شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

امام حسن عليه السلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن عليه السلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت.

از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده اى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيدالله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيدالله فرستاد، عبيدالله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فروكوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرارسيد معاويه به عبيدالله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من درآيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى، بر عهده ى من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد. عبيدالله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيدالله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فراخواند و عبيدالله بن عباس را نكوهش كرد

[(در مقاتل الطالبين چنين آمده است كه قيس بن سعد گفت: «اى مردم، آنچه كه اين مرد سرگشته و ترسو كرد، در نظرتان بزرگ نيايد و شما را به بيم نيفكند كه اين مرد و پدر و برادرش هيچ گاه خيرى نداشته اند. پدرش با آنكه عموى پيامبر بود، به جنگ آن حضرت آمد و در بدر همراه مشركان جنگ كرد. ابواليسر كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد و به حضور پيامبر آورد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فديه او را گرفت و ميان مسلمانان قسمت فرمود. برادرش را اميرالمومنين على عليه السلام به حكومت بصره گماشت، اموال خدا و مسلمانان را دزديد و براى خود كنيزكانى فراهم كرد و پنداشت كه انجام دادن اين كار براى او حلال است، خود اين مرد را هم به فرمان روايى يمن گماشت و او از مقابل بسر بن ارطاه گريخت و فرزندان خود را رها كرد تا كشته شدند، اكنون هم چنين كارى انجام داد. گويد، مردم با صداى بلند گفتند: سپاس خداوندى را كه او را از ميان ما بيرون كرد، اينك تو ما را به جنگ دشمن ما ببر و قيس بن سعد آنان را حركت داد. و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاه به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق! واى بر شما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است، براى چه خويشتن را به كشتن مى دهيد.
]

قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. گفتند: بدون حضور امام جنگ مى كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فروكوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فراخواند. قيس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود. چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت:

اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودى زاده اى، خود را بدبخت مى كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى دهى، اگر آن گروهى كه خوشتر مى دارى، پيروز شود، تو را از خود مى راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى دارى، پيروز شود، تو را فرومى گيرد و مى كشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى كرد و سرانجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرارسيد و در منطقه ى حوران غريب و رانده شده از وطن درگذشت والسلام.

قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت:

اما بعد، همانا كه تو بت و بت زاده اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام درآمدى و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره اى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده اى و گروهى از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مومن بوده اى. از پدرم نام برده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى رسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشته اى كه من يهودى و يهودى زاده ام و حال آنكه خودت مى دانى و مردم هم مى دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن درآمدى و گرويدى، والسلام.

چون معاويه نامه ى قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمروعاص به او گفت: خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد.

گويد: آن گاه معاويه، عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن سمره را براى گفتگو درباره ى صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فراخواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت. قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب اميرالمومنين على عليه السلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مى گريستند و او را نكوهش مى كردند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد:

[مقاتل الطالبين صفحات 64 -67. محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى، از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم، از قول سرى بن اسماعيل، از شعبى، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى، از عباد بن يعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حكم، از عدى بن ثابت، از سفيان بن ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى گفته است، پس از بيعت حسن بن على با معاويه، به حضور حسن عليه السلام رفتم و او را كنار خانه اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده ى مومنان، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه ى خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم. فرمود: اى سفيان چه گفتى؟ گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مومنان. فرمود: چرا نسبت به ما چنين مى گويى؟ گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صد هزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى مردند و خداوند هم امر مردم را براى تو جمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى شويم و من شنيدم على مى فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: «روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مى خورد و سير نمى شود و خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه اى باقى نمى ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى» و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى فرمايد.
]

در اين هنگام موذن اذان گفت: برخاستيم و كنار كسى كه شير مى دوشيد، ايستاديم. امام حسن ظرف شير را از او گرفت، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم. از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است؟ گفتم: سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم، على مى فرمود: شنيدم رسول خدا مى فرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى دارند كنار من بر حوض وارد مى شوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد و دنيا نيكوكار و تبهكار را در برمى گيرد تا آنگاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم برانگيزد.

