد. او همين كه دو قوچ را ديد بانگ برداشت: نگاه كن، نگاه كن. معقل گفت: چه مى گويى؟ در همين هنگام دو مرد آمدند و هر يك يكى از آن دو قوچ را گرفتند و بردند. آن مرد خثعمى به معقل گفت: شما در اين جنگ نه پيروز مى شويد و نه شكست مى خوريد. معقل پرسيد: اين موضوع را از كجا دانستى؟ گفت: مگر نديدى آن دو قوچ را يكى بر جانب خاور و ديگرى بر جانب باختر بود، شاخ بر شاخ نهادند و ستيز كردند و همواره از عهده ى يكديگر برآمدند تا آنكه صاحبان آنها آمدند و هر يك قوچ خود را برد. معقل گفت: اى مرد خثعمى! ممكن است نتيجه بهترى از آنچه تو مى گويى پيش بيايد. و سپس به راه خود ادامه داد تا در رقه به على عليه السلام پيوست.

نصر مى گويد: گروهى از اصحاب على (ع) به او گفتند: اى اميرالمومنين باز هم براى معاويه و افرادى از قوم خودت (قريش) كه پيش اويند نامه بنويس تا اتمام حجت و برهان برايشان استوارتر و بزرگتر شود. على (ع) براى آنان چنين نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم. «از بنده ى خدا على اميرالمومنين، به معاويه و افراد قريش كه با او هستند. سلام بر شما باد. نخست با شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم. اما بعد همانا خداوند را بندگانى است كه به تنزيل ايمان آورده اند و تاويل را هم شناخته اند و در احكام دين فقيه شده اند و خداوند فضيلت ايشان را در قرآن حكيم بيان فرموده است در حالى كه شما در آن هنگام، دشمنان رسول خدا بوديد، قرآن را تكذيب مى كرديد و همگان بر جنگ با مسلمانان هماهنگ بوديد به هر يك از ايشان دست مى يافتيد او را زندانى مى كرديد و شكنجه مى داديد و مى كشتيد. تا آنكه خداوند متعال اراده فرمود دين خود را قدرت بخشد و فرمان خود را آشكار نمايد و عرب گروه گروه به دين درآمدند و اين امت خواه ناخواه اسلام آورد و تسليم فرمان او شد و شما هم در زمره ى كسانى بوديد كه يا به اميد و يا از بيم به اين دين درآمديد و اين موضوع هنگامى بود كه پيشگامان فضيلت، گوى سبقت را ربوده بودند و مهاجران نخستين به فضيلت خويش دست يافته بودند و براى كسانى كه سوابق و فضايل ايشان را در دين ندارند شايسته و سزاوار نيست در مورد حكومت و كارى كه ايشان شايسته و بايسته ترند نزاع و ستيز كنند و جور و ستم روا دارند. و براى خردمند، سزاوار نيست كه حدود خويش را نشناسد و از حد خود درگذرد و خود را در جستجوى چيزى كه شايسته آن نيست به زحمت اندازد. و همانا سزاوارترين مردم به حكومت بر اين امت درگذشته و حال كسى است كه از همه به رسول خدا نزديكتر و به احكام كتاب داناتر و در دين فقيه تر است، نخستين ايشان در مسلمان شدن و برترين آنان در جهاد و قويترين ايشان در تحمل سختى امر امت است. اينك «از خدايى كه به سوى او بازمى گرديد بترسيد»، «و حق را با باطل مياميزيد و حق را در حالى كه مى دانيد پوشيده مداريد.»

[سوره ى بقره آيه ى 42. و بدانيد بندگان برگزيده خداوند كسانى هستند كه به آنچه مى دانند عمل مى كنند و بدترين بندگان نادانانى هستند كه با نادانى خويش با اهل علم ستيز مى كنند و همانا عالم را به علمش فضيلت است و جاهل از ستيز با عالم چيزى جز جهل و نادانى بر خود نمى افزايد. همانا كه من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و حفظ خونهاى اين امت فرامى خوانم، اگر بپذيريد به رشد خود رسيده ايد و به بهره ى خويش رهنمون شده ايد. اگر چيزى جز پراكندگى و گسستن وحدت اين امت را نپذيريد در آن صورت بر دورى شما از خداوند افزوده مى شود و خداوند چيزى جز خشم خود را بر شما نمى افزايد. و السلام.
]

معاويه در پاسخ اين نامه فقط يك سطر نوشت كه چنين بود:

«اما بعد، همانا ميان من و قيس، عتابى جز نيزه زدن به تهيگاه و زدن گردنها نيست.»

