بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... خطبه 002-پس از بازگشت از صفين خطبه 003-شقشقيه خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا خطبه 006-آماده نبرد خطبه 008-درباره زبير و بيعت او خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل خطبه 013-سرزنش مردم بصره خطبه 015-در برگرداندن بيت المال خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه خطبه 019-به اشعث بن قيس خطبه 020-در منع از غفلت خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان خطبه 023-در باب بينوايان خطبه 025-رنجش از ياران سست خطبه 026-اعراب پيش از بعثت خطبه 027-در فضيلت جهاد خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه خطبه 030-درباره قتل عثمان خطبه 031-دستورى به ابن عباس خطبه 032-روزگار و مردمان خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره خطبه 034-پيكار با مردم شام خطبه 035-بعد از حكميت خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان خطبه 037-ذكر فضائل خود خطبه 039-نكوهش ياران خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج خطبه 041-وفادارى و نهى از منكر خطبه 043-علت درنگ در جنگ خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره خطبه 046-در راه شام خطبه 047-درباره كوفه خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات خطبه 052-در نكوهش دنيا خطبه 053-در مساله بيعت خطبه 054-درباره تاخير جنگ خطبه 055-در وصف اصحاب رسول خطبه 056-به ياران خود درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام خطبه 057-با خوارج خطبه 058-درباره خوارج خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج خطبه 060-در باب خوارج خطبه 065-در آداب جنگ خطبه 066-در معنى انصار خطبه 067-شهادت محمد بن ابى بكر خطبه 068-سرزنش ياران خطبه 069-پس از ضربت خوردن خطبه 072-درباره مروان خطبه 073-هنگام بيعت شورا با عثمان خطبه 076-نكوهش رفتار بنى اميه خطبه 079-نكوهش زنان خطبه 083-درباره عمرو بن عاص خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان خطبه 092-خبر از فتنه خطبه 093-در فضل رسول اكرم خطبه 096-در باب اصحابش خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار خطبه 104-صفات پيامبر خطبه 124-تعليم ياران در كار جنگ خطبه 126-درباره تقسيم بيت المال خطبه 127-در خطاب به خوارج خطبه 128-فتنه هاى بصره خطبه 129-درباره پيمانه ها خطبه 130-سخنى با ابوذر خطبه 134-راهنمائى عمر در جنگ خطبه 135-نكوهش مغيره خطبه 136-در مسئله بيعت خطبه 137-درباره طلحه و زبير خطبه 138-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 139-به هنگام شورى خطبه 140-در نهى از غيبت مردم خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر خطبه 146-راهنمائى عمر خطبه 148-درباره اهل بصره خطبه 149-پيش از وفاتش خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 153-در فضائل اهل بيت خطبه 155-خطاب به مردم بصره خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار خطبه 160-در بيان صفات پيامبر خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟ خطبه 163-اندرز او به عثمان خطبه 164-آفرينش طاووس خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر خطبه 167-پس از بيعت با حضرت خطبه 168-هنگام حركت به بصره خطبه 171-درباره خلافت خود خطبه 172-شايسته خلافت خطبه 173-درباره طلحه خطبه 174-موعظه ياران خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا خطبه 176-درباره حكمين خطبه 177-در صفات خداوند خطبه 179-در نكوهش يارانش خطبه 180-پيوستگان به خوارج خطبه 181-توحيد الهى خطبه 182-آفريدگار توانا خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران خطبه 188-در ذكر فضائل خويش خطبه 189-سفارش به تقوا خطبه 190-در سفارش به ياران خود خطبه 191-درباره معاويه خطبه 192-پيمودن راه راست خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه خطبه 196-خطاب به طلحه و زبير خطبه 197-منع از دشنام شاميان خطبه 198-بازداشتن امام حسن از ... خطبه 199-درباره حكميت خطبه 200-در خانه علاء حارثى خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان خطبه 207-خطبه اى در صفين خطبه 208-گله از قريش خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل خطبه 210-در وصف سالكان خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم... خطبه 215-پارسائى على خطبه 216-نيايش به خدا خطبه 217-نكوهش دنيا خطبه 218-دعائى از آن حضرت خطبه 219-درباره يكى از حاكمان خطبه 220-در توصيف بيعت مردم خطبه 223-با عبدالله بن زمعه خطبه 224-در باب زيانهاى زبان خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ خطبه 227-در ستايش پيامبر خطبه 228-در توحيد خطبه 229-در بيان پيشامدها خطبه 231-ايمان خطبه 234-خطبه قاصعه خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت خطبه 238-درباره حكمين خطبه 239-در ذكر آل محمد نامه ها نامه 001-به مردم كوفه نامه 003-به شريح قاضى نامه 006-به معاويه نامه 007-به معاويه نامه 009-به معاويه نامه 010-به معاويه نامه 011-به گروهى از سپاهيان نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر نامه 014-به سپاهيانش نامه 017-در پاسخ نامه معاويه نامه 018-به عبدالله بن عباس نامه 024-وصيت درباره دارايى خود نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات نامه 027-به محمد بن ابوبكر نامه 028-در پاسخ معاويه نامه 029-به مردم بصره نامه 031-به حضرت مجتبى نامه 033-به قثم بن عباس نامه 034-به محمد بن ابى بكر نامه 035-به عبدالله بن عباس نامه 038-به مردم مصر نامه 039-به عمروعاص نامه 040-به يكى از كارگزاران خود نامه 041-به يكى از كارگزارانش نامه 042-به عمر بن ابى سلمه نامه 044-به زياد بن ابيه نامه 045-به عثمان بن حنيف نامه 047-وصيت به حسن و حسين نامه 049-به معاويه نامه 051-به ماموران ماليات نامه 052-به