مى گويم- ابن ابى الحديد- منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است «و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.»، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى تواند دين مرا به سود معاويه تاويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه اى بتراشد.

و اگر مى پرسى: اين سخن امام حسن كه فرموده است. «بدون ترديد آن شخص معاويه است.»، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السلام يا امام حسن از آن كرده اند. مى گويم: ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد.

و اگر بپرسى: امام حق از خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم كيست؟ مى گويم: اماميه چنين مى پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليهاالسلام است كه خداوند او را در آخر زمان خواهد آفريد.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته ايم، نقل مى كنيم.

شعبى مى گويد: معاويه در خطبه خود گفت: كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى شوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است.

ابواسحاق سبيعى مى گويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت: همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده ام، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد.

ابواسحاق مى گويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود.

اعمش از عمرو بن مره، از سعيد بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است: معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى داديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى داريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود.

گويد: هرگاه عبدالرحمان بن شريك، اين حديث را نقل مى كرد مى گفت: به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى، از يحيى بن معين، از ابوحفص لبان، از عبدالرحمان بن شريك، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى گفته است: معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهماالسلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن عليه السلام دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: اى كسى كه از على به زشتى نام بردى، من حسن ام و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبه بن ربيعه است، مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه تر و گمنام تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه دارتر هستيم، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند.

فضل مى گويد: يحيى بن معين: مى گفت من هم آمين مى گويم، ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد گفت: فضل هم افزود كه من هم «آمين» مى گويم و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى گويد مى گويم، من هم عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى گويم.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مى كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى كشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند.

ابوالفرج مى گويد: ابوعبيد صيرفى و احمد بن عبيدالله بن عمار، از محمد بن على بن خلف، از محمدبن عمرو رازى، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبدالله ليثى، از عطاء بن سائب، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السلام بر منبر كوفه بود، مردى در آمد و گفت: اى اميرالمومنين خالد بن عرفطه درگذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه به او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت. گويد: مردى از جاى برجست و گفت: اى اميرالمومنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام. على عليه السلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه ى سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: مالك بن سعيد مى گفت: اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه ى سائب كرد برايم نقل كرد كه خودش از على عليه السلام اين سخن را شنيده است.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: و چون صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فراخواند. قيس كه مردى بسيار بلند قامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلند قامت هم كه مى نشست پاهايش بر زمين كشيده مى شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او «مرد بى ريش» انصار مى گفتند. چون خواستند او را پيش معاويه درآورند، گفت: من سوگند خورده ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد. معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس برآورده شود.

ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهار هزار سوار كار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم؟ فرمود: آرى. براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مى كنى؟ گفت: آرى، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد.

ابوالفرج مى گويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت: سخنرانى كند و چنين مى پنداشت كه نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است، اندكى بهره مند مى شود و سپس از آن جدا مى شود، لذت آن قطع مى گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى ماند «و نمى دانم من، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره اى تا هنگامى».

[آيه ى يكصد و يازدهم سوره ى بيست و يكم (انبياء)، ابوالفتوح رازى در تفسير خود ذيل اين آيه، خطبه امام حسن عليه السلام را با الفاظ ديگرى كه رساتر و بيشتر مناسب حال است نقل كرده است. به جلد هشتم اين تفسير، چاپ مرحوم شعرانى، صفحه ى 66 مراجعه فرماييد. م. گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم درگذشتند.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبيدالله بن عمار، از عيسى بن مهران، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد در مى آورم و براى او يكصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد. معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت. پس از امام حسن، مردى از خاندان طلحه آن زن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد و هرگاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى گرفت، آنان را سرزنش مى كردند و مى گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت.

گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه، از ابوبكر بن حفص نقل مى كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند

[در صفحات قبل درباره ى سستى اين سخن توضيح داده شد. م. و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى گفته است: من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بودم، حسن عليه السلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است، پاره اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم. حسين عليه السلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است؟ فرمود: با او مى خواهى چه كنى، لابد مى خواهى او را بكشى، اگر همانى است كه من مى پندارم خداوند از تو سخت انتقام تر است و اگر او نباشد، خوش نمى دارم كه بى گناهى به خون من گرفتار آيد.

ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بقيع دفن شد و وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت: «چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است.»

[مطلع يكى از ارجوزه هاى لبيد است به الاغانى، جلد شانزدهم، چاپ ساسى، صفحه ى 22 مراجعه شود.
]

مگر مى شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند. مروان مى گفت شمشير مى كشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السلام را كنار پيامبر نمى پذيرفت. عبدالله بن جعفر گفت: اى اباعبدالله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت.

ابوالفرج مى گويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت: آرى، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست. مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليهاالسلام به خاك سپردند.

ابوالفرج مى گويد: يحيى بن حسن

[يحيى بن حسن مشهور به عقيقى متولد به سال 214 و درگذشته به سال 277 ق از اعقاب حضرت سجاد عليه السلام است و گفته اند نخستين كسى است كه درباره ى نسب اعقاب ابوطالب كتاب تاليف كرده است. به زركلى، الاعلام جلد نهم، صفحه ى 170 مراجعه فرماييد. م. مولف كتاب النسب مى گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فراخواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است «روزى بر استر و روزى بر شتر نر» همين موضوع است.
]

مى گويم- ابن ابى الحديد- در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فراخوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده مى شود.

[مراجعه نكردن ابن ابى الحديد به منابع مهم ديگر موجب آمده است كه اين چنين اظهار نظر كند و به سخن زبير بن بكار كه درگذشته به سال 256 هجرى است، استناد كند. در حالى كه محمد بن سعد بن منيع مولف طبقات با اسناد خود از عباد بن عبدالله بن زبير كه عايشه خاله پدرش بوده است نقل مى كند كه مى گفته است خودم در آن روز شنيدم كه عايشه مى گفت به خدا قسم اين جا خانه ى من است و دفن امام حسن عليه السلام هرگز در آن صورت نخواهد گرفت. براى اطلاع بيشتر در اين باره به مجله ى وزين (تراثنا شماره ى دوم، سال سوم، صفحه ى 884( كه شرح حال حضرت مجتبى را از كتاب طبقات، به اهتمام استاد گرامى سيد عبدالعزيز طباطبايى، آورده است مراجعه فرماييد. يعقوبى هم در تاريخ يعقوبى جلد دوم، صفحه ى 225 اين موضوع را آورده و افزوده است كه قاسم بن محمد بن ابى بكر به عايشه اعتراض كرد و گفت عمه جان هنوز نتوانسته ايم گرفتارى جنگ جمل را از خود پاك كنيم، آيا مى خواهى داستان استر بازگو شود و عايشه برگشت. از سوى ديگر شيخ مفيد (ره) و سيدمرتضى (ره) كه مورد كمال احترام ابن ابى الحديد هستند در ارشاد صفحات 74/176 و عيون المعجزات به نقل مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار جلد چهل و چهارم، چاپ جديد، صفحه 140 اين موضوع را كه عايشه اجازه دفن نداده است به تفصيل آورده اند. شيخ كلينى هم در كافى جلد اول، صفحه ى 302 از قول حضرت امام باقر عليه السلام اين مطلب را نقل كرده است.
]

همين گونه شتاب زدگى در قضاوت يا اظهار نظر به مصلحت كه در پاره اى از مطالب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ديده مى شود، سبب آن شده است كه احمد بن طاوس در گذشته به سال 673 و سيدهاشم بحرانى در گذشته به سال 1107 و شيخ يوسف بحرانى در گذشته به سال 1188 و چند تن ديگر از دانشمندان كتابهايى در رد اين گونه مطالب ابن ابى الحديد تاليف كنند. براى اطلاع بيشتر در اين مورد به كتابنامه ى نهج البلاغه، تاليف استاد محترم رضا استادى، 1359 ش، صفحات 37 و 38 مراجعه فرماييد. م.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جويريه بن اسماء مى گويد: چون امام حسن عليه السلام رحلت فرمود و جنازه اش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز جرعه هاى خشم بر او مى آشامانيدى؟ مروان گفت: آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست.

و مى گويد: حسين عليه السلام براى نماز گزاردن بر پيكر حسن عليه السلام، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است، تو را براى نماز مقدم نمى داشتم.

