اينك واجب است كه در شرح اين نامه خلاصه اى از آنچه را كه واقدى درباره ى فتح مكه نوشته است، بياوريم، زيرا مقتضاى آن همين جاست كه على عليه السلام خطاب به معاويه نوشته است: «مسلمان شما هم اسلام نياورد، مگر به زور» و فرموده است: «روزى كه برادرت اسير شد.» محمد بن عمر واقدى در كتاب المغازى چنين گفته است:
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سال حديبيه صلح ده ساله اى را با قريش برقرار ساخته بود كه ضمن آن قبيله ى خزاعه را در حمايت خود قرار داد. قريش هم قبيله ى بنى بكر بن عبد مناه را كه از شاخه هاى بزرگ كنانه بود در حمايت خويشتن قرار داد. ميان بنى خزاعه و بنى بكر از دوره ى جاهلى خونها و كينه هايى بود. قبيله ى خزاعه پيش از اين هم از هم پيمانان عبدالمطلب بودند و پيمان نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم اين موضوع را مى دانست. چون صلح حديبيه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند، نوجوانى از قبيله ى خزاعه شنيد كه مردى از بنى كنانه به نام انس بن زنيم دولى شعرى را كه در نكوهش پيامبر سروده بود، مى خواند. او انس را زد و سرش را شكست. انس پيش قوم خود رفت و شكستگى سر خود را به ايشان نشان داد كه موجب برانگيخته شدن فتنه ميان آن دو قبيله شد. آنان كينه هاى كهن خود را به ايشان نشان داد كه موجب برانگيخته شدن فتنه ميان آن دو قبيله شد. آنان كينه هاى كهن را هم به ياد آوردند، بنى بكر كه مجاور مكه بودند به چاره جويى پرداختند و قبيله ى بكر بن عبدمناه از قريش براى فروگرفتن قبيله ى خزاعه يارى خواستند. برخى از قرشيان اين موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پيمان با محمد را نمى شكنيم، برخى هم انجام دادن اين كار را مهم ندانستند. ابوسفيان از كسانى بود كه اين كار را خوش نمى داشت، صفوان بن اميه و حويطب بن عبدالعزى و مكرز بن حفص از كسانى بودند كه بنى بكر را يارى دادند و پوشيده، مردان مسلحى را به يارى ايشان فرستادند و بنى بكر بر خزاعه شبيخون زدند و به ايشان درافتادند و بيست مرد را كشتند. فرداى آن شب خزاعه بر قريش اعتراض كردند و قريش منكر اين شدند كه بنى بكر را يارى داده باشند و آن را تكذيب كردند. ابوسفيان و تنى چند از قريش هم از آنچه پيش آمده بود، تبرى مى جستند. گروهى از بنى خزاعه براى فرياد خواهى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه رفتند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بود پيش او رفتند، عمرو بن سالم خزاعى برخاست و اين اشعار را خواند:
«پروردگارا من محمد را كه از دير باز همپيمان ما و پدرش همپيمان پدر ما بوده است به يارى مى جويم، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بوديم و اسلام آورديم و دست از يارى نكشيديم، همانا قريش با تو بر خلاف وعده رفتار كردند و پيمان استوار تو را شكستند، آنان در منطقه ى و تير بر ما شبيخون زدند در حالى كه ما شب زنده دار بوديم و در حال ركوع و سجود و تلاوت قرآن و چنين پنداشتند كه هيچ كس را به يارى فرانمى خوانى.»
[اين ابيات با آنچه كه در مغازى، چاپ مارسدون جونس، صفحه ى 789 آمده است تفاوتهاى لفظى مختصر دارد و برخى از ابيات مقدم و موخر است. م. ]
آنگاه موضوعى را كه موجب برانگيخته شدن شر شده بود براى پيامبر بازگو كردند كه انس بن زنيم تو را هجو كرد و صفوان بن اميه و فلان و بهمان هم مردانى مسلح از قريش را پوشيده گسيل داشتند و در منطقه ى سكونت ما بر ما شبيخون زدند و ما را كشتند و اينك براى فرياد رسى به حضور تو آمده ايم. گويند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خشمگين برخاست و در حالى كه كناره ى جامه خويش را جمع مى كرد، فرمود: «خدايم يارى ندهد اگر خزاعه را يارى ندهم، همانگونه كه خود را يارى مى دهم.»
مى گويم- ابن ابى الحديد- قضا را اين كار بر خلاف ميل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم نبود كه آن حضرت دوست مى داشت مكه را فتح كند. در سال حديبيه چنان قصدى داشت كه از ورود او به مكه جلوگيرى شد. در عمره القضيه چنان تصميمى داشت ولى به حرمت پيمانى كه با آنان بسته بود، خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه اين كار و ستم از سوى قريش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى همه ى مسلمانان گوشه و كنار حجاز و نقاط ديگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدينه باشند. نمايندگان قبايل ديگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدينه باشند. نمايندگان قبايل و مردم از هر سو مى آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بيرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند كه سيصد اسب همراه داشتند، انصار چهار هزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبيله ى مزينه هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند، افراد قبيله ى اسلم چهار صد مرد بودند كه سى اسب همراه داشتند، افراد قبيله ى جهينه هشتصد تن بودند كه پنجاه اسب همراه داشتند و بقيه تا ده هزار مرد از ديگر قبايل بودند كه بنى ضمره و بنى غفار و اشجع و بنى سليم و بنى كعب بن عمرو و قبايلى ديگر بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى مهاجران سه لواء بست، يكى را به على و يكى را به زبير و ديگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و ميان انصار و ديگران هم رايت هايى بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيت خود و خبر را از مردم پوشيده داشت و كسى جز اصحاب نزديك از آن آگاه نبود. قريش در مكه از كارى كه نسبت به قبيله ى خزاعه انجام داده بود، پشيمان شد و دانست كه اين كار در واقع پايان يافتن مدت صلحى است كه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه پيش ابوسفيان رفتند و گفتند: اين كارى است كه از اصلاح آن چاره اى نيست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود، ناگاه محمد با يارانش شما را فروخواهند گرفت. ابوسفيان گفت: آرى، هند دختر عتبه هم خوابى ديده كه آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسيده است و من هم از شر آن مى ترسم. گفتند: چه خواب ديده است؟ گفت: چنين ديده است كه گويى سيلى از خون از جانب حجون سرازير شده و در خندمه به صورت متراكم متوقف مانده و پس از اندكى از ميان رفته است، آن چنان كه گويى هرگز نبوده است، آنان هم اين خواب را ناخوش داشتند و گفتند دليل بر شر و بدى است.
