خطبه 035-بعد از حكميت - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 035-بعد از حكميت

خطبه ى اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله ى حكميت

(در اين خطبه كه با عبارت «الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح» (ستايش ويژه خداوند است هر چند روزگار گرفتارى بزرگ پيش آورد) شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و تذكر اين نكته كه اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از خدعه ى عمروعاص به ابوموسى اشعرى و جدا شدن آن دو از يكديگر و پيش از جنگ نهروان ايراد فرموده است اين بحث مهم تاريخى طرح شده است):

موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن

لازم است در اين فصل نخست موضوع حكميت و چگونگى آن و چيزى را كه موجب آن شد بررسى كنيم، پس مى گوييم: انگيزه و سبب اصلى آن اين بود كه مردم شام مى خواستند به آن وسيله از شمشيرهاى مردم عراق در امان بمانند، زيرا نشانه هاى پيروزى و برترى و دلايل چيرگى و ظفر مردم عراق روشن و آشكار گشته بود و شاميان از جنگ و شمشير زدن به مكر و فريب روى آوردند و اين به راى و پيشنهاد عمروعاص بود كه بلافاصله پس از جنگ «ليله الهرير

[هرير به معنى زوزه ى درندگان است، وجه تسميه ى آن اين بوده كه در آن شب جنگجويان شديدا بر هم مى خروشيدند. م.» يعنى همان شبى كه ضرب المثل سختى جنگ است صورت گرفت.
]

ما در اين مورد آنچه را كه نصر بن مزاحم در كتاب صفين آورده است نقل مى كنيم، كه او مردى مورد اعتماد است، گفتارش صحيح است و به هيچ روى نمى توان او را به هوادارى از كسى به ناحق، يا دغلبازى نسبت داد و او از مردان بزرگ حديث (و تاريخ) است.

نصر چنين مى گويد: عمرو بن شمر از ابوضرار از عمار بن ربيعه براى ما نقل كرد كه على عليه السلام نماز صبح روز سه شنبه- دهم ربيع الاول سال سى و هفتم هجرى و گفته شده است: دهم صفر آن سال- را در آغاز سپيده دم گزارد و سپس با لشكر عراق آهنگ مردم شام كرد و مردم كنار رايات و درفشهاى خود بودند و جنگ هر دو گروه را فرسوده كرده بود، ولى براى مردم شام سخت تر و گرفتارى آن بيشتر بود، آنان ادامه جنگ را خوش نداشتند كه اركان ايشان سستى گرفته بود.

گويد: در اين ميان مردى از لشكر عراق بيرون آمد كه بر اسبى سرخ رنگ كه داراى دم پر مويى بود سوار بود، چندان سلاح بر تن داشت كه فقط دو چشمش ديده مى شد، نيزه يى در دست داشت و با آن به سر سپاهيان عراق اشاره مى كرد و مى گفت: خدايتان رحمت كناد! صفهاى خود را مرتب كنيد و در خط مستقيم قرار گيريد. و چون صفها و رايات را مرتب كرد و روى به مردم عراق و پشت به مردم شام كرد و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت:

سپاس خداوندى را كه پسر عموى پيامبر خويش را ميان ما قرار داده است، همان كسى را كه اسلامش قبل از همگان و هجرتش از همه قديمى تر است و شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر دشمنان خدا فرومى آيد، اينك دقت كنيد، كه چون تنور جنگ تافته و گرد و غبار برانگيخته و نيزه ها در هم شكسته شد و اسبها سواران ورزيده را به جولان آوردند، من جز همهمه و خروش نخواهم شنيد، از پى من حركت كنيد و به دنبال من آييد.

آنگاه بر لشكر شام حمله كرد و نيزه ى خود را ميان آنان شكست و برگشت و معلوم شد كه مالك اشتر است.

[اين مبحث از ص 473 تا ص 494 وقعه صفين تصحيح استاد عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، 1382 ق مصر را شامل است و ميان متن شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و آن تفاوتهاى لفظى مختصرى ديده مى شود. م.
]

گويد: در اين هنگام مردى از شاميان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد برآورد: اى ابوالحسن، اى على، پيش من بيا! و على عليه السلام پيش او رفت و چنان به او نزديك شد كه گردن اسبهايشان كنار يكديگر قرار گرفت، آن مرد گفت: اى على، تو را حق قدمت و پيشگامى در مسلمان شدن و هجرت است! آيا حاضرى كارى را كه پيشنهاد مى كنم بپذيرى كه در آن جلوگيرى از ريختن اين خونها و به تاخير انداختن اين جنگ است تا بتوانى با راى درست تصميم بگيرى و در آن بينديشى؟ على پرسيد: چه پيشنهادى است؟ گفت: تو به عراق خود برگرد و ما تو و عراق را آزاد مى گذاريم و ما هم به شام خود برمى گرديم، تو هم ما و شام را آزاد بگذار. على عليه السلام فرمود: آنچه را گفتى شناختم و دانستم كه خيرخواهى و شفقت است، اين كار مرا به خود مشغول و شب زنده دار داشته است و همه ى جوانب آن را بررسى كرده ام، چاره يى نيافته ام جز جنگ يا كافر شدن به آنچه خداوند بر محمد (ص) نازل فرموده است. خداوند تبارك و تعالى از اولياى خود راضى نخواهد شد كه روى زمين معصيت و گناه شود و آنان خاموش بمانند و بر آن اذعان آورند و امر به معروف و نهى از منكر نكنند، اين است كه جنگ را بر خويشتن آسانتر مى يابم از آنكه در سلسله زنجيرهاى دوزخ در افتم تا از گناه رهايى يابم.