فرمانداران شهرها نامه 053-به مالك اشتر نخعى نامه 054-به طلحه و زبير نامه 056-به شريح بن هانى نامه 059-به اسود بن قطبه نامه 061-به كميل بن زياد نامه 062-به مردم مصر نامه 064-به معاويه نامه 067-به قثم بن عباس نامه 068-به سلمان فارسى نامه 069-به حارث همدانى نامه 071-به منذر بن الجارود نامه 073-به معاويه نامه 075-به معاويه نامه 077-به عبدالله بن عباس نامه 078-به ابوموسى اشعرى نامه 079-به سرداران سپاه حكمت ها حکمت 001 حکمت 002 حکمت 003 حکمت 004 حکمت 005 حکمت 006 حکمت 007 حکمت 008 حکمت 009 حکمت 010 حکمت 011 حکمت 012 حکمت 013 حکمت 014 حکمت 015 حکمت 016 حکمت 017 حکمت 018 حکمت 019 حکمت 020 حکمت 021 حکمت 022 حکمت 023 حکمت 024 حکمت 025 حکمت 026 حکمت 027 حکمت 028 حکمت 029 حکمت 030 حکمت 031 حکمت 032 حکمت 033 حکمت 034 حکمت 035 حکمت 036 حکمت 037 حکمت 038 حکمت 039 حکمت 040 حکمت 041 حکمت 042 حکمت 043 حکمت 044 حکمت 045 حکمت 046 حکمت 047 حکمت 048 حکمت 049 حکمت 050 حکمت 051 حکمت 052 حکمت 053 حکمت 054 حکمت 055 حکمت 056 حکمت 057 حکمت 058 حکمت 059 حکمت 060 حکمت 061 حکمت 062 حکمت 063 حکمت 064 حکمت 065 حکمت 066 حکمت 067 حکمت 068 حکمت 069 حکمت 070 حکمت 071 حکمت 072 حکمت 073 حکمت 074 حکمت 075 حکمت 076 حکمت 077 حکمت 078 حکمت 079 حکمت 080 حکمت 081 حکمت 082 حکمت 083 حکمت 084 حکمت 085 حکمت 086 حکمت 087 حکمت 088 حکمت 089 حکمت 090 حکمت 091 حکمت 092 حکمت 093 حکمت 094 حکمت 095 حکمت 096 حکمت 097 حکمت 098 حکمت 099 حکمت 100 حکمت 101 حکمت 102 حکمت 103 حکمت 104 حکمت 105 حکمت 106 حکمت 107 حکمت 108 حکمت 109 حکمت 110 حکمت 111 حکمت 112 حکمت 113 حکمت 114 حکمت 115 حکمت 116 حکمت 117 حکمت 118 حکمت 119 حکمت 120 حکمت 121 حکمت 122 حکمت 123 حکمت 124 حکمت 125 حکمت 126 حکمت 127 حکمت 128 حکمت 129 حکمت 130 حکمت 131 حکمت 132 حکمت 133 حکمت 134 حکمت 135 حکمت 136 حکمت 137 حکمت 138 حکمت 139 حکمت 140 حکمت 141 حکمت 142 حکمت 143 حکمت 144 حکمت 145 حکمت 146 حکمت 147 حکمت 148 حکمت 149 حکمت 150 حکمت 151 حکمت 152 حکمت 153 حکمت 154 حکمت 155 حکمت 156 حکمت 157 حکمت 158 حکمت 159 حکمت 160 حکمت 161 حکمت 162 حکمت 163 حکمت 164 حکمت 165 حکمت 166 حکمت 167 حکمت 168 حکمت 169 حکمت 170 حکمت 171 حکمت 172 حکمت 173 حکمت 174 حکمت 175 حکمت 176 حکمت 177 حکمت 178 حکمت 179 حکمت 180 حکمت 181 حکمت 182 حکمت 183 حکمت 184 حکمت 185 حکمت 186 حکمت 187 حکمت 188 حکمت 189 حکمت 190 حکمت 191 حکمت 192 حکمت 193 حکمت 194 حکمت 195 حکمت 196 حکمت 197 حکمت 198 حکمت 199 حکمت 200 حکمت 201 حکمت 202 حکمت 203 حکمت 204 حکمت 205 حکمت 206 حکمت 207 حکمت 208 حکمت 209 حکمت 210 حکمت 211 حکمت 212 حکمت 213 حکمت 214 حکمت 215 حکمت 216 حکمت 217 حکمت 218 حکمت 219 حکمت 220 حکمت 221 حکمت 222 حکمت 223 حکمت 224 حکمت 225 حکمت 226 حکمت 227 حکمت 228 حکمت 229 حکمت 230 حکمت 231 حکمت 232 حکمت 233 حکمت 234 حکمت 235 حکمت 236 حکمت 237 حکمت 238 حکمت 239 حکمت 240 حکمت 241 حکمت 242 حکمت 243 حکمت 244 حکمت 245 حکمت 246 حکمت 247 حکمت 248 حکمت 249 حکمت 250 حکمت 251 حکمت 252 حکمت 253 حکمت 254 حکمت 255 حکمت 256 حکمت 257 حکمت 258 حکمت 259 حکمت 260 حکمت 261 حکمت 262 حکمت 263 حکمت 264 حکمت 265 حکمت 266 حکمت 267 حکمت 268 حکمت 269 حکمت 270 حکمت 271 حکمت 272 حکمت 273 حکمت 274 حکمت 275 حکمت 276 حکمت 277 حکمت 278 حکمت 279 حکمت 280 حکمت 281 حکمت 282 حکمت 283 حکمت 284 حکمت 285 حکمت 286 حکمت 287 حکمت 288 حکمت 289 حکمت 290 حکمت 291 حکمت 292 حکمت 293 حکمت 294 حکمت 295 حکمت 296 حکمت 297 حکمت 298 حکمت 299 حکمت 300 حکمت 301 حکمت 302 حکمت 303 حکمت 304 حکمت 305 حکمت 306 حکمت 307 حکمت 308 حکمت 309 حکمت 310 حکمت 311 حکمت 312 حکمت 313 حکمت 314 حکمت 315 حکمت 316 حکمت 317 حکمت 318 حکمت 319 حکمت 320 حکمت 321 حکمت 322 حکمت 323 حکمت 324 حکمت 325 حکمت 326 حکمت 327 حکمت 328 حکمت 329 حکمت 330 حکمت 331 حکمت 332 حکمت 333 حکمت 334 حکمت 335 حکمت 336 حکمت 337 حکمت 338 حکمت 339 حکمت 340 حکمت 341 حکمت 342 حکمت 343 حکمت 344 حکمت 345 حکمت 346 حکمت 347 حکمت 348 حکمت 349 حکمت 350 حکمت 351 حکمت 352 حکمت 353 حکمت 354 حکمت 355 حکمت 356 حکمت 357 حکمت 358 حکمت 359 حکمت 360 حکمت 361 حکمت 362 حکمت 363 حکمت 364 حکمت 365 حکمت 366 حکمت 367 حکمت 368 حکمت 369 حکمت 370 حکمت 371 حکمت 372 حکمت 373 حکمت 374 حکمت 375 حکمت 376 حکمت 377 حکمت 378 حکمت 379 حکمت 380 حکمت 381 حکمت 382 حکمت 383 حکمت 384 حکمت 385 حکمت 386 حکمت 387 حکمت 388 حکمت 389 حکمت 390 حکمت 391 حکمت 392 حکمت 393 حکمت 394 حکمت 395 حکمت 396 حکمت 397 حکمت 398 حکمت 399 حکمت 400 حکمت 401 حکمت 402 حکمت 403 حکمت 404 حکمت 405 حکمت 406 حکمت 407 حکمت 408 حکمت 409 حکمت 410 حکمت 411 حکمت 412 حکمت 413 حکمت 414 حکمت 415 حکمت 416 حکمت 417 حکمت 418 حکمت 419 حکمت 420 حکمت 421 حکمت 422 حکمت 423 حکمت 424 حکمت 425 حکمت 426 حکمت 427 حکمت 428 حکمت 429 حکمت 430 حکمت 431 حکمت 432 حکمت 433 حکمت 434 حکمت 435 حکمت 436 حکمت 437 حکمت 438 حکمت 439 حکمت 440 حکمت 441 حکمت 442 حکمت 443 حکمت 444 حکمت 445 حکمت 446 حکمت 447 حکمت 448 حکمت 449 حکمت 450 حکمت 451 حکمت 452 حکمت 453 حکمت 454 حکمت 455 حکمت 456 حکمت 457 حکمت 458 حکمت 459 حکمت 460 حکمت 461 حکمت 462 حکمت 464 حکمت 465 حکمت 466 حکمت 467 حکمت 468 حکمت 469 حکمت 470 حکمت 471 حکمت 472 كلمات غريب کلمه غريب 001 کلمه غريب 002 کلمه غريب 003 کلمه غريب 004 کلمه غريب 005 کلمه غريب 006 کلمه غريب 007 کلمه غريب 008 کلمه غريب 009 توضیحاتافزودن یادداشت جدید
عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف براى ما گفت: يكى از پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت: پسركم از على (ع) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود. دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آن را ويران مى كند، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند. عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن زياد، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده- زنازاده يى- بنام خالد بن عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد. روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است، ولى چاره نداشت كه دامادش بود. در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت: اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود: اى دشمن خدا دروغ مى گويى. قتاده روايت مى كند و مى گويد: اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است: در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم. ناگاه شتر سوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد. مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند. در همين حال كه او دشنام مى داد، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت: بار خدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده. چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش درهم شكست. عثمان بن ابى شيبه، از عبدالله بن موسى، از فطر بن خليفه، از ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است: به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم. به من گفت: آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد؟ گفتم: چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است؟ گفت: مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود. عباس بن بكار ضبى گويد: ابوبكر هذلى، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است: ابن عباس به معاويه گفت: آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى؟ گفت: نه، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد، گفتند: ترك سنت كرده است. گويد: از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع [حديث موقوف حديثى است كه از مصاحب شخص معصوم نقل شده باشد. حديث مرفوع آن است كه از وسط يا آخر سلسله يك تن حذف شده باشد. به ص 112 علم الحديث استاد كاظم شانه چى، مشهد 1344 ش مراجعه فرماييد. م. نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است: در چه حال خواهيد بود، چون فتنه يى شما را فرارسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آن را سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است. ]ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار وامى دارند، آنچنان كه چيزى ديگرى غير از آن را نمى شناسند. آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد و هنوز حجاج نمرده بود كه همه ى مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى و چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابى بن كعب بر آنان خوانده مى شد آن را نمى شناختند. حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند. و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنان را فراگيرد، ناچار بر سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند، بلكه آن بدعت، سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد. و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقط كردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابى بن كعب، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهاى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهور شدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكار ساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آن را يك سو نهاده بودند بر آنان چيره شود. بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتو افشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهرت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شان و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد. و در نتيجه ى اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه ى او شود هرگز به او نمى رسد و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود، با اين مبارزه يى كه آن را وصف كرديم، حتى يك كلمه درباره ى فضائل او بدست ما نرسد. اسكافى سپس چنين مى گويد: اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن استناد كرده است، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود، خود ابوبكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد، زيرا ابوبكر دست عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت: من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آن را حفظ فرمود. وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره ى امامت و پيشوايى ابوبكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه او به سبب اينكه نخستين مسلمان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسه سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خباب بن ارت هستند و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تامل كنيم، همه ى آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است. اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او برخلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است. از جمله روايتى است كه آن را يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى از ابوداود طيالسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است: نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است. و حسن بصرى روايت كرده و گفته است: عيسى بن راشد، از ابوبصير، از عكرمه، از ابن عباس، براى ما روايت كرد، كه گفته است: خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده، در آنجا كه گفته است: «پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته اند غفران خود را عنايت فرماى». [بخشى از آيه دهم، سوره حشر. بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند. ]و