واقدى مى گويد: چون ابوسفيان آثار شر را ديد، گفت: به خدا سوگند اين كارى است كه من در آن حضور نداشته ام، در عين حال نمى توانم بگويم از آن بركنارم و اين كار فقط بر عهده ى من گذاشته خواهد شد و حال آنكه به خدا سوگند نه آن را خواسته ام و نه با من رايزنى شده است و نه آن را كار آسان و سبكى پنداشته ام. به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد كه درست هم هست، محمد با ما جنگ خواهد كرد و مرا چاره اى نيست جز آنكه پيش محمد روم و با او سخن گويم تا بر مدت صلح بيفزايد و پيش از آن كه اين موضوع به اطلاع او برسد، پيمان صلح را تجديد كند. قريش گفتند: به خدا سوگند كه راى درست را مى گويى و قريش از كار خود نسبت به خزاعه پشيمان شدند و دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ناچار با آنان جنگ خواهد كرد. ابوسفيان همراه يكى از بردگان آزاد كرده ى خود سوار بر دو ناقه، از مكه حركت كرد و شتابان مى رفت و او چنين گمان مى برد كه نخستين كسى است كه از مكه براى رفتن پيش پيامبر بيرون آمده است. واقدى مى گويد: اين خبر به صورت ديگرى هم نقل شده و چنين گفته اند كه چون سواران و نمايندگان خزاعه به حضور پيامبر آمدند و خبر دادند كه چه كسانى از ايشان كشته شده اند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: شما خودتان چه كسى را متهم مى داريد و از چه كسى خون خود را مطالبه مى كنيد؟ گفتند: قبيله ى بكر بن عبدمناه. فرمود: همه شان؟ گفتند: نه، متهم اصلى بنى نفاثه است نه ديگران و سالارشان نوفل بن معاويه نفاثى است. فرمود: اينها شاخه اى از بنى بكر هستند و من كسى را به مكه مى فرستم و در اين باره مى پرسم و چند پيشنهاد مى كنم و آنان را در انتخاب يكى مخير مى دارم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ضمره را پيش مردم مكه فرستاد و آنان را مخير فرمود كه يكى از سه پيشنهاد را بپذيرند، يا خونبهاى كشته شدگان قبيله ى خزاعه را بپردازند يا پيمان خود را از نفاثه بردارند يا آنكه پيمان ميان پيامبر و ايشان لغو شود.- و اعلان جنگ دهند- ضمره پيش آنان رفت و براى پذيرفتن يكى از سه پيشنهاد مذاكره كرد، قريظه بن عبدعمرو اعجمى
[در متن «اعمى» بود از مغازى واقدى تصحيح شد. م. گفت: اگر خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بدهيم براى خودمان هيچ چيز باقى نمى ماند و اينكه از پيمان با افراد قبيله ى نفاثه تبرى بجوييم و آن را لغو كنيم صحيح نيست كه هيچ قبيله اى چون ايشان نسبت به حج و اين خانه تعظيم نمى كنند وانگهى آنان هم سوگندان ما هستند و از پيمان با ايشان دست برنمى داريم و پيمان خود را نيز با محمد لغو مى كنيم. ضمره با اين خبر به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگشت و قريش از اينكه ضمره را با پذيرفتن لغو پيمان برگردانده بود، پشيمان شد. ]
واقدى مى گويد: به گونه ى ديگر هم روايت شده است كه چون قريش از كشته شدن افراد خزاعه پشيمان شدند و گفتند بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله و سلم با ما جنگ خواهد كرد. عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه در آن هنگام از دين اسلام برگشته و كافر شده بود و پيش آن اقامت داشت گفت: من در اين باره نظرى دارم، محمد با شما جنگ نخواهد كرد مگر اينكه حجت را بر شما تمام كند و او شما را در پذيرفتن چند پيشنهاد كه هر كدام براى شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود، مخير مى سازد. گفتند: فكر مى كنى پيشنهادهاى او چه باشد؟ گفت: به شما پيام خواهد داد كه خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بپردازيد
[در مغازى آمده است كه و شمار ايشان بيست و سه تن بود. م. يا از بنى نفاثه حمايت خود را برداريد آيا آماده ى جنگ شويد و پيمان ميان ما لغو گردد. قريش گفتند: سخن آخر و درست همين است كه ابن ابى سرح مى گويد و در اين صورت چه بايد كرد. سهيل بن عمرو گفت: هيچ پيشنهادى براى ما آسانتر از پذيرش برداشتن حمايت خود از بنى نفاثه و لغو پيمان با ايشان نيست. شيبه بن عثمان عبدرى گفت: جاى شگفتى است كه دايى هاى خود يعنى بنى خزاعه را مى پايى و به پاس آنان خشم مى گيرى. سهيل گفت: آن كدام قرشى است كه خزاعه او را نزاييده باشد- همگى منسوب به خزاعه اند. شيبه گفت: اين كار را نمى كنيم خونبهاى كشته شدگان خزاعه را مى پردازيم كه براى ما آسان تر و سبك تر است. قريظه بن عبدعمرو گفت: نه، به خدا سوگند كه نه خونبهاى آنان را مى پردازيم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى كنيم كه نيك رفتارترين قبايل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه ى پروردگار ما را آبادتر مى دارند، ولى پيمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى كنيم. ابوسفيان گفت: اين كار، كار درستى نيست و راى درست اين است كه اين قضيه را منكر شويم و بگوييم قريش پيمان شكنى نكرده و زمان صلح را رعايت كرده است و بر فرض كه گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنين كرده باشند، بر ما چه گناهى است! قريش گفتند: آرى راى صحيح همين است و چاره جز انكار همه چيزهايى كه اتفاق افتاده است، نيست. ابوسفيان گفت: من سوگند مى خورم كه نه در آن كار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است و من در اين سخن راستگويم و آنچه را كه شما كرديد، خوش نمى داشتم و مى دانستم اين كار را روزى دشوار از پى خواهد بود. قريش به ابوسفيان گفتند: خودت به اين منظور به مدينه برو و او بيرون رفت. ]
واقدى مى گويد: عبدالله بن عامر اسلمى، از قول عطاء بن ابى مروان براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بامدادى كه قريش و بنى نفاثه با قبيله ى خزاعه درافتادند و در و تير آنان را كشتند، به عايشه فرمود: اى عايشه، ديشب براى خزاعه كارى پيش آمده است. عايشه گفت: اى رسول خدا، آيا تصور مى فرمايى قريش گستاخى پيمان شكنى ميان تو و خود را دارند، آيا با آنكه شمشير ايشان را نابود ساخته است، آن پيمان را لغو مى كنند؟ پيامبر فرمود: آرى، براى كارى كه خداوند براى آنان اراده فرموده است، پيمان شكنى خواهند كرد. عايشه پرسيد: اى رسول خدا آيا براى آنان خير است يا شر؟ فرمود: خير است.
واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر، از عمران بن ابى انس، از ابن عباس نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برخاست و كنار رداى خود را جمع كرد و فرمود: «يارى داده نشوم اگر بنى كعب يعنى خزاعه را يارى ندهم، همانگونه كه خويشتن را يارى مى دهم!»
واقدى مى گويد: حرام بن هشام، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمانان فرمود: گويا ابوسفيان پيش شما خواهد آمد و خواهد گفت پيمان را تجديد كنيد و بر مدت صلح بيفزاييد و نااميد و خشمگين بر خواهد گشت. به افراد خزاعه هم كه آمده بودند يعنى عمرو بن سالم و يارانش گفت: برگرديد و در راهها پراكنده شويد. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخاست و پيش عايشه رفت و در حالى كه خشمگين بود آب براى شست و شوى خود خواست. عايشه مى گويد: شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ضمن آب ريختن روى پاهاى خود مى فرمود: «يارى داده نشوم، اگر بنى كعب را يارى ندهم!» واقدى مى گويد: ابوسفيان هم از مكه بيرون آمد و بيمناك بود كه عمرو بن سالم و گروهى از خزاعه كه همراهش بودند زودتر از او به مدينه رفته باشند. افراد خزاعه همين كه از مدينه بيرون آمدند و به ابواء رسيدند، همانگونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سفارش فرموده بود، پراكنده شدند. تنى چند راه كناره دريا را پيش گرفتند كه غير از راه اصلى بود و بديل بن ام اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حركت خود ادامه دادند. ابوسفيان با ايشان برخورد و همين كه آنان را ديد، ترسيد كه ايشان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كرده باشند و يقين داشت كه همچنان بوده است. ابوسفيان به آنان گفت: چه هنگام از مدينه بيرون آمده ايد؟ گفتند: مدينه نبوده ايم، فهميد كه از او پوشيده مى دارند. پرسيد آيا چيزى از خرماى مدينه كه از خرماى تهامه بهتر است همراه نداريد كه به ما بخورانيد؟ گفتند: نه. باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسيد بديل! آيا پيش محمد نبودى؟ گفت: نه، من در سرزمينهاى ساحلى بنى خزاعه براى اصلاح مساله ى كشته شده اى بودم و موفق شدم ميان ايشان را اصلاح دهم. ابوسفيان گفت: آرى به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم شخصى نيكوكار و پيوند دهنده ى امور خويشاوندى هستى. همين كه بديل و يارانش رفتند ابوسفيان كنار پشكل شتران ايشان آمد و آن را شكافت و در آن دانه ى خرما ديد، در جايى هم كه آنان منزل كرده بودند دانه هاى بسيار باريك خرماى عجوه مدينه را كه از ظرافت همچون زبان گنجشك است پيدا كرد و گفت: به خدا سوگند مى خورم كه اين قوم پيش محمد رفته بودند. او به راه خود ادامه داد و چون به مدينه رسيد، به حضور پيامبر رفت و گفت: اى محمد من در صلح حديبيه حضور نداشتم، اينك آن پيمان را تاييد كن و بر مدت صلح بيفزاى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: اى ابوسفيان تو براى همين كار به مدينه آمده اى؟ گفت: آرى. فرمود: آيا خبر تازه اى پيش نيامده است؟ گفت: پناه بر خدا، هرگز. پيامبر فرمود: ما بر همان پيمان و صلح حديبيه هستيم و هيچ تغيير و تبديلى نداده ايم. ابوسفيان از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخاست و به خانه ى دختر خود ام حبيبه رفت و همين كه خواست روى تشك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بنشيند، ام حبيبه آن را جمع كرد. ابوسفيان گفت: اين تشك را براى من مناسب نديدى يا مرا براى آن؟ ام حبيبه گفت: اين تشك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و تو مرد مشرك و نجسى. ابوسفيان گفت: اى دختركم! پس از من به تو شر و بدى رسيده است. گفت: هرگز كه خداوند مرا به اسلام هدايت فرموده است و تو پدرجان كه سرور و بزرگ قريشى چگونه فضيلت اسلام از تو پوشيده مانده است و سنگى را كه نه مى بيند و نه مى شنود مى پرستى؟ ابوسفيان گفت: اين هم مايه ى شگفتى است، مى گويى آنچه را كه نياكانم مى پرستيده اند رها سازم و آيين محمد را پيروى كنم. سپس از خانه ى ام حبيبه برخاست و به ديدار ابوبكر رفت و به او گفت: تو با محمد گفتگو كن و تو مى توانى ميان مردم پناه و جوار دهى. ابوبكر گفت: پناه دادن من در صورتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پناهت دهد. ابوسفيان سپس با عمر ملاقات كرد، با او هم همانگونه كه با ابوبكر سخن گفته بود، سخن گفت. عمر گفت: به خدا اگر ببينم گربه
[در مغازى واقدى آمده است اگر ببينم مورچگان با شما مى ستيزند و ظاهرا صحيح تر است. م. با شما مى ستيزد او را عليه شما يارى مى دهم. گفت: خدايت از خويشاوندى بدترين پاداش را بدهد. ابوسفيان سپس پيش عثمان رفت و گفت: ميان اين گروه از لحاظ خويشاوندى كسى به اندازه ى تو با من نزديك نيست، كارى كن كه پيمان تجديد و بر مدت صلح افزوده شود كه دوست تو- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم- هرگز پيشنهاد تو را رد نمى كند و به خدا سوگند من هرگز مردى را نديده ام كه بيش از محمد ياران خود را گرامى بدارد. عثمان گفت: حمايت و پناه دادن من مشروط به اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را پناه دهد. ابوسفيان به خانه ى فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت و با او سخن گفت كه مرا در حضور مردم پناه بده. فاطمه گفت: من زن هستم. ابوسفيان گفت: حمايت كردن تو از كسى جايز است و خواهرت ابوالعاص بن ربيع را حمايت كرد و محمد آن حمايت را تاييد كرد. فاطمه فرمود: اين كار در اختيار رسول خداست و تقاضاى ابوسفيان را نپذيرفت. ابوسفيان گفت: به يكى از اين پسرانت بگو در حضور مردم مرا در حمايت خود بگيرد. فرمود: آن دو كودك اند و كودكان كسى را جوار نمى دهند و چون فاطمه اين پيشنهاد او را هم نپذيرفت، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت: اى ابا حسن، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفتگو كن تا بر مدت صلح بيفزايد. ]
على عليه السلام فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو! كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم گرفته است اين كار را انجام ندهد و در كارى كه خوش نداشته باشد، كسى را ياراى گفتگوى با او نيست. ابوسفيان گفت: چاره چيست، نظر خود را بگو كه در تنگنا قرار دارم و به كارى فرمانم بده كه برايم سودمند باشد. على عليه السلام فرمود: چاره اى نمى بينم جز اينكه خودت ميان مردم بر خيزى و طلب حمايت كنى كه به هر حال سالار و بزرگ كنانه اى. ابوسفيان پرسيد خيال مى كنى اين كار براى من كارساز باشد؟ گفت: نه، به خدا سوگند چنين پندارى ندارم ولى چاره ديگرى هم براى تو غير از اين نمى بينم. ابوسفيان ميان مردم برخاست و گفت:
من ميان مردم طلب حمايت و پناهندگى مى كنم و خيال نمى كنم محمد مرا خوار و زبون كند و سپس به حضور پيامبر رفت و گفت: اى محمد گمان نمى كنم پناهندگى مرا رد كنى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى ابوسفيان اين سخن را از سوى خودت مى گويى و گفته شده است كه ابوسفيان پس از پناه خواهى ميان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مكه كرد و به حضور پيامبر نيامد. و روايت شده است كه ابوسفيان پيش سعد بن عباده هم رفت و با او هم گفتگو كرد و گفت: اى ابوثابت تو خود روابط ميان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان- مكه- پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدينه نسبت به من چنين بودى و تو سرور اين شهرى ميان مردم، به من پناه بده و بر مدت صلح براى من بيفزاى. سعد گفت: مى دانى كه حمايت كردن من منوط به حمايت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هيچ كس ديگرى را در حمايت نمى گيرد.