گويد: آن مرد در حالى كه انا لله و انا اليه راجعون مى گفت برگشت و در همين حال مردم به يكديگر حمله آوردند و نخست با سنگ و تير به جان يكديگر افتادند تا تير و سنگ ايشان تمام شد و سپس با نيزه ها به نبرد پرداختند تا آنكه همه شكسته شد و در اين هنگام با شمشيرهاى آخته و گرزهاى آهنين به يكديگر حمله كردند و شنوندگان چيزى جز صداى برخورد آهن به آهن نمى شنيدند كه در دل مردان بيم انگيزتر از صداى صاعقه و برخورد كوههاى تهامه به يكديگر بود. خورشيد از شدت گرد و خاك پوشيده و غبار برانگيخته شد و درفشها و رايات در گرد و غبار گم شد، در اين حال مالك اشتر ميان ميمنه و ميسره به حركت آمد و به هر يك از قبايل و گروههاى قاريان قرآن فرمان مى داد كه به گروهى كه مقابل ايشان است حمله برند و از هنگام نماز صبح آن روز تا نيمه شب با شمشير و گرز جنگ كردند و فرصت نشد كه براى خدا نمازى بگزارند و اشتر در تمام آن مدت چنان رفتار مى كرد تا شب را به صبح آورد، در حالى كه آوردگاه پشت سرش بود. سرانجام دو گروه از يكديگر جدا شدند در حالى كه هفتاد هزار تن كشته شده بودند و اين شب همان شب مشهور «هرير» است. در اين جنگ، مالك اشتر در ميمنه ى لشكر و ابن عباس در ميسره و على (ع) در قلب (لشكر) بودند و مردم همچنان جنگ مى كردند.

سپس از نيمه ى شب دوم تا هنگامى كه روز برآمد همچنان جنگ ادامه داشت و مالك اشتر به ياران خويش، كه آنان را به سوى شاميان مى برد، مى گفت: به اندازه پرتاب اين نيزه ام پيش برويد و نيزه ى خود را پرتاب مى كرد و چون آنان آن مقدار پيشروى مى كردند، مى گفت: اينك به اندازه فاصله اين كمان پيش رويد و چون چنان مى كردند، باز از ايشان تقاضاى پيشروى مى كرد، تا آنكه بيشتر مردم از پيشروى به ستوه آمدند و اشتر كه چنين ديد، گفت: شما را در پناه خداوند قرار مى دهم كه بقيه ى امروز را هم در جانفشانى بخل و سستى نورزيد و سپس اسب خويش را خواست و درفش خود را استوار ساخت و در حالى كه همراه حيان بن هوده نخعى بود ميان دسته هاى مختلف لشكر به حركت درآمد و مى گفت: چه كسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشتر در جنگ همراهى مى كند تا آنكه پيروز گردد يا به خداوند بپيوندد! و همواره مردانى به او مى پيوستند و همراهش جنگ مى كردند.

نصر از قول عمر

[در صفين، عمر بن سعد است. م.، از قول ابوضرار، از قول عمار بن ربيعه نقل مى كند كه مى گفته است: مالك اشتر از كنار من گذشت، من هم همراهش شدم تا آنكه به جايگاه خويش كه در آن بود رسيد و ميان ياران خود ايستاد و گفت: عمو و دايى من فدايتان باد، امروز سخت پايدارى و حمله كنيد، حمله يى كه خدا را با آن راضى و دين را بدان نيرومند كنيد، چون من حمله كردم شما هم حمله كنيد! و از اسب خود پياده شد و بر چهره ى اسب زد و آن را دور كرد. آنگاه به پرچمدار خويش دستور پيشروى داد و او پيش رفت و اشتر و يارانش بر شاميان حمله بردند و آنان را چنان فروكوفت كه تا لشكرگاه خودشان عقب راند. آنجا هم جنگ سختى كرد و پرچمدار شاميان كشته شد و على (ع) هم چون متوجه شد كه اشتر به پيروزى نزديك است نيروهاى امدادى براى او فرستاد.
]

نصر همچنين از قول رجال خود نقل مى كند: چون كوفيان چنان پيشروى كردند، على (ع) ميان ايشان برخاست و خطبه يى ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين فرمود:

«اى مردم مى بينيد كه كار شما و كار دشمن به كجا رسيده است. از ايشان جز نفس آخر باقى نمانده است و كارها چون روى مى آورد انجام آن با آغازش مقايسه مى شود

[اين گفتار اميرالمومنين (ع) به شماره 73 كلمات قصار با اندك تفاوتى در ص 1108 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است. م. آن قوم در مقابل شما بدون اينكه مقصد دينى داشته باشند پايدارى كردند تا آنكه پيروزى ما بر آنان به اين مرحله رسيد و من به خواست خدا پگاه فردا بر ايشان حمله مى برم و آنان را در پيشگاه خداوند به محاكمه مى كشانم.
]