و چون اين پاسخ به على (ع) رسيد اين آيه را تلاوت كرد:«همانا تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى ولى خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به آنان كه قابل هدايتند آگاه تر است».

[سوره ى قصص آيه ى 56.
]

نصر مى گويد: على عليه السلام به مردم رقه فرمود: براى من پلى فراهم آوريد تا از آنجا به سوى شام بروم. آنان نپذيرفتند و قايقهاى خود را هم جمع كرده بودند. على (ع) برخاست و از آنجا رفت تا از پل «منبج» بگذرد و اشتر را بر آنان گماشت. اشتر به ايشان گفت: اى مردم اين حصار! به خدا سوگند مى خورم كه اگر اميرالمومنين از اينجا برود و شما براى او پلى كنار شهر خود نسازيد كه از آن بگذرد، ميان شما شمشير برهنه خواهم كشيد، جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را ويران خواهم ساخت و اموال شما را خواهم گرفت.

مردم رقه با يكديگر ملاقات كردند و گفتند اشتر به آنچه سوگند خورد عمل خواهد كرد و همانا على او را اينجا باقى گذارده كه براى ما شرى برپا كند. به او پيام دادند ما براى شما پل مى سازيم برگرديد. اشتر به على (ع) پيام فرستاد و او آمد و آنان برايش پل ساختند. وى بارها و مردان را عبور داد و به اشتر فرمان داد با سه هزار سوار آنجا بايستد تا آنكه همگان بگذرند و خودش پس از همه از پل گذشت.

نصر مى گويد: هنگام عبور سواران، اسبها ازدحام كردند دستار عبدالله بن ابى الحصين از سرش افتاد پياده شد آن را برداشت و سوار شد سپس دستار عبدالله بن حجاج افتاد او هم پياده شد و آن را برداشت و سوار شد و به دوست خود چنين گفت:

«اگر گمان فال زنندگان چنان كه گفته و پنداشته اند راست باشد من و تو به زودى كشته مى شويم.»

عبدالله بن ابى الحصين گفت: چيزى براى من محبوبتر از آنچه گفتى نيست. و هر دو در جنگ صفين كشته شدند.

[اين خبر در تاريخ طبرى، ج 5، ص 236 نيز آمده است.
]

نصر مى گويد: چون على (ع) از فرات گذشت، زياد بن نضر و شريح بن هانى را فراخواند و آن دو را بر همان حال كه هنگام بيرون آمدن از كوفه بودند همراه دوازده هزار تن پيشاپيش خود گسيل داشت.

هنگامى كه على عليه السلام آن دو را به عنوان مقدمه لشكر خود از كوفه روانه كرده بود، آن دو از كناره ى فرات كه بر طرف صحرا بود و در امتداد كوفه پيشروى كردند و چون به «عانات»

