[خوانندگان گرامى ملاحظه مى فرمايند كه در نامه ى امام حسن عليه السلام چنين تصريحى نيست و معاويه براى تحريك احساسات عامه مردم با كمال وقاحت چنين نوشته است. م. آرى امت چون درباره ى حكومت ستيز كردند، سرانجام قريش را سزاوارتر ديدند، و قريش و انصار و مسلمانان با فضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسنده تر و بر كار تواناتر است برگزينند و ابوبكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند و اگر كس ديگرى غير از ابوبكر را مى شناختند كه بتواند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند، كار حكومت را به ابوبكر نمى سپردند. امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاط تر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مى كردم. پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد، هرگز از چنگ حق نمى تواند بگريزد. آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند. افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند، با او مخالفت كردند، ولى او مدعى شد كه آنان بيعت او را گسسته اند، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت. آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود، آهنگ ما كرد و خواست با زور و فريب بر ما حكومت كند، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سرانجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند، راضى شويم. و چنان كه خود مى دانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند و به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مى كنى كه منطبق بر حق پدرت مى دانى و حال آنكه او از آن بيرون شده است! كار خويش و دين خويش را باش و السلام. ]
مدائنى مى گويد: معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند. معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت. حسن عليه السلام همچنان در كوفه مقيم بود. و از آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد، معاويه از پل منبج
[به فتح اول و سكون دوم و كسر سوم از شهرهاى مرزى عراق و شام كه با فرات سه و با حلب ده فرسنگ فاصله داشته و خسروان ساسانى آن را بنا نهاده اند به معجم البلدان جلد هشتم، چاپ مصر، صفحه ى 169 مراجعه فرمايند. م. گذشته است. در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مردم را فراخواند كه شتابان جمع شدند، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى برافراشته شد و بر كوفه مغيره بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه ى دير عبدالرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد، قيس از كرانه ى فرات و آباديهاى فلوجه گذشت تا به مسكن رسيد، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط ]
[از شهركهاى اطراف مداين كه به سال چهاردهم هجرى به دست سعدبن ابى وقاص گشوده شده است. به ترجمه ى البلدان يعقوبى به قلم مرحوم دكتر ابراهيم آيتى صفحه ى 100 مراجعه فرماييد. م. رسيد، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: ]
اى مردم! شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هركس صلح كردم، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينه اى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كه آن را ناخوش مى داريد به مراتب بهتر از چيزى است كه در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و ناامنى دوست مى داريد. پدرم على مى فرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هندوانه ى ابوجهل از دوشها قطع خواهد شد.
مردم گفتند: اين سخن نشان آن است كه مى خواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و بار و بنه اش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود، گرفتند. مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد و چون امام حسن نزديك او رسيد جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند. عبيدالله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عماره خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد كه بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت. امام حسن عليه السلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابوعبيد حاكم آنجا بود و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت.
مدائنى گويد: حسن عليه السلام بزرگترين فرزند على عليه السلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخت او را دوست مى داشت، روزى مسابقه اى ميان او و حسين عليه السلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى دارى؟ فرمود: همان چيزى را مى گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى دارى؟ گفت: بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلى الله عليه و آله و سلم از او متولد مى شود.
همو از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطبه مى خواند حسن عليه السلام كه كوچك بود و برده اى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود.
[نمى دانم، طبقات ابن سعد به نظر ابن ابى الحديد نرسيده بوده است يا چون ابن سعد از مخالفان اعتزال بوده، ابن ابى الحديد از او اعراض داشته است، زيرا روايات لطيفى را ابن سعد در فضيلت امام حسن عليه السلام نقل كرده است و چرا ابن ابى الحديد به الاستيعاب ابن عبدالبر مراجعه نكرده است. م. ]
همچنين مدائنى روايت مى كند كه عمرو بن عاص، امام حسن عليه السلام را در طواف ديد، گفت: اى حسن! مى پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى ماند، اينك مى بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه اى نازك و لطيف تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى گردد، بر گرد كعبه طواف كنى؟ به خدا سوگند بهترين راه را براى اصلاح تفرقه و همواره كردن كار اين است كه معاويه تو را از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد.