سفيان بن عيينه، از ابن ابى نجيح، از مجاهد، از ابن عباس، روايت مى كند كه مى گفته است: پيشى گيرندگان سه تن هستند: يوشع بن نون كه به ايمان آوردن به موسى (ع) از همگان سبقت گرفت و صاحب «يس» كه به گرويدن به عيسى (ع) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت. و اين گفتار ابن عباس است در مورد سبقت على (ع) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است: پيامبر (ص) در مورد على عليه السلام فرموده اند: «اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است». اسكافى مى گويد: از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است، روايتى است كه شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيره از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است: نخستين چيزى كه از كار رسول خدا (ص) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم. كار ما عطر فروشى بود- ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود. در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد. دو جامه سپيد بر تن داشت. زلفى تا نيمه ى گوشها داشت. موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا و چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود. رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد، گويى ماه شب چهاردهم بود. بر سمت راستش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى كرد و پشت سر آن دو، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود. نخست آهنگ حجرالاسود كردند. آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان، آن بانو استلام كرد. آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد. آن نوجوان و آن بانو هم همراهش طواف كردند. پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند. آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت. نوجوان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند. آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند. سپس مرد از ركوع برخاست و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند. ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود و در مكه انجام آن را نديده بوديم، روى به عباس كرديم و به او گفتم: اى اباالفضل! ما چنين آيينى را تاكنون ميان شما نمى شناختيم. گفت: آرى، به خدا سوگند كه همچنين است. پرسيديم: اين شخص كيست؟ گفت: برادرزاده ى من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم، يعنى على بن ابى طالب، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست. در حديثى هم كه موسى بن داود، از خالد بن نافع، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسه وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه، همگى از سعيد بن جشم، از اسد بن عبدالله بجلى، از يحيى بن عفيف بن قيس، از پدرش، آن را نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است: من در دوره جاهلى عطرفروش بودم. به مكه آمدم و پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم. در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود. جوانى كه از زيباگويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد. نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست. سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد. از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و بر جانب راست او ايستاد. آنگاه بانويى در جامه پيچيده و پوشيده بيامد و پشت سر آن دو ايستاد. آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد، آن دو هم با او سجده كردند. من به عباس گفتم: اى اباالفضل، سخت كارى است! گفت: آرى. سوگند به خدا كه چنين است. آيا مى دانى اين جوان كيست؟ گفتم: نه. گفت: برادرزاده ى من است. اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است. آيا مى دانى اين نوجوان كيست؟ گفتم: نه. گفت: اين برادرزاده ى ديگر من است. اين على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است. آيا مى دانى اين زن كيست؟ گفتم، نه. گفت: اين دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى است. اين خديجه همسر همين محمد است. و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسر عموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من بر روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم. عفيف [عفيف كه از قبيله كنده و پسر عمو يا عموى اشعث بن قيس كندى است در زمره صحابه حضرت ختمى مرتبت است و آنچه درخور اهميت است كه اين موضوع را كه در اين روايت آمده است ابن عبدالبر در الاستيعاب ص 163، حاشيه ج 3، الاصابه و ابن اثير در ص 414، ج 3، اسدالغابه و ابن حجر عقلانى در ص 487، ج 2، الاصابه آورده اند. م. مى گويد به عباس گفتم: شما چه مى كنيد و چه مى گوييد؟ گفت: منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او برادرش ابوطالب بود. ]عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى، از خالد بن طهمان، از نافع بن ابى نافع، از معقل بن يسار، [براى اطلاع از احوال او كه از اصحاب پيامبر (ص) و بعد ساكن بصره بوده است به ص 398، ج 4، اسدالغابه مراجعه كنيد. م. نقل مى كنند كه مى گفته است: مشغول مواظبت از پيامبر (ص) بودم. فرمود: آيا موافقى از فاطمه (ع) ديدار كنيم؟ گفتم: آرى، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود: سنگينى بدن مرا كسى غير از تو- فرشتگان- بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود. معقل مى گويد: به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر (ص) چيزى بر من نبود. به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم. پيامبر به او فرمودند: چگونه يى و خود را چگونه مى يابى؟ گفت: اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند: پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود: آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود درآوردم كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است؟ ]گفت: آرى اى رسول خدا خشنودم. اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم، از قيس بن ربيع، از ابوايوب انصارى، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند. عبدالسلام بن صالح، از اسحاق ازرق، از جعفر بن محمد (ع)، از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر (ص) فاطمه را به على تزويج فرمود: زنان پيش او رفتند و گفتند: اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى ندارد. و چون پيامبر (ص) به ديدار فاطمه آمد، اثر آن را در چهره ى او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد. رسول خدا فرمود: اى فاطمه! خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او درنياوردم. مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است! عثمان بن سعيد، از حكم بن ظهير، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر دو از فاطمه (ع) خواستگارى كردند. پيامبر (ص) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود: به اين كار فرمان داده نشده ام. و چون على عليه السلام خواستگارى كرد، پيامبر فاطمه (ع) را به او تزويج فرمود و به او گفت: من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه امت قديمى تر است و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى گويد: اين خبر را جماعتى از صحابه، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده اند. اسكافى مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى رافع، از پدرش، از جدش ابورافع نقل مى كند كه مى گفته است: به ربذه رفتم تا از ابوذر توديع كنم. چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت: به زودى فتنه يى خواهد بود. از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر على ابن ابى طالب، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر (ص) به او مى فرمود: «تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آورده اى و نخستين كس هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد. تو صديق اكبرى و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار كافران است. تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس از خود باقى مى گذارم. وام مرا خواهى پرداخت و وعده هاى مرا برآورده خواهى ساخت. گويد: ابن ابى شيبه، از عبدالله بن نمير، از علاء بن صالح، از منهال بن عمرو، از عباد بن عبدالله اسدى، نقل مى كند كه مى گفته است: شنيدم، على بن ابى طالب مى گفت: من بنده ى خدا و برادر رسول خدايم. من صديق اكبرم. اين سخن را كسى غير از من نمى گويد، مگر دروغگو، و من هفت سال پيش از همه ى مردم نمازگزاردم. معاذه دختر عبدالله عدويه مى گويد: شنيدم كه على عليه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت: من صديق اكبرم. پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم. حبه بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده است: من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است. اين روايت را ابوداود طيالسى از شعبه، از سفيان ثورى، از سلمه بن كهيل، از حبه بن جوين روايت كرده است. عثمان بن سعيد خراز، از على بن حرار، از على بن عامر، از ابوالحجاف، از حكيم وابسته ى زاذان نقل مى كند كه مى گفته است: از على شنيدم كه مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم. در آن هنگام ما سجده مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع كرديم نماز عصر بود، و من گفتم: اى رسول خدا اين چيست؟ فرمود: به انجام آن فرمان داده شده ام. اسماعيل بن عمرو، از قيس بن ربيع، از عبدالله بن محمد بن عقيل، از جابر بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد. و در روايت ديگرى از انس بن مالك نقل شده است كه پيامبر (ص) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد. و ابورافع روايت مى كند كه پيامبر (ص) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود. خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد. اسكافى مى گويد: و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى راويان نقل كرده است. سلمه بن كهيل از قول راويان خود كه ابوجعفر اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرموده اند: «نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است.» ياسين بن محمد بن ايمن، از ابوحازم وابسته ى آزاد كرده ابن عباس، از ابن عباس، نقل مى كند كه مى گفته است: از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت: از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا (ص) شنيدم مى فرمود: او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه ى خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه ى چيزهايى است كه خورشيد بر آن مى تابد. و چنان بود كه روزى من و ابوبكر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و ابوعبيده، همراه تنى چند از ياران رسول خدا ( ص) در جستجوى آن حضرت بوديم، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره ى در تكيه داده است. گفتيم: مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم. گفت: بر جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است. در اين هنگام پيامبر (ص) بيرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم. پيامبر (ص) به على عليه السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود: اى على مژده بر تو باد كه با تو مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد. تو نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى...» و سپس دنباله حديث را گفته است. گويد: ابوسعيد خدرى هم از پيامبر (ص) نظير اين حديث را نقل مى كند. گويد: ابوايوب انصارى از رسول خدا (ص) روايت مى كند كه فرموده است: «همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز او با من نماز نگزارد». ابوجعفر