بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... خطبه 002-پس از بازگشت از صفين خطبه 003-شقشقيه خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا خطبه 006-آماده نبرد خطبه 008-درباره زبير و بيعت او خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل خطبه 013-سرزنش مردم بصره خطبه 015-در برگرداندن بيت المال خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه خطبه 019-به اشعث بن قيس خطبه 020-در منع از غفلت خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان خطبه 023-در باب بينوايان خطبه 025-رنجش از ياران سست خطبه 026-اعراب پيش از بعثت خطبه 027-در فضيلت جهاد خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه خطبه 030-درباره قتل عثمان خطبه 031-دستورى به ابن عباس خطبه 032-روزگار و مردمان خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره خطبه 034-پيكار با مردم شام خطبه 035-بعد از حكميت خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان خطبه 037-ذكر فضائل خود خطبه 039-نكوهش ياران خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج خطبه 041-وفادارى و نهى از منكر خطبه 043-علت درنگ در جنگ خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره خطبه 046-در راه شام خطبه 047-درباره كوفه خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات خطبه 052-در نكوهش دنيا خطبه 053-در مساله بيعت خطبه 054-درباره تاخير جنگ خطبه 055-در وصف اصحاب رسول خطبه 056-به ياران خود درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام خطبه 057-با خوارج خطبه 058-درباره خوارج خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج خطبه 060-در باب خوارج خطبه 065-در آداب جنگ خطبه 066-در معنى انصار خطبه 067-شهادت محمد بن ابى بكر خطبه 068-سرزنش ياران خطبه 069-پس از ضربت خوردن خطبه 072-درباره مروان خطبه 073-هنگام بيعت شورا با عثمان خطبه 076-نكوهش رفتار بنى اميه خطبه 079-نكوهش زنان خطبه 083-درباره عمرو بن عاص خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان خطبه 092-خبر از فتنه خطبه 093-در فضل رسول اكرم خطبه 096-در باب اصحابش خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار خطبه 104-صفات پيامبر خطبه 124-تعليم ياران در كار جنگ خطبه 126-درباره تقسيم بيت المال خطبه 127-در خطاب به خوارج خطبه 128-فتنه هاى بصره خطبه 129-درباره پيمانه ها خطبه 130-سخنى با ابوذر خطبه 134-راهنمائى عمر در جنگ خطبه 135-نكوهش مغيره خطبه 136-در مسئله بيعت خطبه 137-درباره طلحه و زبير خطبه 138-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 139-به هنگام شورى خطبه 140-در نهى از غيبت مردم خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر خطبه 146-راهنمائى عمر خطبه 148-درباره اهل بصره خطبه 149-پيش از وفاتش خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 153-در فضائل اهل بيت خطبه 155-خطاب به مردم بصره خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار خطبه 160-در بيان صفات پيامبر خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟ خطبه 163-اندرز او به عثمان خطبه 164-آفرينش طاووس خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر خطبه 167-پس از بيعت با حضرت خطبه 168-هنگام حركت به بصره خطبه 171-درباره خلافت خود خطبه 172-شايسته خلافت خطبه 173-درباره طلحه خطبه 174-موعظه ياران خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا خطبه 176-درباره حكمين خطبه 177-در صفات خداوند خطبه 179-در نكوهش يارانش خطبه 180-پيوستگان به خوارج خطبه 181-توحيد الهى خطبه 182-آفريدگار توانا خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران خطبه 188-در ذكر فضائل خويش خطبه 189-سفارش به تقوا خطبه 190-در سفارش به ياران خود خطبه 191-درباره معاويه خطبه 192-پيمودن راه راست خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه خطبه 196-خطاب به طلحه و زبير خطبه 197-منع از دشنام شاميان خطبه 198-بازداشتن امام حسن از ... خطبه 199-درباره حكميت خطبه 200-در خانه علاء حارثى خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان خطبه 207-خطبه اى در صفين خطبه 208-گله از قريش خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل خطبه 210-در وصف سالكان خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم... خطبه 215-پارسائى على خطبه 216-نيايش به خدا خطبه 217-نكوهش دنيا خطبه 218-دعائى از آن حضرت خطبه 219-درباره يكى از حاكمان خطبه 220-در توصيف بيعت مردم خطبه 223-با عبدالله بن زمعه خطبه 224-در باب زيانهاى زبان خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ خطبه 227-در ستايش پيامبر خطبه 228-در توحيد خطبه 229-در بيان پيشامدها خطبه 231-ايمان خطبه 234-خطبه قاصعه خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت خطبه 238-درباره حكمين خطبه 239-در ذكر آل محمد نامه ها نامه 001-به مردم كوفه نامه 003-به شريح قاضى نامه 006-به معاويه نامه 007-به معاويه نامه 009-به معاويه نامه 010-به معاويه نامه 011-به گروهى از سپاهيان نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر نامه 014-به سپاهيانش نامه 017-در پاسخ نامه معاويه نامه 018-به عبدالله بن عباس نامه 024-وصيت درباره دارايى خود نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات نامه 027-به محمد بن ابوبكر نامه 028-در پاسخ معاويه نامه 029-به مردم بصره نامه 031-به حضرت مجتبى نامه 033-به قثم بن عباس نامه 034-به محمد بن ابى بكر نامه 035-به عبدالله بن عباس نامه 038-به مردم مصر نامه 039-به عمروعاص نامه 040-به يكى از كارگزاران خود نامه 041-به يكى از كارگزارانش نامه 042-به عمر بن ابى سلمه نامه 044-به زياد بن ابيه نامه 045-به عثمان بن حنيف نامه 047-وصيت به حسن و حسين نامه 049-به معاويه نامه 051-به ماموران ماليات نامه 052-به فرمانداران شهرها نامه 053-به مالك اشتر نخعى نامه 054-به طلحه و زبير نامه 056-به شريح بن هانى نامه 059-به اسود بن قطبه نامه 061-به كميل بن زياد نامه 062-به مردم مصر نامه 064-به معاويه نامه 067-به قثم بن عباس نامه 068-به سلمان فارسى نامه 069-به حارث همدانى نامه 071-به منذر بن الجارود نامه 073-به معاويه نامه 075-به معاويه نامه 077-به عبدالله بن عباس نامه 078-به ابوموسى اشعرى نامه 079-به سرداران سپاه حكمت ها حکمت 001 حکمت 002 حکمت 003 حکمت 004 حکمت 005 حکمت 006 حکمت 007 حکمت 008 حکمت 009 حکمت 010 حکمت 011 حکمت 012 حکمت 013 حکمت 014 حکمت 015 حکمت 016 حکمت 017 حکمت 018 حکمت 019 حکمت 020 حکمت 021 حکمت 022 حکمت 023 حکمت 024 حکمت 025 حکمت 026 حکمت 027 حکمت 028 حکمت 029 حکمت 030 حکمت 031 حکمت 032 حکمت 033 حکمت 034 حکمت 035 حکمت 036 حکمت 037 حکمت 038 حکمت 039 حکمت 040 حکمت 041 حکمت 042 حکمت 043 حکمت 044 حکمت 045 حکمت 046 حکمت 047 حکمت 048 حکمت 049 حکمت 050 حکمت 051 حکمت 052 حکمت 053 حکمت 054 حکمت 055 حکمت 056 حکمت 057 حکمت 058 حکمت 059 حکمت 060 حکمت 061 حکمت 062 حکمت 063 حکمت 064 حکمت 065 حکمت 066 حکمت 067 حکمت 068 حکمت 069 حکمت 070 حکمت 071 حکمت 072 حکمت 073 حکمت 074 حکمت 075 حکمت 076 حکمت 077 حکمت 078 حکمت 079 حکمت 080 حکمت 081 حکمت 082 حکمت 083 حکمت 084 حکمت 085 حکمت 086 حکمت 087 حکمت 088 حکمت 089 حکمت 090 حکمت 091 حکمت 092 حکمت 093 حکمت 094 حکمت 095 حکمت 096 حکمت 097 حکمت 098 حکمت 099 حکمت 100 حکمت 101 حکمت 102 حکمت 103 حکمت 104 حکمت 105 حکمت 106 حکمت 107 حکمت 108 حکمت 109 حکمت 110 حکمت 111 حکمت 112 حکمت 113 حکمت 114 حکمت 115 حکمت 116 حکمت 117 حکمت 118 حکمت 119 حکمت 120 حکمت 121 حکمت 122 حکمت 123 حکمت 124 حکمت 125 حکمت 126 حکمت 127 حکمت 128 حکمت 129 حکمت 130 حکمت 131 حکمت 132 حکمت 133 حکمت 134 حکمت 135 حکمت 136 حکمت 137 حکمت 138 حکمت 139 حکمت 140 حکمت 141 حکمت 142 حکمت 143 حکمت 144 حکمت 145 حکمت 146 حکمت 147 حکمت 148 حکمت 149 حکمت 150 حکمت 151 حکمت 152 حکمت 153 حکمت 154 حکمت 155 حکمت 156 حکمت 157 حکمت 158 حکمت 159 حکمت 160 حکمت 161 حکمت 162 حکمت 163 حکمت 164 حکمت 165 حکمت 166 حکمت 167 حکمت 168 حکمت 169 حکمت 170 حکمت 171 حکمت 172 حکمت 173 حکمت 174 حکمت 175 حکمت 176 حکمت 177 حکمت 178 حکمت 179 حکمت 180 حکمت 181 حکمت 182 حکمت 183 حکمت 184 حکمت 185 حکمت 186 حکمت 187 حکمت 188 حکمت 189 حکمت 190 حکمت 191 حکمت 192 حکمت 193 حکمت 194 حکمت 195 حکمت 196 حکمت 197 حکمت 198 حکمت 199 حکمت 200 حکمت 201 حکمت 202 حکمت 203 حکمت 204 حکمت 205 حکمت 206 حکمت 207 حکمت 208 حکمت 209 حکمت 210 حکمت 211 حکمت 212 حکمت 213 حکمت 214 حکمت 215 حکمت 216 حکمت 217 حکمت 218 حکمت 219 حکمت 220 حکمت 221 حکمت 222 حکمت 223 حکمت 224 حکمت 225 حکمت 226 حکمت 227 حکمت 228 حکمت 229 حکمت 230 حکمت 231 حکمت 232 حکمت 233 حکمت 234 حکمت 235 حکمت 236 حکمت 237 حکمت 238 حکمت 239 حکمت 240 حکمت 241 حکمت 242 حکمت 243 حکمت 244 حکمت 245 حکمت 246 حکمت 247 حکمت 248 حکمت 249 حکمت 250 حکمت 251 حکمت 252 حکمت 253 حکمت 254 حکمت 255 حکمت 256 حکمت 257 حکمت 258 حکمت 259 حکمت 260 حکمت 261 حکمت 262 حکمت 263 حکمت 264 حکمت 265 حکمت 266 حکمت 267 حکمت 268 حکمت 269 حکمت 270 حکمت 271 حکمت 272 حکمت 273 حکمت 274 حکمت 275 حکمت 276 حکمت 277 حکمت 278 حکمت 279 حکمت 280 حکمت 281 حکمت 282 حکمت 283 حکمت 284 حکمت 285 حکمت 286 حکمت 287 حکمت 288 حکمت 289 حکمت 290 حکمت 291 حکمت 292 حکمت 293 حکمت 294 حکمت 295 حکمت 296 حکمت 297 حکمت 298 حکمت 299 حکمت 300 حکمت 301 حکمت 302 حکمت 303 حکمت 304 حکمت 305 حکمت 306 حکمت 307 حکمت 308 حکمت 309 حکمت 310 حکمت 311 حکمت 312 حکمت 313 حکمت 314 حکمت 315 حکمت 316 حکمت 317 حکمت 318 حکمت 319 حکمت 320 حکمت 321 حکمت 322 حکمت 323 حکمت 324 حکمت 325 حکمت 326 حکمت 327 حکمت 328 حکمت 329 حکمت 330 حکمت 331 حکمت 332 حکمت 333 حکمت 334 حکمت 335 حکمت 336 حکمت 337 حکمت 338 حکمت 339 حکمت 340 حکمت 341 حکمت 342 حکمت 343 حکمت 344 حکمت 345 حکمت 346 حکمت 347 حکمت 348 حکمت 349 حکمت 350 حکمت 351 حکمت 352 حکمت 353 حکمت 354 حکمت 355 حکمت 356 حکمت 357 حکمت 358 حکمت 359 حکمت 360 حکمت 361 حکمت 362 حکمت 363 حکمت 364 حکمت 365 حکمت 366 حکمت 367 حکمت 368 حکمت 369 حکمت 370 حکمت 371 حکمت 372 حکمت 373 حکمت 374 حکمت 375 حکمت 376 حکمت 377 حکمت 378 حکمت 379 حکمت 380 حکمت 381 حکمت 382 حکمت 383 حکمت 384 حکمت 385 حکمت 386 حکمت 387 حکمت 388 حکمت 389 حکمت 390 حکمت 391 حکمت 392 حکمت 393 حکمت 394 حکمت 395 حکمت 396 حکمت 397 حکمت 398 حکمت 399 حکمت 400 حکمت 401 حکمت 402 حکمت 403 حکمت 404 حکمت 405 حکمت 406 حکمت 407 حکمت 408 حکمت 409 حکمت 410 حکمت 411 حکمت 412 حکمت 413 حکمت 414 حکمت 415 حکمت 416 حکمت 417 حکمت 418 حکمت 419 حکمت 420 حکمت 421 حکمت 422 حکمت 423 حکمت 424 حکمت 425 حکمت 426 حکمت 427 حکمت 428 حکمت 429 حکمت 430 حکمت 431 حکمت 432 حکمت 433 حکمت 434 حکمت 435 حکمت 436 حکمت 437 حکمت 438 حکمت 439 حکمت 440 حکمت 441 حکمت 442 حکمت 443 حکمت 444 حکمت 445 حکمت 446 حکمت 447 حکمت 448 حکمت 449 حکمت 450 حکمت 451 حکمت 452 حکمت 453 حکمت 454 حکمت 455 حکمت 456 حکمت 457 حکمت 458 حکمت 459 حکمت 460 حکمت 461 حکمت 462 حکمت 464 حکمت 465 حکمت 466 حکمت 467 حکمت 468 حکمت 469 حکمت 470 حکمت 471 حکمت 472 كلمات غريب کلمه غريب 001 کلمه غريب 002 کلمه غريب 003 کلمه غريب 004 کلمه غريب 005 کلمه غريب 006 کلمه غريب 007 کلمه غريب 008 کلمه غريب 009 توضیحاتافزودن یادداشت جدید
امام حسن عليه السلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن عليه السلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت. از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده اى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيدالله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيدالله فرستاد، عبيدالله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فروكوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرارسيد معاويه به عبيدالله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من درآيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى، بر عهده ى من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد. عبيدالله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيدالله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فراخواند و عبيدالله بن عباس را نكوهش كرد [(در مقاتل الطالبين چنين آمده است كه قيس بن سعد گفت: «اى مردم، آنچه كه اين مرد سرگشته و ترسو كرد، در نظرتان بزرگ نيايد و شما را به بيم نيفكند كه اين مرد و پدر و برادرش هيچ گاه خيرى نداشته اند. پدرش با آنكه عموى پيامبر بود، به جنگ آن حضرت آمد و در بدر همراه مشركان جنگ كرد. ابواليسر كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد و به حضور پيامبر آورد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فديه او را گرفت و ميان مسلمانان قسمت فرمود. برادرش را اميرالمومنين على عليه السلام به حكومت بصره گماشت، اموال خدا و مسلمانان را دزديد و براى خود كنيزكانى فراهم كرد و پنداشت كه انجام دادن اين كار براى او حلال است، خود اين مرد را هم به فرمان روايى يمن گماشت و او از مقابل بسر بن ارطاه گريخت و فرزندان خود را رها كرد تا كشته شدند، اكنون هم چنين كارى انجام داد. گويد، مردم با صداى بلند گفتند: سپاس خداوندى را كه او را از ميان ما بيرون كرد، اينك تو ما را به جنگ دشمن ما ببر و قيس بن سعد آنان را حركت داد. و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاه به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق! واى بر شما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است، براى چه خويشتن را به كشتن مى دهيد. ]قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. گفتند: بدون حضور امام جنگ مى كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فروكوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فراخواند. قيس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود. چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودى زاده اى، خود را بدبخت مى كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى دهى، اگر آن گروهى كه خوشتر مى دارى، پيروز شود، تو را از خود مى راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى دارى، پيروز شود، تو را فرومى گيرد و مى كشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى كرد و سرانجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرارسيد و در منطقه ى حوران غريب و رانده شده از وطن درگذشت والسلام. قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو بت و بت زاده اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام درآمدى و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره اى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده اى و گروهى از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مومن بوده اى. از پدرم نام برده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى رسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشته اى كه من يهودى و يهودى زاده ام و حال آنكه خودت مى دانى و مردم هم مى دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن درآمدى و گرويدى، والسلام. چون معاويه نامه ى قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمروعاص به او گفت: خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد. گويد: آن گاه معاويه، عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن سمره را براى گفتگو درباره ى صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فراخواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت. قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب اميرالمومنين على عليه السلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مى گريستند و او را نكوهش مى كردند. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: [مقاتل الطالبين صفحات 64 -67. محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى، از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم، از قول سرى بن اسماعيل، از شعبى، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى، از عباد بن يعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حكم، از عدى بن ثابت، از سفيان بن ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى گفته است، پس از بيعت حسن بن على با معاويه، به حضور حسن عليه السلام رفتم و او را كنار خانه اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده ى مومنان، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه ى خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم. فرمود: اى سفيان چه گفتى؟ گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مومنان. فرمود: چرا نسبت به ما چنين مى گويى؟ گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صد هزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى مردند و خداوند هم امر مردم را براى تو جمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى شويم و من شنيدم على مى فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: «روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مى خورد و سير نمى شود و خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه اى باقى نمى ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى» و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى فرمايد. ]در اين هنگام موذن اذان گفت: برخاستيم و كنار كسى كه شير مى دوشيد، ايستاديم. امام حسن ظرف شير را از او گرفت، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم. از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است؟ گفتم: سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم، على مى فرمود: شنيدم رسول خدا مى فرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى دارند كنار من بر حوض وارد مى شوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد و دنيا نيكوكار و تبهكار را در برمى گيرد تا آنگاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم برانگيزد. مى گويم- ابن ابى الحديد- منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است «و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.»، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى تواند دين مرا به سود معاويه تاويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه اى بتراشد. و اگر مى پرسى: اين سخن امام حسن كه فرموده است. «بدون ترديد آن شخص معاويه است.»، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السلام يا امام حسن از آن كرده اند. مى گويم: ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد. و اگر بپرسى: امام حق از خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم كيست؟ مى گويم: اماميه چنين مى پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليهاالسلام است كه خداوند او را در آخر زمان خواهد آفريد. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته ايم، نقل مى كنيم. شعبى مى گويد: معاويه در خطبه خود گفت: كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى شوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است. ابواسحاق سبيعى مى گويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت: همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده ام، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد. ابواسحاق مى گويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود. اعمش از عمرو بن مره، از سعيد بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است: معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى داديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى داريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود. گويد: هرگاه عبدالرحمان بن شريك، اين حديث را نقل مى كرد مى گفت: به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى، از يحيى بن معين، از ابوحفص لبان، از عبدالرحمان بن شريك، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى گفته است: معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهماالسلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن عليه السلام دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: اى كسى كه از على به زشتى نام بردى، من حسن ام و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبه بن ربيعه است، مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه تر و گمنام تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه دارتر هستيم، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند. فضل مى گويد: يحيى بن معين: مى گفت من هم آمين مى گويم، ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد گفت: فضل هم افزود كه من هم «آمين» مى گويم و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى گويد مى گويم، من هم عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى گويم. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مى كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى كشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند. ابوالفرج مى گويد: ابوعبيد صيرفى و احمد بن عبيدالله بن عمار، از محمد بن على بن خلف، از محمدبن عمرو رازى، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبدالله ليثى، از عطاء بن سائب، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السلام بر منبر كوفه بود، مردى در آمد و گفت: اى اميرالمومنين خالد بن عرفطه درگذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه به او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت. گويد: مردى از جاى برجست و گفت: اى اميرالمومنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام. على عليه السلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه ى سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: مالك بن سعيد مى گفت: اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه ى سائب كرد برايم نقل كرد كه خودش از على عليه السلام اين سخن را شنيده است. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: و چون صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فراخواند. قيس كه مردى بسيار بلند قامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلند قامت هم كه مى نشست پاهايش بر زمين كشيده مى شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او «مرد بى ريش» انصار مى گفتند. چون خواستند او را پيش معاويه درآورند، گفت: من سوگند خورده ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد. معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس برآورده شود. ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهار هزار سوار كار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم؟ فرمود: آرى. براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مى كنى؟ گفت: آرى، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد. ابوالفرج مى گويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت: سخنرانى كند و چنين مى پنداشت كه نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است، اندكى بهره مند مى شود و سپس از آن جدا مى شود، لذت آن قطع مى گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى ماند «و نمى دانم من، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره اى تا هنگامى». [آيه ى يكصد و يازدهم سوره ى بيست و يكم (انبياء)، ابوالفتوح رازى در تفسير خود ذيل اين آيه، خطبه امام حسن عليه السلام را با الفاظ ديگرى كه رساتر و بيشتر مناسب حال است نقل كرده است. به جلد هشتم اين تفسير، چاپ مرحوم شعرانى، صفحه ى 66 مراجعه فرماييد. م. گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم درگذشتند. ]ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبيدالله بن عمار، از عيسى بن مهران، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد در مى آورم و براى او يكصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد. معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت. پس از امام حسن، مردى از خاندان طلحه آن زن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد و هرگاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى گرفت، آنان را سرزنش مى كردند و مى گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت. گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه، از ابوبكر بن حفص نقل مى كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند [در صفحات قبل درباره ى سستى اين سخن توضيح داده شد. م. و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است. ]ابوالفرج مى گويد: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى گفته است: من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بودم، حسن عليه السلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است، پاره اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم. حسين عليه السلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است؟ فرمود: با او مى خواهى چه كنى، لابد مى خواهى او را بكشى، اگر همانى است كه من مى پندارم خداوند از تو سخت انتقام تر است و اگر او نباشد، خوش نمى دارم كه بى گناهى به خون من گرفتار آيد. ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بقيع دفن شد و وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت: «چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است.» [مطلع يكى از ارجوزه هاى لبيد است به الاغانى، جلد شانزدهم، چاپ ساسى، صفحه ى 22 مراجعه شود. ]مگر مى شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند. مروان مى گفت شمشير مى كشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السلام را كنار پيامبر نمى پذيرفت. عبدالله بن جعفر گفت: اى اباعبدالله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت. ابوالفرج مى گويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت: آرى، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست. مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليهاالسلام به خاك سپردند. ابوالفرج مى گويد: يحيى بن حسن [يحيى بن حسن مشهور به عقيقى متولد به سال 214 و درگذشته به سال 277 ق از اعقاب حضرت سجاد عليه السلام است و گفته اند نخستين كسى است كه درباره ى نسب اعقاب ابوطالب كتاب تاليف كرده است. به زركلى، الاعلام جلد نهم، صفحه ى 170 مراجعه فرماييد. م. مولف كتاب النسب مى گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فراخواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است «روزى بر استر و روزى بر شتر نر» همين موضوع است. ]مى گويم- ابن ابى الحديد- در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فراخوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده مى شود. [مراجعه نكردن ابن ابى الحديد به منابع مهم ديگر موجب آمده است كه اين چنين اظهار نظر كند و به سخن زبير بن بكار كه درگذشته به سال 256 هجرى است، استناد كند. در حالى كه محمد بن سعد بن منيع مولف طبقات با اسناد خود از عباد بن عبدالله بن زبير كه عايشه خاله پدرش بوده است نقل مى كند كه مى گفته است خودم در آن روز شنيدم كه عايشه مى گفت به خدا قسم اين جا خانه ى من است و دفن امام حسن عليه السلام هرگز در آن صورت نخواهد گرفت. براى اطلاع بيشتر در اين باره به مجله ى وزين (تراثنا شماره ى دوم، سال سوم، صفحه ى 884( كه شرح حال حضرت مجتبى را از كتاب طبقات، به اهتمام استاد گرامى سيد عبدالعزيز طباطبايى، آورده است مراجعه فرماييد. يعقوبى هم در تاريخ يعقوبى جلد دوم، صفحه ى 225 اين موضوع را آورده و افزوده است كه قاسم بن محمد بن ابى بكر به عايشه اعتراض كرد و گفت عمه جان هنوز نتوانسته ايم گرفتارى جنگ جمل را از خود پاك كنيم، آيا مى خواهى داستان استر بازگو شود و عايشه برگشت. از سوى ديگر شيخ مفيد (ره) و سيدمرتضى (ره) كه مورد كمال احترام ابن ابى الحديد هستند در ارشاد صفحات 74/176 و عيون المعجزات به نقل مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار جلد چهل و چهارم، چاپ جديد، صفحه 140 اين موضوع را كه عايشه اجازه دفن نداده است به تفصيل آورده اند. شيخ كلينى هم در كافى جلد اول، صفحه ى 302 از قول حضرت امام باقر عليه السلام اين مطلب را نقل كرده است. ]همين گونه شتاب زدگى در قضاوت يا اظهار نظر به مصلحت كه در پاره اى از مطالب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ديده مى شود، سبب آن شده است كه احمد بن طاوس در گذشته به سال 673 و سيدهاشم بحرانى در گذشته به سال 1107 و شيخ يوسف بحرانى در گذشته به سال 1188 و چند تن ديگر از دانشمندان كتابهايى در رد اين گونه مطالب ابن ابى الحديد تاليف كنند. براى اطلاع بيشتر در اين مورد به كتابنامه ى نهج البلاغه، تاليف استاد محترم رضا استادى، 1359 ش، صفحات 37 و 38 مراجعه فرماييد. م. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جويريه بن اسماء مى گويد: چون امام حسن عليه السلام رحلت فرمود و جنازه اش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز جرعه هاى خشم بر او مى آشامانيدى؟ مروان گفت: آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست. و مى گويد: حسين عليه السلام براى نماز گزاردن بر پيكر حسن عليه السلام، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است، تو را براى نماز مقدم نمى داشتم. ابوالفرج مى گويد: به ابواسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند؟ گفت: در آن هنگام كه امام حسن در گذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجربن عدى كشته شد. و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم از جعفربن محمد عليه السلام روايت شده است و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابوبصير از حضرت صادق نقل شده است. گويد: سليمان بن قته [سليمان از شاعران پرهيزگار شيعه در قرن اول هجرى است. به ابن شهر آشوب معالم العلماء، نجف، 1380 ق، صفحه 152 مراجعه فرماييد. م. از دوستداران امام حسن عليه السلام بوده است، در مرثيه ى او چنين سروده است: ]خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمى توان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژه اى بودى و هر قبيله از خويشتن مايه ى آرامشى دارند، در اين ديار مى گردم و تو را نمى بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه ى غبن و زيان است، به جاى تو آنان نصيب من شده اند، اى كاش فاصله ى ميان من و ايشان تا كناره ى خليج عدن بود. ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متاثر از احاديث نبوى است، روشن ساخته است. او ضمن شرح همين نامه، پنجاه و هشت بيت از سروده هاى خود را در مناجات آورده است. فصلى هم در مورد وصف دنيا و فناى خلق بيان كرده است و ضمن اين شرح لطيفه هاى تاريخى هم گنجانيده است كه از آن جمله اين لطيفه است: مامون خليفه عباسى به نامه هايى دست يافت كه محمد پسر اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام براى مردم كرخ بغداد و افراد ديگرى از نواحى اصفهان نوشته بود و آنان را براى بيعت با خود فراخوانده بود. مامون آن نامه ها را آورد و به محمد داد و پرسيد آيا اين نامه ها را مى شناسى؟ محمد از شرمسارى سر به زير افكند، مامون گفت: تو ايمنى، اين گناه را به حرمت على و فاطمه عليهاالسلام بخشيدم. به خانه ى خويش برو و هر گناهى كه مى خواهى انجام بده كه ما همچنين عفوى براى تو برمى گزينيم. در مورد چگونگى رزق و روزى چنين مى نويسد: ابوحيان روايت مى كند كه محمد بن عمر واقدى براى مامون رقعه اى نوشت و در آن وامدارى و عائله مندى و كم صبرى خود را متذكر شد. مامون بر آن رقعه نوشت: تو مردى هستى كه دو صفت در تو وجود دارد سخاوت و آزرم، سخاوت تو موجب شده است تا آنچه در دست دارى از ميان برود و شرم و آزرم سبب شده است كه به اين سختى كه متذكر شده اى، گرفتار آيى. اينك براى تو صد هزار درهم فرمان داديم، اگر ما مقصود تو را فهميده ايم و آنچه مى خواستى، داده ايم، بذل و بخشش خود را بيشتر كن و اگر از عهده برنيامده ايم به سبب ستم تو بر خودت است و به ياد دارم آنگاه كه سرپرست منصب قضاوت رشيد بودى، براى من حديثى را از قول محمد بن اسحاق، از زهرى، از انس بن مالك نقل مى كردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زبير فرموده است: «اى زبير گنجينه ها و كليدهاى روزى كنار عرش خداوند است و خداوند متعال روزى بندگان را به ميزان هزينه و انفاق ايشان فرومى فرستد هر كس هزينه و انفاقش را افزون كند، روزيش افزون مى شود و هر كس آن را اندك دارد، روزيش اندك مى شود.» واقدى مى گويد: اين حديث را فراموش كرده بودم و اينكه مامون آن را فرايادم آورد براى من خوشتر از صله اى بود كه بخشيد. ابن ابى الحديد درباره ى روزى و رزق حساب نشده كه گاهى آن را به جستجوى آدمى مى پردازد و بدون زحمت و كوشش به دست مى آيد، سه داستان زير را درباره ى عمادالدوله بويهى آورده است: پس از شكست و گريز ابن ياقوت از شيراز، عمادالدوله ابوالحسن بن بويه در حالى كه دستش از مال تهى بود، آهنگ ورود به شيراز كرد. در صحرا پاى اسبش به سوراخى رفت و عمادالدوله از اسب فرود آمد، غلامانش دويدند و پاى اسب او را از سوراخ بيرون كشيدند، نقبى فراخ پيدا شد. عمادالدوله دستور داد آن را حفر كنند و در آن اموال فراوان و گنجينه هاى بسيارى از ابن ياقوت را يافتند. روزى ديگر در خانه ى خود در شيراز كه پيش از او ابن ياقوت در آن سكونت داشت، بر پشت دراز كشيده بود، مارى را در سقف ديد، به غلامان خود دستور داد بالا روند و مار را بكشند. مار از آنان گريخت و وارد چوبها و پروازهاى سقف شد. عماد الدوله فرمان داد پروازها را بشكنند و مار را بيرون آورند و بكشند، همين كه چوبها را كندند بيش از پنجاه هزار دينار ذخيره ابن ياقوت را كه آنجا اندوخته بود، پيدا كردند. عمادالدوله به بريدن پارچه و دوختن جامه براى خود و خانواده اش نياز پيدا كرد. به او گفتند: اينجا خياط ورزيده اى است كه معروف به ديندارى و نيكى است و براى ابن ياقوت جامه مى دوخته است ولى كر است و هيچ چيز نمى شنود. دستور داد احضارش كردند، هنگامى كه آمد ترس و بيم داشت و چون او را پيش عمادالدوله بردند با او سخن گفت: كه مى خواهم براى ما جامه هايى چنين و چنان بدوزى. خياط شروع به لرزيدن كرد و زبانش بند آمد و گفت: اى مولاى من به خدا سوگند چيزى جز چهار صندوق از ابن ياقوت پيش من نيست، سخن دشمنانم را در مورد من مپذير. عمادالدوله شگفت كرد و فرمان داد صندوقها را آوردند، همه ى آنها را انباشته از زر و زيور و گوهر يافت كه امانت ابن ياقوت بود. ضمن شرح جمله «اذا تغير السلطان تغير الزمان»، «چون سلطان دگرگون شود، روزگار دگرگون مى شود»، چنين آورده است: در كتابهاى ايرانيان چنين آمده است كه انوشيروان همه ى كارگزاران منطقه ى سواد را جمع كرد. انوشيروان مرواريدى درشت در دست داشت كه آن را مى گرداند و به ايشان گفت: چه چيزى در برداشت حاصل زيان بخش تر است و آن را بيشتر از ميان مى برد، هر يك از شما آنچه را كه من در دل دارم بگويد، اين مرواريد را در دهانش مى نهم. برخى گفتند قطع آبيارى، برخى گفتند نيامدن باران، برخى گفتند بسيارى باد جنوب و نبودن باد شمال. انوشيروان به وزير خويش گفت: تو بگو كه گمانم چنين است كه عقل تو معادل عقل همه رعيت يا افزون از آن است. او گفت: دگرگون شدن انديشه ى پادشاه در باره ى رعيت و انديشه ى ظلم و ستم بر آنان. انوشيروان گفت: درود خدا بر پدرت، به سبب اين عقل و خرد تو است كه پدران و نياكانم تو را به اين منزلت رسانده اند و مرواريد را در دهان او نهاد. ضمن شرح جمله اى كه اميرالمومنين فرموده است زنان را به طمع ميندازيد كه ياراى شفاعت براى ديگران پيدا كنند، اين داستان را آورده است: زبير بن بكار روايت كرده است كه چون موسى عباسى [موسى كه مشهور به هادى است متولد به سال 144 و درگذشته به سال 170 هجرى است و مدت خلافت او پانزده ماه است و با دسيسه ى مادرش كشته شده است! به زركلى، الاعلام، جلد هشتم، ص 279 مراجعه فرماييد. م. به خلافت رسيد، مادرش خيزران در امور بسيارى سخن مى گفت: و در مورد حوايج مردم شفاعت مى كرد، موسى هم با هر چه كه او مى خواست، موافقت مى كرد. چون چهار ماه از خلافت او گذشت، مردم بر در خانه ى مادرش جمع مى شدند و به او طمع مى بستند و چنان بود كه هر بامداد گروههايى بر در خانه ى خيزران گرد مى آمدند، تا آنكه روزى در موردى با موسى سخن گفت كه راهى براى برآوردن خواسته اش نبود. موسى براى مادرش دليلى آورد، ولى او گفت: چاره اى از برآوردن اين خواسته ى من نيست. موسى گفت: انجام نخواهد داد. خيزران گفت: من برآوردن اين حاجت را براى عبدالله بن مالك تضمين كرده ام. موسى خشمگين شد و گفت: اى واى بر من از دست اين پسر زن بد كاره، دانستم كه او اين كار را مى خواهد به خدا سوگند نه براى تو و نه براى او اين كار را نخواهم كرد. خيزران گفت: به خدا سوگند از اين پس هرگز حاجتى از تو نخواهم خواست. موسى گفت: به خدا سوگند كه هيچ اهميت نمى دهم. خيزران خشمگين برخاست، موسى گفت: بر جاى خود بايست و سخن مرا گوش كن، به خدا سوگند من از خويشاوندى خود با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برى خواهم بود كه اگر به من خبر برسد كسى از ويژگان و فرماندهان سپاه و دبيران و خدمت كارانم بر در خانه ى تو آمده اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نكنم، اينك هر كس كه مى خواهد چنين كند. آخر تجمع هر بامداد اين گروهها بر در خانه ى تو چه معنى دارد، مگر تو دوكدانى ندارى كه سرگرمت كند، مگر قرآنى ندارى كه تو را تذكر دهد، مگر خانه اى ندارى كه تو را محفوظ بدارد، هان برحذر باش كه ديگر دهانت را براى حاجت مسلمانان يا كافرى ذمى نگشايى. خيزران برگشت و نمى انديشيد كه چه مى كند ولى ديگر تا هنگام مرگ موسى هيچ سخنى نه تلخ ونه شيرين با او نگفت. ]ضمن شرح اين جمله كه فرموده است «فان المراه ريحانه و ليست بقهرمانه» «همانا زن گل بهارى است و پهلوان نيست» ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده است: اين سخن را حجاج بن يوسف ثقفى اقتباس كرده و به وليد بن عبدالملك گفته است، ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار مى گويد: حجاج نخستين بارى كه از عراق به شام آمد در حالى كه عمامه اى سياه بر سر و زره بر تن و كمانى عربى [در متن و هم در چاپ سنگى تهران به صورت «فرس» است و ظاهرا «قوس » صحيح است به قرينه تيردان. م. و تيردانى همراه داشت، پيش وليد وارد شد. ام البنين دختر عبدالعزيزبن مروان كه همسر وليد بود نگران شد و به وليد پيام فرستاد كه اين عرب تمام مسلح كيست كه پيش توست و حال آنكه تو فقط پيراهن بر تن دارى؟ وليد پيام داد كه اين حجاج است. ام البنين فرستاده را پيش او برگرداند و او را به وليد گفت: ام البنين مى گويد به خدا سوگند اگر ملك الموت با تو خلوت كند، براى من خوشتر از آن است كه حجاج. وليد كه با حجاج شوخى مى كرد اين سخن را به او گفت. حجاج گفت اى اميرالمومنين شوخى كردن و خوش منشى با زنان را با سخنان ياوه بگذران كه زن گل بهارى است و پهلوان نيست و زنان را بر راز خود و چگونگى ستيز و حيله گرى با دشمنان آگاه مساز. چون وليد پيش ام البنين رفت در حالى كه با او شوخى مى كرد، سخن حجاج را براى او نقل كرد. ام البنين گفت: اى اميرالمومنين خواسته ى من اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا براى سلام پيش من آيد. وليد چنان كرد و فردا حجاج آمد. ام البنين نخست مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد و حجاج همچنان برپاى ايستاده بود، سپس ام البنين اجازه داد و او را به حضور پذيرفت و گفت: آيا تو هستى كه به سبب كشتن عبدالله بن زبير و پسر اشعث به اميرالمومنين منت مى نهى! همانا به خدا سوگند اگر خدا نمى دانست كه تو بدترين آفريده اويى تو را به سنگ باران كردن كعبه و به كشتن پسر اسماء ذات النطاقين كه نخستين مولود مسلمانان در مدينه بوده است، گرفتار نمى فرمود. اما اينكه اميرالمومنين را از شوخى كردن و خوش منشى با زنان و برآوردن لذتها و خواسته هايش منع كرده اى، اگر قرار باشد زنان از كسى چون تو اندوه زدايى كنند، چه درست گفته اى و بايد سخنت را پذيرفت ولى اگر قرار باشد از كسى چون او اندوه بزدايند، نبايد هرگز سخنت را بپذيرد. همانا به خدا سوگند در آن هنگامى كه تو در سخت ترين حالت بودى و نيزه هاى ايشان بر تو سايه افكنده بود و ستيز و جنگ ايشان تو را برجاى داشته بود، زنان اميرالمومنين از مصرف عطر گيسوهاى خود كاستند و آن را براى پرداخت حقوق سواران و سپاهيان شام فروختند و اميرالمومنين براى آنان محبوب تر از پسران و پدران ايشان بود و خداوند تو را از دشمن اميرالمومنين به سبب محبت ايشان بر او نجات داد. خداى بكشد آن كسى را كه هنگامى كه نيزه غزاله را- نام يكى از زنان خارجى- ميان شانه هايت ديد، چنين سرود: «نسبت به من شيرى و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ ماده خاكسترى رنگى كه از صداى سوت مى گريزد.» ]برخيز و برو، حجاج برخاست و رفت. ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام در اين نامه فرموده است «عشيره ى خود را گرامى بدار كه آنان بال و پرتو هستند.»، اين داستان را آورده است: ابوعبيدالله محمد بن موسى بن عمران مرزبانى روايت كرده است كه وليد بن جابر بن ظالم طايى [ابن اثير در اسد الغابه جلد پنجم، صفحه ى 89 نام وليد را آورده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى او عهدنامه يى صادر فرموده است كه در قبيله آنان محفوظ است. م. از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و مسلمان شد و سپس در زمره ى ياران على عليه السلام درآمد و در جنگ صفين شركت كرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود او پس از استقرار حكومت براى معاويه، پيش او آمد. معاويه او را نمى شناخت، وليد همراه ديگر مردم پيش معاويه آمده بود و چون نوبت او شد، معاويه از او خواست نسب خويش را بگويد. چون نسب خود را گفت و خويش را معرفى كرد، معاويه گفت: تو همان مرد شب هرير هستى؟ گفت: آرى، معاويه گفت: به خدا سوگند هنوز آواى رجزى كه تو در آن شب، صداى تو از همه ى صداهاى مردم بلندتر بود و چنين مى خواندى. «پدر و مادرم فدايتان باد سخت حمله كنيد كه حكومت فردا از آن كسى است كه پيروز شود، اين پسر عموى مصطفى و شخص برگزيده اى است كه همه سران عرب در بلندى رتبه او سرگشته اند. و چون نسب او بيان شود، هيچ عيب و ننگى ندارد، نخستين كسى است كه نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزديك ساخته است». ]وليد گفت: آرى من اين رجز را خواندم. معاويه گفت: به چه سبب گفتى؟ گفت: بدين سبب كه ما در خدمت مردى بوديم كه هيچ خصلتى كه موجب خلافت و هيچ فضيلتى كه موجب تقدم باشد نبود مگر اينكه همه اش در او جمع بود. او نخستين كسى بود كه مسلمان شد و دانش او از همگان بيشتر و بردباريش بر همه افزون بود، از همه ى سواران گزيده پيشى مى گرفت و به گرد او نمى رسيدند، بر آرمان خود مى رسيد و بيم لغزش او نمى رفت، راه هدايت را روشن ساخت و پرتوش كاستى نپذيرفت و راه ميانه و راست را پيمود و آثارش كهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حكومت را به هر يك از بندگان خويش كه خواست محول فرمود ما هم چون ديگر مسلمانان در آن حكومت در آمديم و دست از حلقه طاعت بيرون نكشيديم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تيره نكرديم. با آنچه كه از ما براى تو ظاهر شد، بايد بدانى كه دلهاى ما به دست خداوند است و خدا بيش از تو مالك دلهاى ماست، اينك صفاى ما را بپذير و از كدورت ها در گذر و كينه هاى پوشيده را برمينگيز كه آتش با آتش زنه افروخته مى شود. معاويه گفت: اى مرد طايى گويا مرا با اوباش عراق كه اهل نفاق و معدن ستيز هستند تهديد مى كنى. وليد گفت: اى معاويه به هر حال همان عراقيها بودند كه موجب شدند آب دهانت از بيم به گلويت بگيرد و تو را چنان در تنگنا افكندند و از شاهراه بيرون راندند كه به ناچار از دست آنان به قرآنها پناه بردى و در حالى كه كسى را به قرآن فرامى خواندى كه او به قرآن تصديق داشت و تو آن را تكذيب مى كردى و او به قرآن ايمان داشت و تو به آن كافر بودى و از تاويل قرآن چيزهايى را مى شناخت كه تو منكرش بودى. معاويه خشمگين شد و به اطرافيان خود نگريست و ديد كه بيشتر و بلكه عموم ايشان از افراد قبيله مضر هستند و تنى چند از يمانيان حضور دارند. معاويه به وليد گفت: اى خائن بدبخت چنين مى پندارم كه اين آخرين سخنى بود كه بر زبان آوردى، در اين هنگام عفير بن سيف بن ذى يزن كه بر درگاه معاويه بود و از مقصود و مراد معاويه و ايستادگى وليد آگاه شد ترسيد كه معاويه او را بكشد، اين بود كه وارد شد و روى به يمانيان كرد و گفت: روهايتان سياه باد با اين زبونى و اندكى، بينى هايتان بريده و چهره هايتان دژم باد و خداوند اين بينى را از بن بريده دارد. سپس به معاويه نگريست و گفت: اى معاويه به خدا سوگند من اين سخن را به سبب محبت به عراقيان يا گرايش به ايشان نمى گويم ولى به هر حال حميت خشم را از ميان مى برد، من در گذشته- ديروز- تو را ديدم كه با آن مرد ربيعى- يعنى صعصعه بن صوحان سخن مى گفتى و حال آنكه او در نظر تو داراى جرمى بيشتر از اين بود و دل تو را بيشتر ريش كرده بود و در برشمردن صفات ناپسند تو و دشمنى با تو و شركت بيشتر در جنگ با تو كوشاتر بود، او را زنده نگه داشتى و آزاد كردى و اينك به پندار خودت براى بى ارزش كردن جماعت ما تصميم به كشتن اين گرفته اى و ما اين چنين تلخ و شيرين را تحمل نمى كنيم. وانگهى به جان خودم سوگند كه اگر قحطانيان تو را به قوم خودت وامى گذاشتند- يارى نمى دادند- بدون ترديد زبون و گمنام مى شدى و تيزى شمشيرت كند و تخت تو واژگون مى شد. اينك برجاى باش و ما را با همه ى بى ادبى كه در ماست تحمل كن تا سركشى افراد ما براى تو آسان شود و افراد رمنده ى ما براى تو آرام گيرند، كه ما در برابر زبونى دوستى نمى كنيم و ياراى نوشيدنى جام خوارى را نداريم و سخن چينى و فتنه انگيزى را تحمل نمى كنيم و از خشم در نمى گذريم. معاويه گفت: آرى كه خشم شيطان است، آسوده باش كه ما نسبت به دوست تو ناخوشايندى انجام نخواهيم داد و خشمى درباره ى او به كار نمى بنديم و حرمتى از او نمى شكنيم، او را با خود ببر و چنين نخواهد بود كه بردبارى ما ديگران را فراگيرد و شامل حال او نشود. عفير دست وليد را گرفت و او را به خانه خويش برد و گفت: به خدا سوگند تو بايد با اموال بيشترى از معدى كه از معاويه دريافت كرده است به ديار خويش برگردى. عفير همه ى يمانيانى را كه در دمشق بودند، جمع كرد و مقرر داشت كه هر مردى دو دينار بر مقرريش افزوده شود و آن مبلغ به چهار هزار دينار رسيد. عفير آن مبلغ را به سرعت از بيت المال گرفت و به وليد بن جابر داد و او را به عراق گسيل داشت. [در نامه ى شماره ى 32 كه براى معاويه نوشته شده است هيچ مطلب تاريخى طرح نشده است و ابن ابى الحديد به آوردن چند نامه ديگر از اميرالمومنين على عليه السلام به معاويه و پاسخ آن بسنده كرده است. ]