گويد: اين سخن به اطلاع معاويه رسيد، عمروعاص را خواست و گفت: اى عمرو، فقط يك امشب را فرصت داريم و على فردا براى فيصله ى كار بر ما حمله خواهد آورد، انديشه تو چيست و چه مى بينى؟

عمرو به معاويه گفت: مردان تو در قبال مردان او پايدارى نمى كنند، تو هم مثل او نيستى كه براى كارى با تو جنگ مى كند و تو براى كار ديگرى، تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و نيستى را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پيروز شوى آنان از تو بيم دارند ولى اگر على بر مردم شام پيروز شود از او بيمى ندارند و ناچار بايد كارى به آن قوم پيشنهاد كنى كه اگر آن را بپذيرند اختلاف نظر پيدا كنند و اگر نپذيرند باز هم اختلاف پيدا كنند. آنان را به اين كار فراخوان كه قرآن را ميان خودت و ايشان حكم قرار دهى و با اين پيشنهاد در آن قوم به هدف خود، خواهى رسيد و من همواره اين پيشنهاد را به تاخير مى انداختم تا وقتى كه كاملا به آن نيازمند شوى. معاويه ارزش اين پيشنهاد را فهميد و به او گفت راست گفتى.

نصر مى گويد: عمرو بن شمر از جابربن عمير انصارى

[در نسخه ها و در كتاب صفين نام پدر جابر نمير بوده است، استاد عبدالسلام محمد هارون از كتاب الاصابه ابن حجر آن را تصحيح كرده است. م. نقل مى كند كه مى گفته است: به خدا سوگند، گويى هم اكنون مى شنوم كه على عليه السلام روز هرير، پس از اينكه جنگ ميان قبيله مذحج با قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها سخت شد و چنان هول انگيز بود كه موهاى پيشانى از بيم آن سپيد مى شد و تا ظهر ادامه داشت، به ياران خود مى گفت: تا چه وقت بايد اين دو قبيله را به اين حال رها كرد؟ آنان كه براى ما فدا شدند و شما همچنين ايستاده ايد و نگاه مى كنيد! آيا از خشم خداوند بيم نداريد؟ سپس روى به قبله كرد و دستهايش را به سوى خداى عزوجل برافراشت و عرضه داشت: بار خدايا، اى رحمان و رحيم، اى يكتاى يگانه، اى خداى بى نياز از همگان، بار خدايا، اى پروردگار محمد، بارخدايا! گامها به سوى تو برداشته مى شود و دلها آهنگ تو دارد و با تو راز و نياز مى گويد، دستها بر آسمان برافراشته و گردنها كشيده و چشمها به عنايت تو دوخته شده است و برآوردن نيازها طلب مى شود! بار خدايا ما از غيبت پيامبرمان و بسيارى دشمن خود به بارگاه تو شكايت مى كنيم «تو در نزاع ميان ما و قوم ما، به ما فتح ارزانى فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى». ]

[بخشى از آيه ى 79 سوره اعراف. و فرمان داد كه پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس فرياد برداشت.
]

كه لا اله الا الله و الله اكبر كلمه تقوى است.

گويد: سوگند به كسى كه محمد (ص) را بر حق به پيامبرى مبعوث فرموده است، هرگز از هنگامى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريده است هيچ فرمانده ى لشكرى را نشنيده ايم كه در يك روز در معركه به دست خود آنقدر از دشمن را بكشد كه على (ع) كشته است. او در آن روز طبق آنچه شمار كنندگان ذكر كرده اند بيش از پانصد تن از دلاوران نامدار دشمن را كشته است. او با شمشير خود كه خميده شده بود از ميدان جنگ بيرون مى آمد و مى گفت: در پيشگاه خدا و شما معذرت خواهى مى كنم، مى خواستم اين شمشير را صيقل دهم و اصلاح كنم، ولى چون از پيامبر (ص) شنيدم كه مى فرمود: «شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست»، مرا از اين كار بازداشت و من با اين شمشير به منظور دفاع از دين و حريم پيامبر (ص) جنگ مى كنم.

گويد: ما شمشير را از او مى گرفتيم و آن را راست و اصلاح مى كرديم و باز آن را از دست ما مى گرفت و بر همه ى پهناى صف دشمن هجوم مى برد و به خدا سوگند هيچ شيرى نسبت به دشمن خود جان شكارتر از على عليه السلام نيست.

نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر، از جابر بن عمير، از تميم بن حذيم

[تميم بن حذلم كه نام پدرش را حذيم هم نوشته اند از خواص اصحاب على (ع) و از مردم كوفه است. او در جنگهاى على (ع) همراهش بوده و از ثقات محدثين است و در سال 100 هجرت درگذشته است. نقل از حاشيه ص 169 وقعه صفين. م. نقل مى كند كه مى گفته است: چون شب هرير را به سپيده دم رسانديم، نگريستيم و ناگاه چيزهايى شبيه به رايات و درفشها ديديم كه جلو مردم شام و وسط لشكر مقابل جايگاه على (ع) و معاويه ]