ابوالفرج مى گويد: به ابواسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند؟ گفت: در آن هنگام كه امام حسن در گذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجربن عدى كشته شد.

و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم از جعفربن محمد عليه السلام روايت شده است و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابوبصير از حضرت صادق نقل شده است.

گويد: سليمان بن قته

[سليمان از شاعران پرهيزگار شيعه در قرن اول هجرى است. به ابن شهر آشوب معالم العلماء، نجف، 1380 ق، صفحه 152 مراجعه فرماييد. م. از دوستداران امام حسن عليه السلام بوده است، در مرثيه ى او چنين سروده است:
]

خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمى توان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژه اى بودى و هر قبيله از خويشتن مايه ى آرامشى دارند، در اين ديار مى گردم و تو را نمى بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه ى غبن و زيان است، به جاى تو آنان نصيب من شده اند، اى كاش فاصله ى ميان من و ايشان تا كناره ى خليج عدن بود.

ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متاثر از احاديث نبوى است، روشن ساخته است. او ضمن شرح همين نامه، پنجاه و هشت بيت از سروده هاى خود را در مناجات آورده است. فصلى هم در مورد وصف دنيا و فناى خلق بيان كرده است و ضمن اين شرح لطيفه هاى تاريخى هم گنجانيده است كه از آن جمله اين لطيفه است:

مامون خليفه عباسى به نامه هايى دست يافت كه محمد پسر اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام براى مردم كرخ بغداد و افراد ديگرى از نواحى اصفهان نوشته بود و آنان را براى بيعت با خود فراخوانده بود. مامون آن نامه ها را آورد و به محمد داد و پرسيد آيا اين نامه ها را مى شناسى؟ محمد از شرمسارى سر به زير افكند، مامون گفت: تو ايمنى، اين گناه را به حرمت على و فاطمه عليهاالسلام بخشيدم. به خانه ى خويش برو و هر گناهى كه مى خواهى انجام بده كه ما همچنين عفوى براى تو برمى گزينيم.

در مورد چگونگى رزق و روزى چنين مى نويسد:

ابوحيان روايت مى كند كه محمد بن عمر واقدى براى مامون رقعه اى نوشت و در آن وامدارى و عائله مندى و كم صبرى خود را متذكر شد. مامون بر آن رقعه نوشت: تو مردى هستى كه دو صفت در تو وجود دارد سخاوت و آزرم، سخاوت تو موجب شده است تا آنچه در دست دارى از ميان برود و شرم و آزرم سبب شده است كه به اين سختى كه متذكر شده اى، گرفتار آيى. اينك براى تو صد هزار درهم فرمان داديم، اگر ما مقصود تو را فهميده ايم و آنچه مى خواستى، داده ايم، بذل و بخشش خود را بيشتر كن و اگر از عهده برنيامده ايم به سبب ستم تو بر خودت است و به ياد دارم آنگاه كه سرپرست منصب قضاوت رشيد بودى، براى من حديثى را از قول محمد بن اسحاق، از زهرى، از انس بن مالك نقل مى كردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زبير فرموده است: «اى زبير گنجينه ها و كليدهاى روزى كنار عرش خداوند است و خداوند متعال روزى بندگان را به ميزان هزينه و انفاق ايشان فرومى فرستد هر كس هزينه و انفاقش را افزون كند، روزيش افزون مى شود و هر كس آن را اندك دارد، روزيش اندك مى شود.»

واقدى مى گويد: اين حديث را فراموش كرده بودم و اينكه مامون آن را فرايادم آورد براى من خوشتر از صله اى بود كه بخشيد.

ابن ابى الحديد درباره ى روزى و رزق حساب نشده كه گاهى آن را به جستجوى آدمى مى پردازد و بدون زحمت و كوشش به دست مى آيد، سه داستان زير را درباره ى عمادالدوله بويهى آورده است:

پس از شكست و گريز ابن ياقوت از شيراز، عمادالدوله ابوالحسن بن بويه در حالى كه دستش از مال تهى بود، آهنگ ورود به شيراز كرد. در صحرا پاى اسبش به سوراخى رفت و عمادالدوله از اسب فرود آمد، غلامانش دويدند و پاى اسب او را از سوراخ بيرون كشيدند، نقبى فراخ پيدا شد. عمادالدوله دستور داد آن را حفر كنند و در آن اموال فراوان و گنجينه هاى بسيارى از ابن ياقوت را يافتند. روزى ديگر در خانه ى خود در شيراز كه پيش از او ابن ياقوت در آن سكونت داشت، بر پشت دراز كشيده بود، مارى را در سقف ديد، به غلامان خود دستور داد بالا روند و مار را بكشند. مار از آنان گريخت و وارد چوبها و پروازهاى سقف شد. عماد الدوله فرمان داد پروازها را بشكنند و مار را بيرون آورند و بكشند، همين كه چوبها را كندند بيش از پنجاه هزار دينار ذخيره ابن ياقوت را كه آنجا اندوخته بود، پيدا كردند.

عمادالدوله به بريدن پارچه و دوختن جامه براى خود و خانواده اش نياز پيدا كرد. به او گفتند: اينجا خياط ورزيده اى است كه معروف به ديندارى و نيكى است و براى ابن ياقوت جامه مى دوخته است ولى كر است و هيچ چيز نمى شنود. دستور داد احضارش كردند، هنگامى كه آمد ترس و بيم داشت و چون او را پيش عمادالدوله بردند با او سخن گفت: كه مى خواهم براى ما جامه هايى چنين و چنان بدوزى. خياط شروع به لرزيدن كرد و زبانش بند آمد و گفت: اى مولاى من به خدا سوگند چيزى جز چهار صندوق از ابن ياقوت پيش من نيست، سخن دشمنانم را در مورد من مپذير. عمادالدوله شگفت كرد و فرمان داد صندوقها را آوردند، همه ى آنها را انباشته از زر و زيور و گوهر يافت كه امانت ابن ياقوت بود. ضمن شرح جمله «اذا تغير السلطان تغير الزمان»، «چون سلطان دگرگون شود، روزگار دگرگون مى شود»، چنين آورده است:

در كتابهاى ايرانيان چنين آمده است كه انوشيروان همه ى كارگزاران منطقه ى سواد را جمع كرد. انوشيروان مرواريدى درشت در دست داشت كه آن را مى گرداند و به ايشان گفت: چه چيزى در برداشت حاصل زيان بخش تر است و آن را بيشتر از ميان مى برد، هر يك از شما آنچه را كه من در دل دارم بگويد، اين مرواريد را در دهانش مى نهم. برخى گفتند قطع آبيارى، برخى گفتند نيامدن باران، برخى گفتند بسيارى باد جنوب و نبودن باد شمال. انوشيروان به وزير خويش گفت: تو بگو كه گمانم چنين است كه عقل تو معادل عقل همه رعيت يا افزون از آن است. او گفت: دگرگون شدن انديشه ى پادشاه در باره ى رعيت و انديشه ى ظلم و ستم بر آنان. انوشيروان گفت: درود خدا بر پدرت، به سبب اين عقل و خرد تو است كه پدران و نياكانم تو را به اين منزلت رسانده اند و مرواريد را در دهان او نهاد.

ضمن شرح جمله اى كه اميرالمومنين فرموده است زنان را به طمع ميندازيد كه ياراى شفاعت براى ديگران پيدا كنند، اين داستان را آورده است:

زبير بن بكار روايت كرده است كه چون موسى عباسى

[موسى كه مشهور به هادى است متولد به سال 144 و درگذشته به سال 170 هجرى است و مدت خلافت او پانزده ماه است و با دسيسه ى مادرش كشته شده است! به زركلى، الاعلام، جلد هشتم، ص 279 مراجعه فرماييد. م. به خلافت رسيد، مادرش خيزران در امور بسيارى سخن مى گفت: و در مورد حوايج مردم شفاعت مى كرد، موسى هم با هر چه كه او مى خواست، موافقت مى كرد. چون چهار ماه از خلافت او گذشت، مردم بر در خانه ى مادرش جمع مى شدند و به او طمع مى بستند و چنان بود كه هر بامداد گروههايى بر در خانه ى خيزران گرد مى آمدند، تا آنكه روزى در موردى با موسى سخن گفت كه راهى براى برآوردن خواسته اش نبود. موسى براى مادرش دليلى آورد، ولى او گفت: چاره اى از برآوردن اين خواسته ى من نيست. موسى گفت: انجام نخواهد داد. خيزران گفت: من برآوردن اين حاجت را براى عبدالله بن مالك تضمين كرده ام. موسى خشمگين شد و گفت: اى واى بر من از دست اين پسر زن بد كاره، دانستم كه او اين كار را مى خواهد به خدا سوگند نه براى تو و نه براى او اين كار را نخواهم كرد. خيزران گفت: به خدا سوگند از اين پس هرگز حاجتى از تو نخواهم خواست. موسى گفت: به خدا سوگند كه هيچ اهميت نمى دهم. خيزران خشمگين برخاست، موسى گفت: بر جاى خود بايست و سخن مرا گوش كن، به خدا سوگند من از خويشاوندى خود با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برى خواهم بود كه اگر به من خبر برسد كسى از ويژگان و فرماندهان سپاه و دبيران و خدمت كارانم بر در خانه ى تو آمده اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نكنم، اينك هر كس كه مى خواهد چنين كند. آخر تجمع هر بامداد اين گروهها بر در خانه ى تو چه معنى دارد، مگر تو دوكدانى ندارى كه سرگرمت كند، مگر قرآنى ندارى كه تو را تذكر دهد، مگر خانه اى ندارى كه تو را محفوظ بدارد، هان برحذر باش كه ديگر دهانت را براى حاجت مسلمانان يا كافرى ذمى نگشايى. خيزران برگشت و نمى انديشيد كه چه مى كند ولى ديگر تا هنگام مرگ موسى هيچ سخنى نه تلخ ونه شيرين با او نگفت.
]

ضمن شرح اين جمله كه فرموده است «فان المراه ريحانه و ليست بقهرمانه» «همانا زن گل بهارى است و پهلوان نيست» ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده است:

اين سخن را حجاج بن يوسف ثقفى اقتباس كرده و به وليد بن عبدالملك گفته است، ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار مى گويد: حجاج نخستين بارى كه از عراق به شام آمد در حالى كه عمامه اى سياه بر سر و زره بر تن و كمانى عربى

[در متن و هم در چاپ سنگى تهران به صورت «فرس» است و ظاهرا «قوس » صحيح است به قرينه تيردان. م. و تيردانى همراه داشت، پيش وليد وارد شد. ام البنين دختر عبدالعزيزبن مروان كه همسر وليد بود نگران شد و به وليد پيام فرستاد كه اين عرب تمام مسلح كيست كه پيش توست و حال آنكه تو فقط پيراهن بر تن دارى؟ وليد پيام داد كه اين حجاج است. ام البنين فرستاده را پيش او برگرداند و او را به وليد گفت: ام البنين مى گويد به خدا سوگند اگر ملك الموت با تو خلوت كند، براى من خوشتر از آن است كه حجاج. وليد كه با حجاج شوخى مى كرد اين سخن را به او گفت. حجاج گفت اى اميرالمومنين شوخى كردن و خوش منشى با زنان را با سخنان ياوه بگذران كه زن گل بهارى است و پهلوان نيست و زنان را بر راز خود و چگونگى ستيز و حيله گرى با دشمنان آگاه مساز. چون وليد پيش ام البنين رفت در حالى كه با او شوخى مى كرد، سخن حجاج را براى او نقل كرد. ام البنين گفت: اى اميرالمومنين خواسته ى من اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا براى سلام پيش من آيد. وليد چنان كرد و فردا حجاج آمد. ام البنين نخست مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد و حجاج همچنان برپاى ايستاده بود، سپس ام البنين اجازه داد و او را به حضور پذيرفت و گفت: آيا تو هستى كه به سبب كشتن عبدالله بن زبير و پسر اشعث به اميرالمومنين منت مى نهى! همانا به خدا سوگند اگر خدا نمى دانست كه تو بدترين آفريده اويى تو را به سنگ باران كردن كعبه و به كشتن پسر اسماء ذات النطاقين كه نخستين مولود مسلمانان در مدينه بوده است، گرفتار نمى فرمود. اما اينكه اميرالمومنين را از شوخى كردن و خوش منشى با زنان و برآوردن لذتها و خواسته هايش منع كرده اى، اگر قرار باشد زنان از كسى چون تو اندوه زدايى كنند، چه درست گفته اى و بايد سخنت را پذيرفت ولى اگر قرار باشد از كسى چون او اندوه بزدايند، نبايد هرگز سخنت را بپذيرد. همانا به خدا سوگند در آن هنگامى كه تو در سخت ترين حالت بودى و نيزه هاى ايشان بر تو سايه افكنده بود و ستيز و جنگ ايشان تو را برجاى داشته بود، زنان اميرالمومنين از مصرف عطر گيسوهاى خود كاستند و آن را براى پرداخت حقوق سواران و سپاهيان شام فروختند و اميرالمومنين براى آنان محبوب تر از پسران و پدران ايشان بود و خداوند تو را از دشمن اميرالمومنين به سبب محبت ايشان بر او نجات داد. خداى بكشد آن كسى را كه هنگامى كه نيزه غزاله را- نام يكى از زنان خارجى- ميان شانه هايت ديد، چنين سرود: «نسبت به من شيرى و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ ماده خاكسترى رنگى كه از صداى سوت مى گريزد.»
]