هنگامى كه ابوسفيان آهنگ مكه كرد، چون مدت غيبت او طولانى شده و دير كرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنين مى بينم كه از دين برگشته است و پوشيده پيرو محمد شده است و اسلام خود را پوشيده مى دارد. چون شبانگاه ابوسفيان به خانه ى خود رسيد، همسرش هند گفت: چنان دير كردى كه قوم تو را متهم كردند، با اين همه اگر كار سودمندى براى ايشان انجام داده باشى مردى. ابوسفيان كه براى كامجويى به هند نزديك مى شد، موضوع را براى او گفت و افزود: كه چاره اى جز انجام دادن پيشنهاد على نداشتم. هند با پاى خود به سينه ابوسفيان كوفت و گفت: چه فرستاده و رسول ناپسنديده اى.
واقدى مى گويد: عبدالله بن عثمان، از ابوسليمان، از پدرش براى من نقل كرد كه فرداى آن شب ابوسفيان كنار بت نائله و اساف سر خود را تراشيد و براى آن دو قربانى كرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى ماليد و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آيين كه پدرم مرده است بميرم و اين كارها را براى رفع اتهام قريش از خود مى كرد. واقدى مى گويد: قريش به ابوسفيان گفتند چه كردى و چه خبر دارى؟ و آيا پيمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى؟ آيا بر مدت صلح افزودى؟ كه ما از جنگ او با خود در امان نيستيم. گفت: به خدا سوگند محمد از پذيرفتن پيشنهاد من خوددارى كرد، با ياران او هم گفتگو كردم به چيزى دست نيافتم و همگى به من پاسخ يكسانى دادند و چون كار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم، على به من گفت تو سالار كنانه اى برخيز و ميان مردم حمايت و پناهندگى بخواه، من هم چنان كردم و سپس پيش محمد رفتم و گفتم من ميان مردم حمايت و پناهندگى خواسته ام و خيال نمى كنم محمد تقاضاى مرا رد كند. محمد گفت: اين سخن را تو از سوى خود مى گويى و ديگر هيچ نگفت. قريش گفتند: على تو را بازى داده است. گفت: آرى ولى من راه و چاره ديگرى نيافتم.
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله
[اين شخص برادر زاده و از راويان زهرى است. م. از زهرى، از محمد بن جبير بن مطعم نقل مى كرد كه مى گفته است: چون ابوسفيان از مدينه بيرون شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عايشه فرمود: كارها را براى حركت آماده ساز و اين كار را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به درگاه خداوند چنين معروض داشت: خدايا! اخبار مرا از قريش و جاسوسان ايشان پوشيده بدار تا ما آنان را ناگهانى فروگيريم. و هم گفته اند عرضه داشت: پروردگارا! چشم و گوش قريش را ببند، آن چنان كه مرا ناگهانى ببينند و خبر مرا ناگهانى بشنوند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد دروازه و راههاى مدينه به مكه را فروگرفتند و مردانى بر آنها گماشت و از بيرون شدن اشخاص از مدينه جلوگيرى شد. ]
[در مغازى واقدى آمده است كه از آمد و شد افراد مشكوك جلوگيرى شد و به ترجمه مغازى مراجعه فرماييد. م. ]
ابوبكر به خانه ى عايشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، گندم آرد مى كرد و سويق خرما مى ساخت. ابوبكر به عايشه گفت: آيا رسول خدا آهنگ جنگى دارد؟ گفت: نمى دانم. گفت: اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه كن تا آماده شوم. گفت: نمى دانم، شايد بخواهد تا بنى سليم يا ثقيف يا هوازن برود و پاسخ درستى نداد. ابوبكر به حضور پيامبر رفت و گفت: اى رسول خدا قصد مسافرت دارى؟ فرمود: آرى. پرسيد من هم آماده شوم؟ فرمود: آرى. پرسيد آهنگ كجا دارى؟ فرمود قريش و اين موضوع را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشيده داشت. ابوبكر به پيامبر گفت: مگر ميان ما و ايشان هنوز مدتى از پيمان باقى نمانده است؟ فرمود: آنان مكر ورزيدند و پيمان را شكستند و من با آنان جنگ مى كنم و اين موضوع را كه به تو گفتم پوشيده دار، برخى از مردم مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آهنگ جنگ با بنى سليم دارد و برخى ديگر گمان مى بردند كه آهنگ جنگ با قبايل هوازن يا ثقيف يا شام را دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سويى گسيل داشت تا اين گمان مردم قوت يابد كه آنان را به عنوان مقدمه ى لشكر گسيل فرموده است و اين خبر منتشر شود كه پيامبر آهنگ همان سو را دارد.