[در ص 479 وقعه صفين، فقط جايگاه معاويه آمده است. م. قرار داشت و چون هوا روشن شد ناگاه متوجه شديم كه قرآنهايى است كه بر اطراف نيزه ها قرار داده اند و بزرگترين قرآنهايى بود كه در لشكرگاه وجود داشت. آنان سه نيزه را به يكديگر استوار بسته بودند و قرآن بزرگ مسجد را بر آن بسته بودند و ده تن آن را مى كشيدند. نصر مى گويد: ابوجعفر و ابوالطفيل مى گويند: آنان با صد قرآن به مقابل على (ع) آمدند و بر هر يك از ميمنه و ميسره لشكر دويست مصحف برافراشتند و بدينگونه شمار تمام مصاحف به پانصد مى رسيد.
]

ابوجعفر مى گويد: در اين هنگام طفيل بن ادهم برابر جايگاه على (ع) و ابوشريح جذامى مقابل ميمنه و ورقاء بن معمر مقابل ميسره ايستادند و بانگ برداشتند: اى گروه اعراب، خدا را، خدا را، نسبت به زنان و دختركان و پسركان خويش از روميان و تركان و ايرانيان برحذر باشيد كه اگر كشته و فانى شويد فردا چه بر سرشان خواهد آمد! خدا را، خدا را، در مورد دين خودتان و اينك اين كتاب خداوند حكم ميان ما و شماست.

على عليه السلام عرضه داشت: بار خدايا، تو نيك مى دانى كه هدف ايشان قرآن نيست خود ميان ما و ايشان حكم كن، كه تو حكم بر حق و آشكارى.

در اين هنگام ميان ياران على (ع) اختلاف نظر پديد آمد، گروهى مى گفتند جنگ و گروهى مى گفتند حكم قرار دادن قرآن و اكنون كه ما به حكم كتاب فراخوانده شده ايم ادامه ى جنگ براى ما حلال نيست و در نتيجه جنگ سست شد و بار خود را بر زمين نهاد.

نصر مى گويد: همچنين عمرو بن شمر از جابر نقل مى كند كه مى گفته است: ابوجعفر محمد بن على بن حسين (ع) (يعنى حضرت باقر) براى ما حديث فرمود كه چون روز جنگ بزرگ فرارسيد ياران معاويه گفتند: امروز آوردگاه را رها نمى كنيم و از جان خود تكان نمى خوريم تا آنكه كشته شويم يا خداوند به ما پيروزى عنايت كند. ياران على (ع) هم همينگونه گفتند كه امروز صحنه ى پيكار را رها نمى كنيم تا كشته شويم يا خداوند فتح نصيب ما فرمايد و بامداد روزى از روزهاى شعرى

[شعرى: ستاره يى رخشان كه در شدت گرما پس از جوزاء طلوع مى كند و به آن مرزم هم مى گويند. (لسان العرب). كه روزى بلند و بسيار گرم بود مبادرت به جنگ كردند. نخست چندان تيراندازى كردند كه تيرهايشان تمام شد و پس از آن چندان نيزه به يكديگر زدند كه نيزه ها درهم شكست و سپس از اسبها پياده شدند و برخى به برخى ديگر با شمشير حمله بردند، آنچنان كه نيام شمشيرها شكسته شد و سواركاران ايستاده بر مركبها با شمشير و گزرهاى آهنى به يكديگر حمله بردند و شنوندگان صدايى جز هياهوى قوم و آواى دلاوران و برخورد آهن به كلاهخودها و جمجمه ها و برخورد دندانها به يكديگر (يا فريادى كه از دهان بيرون مى آمد) نمى شنيدند. خورشيد گرفت و گرد و خاك برانگيخته شد و درفشها گم شد و اوقات چهار نماز گذشت كه نتوانستند براى خدا سجده يى كنند و فقط به گفتن تكبير قناعت شد. در چنين حالات سختى پيرمردان و سران قوم بانگ برداشتند كه اى گروه اعراب! خدا را، خدا را، در حفظ زنان محترم و دختران! جابر مى گفته است: امام باقر (ع) در حالى كه اين حديث را براى ما نقل مى كرد مى گريست.
]

نصر بن مزاحم مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر در حالى كه سوار بر اسب سرخ دم بريده يى بود و مغفر خويش را بر كوهه ى زين خود نهاده بود پيش آمد و بانگ برداشت كه اى گروه مومنان صبر و پايدارى كنيد كه اينك تنور جنگ تافته شده و آفتاب از كسوف بيرون آمده و جنگ سخت شده است و درندگان برخى برخى را مى گيرند و چنانند كه شاعر سروده است:

[يعنى عمرو بن معدى كرب و اين از قصده يى است كه تمام آن در صفحات 198 -202 اصمعيات و صفحات 462 -463 ج 3 خزانه الادب آمده است.
]

«معشوقه رفت و اشخاص مغلوب از او بازماندند و ميان آنان جز اشخاص ضعيف باقى نمانده است.»

گويد: در اين حال كسى به دوست خود مى گفت: اين شگفت مردى است اگر نيت (پسنديده) داشته باشد! و دوستش به او پاسخ داد: مادرت بر سوگ تو بگريد، چه نيتى بزرگتر از اين است! اين مرد را همانسان كه مى بينى در خون شنا مى كند و جنگ او را به ستوه نياورده است و حال آنكه سر دليران از گرما به جوش آمده و دلها به حنجره ها رسيده است ولى او همچنان كه مى بينى برومند ايستاده و اينگونه سخن مى گويد! پروردگارا ما را پس از اين زنده مگذار!