[نام يكى از دهكده هاى كنار فرات است. رسيدند به آنان خبر رسيد كه على (ع) راه جزيره را پيش گرفته است و دانستند كه معاويه با لشكرهاى شام براى رويارويى از دمشق حركت كرده است. با خود گفتند، به خدا سوگند اين به صلاح نيست كه ما همچنان به راه خود ادامه دهيم و ميان ما و على (ع) اين آب فاصله باشد و به صلاح ما نيست كه با اين شمار نسبتا اندك و جدا از نيروهاى امدادى با لشكرهاى شام روبرو شويم. خواستند در منطقه عانات از فرات بگذرند مردمش نگذاشتند و قايقها را از ايشان بازداشتند. آنان برگشتند و در شهر هيت از فرات گذشتند و در دهكده اى پايين تر از قرقيسياء به على (ع) پيوستند. چون ايشان به اميرالمومنين رسيدند با شگفتى فرمود: عجيب است كه مقدمه ى لشكر من پس از من فرامى رسد! زياد و شريح هر دو برخاستند و از آنچه انديشيده بودند او را آگاه ساختند. فرمود: درست و پسنديده رفتار كرده ايد. و چون از فرات عبور كردند همچنان آن دو را پيشاپيش سوى معاويه گسيل داشت. آن دو همين كه نزديك معاويه رسيدند ابوالاعور سلمى با بخشى از لشكرهاى شام با آنان روبرو شد و او هم فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود. آن دو از او دعوت كردند كه به اطاعت اميرالمومنين درآيد، نپذيرفت. آن دو به على (ع) پيام فرستادند كه ما با ابوالاعور سلمى كه در لشكرى از شام بود در مرز روم روياروى شديم او و يارانش را دعوت كرديم كه به اطاعت تو در آيند نپذيرفتند و پيشنهاد ما را رد كردند، اينك فرمان خود را براى ما بگوى. على (ع) به اشتر پيام فرستاد كه اى مالك! زياد و شريح به من پيام فرستاده و خبر داده اند كه با ابوالاعور سلمى همراه لشكرى از شام در مرز روم روياروى شده اند، فرستاده به من خبر داد آنان را در حالى ترك كرده است كه مقابل يكديگر ايستاده بوده اند. اينك شتابان خود را به ايشان و يارانت برسان و چون آنجا رسيدى تو فرمانده ايشان خواهى بود. برحذر باش كه مبادا تو با آن قوم جنگ را آغاز كنى پيش از آنكه آنان شروع كنند. با آنان ديدار كن و سخن ايشان را بشنو و مبادا بدى ايشان پيش از آنكه ايشان را فراخوانى و مكرر اتمام حجت كنى تو را به جنگ با ايشان وادارد، بر ميمنه لشكر خويش زياد و بر مسيره آن شريح را بگمار و خود در قلب (لشكر) و ميان اصحاب خويش بايست و به آنان چنان نزديك مشو كه نزديك شدن كسى باشد كه مى خواهد آتش جنگ را برفروزد و از ايشان چندان فاصله مگير كه فاصله كسى باشد كه از مردم مى ترسد، تا من پيش تو رسم كه من به خواست خداوند شتابان پيش تو مى آيم. ]

[بخشى از اين نامه در نامه ى 12 نهج البلاغه آمده است.
]

گويد: و على (ع) براى زياد و شريح نامه اى همراه حارث بن جمهان جعفى نوشت كه چنين بود:

اما بعد، من مالك را بر شما فرمانده ساختم سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد. او از كسانى است كه بر او نبايد از خطا و اشتباهى ترسيد و بر او اين بيم نمى رود كه در موردى كه حمله و سرعت عمل لازم است كندى و سستى كند يا در موردى كه حوصله و كندى پسنديده تر است شتاب كند. به او هم همان گونه كه به شما فرمان داده ام، فرمان دادم كه با آن قوم جنگ را آغاز نكند تا ايشان را ببيند و دعوت كند و به خواست خداوند حجت را بر آنان تمام كند.

[نامه ى 13 نهج البلاغه.
]

گويد: اشتر بيرون آمد و چون نزد آن قوم رسيد از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و از شروع جنگ دست بداشت و آنان همچنان روياروى يكديگر ايستاده بودند، تا آنكه پسينگاه، ابوالاعور به آنان حمله كرد. ايشان پايدارى كردند و ساعتى درگير شدند و سپس مردم شام بازگشتند. فرداى آن روز، هاشم بن عتبه همراه سواران و پيادگانى كه ساز و برگ و شمارشان كافى بود بيرون آمد. ابوالاعور سلمى به مقابله اش آمد و آن روز را جنگ كردند. سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله مى آوردند و برخى در مقابل برخى ديگر پايدارى مى كردند و سپس به جايگاه خويش بازگشتند و در پگاه روز بعد اشتر به مصاف آنان رفت و عبدالله بن منذر تنوخى كه از شاميان بود كشته شد. او را ظبيان عماره تميمى كه در آن هنگام جوانى كم سن و سال بود كشت و حال آنكه عبدالله بن منذر سوار كار شجاع شاميان بود و اشتر مى گفت: اى واى بر شما! ابوالاعور را به من نشان دهيد.