امام حسن عليه السلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه هايى است كه با آنها شناخته مى شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند كه تو خود به خوبى مى دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى
[منسوب به شخصى به نام قعضب كه در دوره ى جاهلى نيزه و سر نيزه مى ساخت. هدف قرار مى دهم و سوراخ مى كنم و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من برحذر باش كه من چنانم كه خود مى دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى شوم و تو خود چنانى كه مى دانى و مردم همه مى دانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه ترين و بى حسب ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد. بنابر اين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت. ]
ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح، معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت. معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود:
سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست، به هر كس كه مى خواهد پادشاهى را ارزانى مى دارد و از هر كس كه خواهد بازمى ستاند و سپاس خداوندى را كه مومن شما را به وسيله ى ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ى ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ى ما حفظ فرمود. آزمون و كوشش ما در مورد شما از ديرباز تاكنون پسنديده بوده است، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم! همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود بازبرد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى توانيد به شمار آوريد يا سابقه اى همچون سابقه ى او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامهاى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى گرفت و بنابراين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود. من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى كنم. سپس فرمود اى مردم كوفه! همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى كرد و مايه ى درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دورى نگزيد، حق قرآن را آن چنان كه شايد و بايد ادا كرد، قرآن او را فراخواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار بازنمى داشت، درودها و رحمت خدا بر او باد و از صندلى فرود آمد.
معاويه با خود گفت: نمى دانم، خطايى شتابان كردم يا كارى درست. من از خطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم.
ابوالفرج على بن حسين اصفهانى مى گويد: ابومحمد حسن بن على عليه السلام نوعى سنگينى در گفتار داشته است. گويد: محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى گفته است، در گفتار حسن عليه السلام نوعى تند گويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى گفته، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السلام برده است.
[براى اطلاع بيشتر به ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبين، نجف، 1358 ق، صفحات 29/50 مراجعه فرماييد. م. ]
ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مى خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو را به روزگارى نزديك به يكديگر در گذشتند.
[(جاى شگفتى است كه ابوالفرج اصفهانى چنين نوشته است و ابن ابى الحديد هم بدون اظهار نظر آن را نقل كرده است. رحلت حضرت مجتبى عليه السلام به نقل ابن عبدالبر در الاستيعاب جلد دوم، حاشيه ى الاصابه، صفحه ى 374 در سال 49 يا پنجاه و به قولى ضعيف در سال 51 بوده است و وفات سعد بن ابى وقاص رحمه الله به نقل همان كتاب كه مورد مراجعه فراوان ابن ابى الحديد هم بوده است به سال 58 يا 55 يا 54 بوده است و چندان نزديك به يكديگر نبوده است. م. كسى كه عهده دار مسموم ساختن امام حسن عليه السلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت چنان كرد و گفته اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان است كه نامش جعده بوده است. ]
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عمرو بن ثابت گفته است، يك سال نزد ابواسحاق سبيعى آمد و شد مى كردم تا از خطبه اى كه حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى
[منظور عمرو بن عبدالله سبيعى متولد به سال 33 و در گذشته 127 هجرى و از مشايخ بزرگ كوفه است كه على عليه السلام را در حال ايراد سخنرانى ديده است و نبايد او را با نوه اش عيسى بن يونس در گذشته به سال 187 اشتباه كرد. به زركلى، الاعلام جلد پنجم صفحه ى 251 مراجعه فرماييد. م. براى من نقل نمى كرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم، در حالى كه جامه كلاه دار خود را پوشيده بود همچون غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو كيستى؟ نام و نسب خود را گفتم، گريست و گفت: پدر و خانواده ات چگونه اند؟ گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى؟ گفتم: براى شنيدن خطبه ى حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش. ]
گفت: هبيره بن مريم برايم نقل كرد
[متن افتادگى داشت و از چاپ سنگى تهران اصلاح شد. م. كه حسن عليه السلام پس از رحلت اميرالمومنين على عليه السلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متاخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مى داد، ]
[در متن و در چاپ تهران اشتباه است و از ارشاد شيخ مفيد كه با همين اسناد اين خطبه را آورده است اصلاح شد و به بحار الانوار جلد 43، چاپ جديد، صفحه ى 362 مراجعه فرماييد. م. رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى فرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى گرفتند و بازنمى گشت تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى داشت. او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون ]
[در متن به صورت «نوح» آمده كه غلط چاپى است. م. در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده ى خود فراهم آورد. ]
آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با او گريستند. حسن بن على عليه السلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان ام، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى افزاييم »
[بخشى از آيه ى 23 سوره ى شورى. انجام دادن كار پسنديده، دوستى ما خانواده است. ]
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبدالله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فراخواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه اندازه كه دوست مى داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد.