من (ابن ابى الحديد) مى گويم: پاداش مادرى كه چون مالك اشتر را پرورده است با خدا باد، كه اگر كسى سوگند بخورد كه خداوند متعال ميان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش على (ع) نيافريده است، من بر او بيم گناه ندارم و چه نيكو گفته است آن كسى كه از او درباره ى اشتر پرسيده اند و گفته است: من درباره ى مردى كه زندگانى او مردم شام را و مرگش مردم عراق را شكست داد چه بگويم!

و براستى همانگونه است كه اميرالمومنين على عليه السلام درباره اش گفته است: اشتر همانگونه بود كه من براى رسول خدا (ص) بودم.

نصر بن مزاحم مى گويد: شعبى

[در كتاب صفين چنين است كه: نصر از عمرو بن شمر از جابر از شعبى. م. از صعصعه نقل مى كند كه مى گفته است: شب جنگ هرير، اشعث بن قيس سخنانى گفت كه چون جاسوسان معاويه آن را براى او نقل كردند غنيمت دانست و تدبير كار خود را بر آن نهاد. و چنين بود كه در آن شب اشعث براى ياران خود كه از قبيله ى كنده بودند سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: سپاس خدا را، او را مى ستايم و از او يارى مى جويم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و از او طلب نصرت و آمرزش و هدايت و پناه مى كنم، از او مشورت مى خواهم و به او استشهاد مى كنم كه هر كه را خدا هدايت كند گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداوند گمراه كند هدايت كننده يى براى او نيست و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداوند است كه خداى بر او درود فرستاده است و سپس چنين گفت: اى گروه مسلمانان، آنچه را كه ديروز گذشته اتفاق افتاد و اين همه افراد عرب را كه در آن نابود شدند ديديد، به خدا سوگند من تا كنون كه به خواست خداوند به اين سن و سال رسيده ام هرگز چون اين روز نديده ام. همانا كسانى كه حاضرند سخن مرا به غائبان برسانند كه اگر فردا هم روياروى بايستم و جنگ كنيم مساوى با نابودى تمام عرب و تباه شدن همه ى نواميس و زنان محترم است، به خدا سوگند من اين سخن را به سبب بيم از جنگ نمى گويم، ولى من مردى سالخورده ام كه بر زنان و كودكان بيم دارم كه چون فردا ما نابود شويم بر سر ايشان چه خواهد آمد! بار خدايا تو مى دانى كه من در كار قوم خويش و مردم همدين خودم انديشيده و خيرخواهى كرده ام و توفيق من جز به عنايت خدا نيست، بر او توكل مى كنم و به سوى او بازمى گردم و انديشه گاه خطا مى كند و گاه صحيح است و چون خداوند كارى را مقدر فرموده باشد آن را اجراء مى كند، چه بندگان را خوش آيد و چه ناخوش. من اين سخن خود را مى گويم و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم.
]

شعبى مى گويد: صعصعه مى گفت: چون جاسوسان معاويه اين سخنان اشعث را به اطلاع او رساندند، گفت: سوگند به خداى كعبه كه راست گفته است. اگر فردا ما باز هم روياروى شويم و جنگ كنيم روميان بر كودكان و زنان شاميان حمله خواهند آورد و ايرانيان بر كودكان و زنان عراقيان حمله مى آورند و همانا كه اين را فقط خردمندان و زيركان درك مى كنند. و سپس به ياران خود گفت: قرآنها را بر سر نيزه ها ببنديد.

مردم شام در تاريكى شب به جنب و جوش آمدند و از قول معاويه و طبق دستور او بانگ برداشتند: اى مردم عراق! اگر شما ما را بكشيد چه كسى براى سرپرستى كودكان ما خواهد بود و اگر ما شما را بكشيم چه كسى براى سرپرستى كودكان شما خواهد بود؟ خدا را خدا را در مورد بازماندگان و چون شب را به صبح آوردند قرآنها را بر سر نيزه ها برافراشته بودند و بر گردن اسبها آويخته بودند و مردم هم با آنكه كنار رايات خود ايستاده بودند (به آنچه فراخوانده شدند مايل گرديدند)

[از كتاب صفين. و قرآن بزرگ دمشق را هم بر سر نيزه ها نهاده بودند و ده مرد آن را مى كشيدند و فرياد برمى آوردند كه كتاب خدا ميان ما و شما حكم است.
]

در اين هنگام ابوالاعور سلمى، در حالى كه سوار بر ماديان سپيدى بود و قرآنى بر سر خود نهاده بود، فرياد مى كشيد كه اى عراقيان! كتاب خدا ميان ما و شما حكم است.

گويد: عدى بن حاتم طايى به حضور على (ع) آمد و گفت: اى اميرالمومنين، هيچ گروهى از ما كشته نشده است مگر اينكه معادل آن از شاميان هم كشته شده است و همگى زخمى و خسته ايم، ولى نيروى باقى مانده ما از ايشان بهتر و گزينه تر است و شاميان بى تاب شده اند و پس از بى تابى چيزى جز آنچه ما دوست مى داريم نخواهد بود، آنان را به جنگ تن به تن فراخوان.