اسكافى مى گويد: اما آنچه كه جاحظ نقل كرده و گفته است: پيامبر (ص) فرموده است: «همانا كه از من آزاده يى و برده يى پيروى كرده اند». در اين حديث نامى از ابوبكر و بلال نيامده است، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابوبكر بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت اميه بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر (ص) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام هم نبوده است و گفته شده است: منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زيد بن حارثه است. محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن نصر صفار، از محمد بن ذكوان، از شعبى، نقل مى كند كه مى گفته است: حجاج به حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از على عليه السلام مى رفت، گفت: اى حسن تو درباره ى على چه مى گويى؟ گفت: چه بگويم! او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا (ص) را پذيرفت، و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا (ص) است و او را سوابقى است كه هيچكس نمى تواند آن را رد كند. حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها رفت و فرمان داد ما برگرديم. شعبى مى گويد: ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد. محرز بن هشام، از ابراهيم بن سلمه، از محمد بن عبيدالله، نقل مى كند كه مى گفته است: مردى به حسن بصرى گفت: چگونه است كه ترا نمى بينم بر على (ع) ستايش كنى؟ گفت: آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج خونبار است. همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين شما را بس است. اسكافى مى گويد: اينها اخبار و روايات بود. اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله اين گفتار و سروده ى عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه آن را در پاسخ وليد بن عقبه بن ابى معيط سروده است. «همانا پس از محمد (ص) ولى امر على است كه در همه جنگها همراهش بوده است، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است» [نمونه هاى ديگرى از اين ابيات ذيل خطبه دوم از صفحات 141 تا 150، ج 1، متن عربى و صفحات 59 -54، ج 1، جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه آمده است. م. ]«از ميان همه ى خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سوار كار دلير آن حضرت از ديرباز و نخستين كسى است كه از ميان همه ى مردم جز برگزيده ى زنان- خديجه- نماز گزارده است، و خداوند صاحب نعمتهاست.» و ابوسفيان بن حرب بن اميه بن عبدشمس هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد چنين سرود: «هرگز نمى پنداشتم كه حكومت از بنى هاشم بويژه از ابوالحسن به ديگرى منتقل شود. مگر او نخستين كسى نيست كه سوى قبله ى آنان نماز گزارده و داناترين مردم به سنتها و احكام نيست!» و ابوالاسود ضمن تهديد طلحه و زبير چنين سروده است: «همانا كه على در مكه نخستين عبادت كنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد». سعيد بن قيس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفين چنين سروده است: «اين على و پسرعموى مصطفى است و بنابر آنچه روايت شده نخستين كسى است كه دعوت پيامبر را پذيرفته است. او امام است و به هر كس گمراه شود اهميتى نمى دهد.» زفر بن يزيد بن حذيفه اسدى چنين سروده است: «على را احاطه كنيد و ياريش دهيد كه او وصى است و در اسلام نخستين نخستينهاست...» گويد: اشعار هم هنگامى كه هر دو گروه آن را مكرر و به صورت اتفاق نقل كرده باشند دليل و برهان است. اما سخن جاحظ كه مى گويد ميانگين كارها اين است كه اسلام ابوبكر و ديگران را با هم قرار بدهيم، با اين سخن برهان و حجت خويش را در مورد پيشوايى ابوبكر و امامت او باطل كرده است، زيرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابوبكر استدلال كرده است و اينك از آن برگشته است. ابوجعفر اسكافى مى گويد: بايد به آنان گفته شود: ما را نيازى به اثبات پيشى گرفتن على عليه السلام به مسلمان شدن نيست، زيرا شما خود در اين موضوع با ما متفق هستيد كه او پيش از همه ى مردم مسلمان شده است و اين ادعاى شما كه او مسلمان شده، ولى طفل بوده است ادعايى است كه حجتى ندارد و قابل قبول نيست. و اگر بگوييد: اين ادعاى شما هم كه او مسلمان شده و بالغ بوده است حجتى ندارد و قابل قبول نيست، در پاسخ شما مى گوييم: اسلام على كه به عقيده و حكم خودتان ثابت شده است و حال آنكه اگر در آن حال كودك بوده باشد، در حقيقت غير مسلمان بوده است، زيرا نام ايمان و اسلام و كفر و طاعت و معصيت مخصوص بالغان است و بر كودكان و ديوانگان اطلاق نمى شود و اينك كه هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى كنيم، اصل اين است كه اين اطلاق، اطلاق حقيقى است، وانگهى چگونه ممكن است اطلاق حقيقى نباشد و حال آنكه پيامبر (ص) به او فرموده است: «تو نخستين كسى كه به من ايمان آورده است و نخستين كسى كه مرا تصديق كرده است» و به فاطمه هم فرموده است: «من تو را به كسى كه اسلامش از همگان قديمى تر است تزويج كردم». و اگر بگويند: پيامبر (ص) على را از جهت عرض و نه از جهت تكليف به اسلام فراخوانده است، مى گوييم: در اين صورت شما در اصل فراخواندن رسول خدا على را با ما موافقيد و حكم دعوت و فراخواندن، حكم امر و تكليف است و سپس مى گوييد: اين كار عرضى است و قائم به وجود غير است، بنابراين بايد براى دعوت على به اسلام دليل و حجتى داشته باشيد. اگر بگوييد: پيامبر (ص) على را از باب تعليم و تاديب به اسلام فراخوانده است، همانگونه كه نظير اين موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است، مى گوييم: اين موضوع در صورتى صحيح است كه اسلام كاملا در خانواده على (ع) جايگزين شده بود و على در خانه يى كه بر آن اسلام حاكم بود متولد مى شد و پرورش مى يافت، ولى در شهر و محيطى كه شرك و كفر بر آن حاكم است چنين چيزى واقع نمى شود، خاصه به هنگامى كه اسلام معروف و شناخته شده ميان آنان نبوده است و بر اين بايد افزود