واقدى مى گويد: منذر بن سعد، از يزيد بن رومان براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم حركت به سوى قريش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابى بلتعه براى قريش نامه اى نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد ايشان آگاه ساخت و آن نامه را به زنى از قبيله ى مزينه داد و براى او جايزه اى تعيين كرد تا آن را به قريش برساند. آن زن نامه را ميان زلفهاى خويش پنهان كرد و از مدينه بيرون آمد، براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آسمان خبر آمد كه حاطب چه كرده است. على عليه السلام و زبير را گسيل كرد و فرمود خود را به آن زن برسانيد و حاطب نامه اى نوشته و قريش را بر حذر داشته است. آن دو بيرون آمدند و در ذوالحليفه به آن زن رسيدند، او را از مركبش فرود آوردند و به جستجوى نامه ميان بار و بنه اش پرداختند و چيزى نيافتند. به او گفتند: به خدا سوگند مى خوريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دروغ نگفته است يا خود نامه را بيرون بياور يا تو را برهنه مى كنيم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس كرد، زلفهاى خود را كه بر گرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بيرون آورد و به ايشان سپرد و نامه را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حاطب را احضار كرد و به او فرمود: چه چيزى تو را به انجام اين كار واداشته است؟ حاطب گفت: اى رسول خدا! به خدا سوگند كه من مسلمان و مومن به خدا و رسول خدايم، هيچ گونه تغيير و تبديل عقيده نداده ام ولى چون مردى هستم كه ميان قريش خويش و تبارى ندارم و از سوى ديگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدين گونه آنان را حفظ كنم. عمر به حاطب گفت: خدايت بكشد، مى بينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همه ى راهها و دروازه ها را فروگرفته است كه خبر به قريش نرسد با اين همه براى قريش نامه مى نويسى و آنان را بر حذر مى دارى! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم كه نفاق ورزيده است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى عمر از كجا مى دانى، شايد خداوند به اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه شما را آمرزيده ام.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رايات برافراشته بيرون آمد و يكسره تا صلصل
[از دهكده هاى مدينه و در هفت ميلى آن شهر است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكه پس از بيرون آمدن از مدينه آنجا فرود آمد. (ياقوت حموى). به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را يدك مى كشيدند و بر شتران سوار بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زبير بن عوام را با دويست تن در مقدمه ى لشكر گسيل داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همين كه به صحرا رسيد به آسمان نگريست و گفت: چنين مى بينم كه ابرها براى يارى بنى كعب يعنى قبيله ى خزاعه باران فرومى ريزند. ]
واقدى مى گويد: كعب بن مالك به منظور آنكه بفهمد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آهنگ كجا دارد، پيش پيامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و اين ابيات را خواند:
«ما از سرزمين تهامه و خيبر همه شكها را زدوديم و سپس شمشيرها را آسوده نهاديم اگر از آنان بپرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تيزشان خواهان جنگ با قبايل دوس يا ثقيف خواهند بود...»
[اين ابيات در روايت واقدى تفاوتهاى لفظى مختصرى دارد و همراه بيست و يك بيت ديگر و پاسخى كه به آن داده شده است در صفحه ى 121 جلد 4 سيره ابن هشام آمده است. م. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط لبخند زد و هيچ پاسخى نداد. مردم به كعب گفتند: به خدا قسم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چيزى را براى تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در بى خبرى بودند تا هنگامى كه در مرالظهران ]
[مرالظهران، نام دهكده اى در يك منزلى مكه است، به معجم البلدان، جلد هشتم، صفحه ى 21، چاپ مصر مراجعه فرماييد. م. فرود آمدند. ]
واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب و مخرمه بن نوفل از مكه بيرون آمدند تا براى ديدار پيامبر كه به پندار ايشان در مدينه بود، به مدينه روند و اسلام بياورند و در منطقه ى سقيا پيامبر را ديدند.
واقدى مى گويد: شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرداى آن شب در جحفه بود، ابوبكر در خواب چنين ديد كه پيامبر و يارانش به مكه نزديك شدند، ناگهان ماده سگى در حالى كه عوعو مى كرد، بيرون آمد و چون مسلمانان نزديك شدند آن سگ خود را به پشت افكند و از پستانهايش شير بيرون جهيد. ابوبكر خواب خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت و پيامبر فرمود: سگ خويى آنان از ميان رفته است و خوبى ايشان فرارسيده است و ايشان از ما به حرمت خويشاوندى مسئلت خواهند كرد و شما برخى از ايشان را خواهيد ديد و اگر ابوسفيان را ديديد، او را مكشيد.
واقدى مى گويد: تا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مرالظهران رسيد، قريش هيچ گونه اطلاعى از تصميم و مسير پيامبر پيدا نكرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به ياران خود فرمان داد، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد. قريش هم تصميم گرفتند ابوسفيان را براى كسب خبر بفرستند. ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا بدين منظور بيرون آمدند. واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قريش كه به خدا قسم اگر پيامبر با زور و حالت جنگى وارد مكه شود، قريش تا پايان روزگار نابود خواهد شد. عباس مى گويد: استر پيامبر را سوار شدم و در جستجوى كسى يا خاركشى برآمدم تا او را پيش قريش بفرستم و بگويم پيش از آنكه پيامبر با حالت جنگى وارد مكه شود، آنان براى مذاكره به حضورش بيايند. در آن شب در حالى كه در منطقه اراك
[اراك، نام بخشى از زمينهاى عرفات است. به معجم ما استعجم بكرى، صفحه ى 131 مراجعه فرماييد. در جستجوى كسى بودم، ناگهان شنيدم كسى مى گويد: به خدا سوگند تا امشب چنين آتشى نديده ام. بديل بن ورقاء گفت: اينها آتشهايى است كه قبيله ى خزاعه از بيم غافلگير شدن در جنگ برافروخته اند. در اين هنگام ابوسفيان گفت: خزاعه ناتوان تر از اين است كه چنين آتش و لشكرگاهى داشته باشد. صداى او را شناختم و گفتم: اى ابوحنظله!، او هم صداى مرا شناخت و گفت: اى ابوالفضل گوش به فرمانم، گفتم: اى واى بر تو! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرومى گيرد. ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، آيا چاره اى وجود دارد؟ گفتم: آرى پشت سر من، سوار بر همين استر شو تا تو را به حضور پيامبر ببرم كه اگر دستگير شوى، تو را خواهد كشت. ابوسفيان گفت: آرى، عقيده ى خود من هم همين است. او پشت سر من سوار شد، بديل و حكيم هم رفتند. من با او به سوى خيمه ى پيامبر حركت كردم، از كنار هر آتشى كه مى گذشتم مى پرسيدند كيستى؟ و چون مرا مى ديدند، مى گفتند عموى پيامبر است و سوار استر رسول خداست. همين كه از كنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا ديد گفت: كيستى؟ گفتم: عباس. او نگريست و همين كه ابوسفيان را پشت سرم ديد، فرياد كشيد كه ابوسفيان دشمن خدا! سپاس خدا را كه تو را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار ما قرار داد و شروع به دويدن كرد تا خود را پيش پيامبر رساند. من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خيمه ى پيامبر رسيديم، نخست من وارد خيمه شدم، عمر هم پس از من وارد شد و گفت: اى رسول خدا، اين دشمن خدا ابوسفيان است كه خداوند او را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار قرار داده است، اجازه بده گردنش را بزنم، من گفتم: اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند كسى جز من با او سخن نگفته است. و چون عمر درباره ى ابوسفيان بسيار سخن گفت، گفتم: اى عمر آرام بگير كه اگر ابوسفيان مردى از عشيره ى عدى بن كعب مى بود درباره اش چنين نمى گفتى ولى گرفتارى در اين است كه او مردى از خاندان عبدمناف است. عمر گفت: اى ابوالفضل آرام باش كه به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب يا اسلام يكى از فرزندان خطاب ارزنده تر است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: او را با خود ببر كه پناهش داديم، امشب را پيش تو باشد و فردا بامداد او را پيش من بياور، چون صبح كردم، ابوسفيان را با خود پيش پيامبر آوردم، همين كه رسول خدا او را ديد فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسيده است كه معتقد شوى و بدانى كه خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد؟ ابوسفيان گفت: پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است، آرى در دل من هم افتاده است كه اگر خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد؟ ابوسفيان گفت: پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است، آرى در دل من هم افتاده است كه اگر خدايى جز خداى يگانه وجود مى داشت براى من كارى مى كرد و بى نياز مى ساخت. پيامبر فرمود: اى ابوسفيان آيا هنوز هنگامى نرسيده است كه بدانى و معتقد شوى من فرستاده ى خدايم؟ ابوسفيان گفت: پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است، اما در مورد پيامبرى تو هنوز در دل من شك و ترديدى است. عباس مى گويد: به ابوسفيان گفتم اى واى بر تو! گواهى بده و پيش از آنكه كشته شوى، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابوسفيان گواهى داد، عباس گفت: اى رسول خدا، ابوسفيان را مى شناسى كه داراى فخر و شرف است، براى او مزيتى در نظر بگير. پيامبر فرمود: هر كس به خانه ى ابوسفيان وارد شود در امان است و هر كس در خانه ى خود را ببندد در امان است. پيامبر به عباس فرمود: او را بگير و كنار تنگه ى كوه نگهدار تا سپاهيان خدا از كنار او بگذرند و او ايشان را ببيند. عباس مى گويد همين كه ابوسفيان را در آن تنگه و كنار كوه نگه داشتم، گفت: اى بنى هاشم آيا مى خواهيد غدر و مكر كنيد! گفتم: خاندان نبوت هيچ گاه غدر و مكر نمى كنند و من تو را براى كارى اين جا نگه داشته ام. گفت: اى كاش از اول گفته بودى كه آرامش پيدا كنم. آنگاه قبايل و لشكرها با رايات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه كردند، نخستين كسى كه از كنار او گذشت، خالد بن وليد همراه بنى سليم بود كه هزار تن بودند و دو پرچم داشتند يكى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و ديگرى را خفاف بن ندبه بر دوش داشت، رايتى هم داشتند كه آن را مقداد بر دوش مى كشيد. ابوسفيان گفت: اى اباالفضل اينها كيستند؟ گفت: بنى سليم هستند كه خالد فرمانده آنان است. ابوسفيان گفت: همان پسرك؟ گفت: آرى، خالد همين كه مقابل ابوسفيان و عباس رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم سه بار تكبير گفتند و گذشتند، از پى او زبير بن عوام با پانصد تن گذشت كه پرچمى سياه داشت، گروهى از مهاجران و گروهى از ديگر مردم همراهش بودند و چون كنار آن دو رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: اين كيست؟ عباس گفت: زبير است. گفت: يعنى خواهر زاده ات؟ گفت: آرى، سپس بنى غفار كه سيصد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را ابوذر و گفته اند ايماء بن رخصه بر دوش داشت، آنان هم چون برابر ايشان رسيدند همچنان تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: اينان كيستند؟ گفت: بنى غفار، گفت: مرا با ايشان چه كار است. سپس بنى اسلم كه چهار صد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را يزيد بن حصيب ]
[نام اين شخص در مغازى واقدى بريده است كه صحيح است. م. بر دوش داشت و پرچم ديگرى هم داشتند كه ناجيه بن اعجم آن را بر دوش داشت. آنان هم چون برابر عباس و ابوسفيان رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: ايشان كيستند؟ گفت: قبيله ى اسلم هستند، گفت: مرا با اسلم چه كار، ميان ما و ايشان هيچ گونه برخورد و خونى نبوده است. سپس بنى كعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور كردند، پرچم ايشان را بشر بن سفيان بر دوش داشت. ابوسفيان گفت: ايشان كيستند؟ گفت: قبيله ى كعب بن عمرو، ابوسفيان گفت: آرى هم پيمانان محمدند و آنان هم همين كه برابر ابوسفيان و عباس رسيدند سه بار تكبير گفتند. پس از ايشان افراد قبيله ى مزينه كه هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند كه نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى كشيدند و همين كه برابر آن دو رسيدند همچنان تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد ايشان كيستند؟ عباس گفت: مزينه اند. ابوسفيان گفت: اى ابوالفضل مرا با ايشان چه كار؟ از كوههاى بلند سرزمينهاى خود به سوى من فرود آمده اند. سپس افراد قبيله ى جهينه كه هشتصد تن بودند با چهار پرچم كه معبد بن خالد و سويد بن صخر و رافع بن مكيث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور كردند و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان در مورد ايشان پرسيد گفتند جهينه هستند. آنگاه افراد قبايل بنى كنانه و بنى ليث و ضمره و سعد بن بكر ]