برخيز و برو، حجاج برخاست و رفت.

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام در اين نامه فرموده است «عشيره ى خود را گرامى بدار كه آنان بال و پرتو هستند.»، اين داستان را آورده است:

ابوعبيدالله محمد بن موسى بن عمران مرزبانى روايت كرده است كه وليد بن جابر بن ظالم طايى

[ابن اثير در اسد الغابه جلد پنجم، صفحه ى 89 نام وليد را آورده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او عهدنامه يى صادر فرموده است كه در قبيله آنان محفوظ است. م. از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و مسلمان شد و سپس در زمره ى ياران على عليه السلام درآمد و در جنگ صفين شركت كرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود او پس از استقرار حكومت براى معاويه، پيش او آمد. معاويه او را نمى شناخت، وليد همراه ديگر مردم پيش معاويه آمده بود و چون نوبت او شد، معاويه از او خواست نسب خويش را بگويد. چون نسب خود را گفت و خويش را معرفى كرد، معاويه گفت: تو همان مرد شب هرير هستى؟ گفت: آرى، معاويه گفت: به خدا سوگند هنوز آواى رجزى كه تو در آن شب، صداى تو از همه ى صداهاى مردم بلندتر بود و چنين مى خواندى. «پدر و مادرم فدايتان باد سخت حمله كنيد كه حكومت فردا از آن كسى است كه پيروز شود، اين پسر عموى مصطفى و شخص برگزيده اى است كه همه سران عرب در بلندى رتبه او سرگشته اند. و چون نسب او بيان شود، هيچ عيب و ننگى ندارد، نخستين كسى است كه نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزديك ساخته است».
]

وليد گفت: آرى من اين رجز را خواندم. معاويه گفت: به چه سبب گفتى؟ گفت: بدين سبب كه ما در خدمت مردى بوديم كه هيچ خصلتى كه موجب خلافت و هيچ فضيلتى كه موجب تقدم باشد نبود مگر اينكه همه اش در او جمع بود. او نخستين كسى بود كه مسلمان شد و دانش او از همگان بيشتر و بردباريش بر همه افزون بود، از همه ى سواران گزيده پيشى مى گرفت و به گرد او نمى رسيدند، بر آرمان خود مى رسيد و بيم لغزش او نمى رفت، راه هدايت را روشن ساخت و پرتوش كاستى نپذيرفت و راه ميانه و راست را پيمود و آثارش كهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حكومت را به هر يك از بندگان خويش كه خواست محول فرمود ما هم چون ديگر مسلمانان در آن حكومت در آمديم و دست از حلقه طاعت بيرون نكشيديم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تيره نكرديم. با آنچه كه از ما براى تو ظاهر شد، بايد بدانى كه دلهاى ما به دست خداوند است و خدا بيش از تو مالك دلهاى ماست، اينك صفاى ما را بپذير و از كدورت ها در گذر و كينه هاى پوشيده را برمينگيز كه آتش با آتش زنه افروخته مى شود. معاويه گفت: اى مرد طايى گويا مرا با اوباش عراق كه اهل نفاق و معدن ستيز هستند تهديد مى كنى. وليد گفت: اى معاويه به هر حال همان عراقيها بودند كه موجب شدند آب دهانت از بيم به گلويت بگيرد و تو را چنان در تنگنا افكندند و از شاهراه بيرون راندند كه به ناچار از دست آنان به قرآنها پناه بردى و در حالى كه كسى را به قرآن فرامى خواندى كه او به قرآن تصديق داشت و تو آن را تكذيب مى كردى و او به قرآن ايمان داشت و تو به آن كافر بودى و از تاويل قرآن چيزهايى را مى شناخت كه تو منكرش بودى. معاويه خشمگين شد و به اطرافيان خود نگريست و ديد كه بيشتر و بلكه عموم ايشان از افراد قبيله مضر هستند و تنى چند از يمانيان حضور دارند. معاويه به وليد گفت: اى خائن بدبخت چنين مى پندارم كه اين آخرين سخنى بود كه بر زبان آوردى، در اين هنگام عفير بن سيف بن ذى يزن كه بر درگاه معاويه بود و از مقصود و مراد معاويه و ايستادگى وليد آگاه شد ترسيد كه معاويه او را بكشد، اين بود كه وارد شد و روى به يمانيان كرد و گفت: روهايتان سياه باد با اين زبونى و اندكى، بينى هايتان بريده و چهره هايتان دژم باد و خداوند اين بينى را از بن بريده دارد. سپس به معاويه نگريست و گفت: اى معاويه به خدا سوگند من اين سخن را به سبب محبت به عراقيان يا گرايش به ايشان نمى گويم ولى به هر حال حميت خشم را از ميان مى برد، من در گذشته- ديروز- تو را ديدم كه با آن مرد ربيعى- يعنى صعصعه بن صوحان سخن مى گفتى و حال آنكه او در نظر تو داراى جرمى بيشتر از اين بود و دل تو را بيشتر ريش كرده بود و در برشمردن صفات ناپسند تو و دشمنى با تو و شركت بيشتر در جنگ با تو كوشاتر بود، او را زنده نگه داشتى و آزاد كردى و اينك به پندار خودت براى بى ارزش كردن جماعت ما تصميم به كشتن اين گرفته اى و ما اين چنين تلخ و شيرين را تحمل نمى كنيم. وانگهى به جان خودم سوگند كه اگر قحطانيان تو را به قوم خودت وامى گذاشتند- يارى نمى دادند- بدون ترديد زبون و گمنام مى شدى و تيزى شمشيرت كند و تخت تو واژگون مى شد. اينك برجاى باش و ما را با همه ى بى ادبى كه در ماست تحمل كن تا سركشى افراد ما براى تو آسان شود و افراد رمنده ى ما براى تو آرام گيرند، كه ما در برابر زبونى دوستى نمى كنيم و ياراى نوشيدنى جام خوارى را نداريم و سخن چينى و فتنه انگيزى را تحمل نمى كنيم و از خشم در نمى گذريم. معاويه گفت: آرى كه خشم شيطان است، آسوده باش كه ما نسبت به دوست تو ناخوشايندى انجام نخواهيم داد و خشمى درباره ى او به كار نمى بنديم و حرمتى از او نمى شكنيم، او را با خود ببر و چنين نخواهد بود كه بردبارى ما ديگران را فراگيرد و شامل حال او نشود. عفير دست وليد را گرفت و او را به خانه خويش برد و گفت: به خدا سوگند تو بايد با اموال بيشترى از معدى كه از معاويه دريافت كرده است به ديار خويش برگردى.

عفير همه ى يمانيانى را كه در دمشق بودند، جمع كرد و مقرر داشت كه هر مردى دو دينار بر مقرريش افزوده شود و آن مبلغ به چهار هزار دينار رسيد. عفير آن مبلغ را به سرعت از بيت المال گرفت و به وليد بن جابر داد و او را به عراق گسيل داشت.

[در نامه ى شماره ى 32 كه براى معاويه نوشته شده است هيچ مطلب تاريخى طرح نشده است و ابن ابى الحديد به آوردن چند نامه ديگر از اميرالمومنين على عليه السلام به معاويه و پاسخ آن بسنده كرده است.
]

/ 314