مالك اشتر هم برخاست و گفت: اى اميرالمومنين! براى معاويه چندان مردى باقى نمانده است و حال آنكه به سپاس خدا براى تو هنوز مردان بسيار باقى مانده است، بر فرض كه معاويه مردانى چون مردان تو داشته باشد او را نه صبرى چون صبر تو است و نه پيروزى يى چون پيروزى تو و اينك آهن را با آهن بكوب و از پروردگار ستوده يارى بخواه.

سپس عمرو بن حمق برخاست و گفت: اى اميرالمومنين، به خدا سوگند چنين نبوده است كه ما دعوت تو را و يارى دادنت را بر باطل پذيرا شده باشيم، ما فقط براى خدا پذيرا شده ايم و فقط حق را طلب كرده ايم و اگر كسى ديگر غير از تو ما را به آنچه تو دعوت كردى دعوت مى كرد، ستيز و لجاج شديد مى بود و درباره ى او بسيار سخن پوشيده گفته مى شد و اينك حق به مقطع خود رسيده است و ما را در قبال راى تو رايى نيست.

در اين هنگام اشعث بن قيس خشمگين برخاست و گفت: اى اميرالمومنين، ما امروز براى تو همانگونه ايم كه ديروز بوديم، ولى معلوم نيست سرانجام كار ما چون آغاز آن باشد و هيچكس از اين قوم از من مهربانتر بر مردم عراق و خونخواهتر نسبت به مردم شام نيست! به آن قوم در قبال اينكه كتاب خداى عزوجل حكم باشد پاسخ مثبت بده كه تو از آنان به قرآن سزاوارترى، مردم هم زندگى را خوش مى دارند و جنگ و كشتار را ناخوش.

على (ع) فرمود: اين كارى است كه بايد با دقت و مهلت بررسى شود.

مردم از هر سو بانگ برداشتند: صلح، ترك جنگ.

على (ع) فرمود: اى مردم! من سزاوارترين كسى هستم كه به كتاب خدا پاسخ مثبت داده است و مى دهد، ولى معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى معيط و ابن ابى سرح و ابن مسلمه نه اصحاب دينند و نه قرآن. من از شما به ايشان آشناتر و داناترم، هم به هنگام كودكى و هم پس از اينكه مرد شدند با آنان مصاحبت داشته ام، آنان بدترين كودكان و بدترين مردان بودند. اى واى بر شما، اين كلمه ى حقى است كه با آن اراده ى باطل مى شود! آنان قرآن را از اين جهت بر نيفراشته اند كه آن را بشناسند و به آن عمل كنند، بلكه اين مكر و خدعه و سستى و زبونى است! اينك سرها و بازوان خود را فقط يك ساعت به من عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و چيزى باقى نمانده است تا دنباله ى ستمگران قطع شود.

[در وقعه صفين، چاپ عبدالسلام محمد هارون اين مطالب مقدم و موخر آمده است. م.
]

ناگاه گروهى بسيار از لشكريان على (ع)، كه حدود بيست هزار بودند، در حالى كه سراپا مسلح بودند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده بودند و پيشانيهايشان از فراوانى سجده پينه بسته و سياه شده بود پيش آمدند. مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدها همگى از خوارج شدند پيشاپيش آنان حركت مى كردند و على عليه السلام را فقط با نام و بدون عنوان اميرالمومنين مورد خطاب قرار دادند و گفتند: اى على، اكنون كه به كتاب خدا فراخوانده شدى، تقاضاى آن قوم را بپذير وگرنه ما تو را مى كشيم همانگونه كه پسر عفان را كشتيم، به خدا سوگند اگر به آنان پاسخ مثبت ندهى اين كار را خواهيم كرد!

على (ع) به آنان فرمود: اى واى بر شما! من نخستين كس هستم كه به كتاب- خدا فرامى خواند و نخستين كس هستم كه به آن پاسخ مى دهم و براى من روا نيست و در دين من نمى گنجد كه به كتاب خدا فراخوانده شوم و نپذيرم و همانا من با آنان جنگ كردم براى اينكه به حكم قرآن گردن نهند، كه آنان خدا را در آنچه به ايشان فرمان داده است عصيان كردند و عهد خدا را شكستند و كتاب خدا را رها كردند و من اينك به شما اعلام مى دارم كه آنان با شما خدعه و مكر مى ورزند و عمل به قرآن را نمى خواهند. آنان گفتند: هم اكنون كسى پيش اشتر بفرست كه پيش تو آيد و اشتر بامداد شب هرير مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه وارد آن شود.