[در متن ابى بكر است كه غلط چاپى است از مغازى اصلاح شد. م. كه دويست تن بودند گذشتند، پرچم ايشان را ابوواقد ليثى بر دوش داشت و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ عباس گفت: بنى بكر هستند. ابوسفيان گفت: به خدا سوگند مردم شومى هستند، همان كسانى هستند كه محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى كند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن كار آگاه نشدم و هنگامى كه با خبر شدم آن را خوش نداشتم ولى كار از كار گذشته بود. عباس گفت: خداوند در اين جنگ محمد با شما، براى شخص تو و همه تان خير قرار داده است كه همگان مسلمان خواهيد شد. پس از ايشان افراد قبيله ى اشجع عبور كردند ايشان آخرين گروهى بودند كه پيش از فوجى كه رسول خدا در آن بود عبور كردند، شمارشان سيصد تن بود و پرچم ايشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى ديگر هم با نعيم بن مسعود بود، آنان هم تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ گفت: قبيله ى اشجع هستند، گفت: آنها كه از همه ى عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت: آرى، ولى خداوند اسلام را در دل ايشان افكند و اين از فضل خداى عزوجل است. ابوسفيان سكوت كرد و سپس پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است؟ عباس گفت: نه و اگر فوجى را كه محمد ميان ايشان است، ببينى، فوجى را خواهى ديد كه سراپا پوشيده در آهن هستند و همگى سواركار و جنگاورند كه هيچ كس را ياراى درگيرى با ايشان نيست و چون پرچم سبز رنگ رسول خدا از دور آشكار شد از حركت اسبان گرد و خاك بسيار برانگيخته شد و هوا تيره و تار گرديد و مردم شروع به عبور كردند. ابوسفيان مرتب مى پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است؟ و عباس مى گفت: نه، تا آنكه پيامبر در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود و ميان ابوبكر و اسيد بن حضير حركت مى كرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود، آشكار شد. عباس گفت: اين رسول خداست بنگر كه در اين فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشيده در آهن بودند كه جز چشمهايشان چيز ديگرى ديده نمى شد. پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى كه سراپا غرق در آهن بود با نشاط هياهو مى كرد و فرمان مى داد. ابوسفيان پرسيد: اى ابوالفضل اين كه چنين سخن مى گويد كيست؟ عباس گفت: عمر بن خطاب است. گفت: كار خاندان عدى پس از زبونى و اندكى اينك بالا مى گيرد. عباس گفت آرى: خداوند هر كس را با هر چيزى كه بخواهند بلند مرتبه مى سازد و عمر از كسانى است كه اسلام او را بركشيده است. در آن فوج دو هزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عباده بود كه پيشاپيش آن فوج حركت مى كرد، همين كه سعد برابر عباس و ابوسفيان رسيد فرياد برآورد كه اى اباسفيان! امروز روز خون ريزى است، امروز زنان آزاده اسير مى شوند، امروز خداوند قريش را خوار و زبون مى سازد، همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقابل عباس و ابوسفيان رسيد. ابوسفيان فرياد برآورد كه اى رسول خدا آيا فرمان به كشتن قوم خود داده اى كه سعد بن عباده چنان مى گفت؟ و من تو را كه بهتر و مهربان تر و با پيوندتر مردمى در مورد خويشاوندانت به خدا سوگند مى دهم. در اين هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: اى رسول خدا! ما در امان نيستيم كه سعد به قريش حمله نكند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد و خطاب به ابوسفيان فرمود: چنان نيست، كه امروز روز رحمت است، امروز خداوند قريش را عزت مى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگيرد، درباره ى اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را به چه كسى داده، اختلاف است. ضرار بن خطاب فهرى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را به على عليه السلام داد و او با پرچم وارد مكه شد و آن را كنار ركن نصب كرد. برخى هم گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را به قيس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان انديشه فرمود كه چون پرچم را به قيس بسپرد، در واقع آن را از دست سعد بيرون نكشيده است و قيس پرچم را در منطقه حجون نصب كرد. ]
واقدى مى گويد: ابوسفيان به عباس گفت: هرگز مانند اين فوج نديده ام و كسى هم بدين گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله! كه هيچ كس را ياراى درگيرى با اين فوج نيست. اى عباس! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است. عباس گفت: اى واى بر تو! پادشاهى نيست كه پيامبرى است. ابوسفيان گفت: آرى.
واقدى مى گويد: عباس به ابوسفيان گفت: بشتاب و پيش از آنكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم وارد شود، قوم خود را درياب. ابوسفيان شتابان از دروازه ى كداء وارد مكه شد و فرياد مى زد هر كس به خانه ى ابوسفيان درآيد در امان است، هر كس در خانه ى خود را ببندد در امان است و چون پيش همسرش هند دختر عتبه رسيد، هند پرسيد: چه خبرى دارى؟ گفت: اين محمد است كه با ده هزار تن كه همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من اين امتياز را قايل شده است كه هر كس به خانه ى من درآيد يا در خانه ى خود بنشيند و در را فروبندد، در امان خواهد بود و هر كس سلاح خويش بر زمين نهد در امان خواهد بود. هند گفت: خدايت رسوا سازد كه چه پيام آور نكوهيده اى هستى و شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت: اى مردم، اين نماينده ى خود را بكشيد كه خدايش رسوا كند. ابوسفيان هم به مردم مى گفت: مواظب باشيد كه اين زن با سخنان خود شما را فريب ندهد، كه من چندان مردان جنگجو و مركب و سلاح ديدم كه شما نديده ايد. اينك محمد همراه ده هزار سپاهى است و هيچ كس را ياراى مقابله با او نيست تسليم شويد تا سلامت بمانيد.
مبرد هم در الكامل مى گويد: هند موهاى ابوسفيان را گرفته بود و مى كشيد و مى گفت: چه پيشاهنگ بدى است كه هيچ كارى انجام نداده است، اى مردم مكه اين خيك چاق و فربه را بكشيد.
واقدى مى گويد: مردم مكه به ذوطوى رفتند كه به پيامبر و سپاه بنگرند، گروهى از آنان پيش صفوان بن اميه و عكرمه بن ابى جهل و سهيل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبيله هاى بكر و هذيل هم به آنان پيوستند و سلاح پوشيدند و سوگند خوردند كه اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مكه شود. مردى از خاندان دول كه نامش حماس بن قيس بن خالد دولى بود همين كه شنيد، پيامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت، همسرش از او پرسيد: چرا سلاح آماده مى كنى؟ گفت: براى جنگ با محمد و يارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ايشان براى تو اسير بگيرم كه تو سخت نيازمند خدمتگارى. گفت: واى بر تو چنين مكن و به جنگ محمد مرو كه به خدا سوگند، اگر محمد و يارانش را ببينى همين شمشيرت را هم از دست خواهى داد. مرد گفت: خواهى ديد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خويش بود و بردى سياه بر تن و عمامه اى سياه بر سر داشت و رايت و پرچم او هم سياه بود، وارد شد و در ذو طوى و ميان مردم ايستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خويش در قبال خداوند چنان فرود آورد كه ريش او و چانه اش مماس با لبه ى زين يا نزديك آن بود و اين براى سپاس از فتح مكه و بسيارى مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگى راستين جز زندگى آن جهانى نيست. پيش از وارد شدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همين كه پيامبر وارد شد، همگى آرام و بى حركت ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اسيد بن حضير نگريست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعرى سروده است؟ و او گفت: چنين سروده است: «اگر اسبهاى خود را از دست داده ايم و آنها را نمى بينيد، وعده گاه ما گردنه ى كداء است كه آنجا گرد و خاك برانگيزند.
