شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

محمدبن حبيب

[محمد بن حبيب از دانشمندان قرن سوم و در گذشته به سال 245 در سامراء است او به ابن حبيب و محبرى هم معروف است. چند كتاب او، از جمله المحبر چاپ شده است. به زركلى، الاعلام، جلد ششم، صفحه ى 307 مراجعه فرماييد. م. در امالى خود روايت مى كند كه حسن عليه السلام پانزده بار پياده حج گزارد، در حالى كه اسبهاى يدك همراه او برده مى شد و دو بار همه ى مال خود را بخشيد و سه بار ديگر مال خود را با خداى متعال قسمت فرمود و چنان بود كه كفش و موزه خود را هم يكى را مى بخشيد و يكى را نگه مى داشت.
]

و همين ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه حسن عليه السلام به شاعرى چيزى عطا فرمود. مردى از همنشينانش گفت: سبحان الله! به شاعرى كه نسبت به خدا عصيان مى ورزد و بهتان مى سرايد عطا مى كنى؟ فرمود: اى بنده خدا بهترين موردى كه از مال خود ببخشى موردى است كه با آن آبروى خويش را حفظ كنى وانگهى از راههاى جستجوى خير، خوددارى و پرهيز كردن از شر است.

محمد بن حبيب همچنين روايت مى كند كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است نخستين زبونى كه بر عرب رسيد، مرگ حسين عليه السلام بود.

ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه چهار بار به حسن عليه السلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است: مكرر مسموم شده ام ولى هيچ بار به چنين سختى نبوده است. حسين عليه السلام به او گفت: به من بگو چه كسى بر تو نوشانيده است؟ فرمود: بگويم كه او را بكشى؟ گفت: آرى. فرمود: خبرت نمى دهم كه اگر همانى است كه خود گمان مى برم، خداوند انتقامى سخت تر خواهد گرفت و اگر نه دوست نمى دارم بى گناهى براى من كشته شود.

ابوالحسن مدائنى همچنين مى گويد: معاويه ابن عباس را در مكه ديد و به او گفت: شگفتا از مرگ حسن كه با نوشيدن جرعه اى از آب چاه رومه

[چاه رومه نام چاهى در مدينه كه عثمان آن را حفر كرده يا از مردى يهودى خريده و وقف كرده است. به ابن منظور، لسان العرب و ترجمه ى نهايه الارب جلد پنجم صفحه ى 12 مراجعه فرماييد. م. بيمار شد و درگذشت! ابن عباس خاموش ماند. معاويه گفت: خدايت اندوهگين و بدحال مداراد. ابن عباس گفت: تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بدحال نمى دارد! معاويه فرمان داد صد هزار درهم به او پرداخت شود! ]

[به راستى اين خوشامد گويى از ستمگرى چون معاويه درد انگيز است «و ما يومن اكثر هم بالله الا و هم مشركون»، «لبئس المولى و لبئس العشير» صدق الله العلى العظيم، «يك نكته در اين معنى گفتيم و همين باشد» م.
]

همچنين ابوالحسن مدائنى مى گويد: نخستين كسى كه خبر مرگ حسن عليه السلام را در بصره داد، عبدالله بن سلمه بود كه آن را به زياد بن ابيه گفت. حكم بن العاص ثقفى آن خبر را اعلان كرد و مردم گريستند. در آن هنگام ابوبكره

[ابوبكره برادر مادرى زياد بن ابيه است. او در جنگ طائف از حصار آن شهر فرود آمد و تسليم پيامبر (ص) گشت و مسلمان شد. او به سال 51 يا 52 در بصره در گذشت. به ابن اثير، اسدالغابه جلد پنجم، صفحه ى 151 مراجعه فرماييد. م. بيمار و بسترى بود و چون شيون مردم را شنيد پرسيد چه خبر است؟ همسرش ميسه دختر سخام ثقفى گفت: حسن بن على مرده است و سپاس خداى را كه مردم را از او راحت ساخت. ابوبكره گفت: اى واى بر تو، خاموش باش، كه خداوند او را از شر بسيارى آسوده ساخت و مردم با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند، خداوند حسن را رحمت فرمايد.
]

ابوالحسن مدائنى مى گويد: رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بيماريش چهل روز طول كشيد و عمرش چهل و هفت سال بود. معاويه، زهرى براى جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد و به او پيام داد: اگر حسن را با اين زهر بكشى، صد هزار درهم براى تو خواهد بود و ترا به همسرى پسرم يزيد درمى آورم. چون حسن عليه السلام درگذشت آن مال را به جعده داد ولى او را به همسرى يزيد در نياورد و گفت: بيم دارم به پسر من هم همانگونه كه نسبت به پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتار كردى، رفتار كنى. ابوجعفر محمد بن حبيب از قول مسيب بن نجيه

[شيخ طوسى در كتاب رجال خويش او را از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام آورده است. نام پدرش به صورت نجبه و نجيه ثبت شده است. به اختيار معرفه الرجال، صفحه ى 69 مراجعه فرماييد. م. نقل مى كند كه مى گفته است: شنيدم اميرالمومنين على عليه السلام مى گفت: مى خواهم درباره ى خود و افراد خانواده ام با شما سخن بگويم. عبدالله، برادرزاده ام اهل بازى و بخشندگى است. حسن، جوانمردى از جوانمردان بزرگوار قريش و سفره دار است و اگر كار دشوار هم شود، در جنگ براى شما كارى انجام نخواهد داد، اما من و حسين ما از شماييم و شما از ما هستيد.
]