نصر بن مزاحم مى گويد: فضيل بن خديج، از قول مردى از قبيله نخع، براى من نقل كرد كه مصعب بن زبير، از ابراهيم پسر مالك اشتر

[در چاپ تهران و در برخى از نسخه هاى كتاب وقعه صفين به صورت مصعب بن ابراهيم آمده كه ظاهرا اشتباه است. به ص 490 وقعه صفين مراجعه شود. م. از چگونگى احضار مالك اشتر پرسيد. ابراهيم گفت: هنگامى كه على (ع) كسى را پيش پدرم فرستاد كه بازگردد من حاضر بودم و اشتر مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه حمله كند. على (ع) يزيد بن هانى را پيش اشتر فرستاد و گفت: به او بگو پيش من برگردد. يزيد رفت و اين پيام را به او رساند. اشتر گفت: به حضور على برگرد و بگو مناسب نيست در اين ساعت مرا از جايگاه خودم فراخوانى كه اميدوار به فتح هستم و در مورد احضار من عجله مكن. يزيد بن هانى نزد على (ع) برگشت و موضوع را گزارش داد. همينكه يزيد پيش ما رسيد، از جايى كه اشتر ايستاده بود بانگ هياهو و گرد و خاك برخاست و نشانه هاى فتح و پيروزى براى مردم عراق و نمودارهاى شكست و زبونى براى مردم شام آشكار شد، ولى در اين هنگام همان گروه به على (ع) گفتند: به خدا سوگند ما چنين مى بينيم كه تو به اشتر فرمان جنگ دادى. گفت: آيا من با فرستاده ى خود پيش او سخن آهسته گفتم و راز گويى كردم؟ مگر چنين نبود كه من در حضور شما و آشكارا با او سخن گفتم؟ مگر شما نشنيديد؟ گفتند: دوباره كسى را بفرست كه او فورى به حضورت بيايد و گرنه به خدا سوگند از تو كناره مى گيريم! على (ع) به يزيد بن هانى فرمود: بشتاب و بگويش كه پيش من بيا كه فتنه واقع شد! يزيد پيش مالك اشتر آمد و او را آگاه كرد. اشتر پرسيد: اين فتنه و اختلاف به سبب برافراشتن اين قرآنهاست؟
]

گفت: آرى. گفت: به خدا سوگند همينكه قرآنها برافراشته شد گمان بردم كه بزودى فتنه و اختلاف واقع خواهد شد و اين رايزنى پسر نابغه (عمروعاص) است. اشتر سپس به يزيد بن هانى گفت: واى بر تو، آيا نشانه ى فتح را نمى بينى! آيا نمى بينى چه بر سر آنان آمده و خداوند چه رحمتى براى ما فراهم فرموده است؟ آيا سزاوار است كه اين فرصت را از دست بدهيم و از آن بازگرديم! يزيد گفت: آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى و اطراف اميرالمومنين آنجا خالى و تسليم دشمن شود؟ اشتر گفت: سبحان الله، هرگز! به خدا سوگند كه آن را دوست نمى دارم. يزيد گفت: آنان به اميرالمومنين چنين گفتند و براى او سوگند خوردند و گفتند: يا پيش اشتر بفرست كه فورى پيش تو برگردد، يا آنكه تو را با اين شمشيرهاى خود مى كشيم، همانگونه كه عثمان را كشتيم، يا تو را به دشمن تسليم مى كنيم.

اشتر آمد و چون نزد ايشان رسيد، فرياد برآورد: اى اهل سستى و زبونى، آيا پس از آنكه بر آن قوم برترى يافتيد و پس از آنكه پنداشتند شما بر ايشان چيره خواهيد شد و اين قرآنها را برافراشتند كه شما را به حمل كردن آنچه در آن است فراخوانند و حال آنكه به خدا سوگند خودشان آنچه را كه خداوند در آن فرمان داده است ترك كرده اند و سنت كسى را كه قرآن بر او نازل شده است رها كرده اند، سخن آنان را مپذيريد! به اندازه ى دوشيدن شير ناقه اى مرا مهلت دهيد كه من احساس فتح و پيروزى مى كنم. گفتند: تو را مهلت نمى دهيم. گفت: به اندازه يك تاخت اسب، مهلتم دهيد كه به نصرت طمع بسته ام. گفتند: در آن صورت ما هم در خطاى تو وارد خواهيم بود.

اشتر گفت: درباره ى خودتان كه اينك گزيدگان شما كشته شده و فرومايگان شما باقى مانده اند با من سخن بگوييد كه كدام هنگام بر حق بوديد! آيا در آن هنگام كه مردم شام را مى كشتيد بر حق بوديد يا اينك كه از جنگ با آنان خوددارى مى كنيد! آيا در اين خوددارى بر باطليد يا بر حق! اگر در اين حال بر حق باشيد، كشته شدگان شما كه منكر فضيلت ايشان نيستيد و آنان از شما بهتر بودند در آتشند. گفتند: اى اشتر، ما را از بحث و جنجال خود رها كن، با آنان در راه خدا جنگ كرديم و اينك هم در راه خدا جنگ با آنان را رها مى كنيم. ما توافقى با تو نخواهيم كرد، از ما دور شو. اشتر گفت: به خدا سوگند نسبت به شما خدعه شد و آن را پذيرفتيد و براى ترك مخاصمه فراخوانده شديد و پاسخ مثبت داديد. اى دارندگان پيشانيهاى پينه بسته ى سياه، ما تا كنون بسيارى نمازگزاردنهاى شما را نشانه ى پارسايى در دنيا و شوق به ديدار خدا مى پنداشتيم و اينك فرار شما را جز براى گريختن از مرگ و شوق به دنيا نمى بينم! اى كسانى كه شبيه ماده شتران پير و كثافتخواريد، اى زشتى بر شما باد! و شما پس از اين هرگز عزتى نخواهيد ديد، دور شويد همچنان كه قوم ستمگران از رحمت خدا بدورند.

آنان اشتر را دشنام دادند و او ايشان را دشنام داد و آنان با تازيانه هاى خود بر چهره مركب اشتر زدند و او هم با تازيانه خود بر چهره ى مركبهاى ايشان زد. در اين هنگام على (ع) بر آنان فرياد كشيد و از آن كار دست بداشتند. اشتر گفت: اى اميرالمومنين اين صف را بر آن صف وادار به حمله كن و دشمن را از پاى در آور. آنان بانگ برداشتند كه اميرالمومنين حكميت را پذيرفته است و به اين راضى شده است كه قرآن حكم باشد. اشتر گفت: اگر اميرالمومنين اين موضوع را پذيرفته و به آن راضى شده است من هم به همان چيزى كه او پذيرفته و راضى است راضيم و در اين هنگام مردم شروع به گفتن اين جمله كردند كه همانا اميرالمومنين بدون ترديد پذيرفته و راضى است و على عليه السلام خاموش بود و يك كلمه هم سخن نمى گفت و به زمين مى نگريست.

آنگاه برخاست، همگان سكوت كردند، فرمود: اى مردم، كار من با شما همواره چنان بود كه دوست مى داشتم، تا آنكه جنگ از شما كشتگانى گرفت، به خدا سوگند از شما گرفت و رها كرد و حال آنكه از دشمنتان گرفته است و رها نكرده است و جنگ ميان آنان تاثيرى سخت تر و فرسوده كننده تر داشت، همانا كه من ديروز اميرالمومنين بودم و امروز مامورم و در حالى كه نهى كننده بودم، بازداشته و نهى شده گرديدم و شما زندگى را دوست مى داريد و بر من نيست كه شما را بر كارى كه خوش نمى داريد وادارم و نشست.

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس سالارهاى قبايل سخن گفتند و هر يك هر چه مى خواست و بر آن عقيده داشت چه درباره ى جنگ و چه درباره ى صلح اظهار داشت. كردوس بن هانى بكرى برخاست و گفت: اى مردم، به خدا سوگند ما از هنگامى كه از معاويه تبرى جسته ايم هيچگاه او را دوست نداشته ايم و نخواهيم داشت و هرگز از هنگامى كه على را دوست داشته ايم از او تبرى نجسته و نخواهيم جست. كشته شدگان ما شهيدند و زندگان ما نيكوكارانند و همانا كه على بر برهان روشن از پروردگار خويشتن است و هيچ چيز جز انصاف انجام نداده است، هر كس تسليم امر او باشد رستگار است و هر آن كس با او مخالفت ورزد هلاك و نابود است.

سپس شقيق بن ثوربكرى برخاست و گفت: اى مردم، ما مردم شام را به كتاب خدا فراخوانديم نپذيرفتند و آن را رد كردند و به همين سبب با آنان جنگ كرديم و اينك امروز آنان ما را به كتاب خدا فرامى خوانند و اگر ما اين تقاضا را رد كنيم براى آنان همان چيزى كه براى ما از ايشان روا بود حلال خواهد بود و ما هرگز بيم آن نداريم كه خداوند و رسولش بر ما ستم روا دارند و على هم مردى نيست كه از كار بازگردد و عهد بشكند و كسى نيست كه با شك و ترديد بايستد و او امروز هم بر عقيده ى ديروز خود پايدار است و اين جنگ ما را فروخورده است و بقا و زندگى را جز در صلح با يكديگر نمى بينيم.

نصر مى گويد

[اين مطالب در وقعه صفين همچنان مقدم و موخر است و تفاوتهاى اندك لفظى دارد. م.: و چون مردم شام نتوانستند زود از عقيده مردم عراق آگاه شوند كه آيا پيشنهاد صلح را پذيرفته اند يا نه، بى تابى كردند و گفتند: اى معاويه تصور نمى كنيم كه مردم عراق پيشنهادى را كه داده ايم بپذيرند، اين پيشنهاد را دوباره طرح كن كه تو با آن سخن خود ايشان را سرخوش كردى و در مورد خود به طمع انداختى.
]

معاويه، عبدالله پسر عمروعاص را خواست و به او فرمان داد با مردم عراق گفتگو كند و از نظر ايشان آگاه شود. او جلو رفت و ميان دو صف ايستاد و بانگ برداشت كه اى مردم عراق، من عبدالله بن عمرو بن عاص هستم، همانا ميان ما و شما امورى پيش آمد كه يا براى دين بوده است يا براى دنيا، اگر براى دين بوده است كه به خدا سوگند ما و شما معذور شديم و اگر براى دنيا بوده است كه به خدا سوگند ما و شما زياده روى كرديم. و اينك شما را به كارى فراخوانديم كه اگر شما ما را به آن فرامى خوانديد مى پذيرفتيم و اگر خداوند ما و شما را بر آن راضى كند عنايت خداوند است. اين فرصت را غنيمت بشمريد، شايد زخمى و خسته زنده بماند و غم كشته شده فراموش شود كه زندگى آن كس كه كسى را هلاك مى كند پس از هلاك شده اندك خواهد بود.

/ 314