در اين هنگام ابوالاعور، مردم را فراخواند و پيش او برگشتند و او عقب نشينى كرد و بر بلنديهايى كه عقبتر از جاى اول او بود تغيير موضع داد و اشتر پيشروى كرد و لشكر و ياران خود را جايى كه ابوالاعور بود مستقر كرد. اشتر به سنان بن مالك نخعى گفت: به سوى ابوالاعور برو و او را به مبارزه فراخوان. سنان گفت: او را به مبارزه با خودم فراخوانم يا مبارزه با تو؟ اشتر گفت: اگر به تو فرمان مبارزه با او را بدهم مبارزه مى كنى؟ گفت: آرى سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست، اگر فرمان بدهى كه با همين شمشير به صف ايشان حمله كنم و او را بزنم چنان خواهم كرد. اشتر گفت: اى برادرزاده! خداوند به تو طول عمر ارزانى دارد. به خدا سوگند رغبت من به تو بيشتر شد، نه، تو را به جنگ با او فرمان ندادم بلكه به تو دستور دادم تا او را به مبارزه با من فراخوانى، زيرا او- گرچه داراى چنين شانى است- جز با افراد سالخورده و هم شان و اهل شرف جنگ نمى كند و تو نيز بحمدالله از اهل شرف و هم شان هستى، ولى نوجوانى و او با جوانان جنگ نمى كند. پس برو او را به مبارزه با من فراخوان. سنان بن مالك پيش آنان آمد و گفت: من فرستاده ام امانم دهيد و او خود را نزد ابوالاعور رساند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير عبسى، از صالح پسر سنان بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است به ابوالاعور گفتم: اشتر تو را به مبارزه مى طلبد. او مدتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت: همانا سبكى و بدانديشى و زبونى اشتر او را بر آن واداشت كه كارگزاران عثمان را تبعيد و از شهر خود بيرون كند و بر او تهمت زند و كارهاى پسنديده ى او را زشت شمارد و حق او را رعايت نكند و دشمنى خويش را با او آشكار سازد و نيز از سبكى و بدانديشى اشتر بود كه به محل استقرار و خانه ى عثمان رفت و او را همراه ديگران كه او را كشتند كشت و خون عثمان بر عهده اش قرار گرفت. مرا به مبارزه با او نيازى نيست. من گفتم: تو سخن گفتى اينك بشنو تا پاسخت دهم. گفت: مرا به پاسخ تو و شنيدن سخنانت نيازى نيست. از پيش من بيرون برو. و يارانش بر من فرياد كشيدند و من برگشتم و اگر گوش مى داد حجت و عذر سالار خود را به گوشش مى رساندم.

من نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابوالاعور از مبارزه خوددارى كرده است. گفت: آرى، حفظ جانش را در نظر داشته است.

گويد: ما همچنان روياروى هم ايستاده بوديم كه ناگاه آنان بازگشتند و بامداد فردا على عليه السلام در حالى كه به سوى معاويه در حركت بود نزد ما رسيد. ابوالاعور پيشى گرفته و زمينهاى هموار و گسترده و كناره ى آب را تصرف كرد. او كه نامش سفيان بن عمرو بود فرمانده ى مقدمه سپاه معاويه بود و معاويه، بسر بن ارطاه عامرى را نيز بر ساقه ى لشكر خود گمارد و عبيدالله بن عمر بن خطاب را به فرماندهى سواره نظام نهاد و درفش را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و حبيب بن مسلمه فهرى را بر ميمنه و يزيد بن زحرضبى را بر پيادگان ميمنه گماشت و همچنين عبدالله بن عمروعاص را بر ميسره و حابس بن سعيد طايى را بر پيادگان ميمنه گماشت و همچنين عبدالله بن عمروعاص را بر ميسره و حابس بن سعيد طايى را بر پيادگان ميسره گماشت. ضحاك بن قيس فهرى را بر سواران دمشق و يزيد بن اسد بن كزر بجلى را بر پيادگان دمشق و ذوالكلاع را بر مردم فلسطين گمارد.

على عليه السلام هشت روز باقى مانده از محرم سال سى و هفت به صفين رسيد.

/ 314