كه سنت و روش پيامبر (ص)، دعوت كودكان مشركان به اسلام و تفرقه انداختن ميان آنان و پدرانشان، پيش از آنكه به حد بلوغ برسند، نبوده است. وانگهى شان طفل اين است كه از افراد خانواده و پدر خويش پيروى مى كند و بر حالتى كه در محل ولادت و رشد و پرورش او حاكم است گرايش دارد و منزلت و موقعيت پيامبر (ص) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهايى بوده است و اين امور را كسى نمى پذيرد و گام در آن نمى نهد مگر اينكه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و يقين همراه با شناخت و علم در دل او جايگزين شده باشد. و اگر بگويند: على عليه السلام با پيامبر (ص) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و كمك كردن به پيامبر با آيين ايشان موافقت كرده است، مى گوييم: هر چند كه على (ع) با پيامبر (ص) بيش از پدر و مادر و برادران و عموها و خويشاوندش الفت داشت، ولى اين الفت او از آنچه بر آن پرورش يافته بود بيرون نكرده بود، كه اسلام به آن مرحله نرسيده بود كه هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد، زيرا اسلام عبارت است از خلع شريك و تبرى از هر كس كه به خداوند شرك مى ورزد و چنين چيزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود. و شگفت تر از اين سخن عباس بن عبدالمطلب به عفيف بن قيس كندى است كه مى گويد: ما منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند! هنگامى كه عباس و حمزه منتظر تصميم و راى ابوطالب مى مانند، چگونه ممكن است پسرش با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنيت، بدون شناخت و علم ترجيح دهد و برگزيند. اما اين گفتار جاحظ كه مى گويد: عمر اميرالمومنين على را به هنگامى كه اسلام آورده است، كسانى كه از همه كمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و كسانى كه از همه بيشتر گفته اند نه سال دانسته اند. نخستين پاسخى كه به او داده مى شود اين است كه اخبارى كه در مورد سن على عليه السلام، به هنگامى كه مسلمان شده است، رسيده است بر پنج نوع است كه بيان مى داريم. دسته ى نخست كسانى هستند كه گفته اند: على عليه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است. اين مورد را براى ما، احمد بن سعيد اسدى، از اسحاق بن بشر قرشى، از اوزاعى، از زمره بن حبيب، از شداد بن اوس، نقل كرد كه مى گفته است: از خباب بن ارت [خوانندگان گرامى توجه دارند كه جاحظ در نخستين سخن خود گفت: خباب بن ارت از كسانى است كه گفته شده است نخستين مسلمان بوده است و اقرار آن بزرگوار را به نفع على (ع) مى بينيم. م. در مورد اسلام على پرسيدم گفت: در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را ديدم كه پيش از همگان، در حالى كه در بلوغ خود استوار بود، با پيامبر (ص) نماز مى گزارد. همچنين عبدالرزاق، از معمر، از قتاده، از حسن، نقل مى كند كه مى گفته است: نخستين كس كه مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود. ]دسته دوم كسانى هستند كه گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را ابوقتاده حرانى، از ابوحازم اعرج، از حذيفه بن اليمان، نقل مى كند كه مى گفته است: در حالى كه ما سنگ مى پرستيديم و باده نوشى مى كرديم، على از نوجوانان چهارده ساله بود كه شب و روز در خدمت پيامبر ايستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قريش پيامبر (ص) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى كردند و هيچكس جز على (ع) از او دفاع نمى كرد. همچنين ابن ابى شيبه، از جرير بن عبدالحميد نقل مى كند كه مى گفته است: على در چهارده سالگى مسلمان شده است. دسته سوم كسانى هستند كه گفته اند على (ع) در يازده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را اسماعيل بن عبدالله رق، از محمد بن عمر، از عبدالله بن سمعان، از جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن على باقر عليهم السلام، نقل مى كند كه على عليه السلام هنگام مسلمان شدن يازده ساله بوده است. همچنين عبدالله بن زياد مدنى از محمد بن على باقر (ع) نقل مى كند كه فرموده است: نخستين كس كه به خدا ايمان آورد على بن ابى طالب در سن يازده سالگى بود و در بيست و چهارسالگى به مدينه هجرت كرد. دسته چهارم كسانى هستند كه گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را نوح بن دراج، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه مى گفته است: نخستين نرينه كه ايمان آورد و نبوت پيامبر را تصديق كرد على بن ابى طالب عليه السلام بود كه ده سال داشت و پس از او زيد بن حارثه و سپس ابوبكر مسلمان شدند و آن گونه كه به ما خبر رسيده است، ابوبكر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است. دسته پنجم افرادى هستند كه مى گويند على (ع) در نه سالگى مسلمان شده است. اين موضوع را حسن بن عنبسه وراق، از سليم آزاد كرده شعبى، از شعبى، روايت مى كند كه مى گفته است: نخستين كس از مردان كه مسلمان شد على بن ابى طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا (ص) بيست و نه سال داشت. شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: اين اخبار را اينچنين كه مى بينى يا جاحظ نمى دانسته است يا قصد ستيز داشته است. اما اين سخن او كه مى گويد: «قياس بر اين است كه حد وسط و ميانگين روايات را بگيريم» و بگوييم على در هفت سالگى مسلمان شده است، نوعى زورگويى است و مثل اين است كه مردى بگويد از مرد ديگرى ده درهم طلبكارم. آن مرد منكر شود و بگويد فقط چهار درهم طلبكار است. بگوييم: سزاوار است و قياس بر اين است كه ميانگين آن را بگيريم و بگوييم هفت درهم بدهكار است. وانگهى بر مبناى پيشنهاد خود جاحظ بايد در مورد ابوبكر كه گروهى او را كافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوييم ميانگين اين اقوال را مى گيريم و اين همان منزلت بين المنزلتين است و در نتيجه تبهكار ستمگرى بوده است و همينگونه در همه موارد اختلاف. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدينگونه شناخته مى شود كه سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابوبكر و هجرت و مدت اقامت پيامبر (ص) را پس از مبعوث شدن در مكه حساب كنيم، بايد به او گفته شود: اگر روايات در اين مورد همگى متفق بودند، براى اين سخن راهى وجود داشت، ولى مردم در اين روايات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند. گفته شده است: پيامبر (ص) پس از بعثت در مكه پانزده سال درنگ فرموده اند، و اين مدت را ابن عباس روايت كرده است. و گفته شده است: سيزده سال درنگ فرموده اند، كه اين را هم ابن عباس روايت كرده است، و بيشتر مردم همين مدت را روايت كرده اند، و گفته شده است: ده سال درنگ فرموده است، كه اين را عروه بن زبير نقل كرده است، و گفته حسن بصرى و سعيد بن مسيب هم همينگونه است [براى اطلاع بيشتر در اين مورد و ميزان عمر پيامبر (ص) در منابع كهن به طبقات ابن سعد ص 366 -363 ترجمه، ج 2، به قلم اين بنده تهران، نشر نو، 1369 ش مراجعه فرماييد. م. و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نيز اختلاف است. قومى گفته اند: شصت و پنج سال بوده است، و قومى گفته اند: شصت و سه سال، و شصت سال هم گفته شده است. همچنين در مورد سن على عليه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و شصت و پنجاه و نه گفته شده است. ]با اين همه اختلاف اقوال، تحقيق اين موضوع چگونه ممكن است و آنچه واجب است پذيرفتن سخن ايشان است كه على قبل از همه اسلام آورده است، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود، همانگونه كه اسم كافر جز بر بالغ اطلاق نمى شود. علاوه بر آنكه افراد يازده ساله- يعنى مردان مناطق گرمسير و حجاز- بالغند و فرزند از آنان پديد مى آيد. آنچنان كه راويان روايت كرده اند كه عمرو بن عاص از پسرش عبدالله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است كه در اين صورت لازم است در كمتر از يازده سالگى هم بالغ شده باشد. همچنين روايت شده است كه محمد بن على بن عبدالله بن عباس، از پدرش على بن عبدالله يازده سال كوچكتر بوده است. وانگهى در اين صورت لازم است جاحظ عبدالله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پيامبر (ص) مسلمان حقيقى و مطيع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند كه او در آن هنگام ده ساله بوده است. اين موضوع را هشيم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس، نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) رحلت فرمود و من ده ساله بودم. جاحظ مى گويد: اگر بگويند شايد على در هفت يا هشت سالگى به مرحله يى از هوش و زيركى و خردمندى و حدس زدن درست و كشف كردن سرانجام كارها رسيده است كه به يارى آن شناخت آنچه را كه بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جايز بوده است داشته است، به آنان پاسخ داده مى شود كه ما طبق ظواهر احوال و آنچه كه طبايع كودكان را بر آن سرشته است قضاوت مى كنيم و نمى توانيم با استناد به شايد و ممكن است بسنده كنيم و ما نمى دانيم. شايد همانگونه كه مى گوييد داراى فضيلت زيركى بوده است و شايد هم در آن داراى كاستى بوده است. جاحظ مى گويد: اين سخن در صورتى درست است كه على عليه السلام در عالم غيب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گرنه حكم ظاهرى در اينگونه موارد اين است كه او و امثال او كه مسلمان مى شوند، به سبب تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است. اما در وادى تحقيق چنين ادعايى كه كودكى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جايز نيست، كه اگر على در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد بايد چگونگى تفاوت ميان پيامبران و كاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت ميان پيامبر و منجم را بداند. و بايد حيله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت بازشناسد، و بايد درست بداند كه اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاريك را به كژى مى كشانند. وانگهى به طور درست بشناسد كه ممكن چيست و ممتنع كدام است و چه چيزى به صورت اتفاق و چه چيزى با اسباب پديد مى آيد و ميزان كاربرد قواى مختلف و حيله گرى و فريب سازى و مكر را بشناسد و بداند چه چيزهايى است كه احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفريده باشد و بداند چه چيزها در حكمت خداوند جايز است و چه چيزها جايز نيست و چگونه بايد خود را از هوس و خدعه حفظ كند. و بودن على عليه السلام بر اين حال با توجه به كمى سن و نوباوگى و كمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غيرممكن، زيرا تركيب خلقت افراد عادى چنين نيست و معمولا كسى به شناخت پيامبر و تميز دادن آن از كسى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كند نمى رسد، مگر اينكه همه ى اين علوم و معارفى را كه شمرديم بداند و اسبابى را كه برشمرديم آماده داشته باشد. و اگر على عليه السلام داراى چنين صفت و خاصيت در آن سن و سال بوده باشد بايد حجتى براى عامه مردم و يكى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنين چيز عجيبى مخصوص نمى فرمايد مگر اينكه بخواهد به وجود او احتجاج فرمايد و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غايب قرار دهد. و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصريح نمى فرمود كه حكمت را در كودكى به يحيى بن زكريا عطا فرموده و عيسى را در گهواره به سخن گفتن واداشته است، حكم در مورد آنان هم همچون حكم درباره پيامبران ديگر و افراد بشر بود، و چون قرآن در اين باره در مورد على عليه السلام چيزى نفرموده است و خبرى هم كه حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسيده است، معلوم است كه ما درباره ى طبيعت او همانگونه حكم مى كنيم كه براى طبيعت دو عمويش حمزه و عباس، و حال آنكه آن دو به معدن خير از او نزديكتر بودند، يا همچون طبيعت جعفر و عقيل كه همگى از مردان بزرگ و سران خويشاوندان او بوده اند. و اگر كسى در مورد برادرش جعفر يا عموهايش حمزه و عباس هم چنين حكمى كند در مورد آنان هم همين اعتراض را مطرح مى سازيم.