محمد بن حبيب مى گويد، ابن عباس روايت كرده و گفته است: پس از سال جماعت، حسن بن على عليه السلام پيش معاويه رفت كه در مجلسى تنگ و پر ازدحام نشسته بود و حسن عليه السلام پايين پاى معاويه نشست. معاويه نخست آنچه مى خواست بگويد گفت و سپس گفت: شگفتا از عايشه كه مى پندارد من در منصبى كه شايسته ى آن نيستم قرار گرفته ام و اين خلافت حق من نيست، خدايش بيامرزد او را با اين موضوع چه كار است. در اين خلافت پدر اين شخص كه در اين جا نشسته است، با من ستيز كرد و حال آنكه خداوند او را پيش خود برد. حسن فرمود: اى معاويه به نظر تو اين كار شگفتى است؟ گفت: آرى به خدا سوگند، فرمود: آيا ترا به كارى كه از اين شگفت تر است خبر بدهم؟ گفت: آرى، آن چيست؟فرمود: اين كه تو در صدر مجلس بنشينى و من كنار پاى تو نشسته باشم. معاويه خنديد و گفت: اى برادرزاده شنيده ام وام دارى. فرمود: آرى كه وام دارم. معاويه پرسيد: چه مبلغ؟ فرمود: صد هزار. معاويه گفت: دستور داديم سيصد هزار پرداخت شود، صد هزار براى وام تو و صد هزار كه ميان افراد خانواده ات پخش كنى و صد هزار مخصوص خودت اينك با احترام برخيز و صله خويش را دريافت كن. چون حسن عليه السلام از مجلس بيرون رفت، يزيد بن معاويه به پدرش گفت: به خدا سوگند هرگز نديده بودم كه مردى با تو چنين برخورد كند كه او برخورد كرد و فرمان دهى سيصد هزار به او بپردازند. معاويه گفت: پسركم، اين حق، حق ايشان است و هر كس از ايشان كه پيش تو آمد، بر او ريخت و پاش كن.

همچنين محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام فرموده است: حسن چندان ازدواج كرده و طلاق داده است كه مى ترسم دشمنى برانگيزد. محمد بن حبيب مى گويد: هرگاه حسن عليه السلام مى خواست يكى از زنان خود را طلاق دهد، كنارش مى نشست و مى فرمود آيا اگر چنين و چنان چيزى به تو بدهم خشنود مى شوى؟ آن زن يا مى گفت چيزى نمى خواهم يا مى گفت آرى و حسن عليه السلام مى گفت آن براى تو فراهم است و چون از كنار او برمى خاست و مى رفت آنچه را كه نام برده بود، همراه طلاق نامه اش براى او مى فرستاد.

ابوالحسن مدائنى مى گويد: حسن بن على عليه السلام، هند دختر سهيل بن عمرو را به همسرى خود گرفت و چنان بود كه هند پيش از آن همسر عبدالله بن عامر بن كريز بود و چون عبدالله او را طلاق داد، معاويه براى ابوهريره نوشت تا از او براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند. حسن عليه السلام، ابوهريره را ديد و پرسيد: كجا مى روى؟ گفت: به خواستگارى هند دختر سهيل بن عمرو براى يزيد بن معاويه مى روم. حسن عليه السلام فرمود: براى من از او خواستگارى كن. ابوهريره پيش هند رفت و موضوع را گفت. هند گفت: تو از آن دو يكى را براى من انتخاب كن. ابوهريره گفت: حسن را براى تو انتخاب مى كنم و او به ازدواج امام حسن درآمد. عبدالله بن عامر پس از آن به مدينه آمد و به حسن عليه السلام گفت: مرا پيش هند امانتى است، امام حسن او را همراه خود به خانه برد. هند آمد و مقابل عبدالله نشست. عبدالله بن عامر را به حال خود و جدايى از هند سخت رقت آمد. حسن فرمود: اگر مى خواهى از او براى تو جدا شوم؟ كه خيال نمى كنم براى خودتان محللى بهتر از من بيابيد. عبدالله گفت: نه و سپس به هند گفت: آن وديعه مرا بياور. هند دو سبد كوچك را كه محتوى گوهر بود آورد. عبدالله آن دو را گشود و از يكى از آنها مشتى گوهر برداشت و سبد ديگرى را براى هند گذاشت. هند پيش از آنكه همسر عبدالله بن عامر بشود، همسر عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بود. هند مى گفته است: سرور همه شوهران من حسن و بخشنده تر ايشان عبدالله بن عامر و محبوب ترين آنان در نظر من عبدالرحمن بن عتاب بودند.

ابوالحسن مدائنى همچنين روايت مى كند كه حسن عليه السلام با حفصه دختر عبدالرحمن بن ابى بكر ازدواج كرد. منذر بن زبير كه در هواى حفصه بود، چيزى درباره ى او به حسن عليه السلام گفت و امام حسن او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد، حفصه نپذيرفت و گفت: او مرا شهره ساخت. عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگارى كرد كه پذيرفت. باز منذر چيزى درباره ى عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد. به حفصه گفته شد، تقاضايش را بپذير، گفت: نه، به خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد و حال آن كه او دوبار با من چنين كرده است، نه به خدا سوگند كه او هرگز مرا در خانه ى خود نخواهد ديد.

مدائنى از جويريه بن اسماء نقل مى كند كه مى گفته است: چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود و جنازه را بيرون آوردند، مروان بن حكم گوشه ى تابوت را بر دوش گرفت. امام حسين عليه السلام به مروان گفت: امروز جنازه او را بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز او را خشمگين مى ساختى و جرعه كين بر او مى نوشاندى مروان گفت: آرى، اين كار را نسبت به كسى انجام مى دادم كه در بردبارى همسنگ كوهها بود.

مدائنى از يحيى بن زكريا از هشام بن عروه نقل مى كند كه حسن عليه السلام به هنگام مرگ خويش فرمود: مرا كنار مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خاك بسپريد، مگر آنكه بيم فتنه و شر داشته باشيد. چون خواستند چنان كنند، مروان بن حكم گفت: هرگز، نبايد عثمان در حش كوكب- نام جايى كنار گورستان بقيع- به خاك سپرده شود و حسن آنجا، بنى هاشم و بنى اميه جمع شدند، گروهى بنى هاشم و گروهى ديگر بنى اميه را يارى دادند و سلاح آوردند. ابوهريره به مروان گفت: آيا بايد از دفن حسن كنار مرقد پيامبر جلوگيرى شود و حال آنكه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود «حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت اند». مروان گفت: دست از ما بدار كه حديث پيامبر از آن هنگام كه غير تو و ابوسعيد خدرى كسى ديگر آن را در حفظ ندارد، ضايع شده است و تو خود به هنگام جنگ خيبر مسلمان شده اى. ابوهريره گفت: راست مى گويى، من هنگام جنگ خيبر مسلمان شدم ولى همواره ملازم پيامبر بودم و از آن حضرت جدا نمى شدم و همواره و با اهتمام از او سوال مى كردم تا آنجا كه دانستم آن حضرت چه كسانى را دوست و چه كسانى را دشمن مى دارد و چه كسانى را مقرب فرموده و چه كسانى را رانده است و فضيلت چه كسى را قبول و از آن چه كسى را نفى كرده است و براى چه كسى دعا و براى چه كسى نفرين فرموده است. چون عايشه مردان و سلاح را ديد و ترسيد كه شر و فتنه ميان ايشان بزرگ و منجر به خون ريزى شود! گفت: خانه، خانه ى من است و اجازه نمى دهم هيچ كس آنجا به خاك سپرده شود، حسين عليه السلام هم بجز دفن برادرش كنار مرقد جدش، چيزى ديگر را نمى پذيرفت، محمد بن حنفيه گفت: اى برادر اگر حسن عليه السلام بدون قيد و شرطى وصيت كرده بود كه او را اينجا دفن كنيم تا پاى جان و مرگ مى ايستاديم و همين جا او را به خاك مى سپرديم، ولى او استثنا كرد و فرمود «مگر آن كه از شر و فتنه بترسيد» و چه شر و فتنه اى سخت تر از آنچه هم اكنون در آن هستيم ديده مى شود و حسن عليه السلام را در بقيع به خاك سپردند.

ابوالحسن مدائنى مى گويد: خبر سوگ حسن عليه السلام پس از دو شبانه روز از مدينه به بصره رسيد. جارود بن ابى سبره

[آيا اين شخص همان جارود بن ابى بشر است كه شيخ طوسى در كتاب رجال خود صفحه 67 او را از اصحاب حضرت امام حسن شمرده است؟ م. در اين باره چنين سروده است:
]

هر گاه شرى است در يك شبانروز خبرش مى رسد و حال آنكه اگر خيرى است چهار شبانروزه مى رسد، گويى هر گاه پيك شر با خبرى سخت و بد به سوى ما مى آيد با شتاب بيشترى راه مى پيمايد.

ابوالحسن مدائنى همچنين روايت مى كند كه پس از صلح امام حسن عليه السلام با معاويه و آمدن معاويه به كوفه، گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند. معاويه به امام حسن عليه السلام پيام فرستاد و تقاضا كرد كه به جنگ خوارج برود. امام حسن فرمود: سبحان الله! من جنگ با تو را كه براى من حلال است، براى صلاح حال امت و الفت ميان ايشان رها كردم، اينك چنين مى پندارى كه حاضرم با تو و براى خاطر تو با كسى جنگ كنم. معاويه براى مردم كوفه سخنرانى كرد و گفت: اى مردم كوفه! آيا مى پنداريد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم، نه كه خود مى دانستم شما نماز مى گزاريد و زكات مى پردازيد و به حج مى رويد، بلكه براى آن با شما جنگ كردم كه بر شما و گردنهاى شما فرمان روايى كنم و خداوند اين را به من ارزانى داشت هر چند كه شما ناخوش مى داريد. همانا هر مال و جانى كه در اين فتنه از ميان رفته است، رايگان و بر هدر شده است و هر شرطى كه كرده ام زير پا مى نهم و مردم را جز سه چيز به صلاح نمى آورد، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خويش و گسيل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمين او كه اگر با آنان جنگ نكنيد آنان با شما جنگ خواهند كرد و از منبر فرود آمد.

مدائنى مى گويد: مسيب بن نجيه به امام حسن گفت: شگفتى من از تو پايان نمى پذيرد كه با معاويه بيعت كردى در حالى كه چهل هزار سپاهى با تو بودند و از او براى خود عهد و پيمان استوار و آشكارى نگرفتى و تعهدى ميان خودش و تو كرد و اينك شنيدى كه چه گفت. به خدا سوگند كه از اين سخنان كسى جز تو را اراده نكرد، امام حسن به مسيب فرمود: عقيده ات چيست؟ گفت: اينكه به حال نخست برگردى كه او پيمان ميان خود و تو را شكسته است. فرمود: اى مسيب من اين كار را براى دنيا نكردم كه معاويه به هنگام جنگ و رويارويى پايدارتر و شكيباتر از من نيست، بلكه مصلحت شما را اراده كردم و اينكه از ريختن خون يكديگر دست بداريد، اينك به قضاى پروردگار خشنود باشيد تا نيكو كارتان آسوده باشد و از ستم تبهكارى- چون معاويه- خلاصى پيش آيد.

مدائنى مى گويد: عبيده بن عمرو كندى به حضور امام حسن عليه السلام آمد، عبيده كه همراه قيس بن سعد بن عباده بود، ضربه شمشيرى بر چهره اش خورده بود، امام حسن پرسيد: اين زخم كه بر چهره ات مى بينم چيست؟ گفت: هنگامى كه همراه قيس بودم چنين شد. در اين هنگام حجر بن عدى به امام حسن نگريست و گفت: دوست مى دارم تو پيش از اين مرده بودى و چنين كارى صورت نمى گرفت كه ما بر خلاف ميل خود و اندوهگين برگشتيم و دشمنان شاد و با آنچه كه دوست مى دارند، برگشتند. چهره امام حسن گرفته شد، امام حسين عليه السلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدى نگريست و او خاموش شد. آن گاه امام حسن عليه السلام فرمود: اى حجر همه مردم آنچه را كه تو دوست مى دارى، دوست ندارند و عقيده آنان همچون عقيده تو نيست و آنچه كه من كردم فقط براى اين بود كه تو- و امثال تو- باقى بمانيد و خداوند هر روز در شانى است.

مدائنى مى گويد: سفيان بن ابى ليلى نهدى پيش امام حسن آمد و گفت: سلام بر تو اى زبون كننده مومنان! امام حسن فرمود: بنشين خدايت رحمت كناد، براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم موضوع پادشاهى بنى اميه آشكار شد و در خواب چنين ديد كه آنان يكى پس از ديگرى بر منبر او فرامى روند و اين كار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در اين باره آيتى از قرآن نازل كرد و خطاب به پيامبر چنين فرمود: «و آن خوابى را كه به تو نموديم جز براى آزمايش مردمان قرار نداديم و آن درخت نفرين شده در قرآن.»

[آيه 60 سوره ى هفدهم. و از پدرم على كه رحمت خدا بر او باد شنيدم كه مى فرمود: به زودى خلافت اين امت را مردى فراخ گلو و شكم گنده بر عهده خواهد گرفت. ]

[براى اطلاع بيشتر در اين موارد كه در كتابهاى تفسير و تاريخ اهل سنت آمده است به كتاب السبعه من السلف تاليف ارزنده استاد سيدمرتضى حسينى فيروز آبادى صفحات 201 -206 مراجعه فرماييد. م. پرسيدم او كيست؟ فرمود: معاويه است و پدرم به من گفت: قرآن از پادشاهى بنى اميه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال مى فرمايد «شب قدر بهتر از هزار ماه است» و افزود كه اين هزار ماه مدت پادشاهى بنى اميه است. ]

[براى اطلاع بيشتر در اين موارد كه در كتابهاى تفسير و تاريخ اهل سنت آمده است به كتاب السبعه من السلف تاليف ارزنده استاد سيدمرتضى حسينى فيروز آبادى صفحات 201 -206 مراجعه فرماييد. م. مدائنى مى گويد: چون سال صلح فرارسيد، امام حسن عليه السلام چند روزى در كوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدينه شد. مسيب بن نجيه فزارى و ظبيان بن عماره ليثى براى توديع با او رفتند، امام حسن فرمود: سپاس خداوندى را كه بر فرمان خود چيره است، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را كه كائن است، جلوگيرى كنند نمى توانند. امام حسين عليه السلام فرمود: من آنچه را كه صورت گرفت، خوش نمى داشتم و آسايش و خوشى من همان ادامه راه پدرم بود، تا آنكه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت كردم در حالى كه گويى تيغا بينى مرا مى برد. مسيب گفت: به خدا سوگند اين كار بر ما دشوار نيست كه به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستى ما خواهند بود ولى بيم ما از آن است كه بر شما ستم شود و عهد شما را بشكنند. امام حسين فرمود: اى مسيب ما مى دانيم كه تو نسبت به ما محبت دارى و امام حسن فرمود: از پدرم شنيدم كه مى فرمود از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم فرمود: «هركس هر قومى را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود.» مسيب و ظبيان هر دو از امام حسن عليه السلام خواستند كه از تصميم خود برگردد فرمود: راهى براى اين نيست و فرداى آن روز از كوفه حركت كرد و چون به ناحيه ى دير هند رسيد به كوفه نگريست و به اين بيت تمثل جست، «چنان نيست كه با دلتنگى از خانه ى يارانم دورى گزينم كه آنان از عهد و پيمان من پاسدارى مى كنند» و سپس به مدينه رفت.
]

مدائنى مى گويد: پس از آنكه امام حسن كوفه را ترك كرد، معاويه به وليد بن عقبه كه قبلا اشعارى در تحريض معاويه به خون خواهى عثمان سروده و ضمن آن گفته بود «از جاى تكان نمى خورى و وامانده اى»، گفت: اى ابووهب آيا از جاى جنبيدم؟ گفت: آرى و برترى جستى.

مدائنى از ابراهيم بن محمد از زيد بن اسلم نقل مى كند كه مى گفته است: مردى در مدينه به حضور امام حسن عليه السلام رسيد، نامه اى در دست امام بود، آن مرد پرسيد: اين نامه چيست؟ فرمود: نامه معاويه است و در آن بيم داده كه فلان كار را انجام خواهد داد. آن مرد گفت: تو كه توان داشتى چرا ايستادگى نكردى؟ حسن عليه السلام فرمود: آرى، ولى بيم آن داشتم كه روز قيامت هفتاد يا هشتاد هزار كشته در حالى كه از رگهاى ايشان خون بيرون جهد پيش خداى دادخواهى برند كه خونشان به چه سبب ريخته شده است!

مدائنى مى گويد: حصين بن منذر رقاشى

[گر چه در متن به صورت حصين آمده است ولى به نقل فيروز آبادى در قاموس كه سخن او حجت است و ضبط زركلى در الاعلام جلد دوم، صفحه ى 290 «حضين» است. او از سران قبيله ربيعه و پرچمدار اميرالمومنين عليه السلام در صفين بوده است، براى اطلاع بيشتر به الاعلام مراجعه فرماييد. م. مى گفته است، به خدا سوگند كه معاويه به هيچ يك از عهد خود نسبت به حسن (ع ) وفا نكرد. حجر بن عدى و يارانش را كشت و براى پسرش يزيد بيعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت.
]

مدائنى مى گويد: ابوالطفيل

[عامر بن واثله ليثى معروف به ابوالطفيل متولد سال اول يا سوم هجرى و درگذشته به سال يكصد و دهم از اصحاب برگزيده اميرالمومنين على عليه السلام است. به مرحوم محدث قمى (ره)، الكنى و الالقاب، جلد اول، صيدا، 1357 ق، صفحه ى 107 مراجعه فرماييد. روايت كرده و گفته است: امام حسن عليه السلام به يكى از وابستگان خود فرمود: آيا معاويه بن خديج را مى شناسى؟ گفت: آرى، فرمود: هرگاه او را ديدى به من بگو. هنگامى كه معاويه بن خديج از خانه عمرو بن حديث بيرون مى آمد، آن مرد او را ديد و به امام حسن گفت: اين است. امام حسن (ع)، معاويه بن خديج را خواست و به او فرمود: تو هستى كه پيش پسر هند جگر خواره، على را دشنام مى دهى! به خدا سوگند اگر كنار حوض كوثر برسى كه نخواهى رسيد، على را خواهى ديد كه دامن بر كمر زده و آستينهايش را بالا زده است و منافقان را از كنار حوض بيرون مى راند.
]

مدائنى مى گويد: اين خبر را قيس بن ربيع هم از بدر بن خليل از قول همان وابسته ى امام حسن عليه السلام نقل كرده است.

مدائنى همچنين مى گويد: سليمان بن ايوب از اسود بن قيس عبدى را براى ما نقل كرد كه مى گفته است، حسن عليه السلام روزى حبيب بن مسلمه

[حبيب بن مسلمه فهرى در گذشته به سال چهل و دوم هجرت از سرداران و مستشاران معروف معاويه است كه در كمتر از پنجاه سالگى در گذشته است. به اسد الغابه، ابن اثير جلد اول، صفحه ى 375 مراجعه فرماييد. م. را ديد و فرمود: اى حبيب چه راههاى بسيارى كه در غير اطاعت خدا پيموده اى. حبيب گفت: ولى راهى را كه به سوى پدرت پيمودم، اين چنين نبود، فرمود: آرى به خدا سوگند، ولى تو براى نعمت اندك و نابود شونده اين جهانى از معاويه پيروى كردى و هر چند او كارهاى اين جهانى تو را برپاى داشت ولى تو را از جهان ديگر فرونشاند و بر فرض كه كار بد انجام مى دهى اگر سخن نيكو بگويى، شايد در زمره ى آنان باشى كه خداوند فرموده است «كارى پسنديده و كارى ناپسند را در هم آميختند.» ]

[بخشى از آيه ى 102 سوره ى توبه. ولى تو چنانى كه خداوند فرموده است: «نه چنان است بلكه چرك گرفته و غالب شده بر دلهاى آنها آنچه كه كسب مى كردند.» ]

[آيه ى 14 سوره ى المطففين.
]

مدائنى مى گويد: زياد يكى از اصحاب امام حسن را كه نامش در امان نامه بود، تعقيب و جستجو مى كرد، امام حسن براى زياد چنين مرقوم فرمود: از حسن بن على به زياد، اما بعد، تو از امانى كه ما براى ياران خود گرفته ايم آگاهى، فلان كس براى من متذكر شده است كه تو متعرض او شده اى، دوست مى دارم كه چيزى جز خير به او عرضه مدارى. والسلام.

چون اين نامه به زياد رسيد و اين موضوع پس از آن بود كه معاويه، او را به پدر خود منسوب كرده بود، زياد از اينكه امام حسن او را به ابوسفيان نسبت نداده است، خشمگين شد و در پاسخ چنين نوشت:

از زياد بن ابى سفيان به حسن، اما بعد، نامه ات كه درباره ى تبهكارى كه شيعيان تبهكار تو و پدرت او را در پناه خود گرفته اند، نوشته بودى به من رسيد. به خدا سوگند كه در جستجوى او خواهم بود حتى اگر ميان پوست و گوشت تو باشد و همانا بهترين گوشتى از مردم كه دوست دارم آن را بخورم، گوشت تو و گروهى است كه تو از آنانى. والسلام.

چون امام حسن اين پاسخ را خواند، آن را براى معاويه فرستاد و چون معاويه آن را خواند، خشمگين شد و براى زياد چنين نوشت:

از معاويه بن ابى سفيان به زياد، اما بعد، تو را دو انديشه است، انديشه اى از ابوسفيان و انديشه اى از سميه، انديشه ى تو از ابوسفيان بردبارى و دورانديشى است و حال آنكه انديشه ات از سميه هرگز چنان نيست. حسن بن على كه بر او درود باد، براى من نوشته است متعرض يكى از يارانش شده اى. متعرض او مشو و من در آن باره براى تو اختيارى قرار نمى دهم. وانگهى حسن از كسانى نيست كه بتوان او را خوار و زبون شمرد، جاى شگفتى از نامه ى تو به اوست كه او را به پدرش يا مادرش نسبت نداده اى و اين موردى است كه جانب او را مى گيرم و حق را به او مى دهم. والسلام.

[ابن ابى الحديد، نامه ى حضرت امام حسن عليه السلام و پاسخ زياد را ضمن شرح نامه چهل و چهارم نهج البلاغه كه انشاالله تعالى پس از اين ترجمه خواهد شد با تفضيل بيشترى و تفاوتهايى آورده است كه ملاحظه خواهيد فرمود. م.
]

مى گويم- ابن ابى الحديد- در مجلس يكى از بزرگان كه من هم حضور داشتم، سخن در اين باره رفت كه على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام شرف يافته است. يكى از حاضران مجلس گفت: هرگز كه فاطمه عليهاالسلام به على عليه السلام شرف يافته است. ديگر حضار پس از آنكه منكر اين سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقيده ى خود را در اين مورد بگويم و توضيح دهم على يا فاطمه كدام يك افضل اند. من گفتم: اينكه كدام يك از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل كسى است كه مناقب بيشترى را از چيزهايى كه موجب فضيلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظاير آن، على افضل است و اگر منظور از افضل كسى باشد كه رتبه اش در پيشگاه خدا برتر است، باز هم على است، زيرا راى و عقيده ى ياران متاخر ما- معتزليان- بر اين قرار گرفته است كه على عليه السلام از ميان همه ى مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رتبه اش در پيشگاه خداوند برتر است و فاطمه عليهاالسلام با آنكه سرور همه ى زنان جهانيان است به هر حال بانويى از مسلمانان است. وانگهى حديث مرغ بريان

[موضوع حديث طير، طائر حديثى متواتر است كه در عموم آثار اهل سنت هم آمده است و براى اطلاع بيشتر از منابع آن به استاد بزرگوار سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى فضائل الخمسه من الصحاح السنه، جلد دوم، صفحات 189 -195 مراجعه فرماييد. م. دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام محبوب ترين خلق خدا در پيشگاه بارى تعالى است و فاطمه عليهاالسلام هم يكى از خلق خداوند است و آن چنانى كه محققان علم كلام تفسير كرده اند، منظور از محبوب ترين مردم در پيشگاه خداوند سبحان كسى است كه به روز رستاخيز پاداش او از همگان بيشتر و بزرگ تر است.
]

ولى اگر منظور از افضل شرافت نسبت و والا تبارى است، شك نيست كه فاطمه افضل است، زيرا پدرش سرور همه آدميان از گذشتگان و آيندگان است و ميان نياكان على عليه السلام هيچ كس نظير و مانند رسول خدا نيست و اگر منظور از فضيلت، شدت محبت و قرابت پيامبر است، بديهى است كه فاطمه افضل است كه دختر اوست و رسول خدا نسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه عليهاالسلام پاره ى تن رسول خداست و بدون هيچ شبهه اى دختر از لحاظ نسب نزديكتر از پسر عمو است.

اما سخن درباره ى اينكه كدام يك به ديگرى شرف يافته است، حقيقت موضوع چنين است كه اسباب شرف و برترى على عليه السلام بر مردم چند گونه است، بخشى از آن متعلق به فاطمه عليهاالسلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات الله عليه است و بخشى ديگر متعلق به خود على عليه السلام است. آنچه كه متعلق به خود على عليه السلام است، مسائلى چون شجاعت و پاكدامنى و بردبارى و قناعت و پسنديدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه كه متعلق به رسول خداست علم و دين و عبادت و پارسايى و خبر دادن از امور غيبى و پيشى گرفتن به اسلام است.

و آنچه وابسته به فاطمه عليهاالسلام است، موضوع ازدواج با اوست كه بدين گونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خويشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن اين است كه فرزندان و ذريه على از فاطمه در واقع ذريه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اجزايى از پيكر شريف و ذات آن حضرت بوده اند، كه فرزند از نطفه مرد و خون زن است كه جزئى از ذات پدر و مادر است و اين موضوع همواره در فرزند زادگان و نسلهاى آينده هم خواهد بود و اين است سخن و عقيده ى شرف يافتن على عليه السلام از پيوند با فاطمه عليهاالسلام.

اما شرف يافتن فاطمه از پيوند با على چنان است كه هر چند دختر سرور همه جهانيان بوده است ولى همسرى على بر او شرف ديگرى بر شرف نخست افزوده است. آيا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالك با ابوهريره در مى آورد، چنين شرف و بزرگى و جلالى را كه اينك داراست مى داشت؟ همچنين اگر ذريه زهرا از ابوهريره و انس بن مالك مى بودند، هرگز احوال ايشان در شرف به حال كنونى ايشان نمى رسيد.

ابوالحسن مدائنى مى گويد: امام حسن عليه السلام بسيار ازدواج كرده، با خوله دختر منظور بن زبان فزارى ازدواج كرد كه براى او حسن بن حسن را آورد. ام اسحاق دختر طلحه بن عبيدالله را به همسرى گرفت كه براى او پسرى آورد و او را طلحه نام نهاد.

[(از طلحه فرزند و نسلى باقى نمانده است. براى اطلاع بيشتر و دقيق تر در مورد همسران و فرزندان حضرت امام حسن (ع) در منابع كهن به طبقات ابن سعد كه بخش زندگى حضرت امام حسن به اهتمام استاد بزرگوار سيد عبدالعزيز طباطبايى در مجله ى وزين تر اثنا، شماره ى 2، سال سوم ربيع الثانى 1408 ق با نقد و بررسى چاپ شده است، مراجعه فرماييد. م.
]

ام بشر دختر ابومسعود انصارى را كه نام ابومسعود عقبه بن عمر است، به همسرى گرفت كه زيد را براى او آورد. جعده دختر اشعث بن قيس را به همسرى گرفت و جعده همان است كه امام حسن را مسموم كرد. هند دختر سهيل بن عمرو و حفصه دختر عبدالرحمان بن ابى بكر و زنى از قبيله ى كلب و زنى از دختران عمرو بن اهتم منتصرى و زنى از قبيله ى ثقيف را به همسرى گرفت كه براى او عمر را آورد. زنى از دختران علقمه بن زراره و زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مره گرفت و چون گفته شد آيين خوارج دارد، طلاقش داد و فرمود خوش نمى دارم آتش زنه اى از ريگهاى دوزخ را بر گردن خويش بياويزم.

مدائنى مى گويد: دختر مردى را خواستگارى فرمود. آن مرد گفت: با آنكه مى دانم تنگدست و بسيار طلاق دهنده زنها و سخت گير و دلتنگ هستى، به تو دختر مى دهم كه از همه مردم والاگهرترى و پدر و نياى تو از همگان برترند.

مى گويم- ابن ابى الحديد- سخن آن مرد در مورد تنگدستى و بسيار طلاق دادن امام حسن درست است ولى در مورد سختگيرى و دلتنگى درست نيست كه امام حسن عليه السلام از همه ى مردم خوش خوى تر و سينه گشاده تر بوده است.

مدائنى مى گويد: زنان حسن بن على را شمردم، هفتاد زن بودند.

[(داستان كثرت همسران حضرت مجتبى عليه السلام اگر صحت مى داشت در زمان زندگى ايشان از سوى معاويه به عنوان نقطه ضعف مطرح مى شد وانگهى محمد بن سعد بن منيع در طبقات فقط شش همسر و چهار كنيز را نام برده است. شمار فرزندان امام حسن عادى است خود مدائنى هم كه مى بينيد فقط يازده تن را مى شمرد. براى اطلاع بيشتر از پاسخ به اين موضوع به تعليقه استاد محترم سيد عبدالعزيز طباطبائى به شماره هاى 87/86/85 بر طبقات و حياه الامام الحسن، استاد شيخ باقر شريف القرشى جلد دوم، صفحات 451/472 مراجعه فرماييد. م.
]

مدائنى مى گويد: چون على عليه السلام رحلت فرمود، عبدالله بن عباس پيش مردم آمد و گفت:

[آيا با آنكه گروه بسيارى را عقيده بر اين است كه ابن عباس بيت المال بصره را تصرف كرده و رفته است و ابن ابى الحديد هم ضمن شرح نامه ى چهل و يكم پس از نقل مطالب مختلف مى گويد، در اين مساله متوقف است، اين موضوع كه او پيش مردم كوفه آمده و چنين گفته است صحيح است؟ لطفا به شرح نامه چهل و يكم مراجعه فرماييد. م. همانا اميرالمومنين كه درود خدا بر او باد در گذشت و جانشينى باقى گذاشته است، اگر خوش مى داريد، پيش شما آيد و گرنه كسى را بر كسى چيزى نيست. مردم گريستند و گفتند بايد كه پيش ما آيد، امام حسن عليه السلام بيرون آمد و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم! از خدا بترسيد كه ما اميران و اولياى شماييم و ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال درباره ى ما فرموده است «جز اين نيست كه خداوند مى خواهد پليدى را از خاندان شما بزدايد و شما را پاك كند، پاك كردنى » ]

[آيه ى 33 سوره ى احزاب. و مردم با او بيعت كردند.
]

امام حسن عليه السلام در حالى كه جامه سياه بر تن داشت پيش مردم آمد

[به موجب نوشته ى ابن ابى الحديد ظاهرا در آن زمان هم براى سوگوارى جامه سياه به تن مى كرده اند. و سپس عبدالله بن عباس را همراه قيس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پيشاهنگ به سوى شام گسيل فرمود، پس از آن به خود به قصد مداين بيرون آمد و در ساباط به او سوء قصد شد و براى او خنجر زدند و بار و بنه اش را به تاراج بردند. امام حسن وارد مداين شد و اين خبر به معاويه رسيد و آن را شايع ساخت. ياران امام حسن كه ايشان را عبدالله بن عباس گسيل داشته بود به ويژه روى شناسان و افراد خانواده دار به معاويه مى پيوستند، عبدالله بن عباس اين موضوع را براى امام حسن عليه السلام نوشت و امام براى مردم سخنرانى و ايشان را توبيخ كرد و فرمود: با پدرم چندان ستيز كرديد كه به اجبار تن به حكميت داد و پس از آن شما را به جنگ با شاميان فراخواند، نپذيرفتيد، تا او به كرامت خدا پيوست و با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس كه با من صلح كند، صلح كنيد و با هر كس كه با من جنگ كند جنگ كنيد، اينك به من خبر رسيده است كه گروهى از افراد خانواده دار شما پيش معاويه رفته اند و با او بيعت كرده اند، مرا از شما همين بس است و در دين و جانم مرا فريب مدهيد.
]

امام حسن عبدالله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبدالمطلب را كه مادرش، هند دختر ابوسفيان بن حرب بود، براى پيشنهاد صلح پيش معاويه گسيل فرمود و شرط كرد كه بايد معاويه به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نگيرد و پس از او كار خلافت با نظر شورايى تعيين شود همه ى مردم در امان باشند.

حسن عليه السلام در اين مورد نامه اى نوشت، حسين عليه السلام نخست نپذيرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضى شد و معاويه به كوفه آمد.

ابوالحسن مدائنى گويد: ابوبكر بن اسود براى ما نقل كرد كه ابن عباس براى حسن عليه السلام چنين نوشت:

اما بعد، همانا مسلمانان حكومت خود را پس از على عليه السلام به تو سپردند، اينك براى جنگ دامن به كمر بزن و با دشمنت پيكار كن و خود را به ياران خود نزديك ساز و دين افراد متهم را با آنچه كه به دين تو صدمه نزدند خريدارى كن، و با افراد شريف و خانواده دار دوستى و موالات كن تا عشاير ايشان را به صلاح آورى و در نتيجه مردم هماهنگ شوند.

[بخشهايى از اين نامه در عيون الاخبار، ابن قتيبه جلد اول، صفحه ى 14 و العقد الفريد ابن عبدربه جلد اول، مصر، 1367 ق، صفحه ى 26 آمده است. م. برخى از چيزهايى را كه مردم ناخوش مى دارند تا هنگامى كه از حق تجاوز نكند و انجام آن مايه ى ظهور عدل و عزت دين گردد به مراتب بهتر از چيزهايى است كه مردم دوست مى دارند ولى انجام دادن آن مايه ى ظهور ستم و عزت تبهكاران و زبونى مومنان مى گردد، به آنچه از پيشوايان دادگر رسيده است، اقتدا كن و از ايشان نقل شده است كه دروغ جز در دو مورد جايز نيست و آن جنگ و اصلاح ميان مردم است و جنگ خدعه است و تا هنگامى كه در جنگ باشى و حقى را باطل نكنى، در آن باره دست تو بازاست.
]

و سبب آنكه مردم از پدرت على عليه السلام به معاويه رغبت كردند، اين بود كه در قسمت غنايم ميان ايشان نيكو رفتار نفرمود و عطاى آنان را مساوى قرار داد و اين كار بر آنان گران آمد و بدان تو با كسانى جنگ مى كنى كه در آغاز اسلام با خدا و پيامبرش جنگ كردند و چون فرمان خدا پيروز شد و شرك نابود و يكتا پرستى حاكم و دين نيرومند شد، به ظاهر ايمان آوردند، در حالى كه اگر قرآن مى خواندند، آياتش را مسخره مى كردند و چون براى نماز برمى خاستند، با كسالت و تنبلى آن را مى گزاردند و فرائض را با ناخوشايندى انجام مى دادند و چون ديدند جز پرهيزكاران نيكوكار در دين عزتى نمى يابند، خود را به شكل نيكوكاران درآوردند تا مسلمانان به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر كردند تا آنكه سرانجام مردم ايشان را در امانات خود شريك ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد، اگر راست مى گويند برادران دينى ما هستند و اگر دروغ گويند، با دروغى كه مى گويند خودشان زيان كارتر خواهند بود. اينك تو گرفتار آنان و فرزندان و نظايرشان شده اى و به خدا سوگند كه در طول عمرشان چيزى جز گمراهى بر آنان فزون نشده است و چيزى جز خشم آنان بر متدينان پيشى نگرفته است، با آنان جنگ كن و به هيچ خوارى راضى مشو و به هيچ زبونى تسليم مشو. على تا هنگامى كه مجبور و ناچار نشد به حكميت تن در نداد و آنان اگر مى خواستند به درستى حكم كنند به خوبى مى دانستند كه هيچ كس شايسته تر از او به حكومت نيست و چون به هواى نفس حكم كردند، على به حال جنگ برگشت تا مرگش فرارسيد. اينك هرگز از حقى كه تو خود بر آن سزاوارترى بيرون مرو، مگر آنكه مرگ ميان تو و آن حايل شود. والسلام.

مدائنى مى گويد: و حسن عليه السلام براى معاويه چنين نوشت:

از بنده خدا حسن امير مومنان به معاويه بن ابى سفيان، اما بعد، همانا خداوند متعال محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحمت خدا براى همه جهانيان مبعوث فرمود و حق را با او پيروز و شرك را سركوب فرمود و همه ى عرب را به او عزت بخشيد و به ويژه قريش را با او به شرف رساند و در اين باره فرموده است «همانا كه قرآن ذكر و مايه ى شرف براى تو و قوم تو است»

[بخشى از آيه ى 44 سوره ى چهل و سوم- زخرف- ابوالفتوح در تفسير خود گويد «اين قرآن شرفى است تو را و قوم تو را»، ميبدى در كشف الاسرار گويد (و اين قرآن... آوا و بزرگ نامى توست». م. و چون خداوند او را به پيگشاه خود فراخواند، عرب در مورد حكومت پس از او با يكديگر ستيز كردند. قريش گفتند ما عشيره و اولياى پيامبريم و در مورد حكومت با ما ستيز مكنيد و عرب اين حق را براى قريش شناخت و حال آنكه قريش همان چيزى را كه عرب براى او رعايت كرد، در مورد ما انكار كرد. افسوس كه قريش با آنكه در دين صاحب فضيلت و در مسلمانى پيشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند و چيزى كه مايه شگفتى است فقط ستيز آنان با ما براى حكومت است، آن هم بدون آنكه حق پسنديده اى در دنيا و اثر ارزنده اى در اسلام داشته باشند. به هر حال وعده گاه، پيشگاه خداوند است، از خداوند مسالت مى داريم در اين جهان چيزى را كه موجب كاستى ما در آن جهان است، به ما ارزانى مفرمايد و چون خداوند روزگار على را به سر آورد، مسلمانان پس از او مرا به حكومت برگزيدند، اينك اى معاويه از خداى بترس و بنگر و كارى كن كه خونهاى امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم حفظ و كارش قرين صلاح شود، والسلام.
]

امام حسن عليه السلام اين نامه را همراه حارث بن سويد تيمى كه از قبيله ى تيم الرباب بود و جندب ازدى فرستاد و آن دو پيش معاويه رفتند و او را به بيعت با امام حسن عليه السلام فراخواندند كه پاسخى به ايشان نداد و جواب نامه را اين چنين نوشت:

اما بعد، آنچه را كه در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته بودى، فهميدم و او سزاوارترين همه ى متقدمان متاخران به فضل و فضيلت است. سپس از نزاع مسلمانان درباره ى حكومت پس از او سخن گفته اى و تصريح به تهمت ابوبكر صديق و عمر و ابوعبيده امين و ديگر صلحاى مهاجران كرده اى كه اين را از تو ناخوش داشتم،

/ 314