ابوالفرج مى گويد: معاويه مردى از قبيله ى حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت. هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند و حسن عليه السلام، براى معاويه چنين نوشت:
اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى دارى، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى دارى، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهى به من خبر رسيده است، به چيزى شاد شده اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى شود- يعنى كشته شدن اميرالمومنين على عليه السلام- و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود.
معاويه چنين پاسخ داد:
اما بعد، نامه ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم، من هم از حادثه اى كه پيش آمده است آگاه شدم، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على چنان است كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه ها را انباشته سازند.»
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدالله بن عباس هم از بصره نامه اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت: گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى، همان گونه كه بر يمانى ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه اميه بن ابى الاسكر سروده است «به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى كند.»
معاويه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن على هم براى من نامه اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه اى كه سوء ظنى و بد انديشى را درباره ى من محقق نمى سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده اى، درست نگفته اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ اميه بن ابى الاسكر سروده و گفته است:
به خدا سوگند من راستگويم و نمى دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دو برابر كرد و على عليه السلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همين كه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده اند.
گويد: حسن عليه السلام براى معاويه همراه حرب بن عبدالله ازدى
[در مقاتل الطالبين و هم در چند صفحه ى قبل از اين نام اين شخص جندب آمده است. ]
چنين نوشت:
از حسن بن على اميرالمومنين به معاويه بن ابى سفيان، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه ى مومنان و براى همه ى مردمان گسيل فرموده است «تا هر كه را كه زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد.»
[آيه ى 70 سوره ى يس. او رسالتهاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله ى او حق را پيروز و شرك را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله ى او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود «همانا قرآن- و دين- مايه ى شرف تو و قوم تو است.» ]
[بخشى از آيه ى 44 سوره ى زخرف. چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان و قبيله ى اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى گويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد. مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده ى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند. وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولى و نصرت دهنده است. و ما از اينكه ستيز كنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خوددارى كرديم و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ و چه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده اى در دين دارى و نه كار پسنديده اى در اسلام. تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى شوى و خواهى دانست سرانجام پسنديده از چه كسى است. و به خدا سوگند كه با فاصله ى اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست. همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خدا با اسلام بر او منت نهاد و و چه روزى كه زنده مى شود- هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مسالت مى كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه ى كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود. چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره ى بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده اند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم. از خداى بترس، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى ندارد كه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته ى آن هستند، ستيز مكن، تا خداوند بدين گونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى، با مسلمانان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است، ميان ما حكم فرمايد. ]
معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت:
از بنده خدا معاويه اميرالمومنين به حسن بن على، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم، اما بعد، نامه ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا نو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است. آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خير خواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله ى او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كور دلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته ترين پاداش دهاد به شايسته ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى شود.
از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى و به تهمت ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيده امين و حوارى
[حوارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زبير بن عوام گفته مى شده است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده اى ]
[ملاحظه مى فرماييد كه چون معاويه متوجه بوده است كه هيچ گونه حرمتى ميان مسلمانان ندارد كوشش مى كند ذهن آنان را به اين موضوع منحرف سازد كه امام حسن عليه السلام تصريح به تهمت ابوبكر و عمر و ديگران كرده است و حال آنكه چنين نيست و اين از زيركى هاى معاويه شمرده مى شود. م. و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم، هيچ گمان بدى به تو برده نمى شود و بى ادب و فرومايه نيستى و من دوست مى دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به نيكنامى باشى. ]
اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه ى و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش با پيامبر به سود قريش خود را از حكومت كنار كشد، آنگاه صالحان قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمى تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب تر و براى اجراى فرمان خدا از همگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابوبكر را برگزيدند. اين انديشه متدينان و خردمندان و خير خواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه هاى شما نسبت به آنان بد گمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابوبكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مى كردند و از او روى گردان نمى شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد.
دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى، فهميدم، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميان شما و ابوبكر بوده است و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره انديش تر هستى، بدون درنگ به آنچه فراخوانده اى پاسخ مى دادم و تو را شايسته ى آن مى دانستم، ولى به خوبى مى دانم كه مدت ولايت من طولانى تر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به اين امت از تو قديمى تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من در آيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مى دارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم و بدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم، خداوند ما و تو را بر اطاعت خود يارى دهد كه او شنوا و برآورنده ى دعاست، والسلام.
جندب مى گويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم، گفتم: اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى و اگر تصور مى كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مى شود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود. فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد.
گويند و معاويه براى حسن عليه السلام چنين نوشت:
اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى دهد، هيچ چيز مواخذه كننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است. اينك برحذر باش كه مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه اى بيابى، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى، آنچه را كه به تو وعده داده ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ام، انجام مى دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه
[ميمون بن قيس معروف به اعشى كه كور بود، از شاعران پايان دوره ى جاهلى است و در آخر عمر خود اسلام را درك كرده است و چون به درگاه ساسانيان آمد و شد داشته است در آثار او لغات فارسى به چشم مى خورد. به ابن قتيبه الشعر و الشعراء، صفحه ى 178/186 مراجعه فرماييد. م. سروده و گفته است: ]
و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است، رشك مبر و آن گاه كه تهيدست مى شود بر او ستم روا مدار.
وانگهى خلافت پس از من، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى، والسلام.
امام حسن براى معاويه چنين نوشت:
اما بعد، نامه ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها كردم و به خدا از آن پناه مى برم. از حق پيروى كن، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است، والسلام.
چون اين نامه ى حسن عليه السلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود:
از بنده ى خدا معاويه اميرالمومنين به فلان پسر فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه ى شما را كشت، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگير كردن على بن ابى طالب برانگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى طلبند، چون اين نامه ى من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.
گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو برآمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند. حسن عليه السلام گفت: هرگاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت: براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار»
[اشاره به اين آيه است كه مى فرمايد «كتب عليكم القتال و هو كره لكم». نام نهاده است و سپس به مومنان مجاهد فرموده است، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است. و اى مردم، شما به آنچه دوست داريد، نمى رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى داريد. به من خبر رسيده است كه معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره انديشى كنيم و شما هم چاره انديشى كنيد. ]
گويد: در سخن امام حسن عليه السلام اين موضوع احساس مى شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد.
عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت: سبحان الله! من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمى خواهيد به خواسته ى امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبانهايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرارسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد.
عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى پسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى دارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت. قيس بن سعد بن عباده انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السلام به ايشان گفت: خدايتان رحمت كناد كه راست مى گوييد و از هنگامى كه شما را مى شناسم، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ام، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد.
مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السلام هم به لشكرگاه آمد و مغيره بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را برانگيزاند و پيش امام عليه السلام گسيل دارد و مغيره مردم را تشويق مى كرد و گسيل مى داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد.
حسن عليه السلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبدالرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آنگاه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را فراخواند و به او گفت: اى پسر عمو! من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن
[مسكن نام جايى كنار رود دجيل است. برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود. ]
عبيدالله بن عباس حركت كرد نخست به شينور
[شينور كه در بعضى نسخه ها به صورت سينور آمده است، نام منطقه اى در عراق است. و سپس به شاهى ]
[شاهى جايى نزديك قادسيه است. رسيد و همچنان از كرانه ى فرات پيش مى رفت و از فلوجه ]
[فلوجه نام دو دهكده بزرگ و نزديك عين التمر است. گذشت و به مسكن رسيد. امام حسن عليه السلام حركت كرد و از منطقه ى حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فراخواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود: ]
سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى گويند و گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست، همان گونه كه همه ى گواهى دهندگان گواهى مى دهند و گواهى مى دهم كه محمد فرستاده ى خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او و خاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خيرخواه ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مى داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى پنداريد، در نظر دارم. بنابراين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه ى مرا رد مكنيد، خداى من و شما را بيامرزد و من و شما را به آنچه كه دوست مى دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد.
گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود؟ برخى گفتند: گمان مى كنيم مى خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمان بن عبدالله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند. حسن عليه السلام فرمود: افراد قبيله هاى ربيعه و همدان را فراخوانيد، ايشان را فراخواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السلام به ناحيه ى مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله ى بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه اى همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر! اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند. عبدالله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره اش زدند كه كشته شد.