[اين قصيده كه داراى سى و دو بيت و نخستين قصيده ديوان حسان چاپ بيروت است پيش از فتح مكه و در پاسخ هجويه ابوسفيان سروده شده است و با اختلاف لفظى اندك در سيره ابن هشام، جلد چهارم، صفحه ى 64 آمده است. م.» ]
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لبخند زد و خداى را ستايش كرد و به زبير بن عوام فرمان داد از دروازه ى كداء
[كداء: نام سلسله كوهى در منطقه بالاى مكه و نزديك گورستان ابوطالب است، از حواشى سيره ابن هشام. م. وارد مكه شود و خالد بن وليد را فرمان داد از دروازه ى ليط ]
[ليط از مناطق پايين مكه است، به معجم ما استعجم بكرى صفحه ى 469 مراجعه فرماييد. م. به مكه درآيد و قيس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحيه ى كداء وارد شود و خود پيامبر از منطقه ى اذاخر ]
[نام يكى از دروازه هاى مكه است.. وارد شد. ]
واقدى مى گويد: مروان بن محمد، از عيسى بن عميله فزارى براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه ميان اقرع بن حابس و عيينه بن حصن حركت مى كرد، وارد مكه شد.
واقدى مى گويد: عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله، از اسماء دختر ابوبكر روايت مى كند كه مى گفته است: در آن روز ابوقحافه كه كور بود همراه كوچكترين دخترانش كه قريبه نام داشت و عصا كش او بود به كوه ابوقبيس رفت، همين كه ابوقحافه بالاى كوه رسيد و مشرف بر مكه شد، پرسيد: دختركم چه مى بينى؟ گفت: سياهى بسيارى كه به مكه روى مى آورد. گفت: دخترم آنها سواران هستند، اينك بنگر كه چه مى بينى؟ گفت: مردى را مى بينم كه ميان همان سياهى اين سو و آن سو مى رود، گفت: او فرمانده لشكر است، باز دقت كن كه چه مى بينى؟ گفت: مردى را مى بينم كه ميان همان سياهى اين سو و آن سو مى رود، گفت: او فرمانده لشكر است، باز دقت كن كه چه مى بينى؟ گفت: آن سياهى پراكنده شد. ابوقحافه گفت: اين لشكر است كه پراكنده شده است، مرا به خانه برسان. گويد: دخترك در حالى كه از آنچه مى ديد، مى ترسيد ابوقحافه را از كوه پايين آورد و ابوقحافه مى گفت: دخترم مترس كه به خدا سوگند برادرت عتيق - از القاب ابوبكر - برگزيده ترين ياران محمد در نظر محمد است. گويد: آن دختر گردنبندى سيمين داشت كه يكى از كسانى كه وارد مكه شده بود، آن را در ربود. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد مكه شد، ابوبكر با صداى بلند گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهيد. هيچ كس پاسخى نداد ابوبكر گفت: خواهركم، گردنبندت را در راه خدا حساب كن كه امانت در مردم اندك است.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سپاه را از جنگ كردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستيابى به آنها بكشند. مردان عبارت بودند از عكرمه بن ابى جهل، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد بن ابى سرح، مقيس بن صبابه ليثى، حويرث بن نفيل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه، ساره يكى از كنيزان بنى هاشم و دو كنيز آوازه خوان از كنيزكان ابن خطل كه نامشان را قريبا و قريبه يا قرينا و ارنب نوشته اند.
[بيشتر اين دو نفر مورد عفو و عنايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفتند كه شرح آن در كتابهاى سيره و از جمله در مغازى آمده است. م. ]
واقدى مى گويد: سپاهيان همگى بدون جنگ و درگيرى وارد مكه شدند غير از خالد بن وليد كه با گروهى از قريش و همدستان ايشان برخورد كه در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن اميه و عكرمه بن ابى جهل و سهيل بن عمرو ميان ايشان بودند. آنان شمشير كشيدند و خالد و يارانش را تير باران كردند و از ورود خالد به مكه جلوگيرى كردند و به خالد گفتند: هرگز با زور نمى توانى وارد مكه شوى. خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ كرد كه بيست و چهار مرد از قريش و چهار مرد از بنى هذيل كشته شدند و ديگران به بدترين صورت روى به گريز نهادند، از آنها هم گروهى در حزوره
[حزوره، نام يكى از بازارهاى مكه است كه بخشى از آن ضميمه مسجد الحرام شده است به معجم البلدان، جلد سوم، صفحه ى 371 مراجعه فرماييد. م. كشته شدند و ديگران از هر سوى گريزان شدند. برخى از ايشان به فراز كوهها پناه بردند و مسلمانان آنان را تعقيب مى كردند، در اين هنگام ابوسفيان و حكيم بن حزام فرياد برآوردند كه اى قريشيان چرا بيهوده خود را به كشتن مى دهيد، هر كس به خانه ى خويش رود و در خانه ى خود را ببندد و هر كس سلاح خود را بر زمين گذارد، در امان است و مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خويش را در راهها فرو ريختند و مسلمانان آنها را به غنيمت مى گرفتند. ]
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از فراز گردنه ى اذاخر برق شمشيرها را ديد و فرمود اين درخشش شمشيرها چيست؟ مگر من از جنگ منع نكرده بودم؟ گفته شد: اى رسول خدا با خالد بن وليد جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد، هرگز جنگ نمى كرد. پيامبر فرمود: تقدير و قضاى خداوند خير است. ابن خطل در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود كه دم بلند و پر مويى داشت حركت كرد و مى گفت: به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مكه شود مگر ضربه هايى ببيند كه از جاى آن همچون دهانه ى مشك خون فروريزد، او همين كه به منطقه ى خندمه رسيد و جنگ را ديد، چنان به بيم افتاد كه لرزه بر او چيره شد و گريخت و پس از آنكه سلاح خود را بر زمين افكند و اسب خود را رها كرد و گريزان خود را كنار كعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد. حماس بن خالد دولى هم گريزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در را گشود، حماس در حالى كه گويى روحش از بدنش پرواز كرده است درون خانه آمد. همسرش گفت: خدمتگزارى كه به من وعده كرده بودى كجاست؟ من از آن روز كه گفته اى منتظرم و به او ريشخند مى زد، مرد گفت: از اين سخن درگذر و در خانه را ببند كه هر كس در خانه اش را ببندد در امان است. زن گفت: اى واى بر تو! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز نديده ام او با شما جنگ كند مگر اينكه پيروز شود، اينك به در خانه ى ما چه كار دارى؟ گفت: در خانه ى هيچ كس نبايد باز باشد و اين ابيات را براى او خواند: