شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«اگر تو در خندمه ما را ديده بودى كه چگونه صفوان و عكرمه گريختند و سهيل بن عمرو همچون پير زن بيوه يتيم دار بود و مسلمانان در حالى كه پشت سر ما نعره مى كشيدند و غرش مى كردند به ما ضربه مى زدند، كمترين سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى.

[اين ابيات در مغازى واقدى و سيره ابن هشام اندكى اختلاف دارد. م. »
]

واقدى مى گويد: قدامه بن موسى، از بشير آزاد كرده و وابسته مازنيها، از جابر بن عبدالله برايم نقل كرد كه مى گفته است: من از ملازمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكه بودم و همراه ايشان از منطقه ى اذاخر وارد مكه شدم، پيامبر همين كه بر مكه مشرف شد به خانه هاى آن نگريست و سپاس و ستايش خدا را به جا آورد و سپس به محل خيمه ى خويش كه رو به روى شعب بنى هاشم بود و پيامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگريست و فرمود: اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود كه قريش به هنگام كفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر مى گويد: من سخنى يادم آمد كه پيش از آن در مدينه مكرر از پيامبر شنيده بودم كه مى فرمود: فردا كه به خواست خداوند مكه براى ما گشوده شود، خانه ى ما در خيف و همان جايى خواهد بود كه قريش به روزگار كفر خويش هم سوگند شده و ما را محاصره كردند. خيمه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از چرم بود كه در منطقه ى حجون بر پا ساخته بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سوى خيمه ى خود رفت، از همسرانش ام سلمه و ميمونه همراهش بودند.

واقدى مى گويد: معاويه بن عبدالله بن عبيدالله، از قول پدرش، از ابورافع نقل مى كرد كه مى گفته است: به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته شد: آيا در خانه ى خودت كه در شعب ابى طالب است سكونت نمى فرمايى؟ فرمود: مگر عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است. عقيل خانه ى پيامبر و خانه هاى برادران خود را در مكه به مردان و زنانى فروخته بود، به پيامبر گفته شد در يكى از خانه هاى مكه غير از خانه ى خودت سكونت فرماى، نپذيرفت و فرمود: در خانه ها ساكن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هيچ خانه اى وارد نشد و از حجون به مسجد الحرام مى آمد. ابورافع مى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در عمره القضا و حجه الوداع هم همين گونه رفتار فرمود.

واقدى مى گويد: ام هانى دختر ابوطالب، همسر هبيره بن ابى وهب مخزومى بود، روز فتح مكه دو تن از خويشاوندان شوهرش كه عبدالله بن ابى ربيعه و حارث بن هشام بودند، پيش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آيا مى توانيم در پناه تو باشيم؟ گفت: آرى، شما هر دو در پناه من خواهيد بود. ام هانى مى گويد: در همان حال سوارى سراپا پوشيده از آهن كه او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم: من دختر عموى پيامبرم. او چهره ى خود را گشود، ناگاه ديدم برادرم على است، او را در آغوش كشيدم، على به آن دو تن نگريست و بر ايشان شمشير كشيد، گفتم: اى برادر از ميان همه ى مردم نسبت به من چنين مى كنى؟ و پارچه اى بر آن دو افكندم. على گفت: مشركان را پناه مى دهى؟ من ميان او و ايشان ايستادم و گفتم: به خدا سوگند ممكن نيست و اگر بخواهى آن دو را بكشى، بايد نخست مرا بكشى. ام هانى مى گويد: على بيرون رفت و چيزى نمانده بود كه آن دو را بكشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم: مترسيد و سوى خيمه ى رسول خدا رفتم كه در بطحاء بود. پيامبر را نيافتم، فاطمه را آنجا ديدم، گفتم: نمى دانى از دست اين پسر مادرم چه مى كشم، دو تن از خويشاوندان شوهرم را كه مشرك اند، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود كه بكشدشان. ام هانى مى گويد: فاطمه در اين مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت: چرا مشركان را پناه مى دهى. گويد: در همين حال رسول خدا گرد آلوده فرارسيد و فرمود: اى فاخته خوش آمدى - و فاخته نام اصلى ام هانى است. من گفتم: از دست پسر مادرم چه مى كشم، به طورى كه نزديك بود نتوانم از چنگ او بگريزم. دو تن از خويشاوندان مشرك شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ كشتن ايشان را داشت و نزديك بود آن دو را بكشد. پيامبر فرمود: چنين كارى نمى كرد، اينك هر كه را كه تو پناه و امان داده اى، ما هم پناه و امان مى دهيم. آنگاه پيامبر به فاطمه فرمان داد آب بياورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى كه فقط يك جامه به خود پيچيده بود، هشت ركعت نماز گزارد. ام هانى مى گويد: پيش آن دو برگشتم، گفتم: اگر مى خواهيد همين جا بمانيد و اگر مى خواهيد به خانه ى خود برويد، آنان دو روز در خانه ى من ماندند و سپس به خانه ى خود برگشتند.

كسى پيش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه مقابل خانه ى خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند، فرمود: كسى حق تعرض به آن دو را ندارد كه ما پناهشان داده ايم.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ساعتى از روز را در خيمه ى خويش درنگ فرمود و پس از آنكه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه ى خود را خواست كه آن را بر در خيمه آوردند و آن حضرت در حالى كه سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف كشيده بودند، بيرون آمد و سوار ناقه ى خود شد. سواركاران ميان خندمه و حجون شتابان مى تاختند، پيامبر در حالى كه ابوبكر سوار بر ناقه ى ديگرى بود و كنار ايشان حركت مى كرد راه افتاد و با ابوبكر گفتگو مى فرمود. در اين هنگام دختران ابواحيحه سعيد بن عاص در حالى كه مويهاى خود را افشان كرده بودند با روسريهاى خود به چهره اسبها مى زدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوبكر نگريست و لبخند زد و ابوبكر اين شعر حسان را براى ايشان خواند كه مى گويد: «اسبهاى ما در حالى كه از يكديگر پيشى مى گيرند، زنان با رو سريهاى خود به چهره آنها مى زنند

[اين بيت هم از همان قصيده حسان بن ثابت است كه در چند صفحه ى قبل بيت ديگرى از آن آمده بود. م. »
]

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چون كنار كعبه رسيد، همچنان سواره با چوبدستى خويش حجر الاسود را استلام فرمود و تكبير گفت و مسلمانان هم يك صدا تكبير گفتند، آن چنان كه مكه به لرزه درآمد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمانان اشاره فرمود، ساكت شوند و مشركان از فراز كوهها مى نگريستند. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همچنان سواره شروع به طواف كرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت، گرد كعبه سيصد و شصت بت بود كه بر پايه هاى سر بى استوار شده بود و هبل بزرگترين آنها بود كه رو به روى در كعبه قرار داشت. دو بت اساف و نائله جايى بود كه قربانى مى كردند و شتر و گاو و گوسفندى را آنجا مى كشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از كنار هر بتى كه مى گذشت با چوبدستى خود كه در دست داشت به آن اشاره مى كرد و اين آيه را مى خواند كه «حق آمد و باطل از ميان رفت كه بدون ترديد باطل از ميان رفتنى است.»

[آيه ى 83 سوره ى هفدهم. و آن بت بر روى فرومى افتاد. پيامبر سپس دستور داد بتها هبل را شكستند و خود همان جا ايستاد. زبير به ابوسفيان گفت: اى ابوسفيان! بت هبل در هم شكسته شد و تو در جنگ احد فريب او را خورده بودى كه مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد. ابوسفيان گفت: اى زبير از اين سخن درگذر كه خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد، خداى ديگرى هم مى بود، كار دگرسان مى بود.
]

واقدى مى گويد: آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در گوشه اى از مسجد الحرام نشست و بلال را پيش عثمان بن طلحه فرستاد كه كليد در كعبه را بياورد. عثمان گفت: آرى هم اكنون و پيش مادر خويش كه دختر شيبه بود و در آن هنگام كليد در دست او بود رفت و گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كليد را خواسته است. مادر گفت: به خدا پناه مى برم كه تو آن كس نباشى كه افتخار قوم خود را بر باد دهد. عثمان گفت: مادرجان! كليد را بده وگرنه كس ديگرى جز من پيش تو مى آيد و آن را با زور از تو مى گيرد. مادر عثمان كليد را زير دامن خود پنهان كرد و گفت: پسرجان كدام مرد مى تواند دست خود را اين جا بياورد؟ در همان حال كه آن دو با يكديگر سخن مى گفتند، صداى ابوبكر و عمر در خانه شنيده شد و عمر همين كه ديد عثمان بن طلحه تاخير كرد، با صداى بلند گفت: اى عثمان بيا، مادرش گفت: كليد را خودت بگير كه اگر تو آن را بگيرى براى من خوشتر است تا افراد قبيله ى تيم و عدى بگيرند. عثمان كليد را گرفت و به حضور پيامبر آورد و همين كه پيامبر كليد را گرفت، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز كرد و گفت: پدرم فدايت لطفا منصب كليد دارى را هم به ما ارزانى فرماى كه سقايت و كليد دارى هر دو از ما باشد. فرمود: چيزى را به شما مى دهم كه در آن متحمل هزينه شويد، نه اينكه از آن پول در بياوريد.

[با توجه به شرح ابوذر در صفحه ى 371 و مغازى واقدى، حاشيه ى صفحه ى 833 ترجمه شد. م.
]

گفته اند: عثمان بن طلحه پيش از فتح مكه همراه خالد بن وليد و عمرو بن عاص به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمده و مسلمان شده است.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در كعبه را بگشايند و همه ى تنديسها و نقشها را جز تصوير ابراهيم خليل عليه السلام را از ميان ببرند. عمر همين كه وارد كعبه شد، نقش ابراهيم عليه السلام را به صورت پير مردى ديد كه سرگرم بيرون كشيدن تيرهاى فال و قمار است.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد همه نقشها را بزدايند و چيزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهيم عليه السلام را بر جاى گذارد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد كعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم كه همه ى نقشها را بزدايى و چيزى بر جاى نگذارى! عمر گفت: اين نقش ابراهيم است. فرمود: آن را هم پاك كن، خدا بكشدشان كه او را در نقش پيرمردى كه با تيرهاى فال سرگرم است، كشيده اند.

گويد: نقش مريم عليهاالسلام را هم محو كرد و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقشها را به دست خويش پاك و محو فرموده است. اين موضوع را ابن ابى ذئب، از عبدالرحمان بن مهران، از عمير وابسته و آزاد كرده ى ابن عباس، از اسامه بن زيد نقل مى كند كه مى گفته است: همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد كعبه شدم و در آن نقشهايى ديد، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم، سپس پارچه اى را در آن خيس فرمود و با آن بر آن نقشها مى كشيد و مى فرمود: خداوند بكشد گروهى را كه نقش چيزهايى را كه نيافريده اند، پديد مى آورند و مى كشند.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه با اسامه بن زيد و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون كعبه بود، فرمان داد در كعبه را بستند و مدتى دراز درون كعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن وليد بر در كعبه ايستاده بود و مردم را كنار مى زد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از درون كعبه بيرون آمد و همان جا در حالى كه دو پايه ى در را در دست گرفته بود، ايستاد و كليد در كعبه را كه در دست داشت در آستين خود نهاد. مردم مكه گروهى ايستاده و گروهى فشرده نشسته بودند، پيامبر همين كه ظاهر شد چنين فرمود: سپاس خداى را كه وعده ى خويش را راست فرمود و بنده ى خود را يارى داد و خود به تنهايى همه احزاب را منهزم كرد. اينك شما چه مى گوييد و چه مى پنداريد؟ گفتند: مگر ممكن است اعتقاد به خير داشته باشيم و گمان بد بريم! مى گوييم برادرى گرامى و برادرزاده ى گرانقدرى كه بدون ترديد به قدرت رسيده اى. فرمود: من همان سخن را مى گويم كه برادرم يوسف فرموده است «لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين»

[آيه ى 92 سوره ى يوسف. «امروز بر شما سرزنشى نيست، خداى بيامرزدتان و او بخشاينده ترين بخشايندگان است.» سپس چنين فرمود: هان! كه هر رباى مربوط به دوره ى جاهلى و هر خون و افتخارى كه بر عهده داشتيد زير اين دو پاى من نهاده شده و از ميان رفته است، جز كليد و پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان. همانا در مورد كسى كه با چوبدستى يا تازيانه به صورت شبه عمد كشته شود، خونبها در كمال شدت به صورت صد ماده شتر كه چهل عدد آن باردار باشد، بايد پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و باليدن به نياكان دوره ى جاهلى را از ميان برده است، همه تان آدمى زادگانيد و آدم از خاك است. گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شما خواهد بود. همانا خداوند مكه را از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده است، حرام امن قرار داده است و به پاس حرمتى كه خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود. براى هيچ كس پيش از من و براى هيچ كس كه پس از من آيد، شكستن حرمت آن روا نيست و براى من هم شكستن و حرمت آن جز به اندازه ى ساعتى از يك روز روا نبوده است و در اين هنگام با دست خويش هم اشاره به كوتاهى آن مدت فرمود. صيد حرم را نبايد شكار كرد و نبايد رم داد. درختان حرم را نبايد بريد و برداشتن چيزى كه در آن گم شده باشد، روا نيست مگر براى كسى كه قصد اعلان كردن داشته باشد. نبايد بوته ها را از خاك بيرون كشيد. عباس گفت: اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر ]

[اذخر، گياهى خوشبوى كه در فارسى آن را كوم گفته اند. به منتهى الارب و برهان قاطع مراجعه فرماييد. م. كه از كندن آن چاره اى نيست و براى گورها و خانه ها لازم است. پيامبر اندكى سكوت كرد و سپس فرمود: جز اذخر كه حلال است، در مورد وارث وصيت درست نيست، ]

[آيا منظور اين است كه بيش از ثلث نبايد وصيت كرد؟ يا نمى توان از حق وارث چيزى كاست و هر وارثى بدون وصيت سهم خود را مى برد؟ م. فرزند از آن بستر و شوهر است و زناكار را سنگ خواهد بود و براى هيچ زنى روا نيست كه از ثروت خود بدون اجازه ى شوهرش چيزى ببخشد. مسلمان برادر مسلمان است و همه ى مسلمانان برادرند و همگى در قبال ديگران هماهنگ و متحدند. خونهاى آنان محفوظ و دور و نزديك ايشان يكسان هستند و نيرومند و ناتوان آنان در غنايم برابرند. مسلمان در قبال خون كافر كشته نمى شود و هيچ صاحب پيمانى در مدت پيمانش كشته نمى شود. پيروان دو آيين متفاوت از يكديگر ارث نمى برند. و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت. ]

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه مطالب اين خطبه را بدون بررسى كامل اهل نظر نمى توان ملاك حكم قرار داد، مثلا به اعتقاد پاره اى از مذاهب با اجازه ى زن مى توان با خواهرزاده و برادرزاده او ازدواج كرد و تعيين مكروه حرام بودن بر عهده ى اهل نظر است. م. گواه بر عهده ى مدعى و سوگند از آن منكر است. هيچ زنى نبايد به سفرى كه مسافت آن بيش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح- در فاصله ى صبح تا ظهر و عصر تا مغرب- نمازى نيست و شما را از روزه گرفتن دو روز عيد فطر و قربان منع مى كنم. ]

[در مغازى واقدى صفحه ى 837 چند جمله ديگر هم آمده است و به ترجمه ى مغازى به قلم اين بنده، صفحه ى 640 مراجعه فرماييد. م.
]

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فراخوانيد. او آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روزى در مكه پيش از هجرت به عثمان بن طلحه كه كليد را در دست داشت، فرموده بود شايد به زودى روزى اين كليد را در دست من ببينى كه به هر كس بخواهم بدهم. عثمان بن طلحه گفت: در آن صورت قريش زبون و نابود خواهد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نه، كه زنده و نيرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه مى گويد: همين كه روز فتح مكه پيامبر مرا فراخواند و كليد در دستش بود، از اين سخن او ياد كردم و با چهره ى شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرويى به من برخورد و سپس فرمود: اى پسران ابوطلحه اين كليد را جاودانه بگيريد، هيچ كس جز ستمگر آن را از دست شما بيرون نمى كشد و افزود: اى عثمان، خداوند شما را امين خانه ى خود قرار داده است، به روش پسنديده از آن بهره مند شويد. عثمان مى گويد: چون برگشتم، مرا فراخواند به حضورش بازرفتم، فرمود: آيا آن چيزى كه به تو گفته بودم، صورت گرفت؟ گفتم: آرى، گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبيله ى خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بكر جنگ كنند. آنان هم فقط يك ساعت با بنى بكر در افتادند و آن همان يك ساعتى بود كه شكستن حريم حرم براى رسول خدا روا بوده است.

واقدى مى گويد: نوفل بن معاويه دولى از قبيله ى بنى بكر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پيامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون كشتگان خود را كه در منطقه ى و تير به دست او و قريش كشته شده بودند، از او مطالبه مى كردند. افراد قبيله ى خزاعه همچنين به رسول خدا گفته بودند كه انس بن زنيم آن حضرت را هجو كرده است، پيامبر خون او را هدر اعلان كرده بود. چون مكه فتح شد، انس گريخت و به كوهستانها پناه برد. انس پيش از فتح مكه شعرى در پوزش خواهى از پيامبر و مدح ايشان سروده بود كه از جمله اين ابيات است: «تو همان كسى هستى كه معد به فرمانش رهنمون شد و خداوند به دست تو آنان را هدايت كرد و فرمود رستگار شويد. هيچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نكرده است. او از همه بر خير و نيكى برانگيزنده تر است و از همه بخشنده تر است و چون حركت مى كند حركت او چون حركت شمشير بران است...»

واقدى مى گويد: اين اشعار او پيش از فتح مكه به اطلاع پيامبر رسيده بود و از كشتن او نهى فرموده بود. روز فتح مكه هم نوفل بن معاويه با پيامبر گفتگو كرد و گفت: اى رسول خدا تو از همه ى مردم به عفو سزاوارترى، وانگهى كدام يك از ماست كه در دوره ى جاهلى با تو ستيز نكرده باشد و آزارت نرسانده باشد كه ما به روزگار جاهلى بوديم و نمى دانستيم چه بايد بكنيم و از چه چيز خوددارى كنيم، تا آنكه خداوندمان به دست تو هدايت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاك نجات بخشيده همچنين مسافران و سوارانى كه به حضورت آمده بودند تا حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بيشتر و بزرگتر وانمود كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: درباره ى مسافران بنى خزاعه سخن مگو كه من در همه تهامه ميان خويشاوندان دور و نزديك خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود نديده ام. اى نوفل خاموش باش، پس از آنكه نوفل خاموش شد، پيامبر فرمود: او را بخشيدم. نوفل گفت: پدر و مادرم فداى تو باد.

واقدى مى گويد: چون ظهر فرارسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بلال را فرمود بر فراز كعبه اذان گويد. قريش بالاى كوهها پناه برده بودند، گروهى از بيم كشته شدن خود را پنهان كرده بودند و گروهى ديگر امان مى خواستند و به گروهى از ايشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن «اشهد ان محمدا رسول الله» پرداخت و صداى خود را عمدا كشيد، جويريه دختر ابوجهل گفت: به جان خودم سوگند كه نام تو اى محمد بر كشيده شد، به هر حال نماز را خواهيم گزارد ولى به خدا سوگند هيچ گاه كسى را كه عزيزان ما را كشته است، دوست نخواهيم داشت. اين نبوت كه به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذيرفت! و نخواست با قوم خود مخالفت كند. خالد بن سعيد بن عاص گفت: سپاس خداى را كه پدرم را گرامى داشت و امروز را درك نكرد. حارث بن هشام گفت: چه تيره روزى بزرگى، اى كاش پيش از امروز و پيش از اينكه بشنوم كه بلال بر فراز كعبه چنين نعره مى كشد، مرده بودم. حكم بن ابى العاص گفت: به خدا سوگند پيشامد بزرگى است كه برده بنى جمح بر فراز خانه اى كه پرده دارى آن با ابوطلحه بود، چنين فرياد كشيد. سهيل بن عمرو گفت: اگر اين كار موجب خشم خداى متعال باشد، به زودى آن را دگرگون مى فرمايد و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پايدارتر مى فرمايد، ابوسفيان گفت: ولى من هيچ نمى گويم كه اگر چيزى بگويم، همين ريگها محمد را آگاه خواهد ساخت. گويد: جبرئيل عليه السلام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و سخنان ايشان را به اطلاعش رساند.

واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو مى گفته است: همين كه پيامبر وارد مكه شد من خود را كنار كشيدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم. آنگاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه كه من از كشته شدن در امان نيستم، به ياد مى آورم كه هيچ كس از من بد رفتارتر نسبت به محمد و يارانش نبوده است، برخورد من در حديبيه چنان بود كه هيچ كس آن چنان با او برخورد نكرده بود، وانگهى من بودم كه پيمان نامه را بر او تحميل كرده بودم، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حركت قريش بر ضد او همراهى كرده بودم.

واقدى مى گويد: عبدالله بن سهيل به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت و گفت: اى رسول خدا آيا پدرم را امان مى دهى؟ فرمود: آرى او در امان خداوند است، از خانه بيرون آيد و ظاهر شود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سپس به كسانى كه گرد او نشسته بودند، نگريست و فرمود: هر كس سهيل بن عمرو را ديد به او تند نگاه نكند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند. عبدالله پيش پدر خويش رفت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اطلاعش رساند، سهيل گفت: به خدا سوگند كه در كودكى و بزرگى بزرگوار است. سهيل بن عمرو بدون ترس و بيم آمد و شد مى كرد و در حالى كه هنوز مشرك بود، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حنين رفت و سرانجام در جعرانه مسلمان شد.

ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هيجدهم از پى خواهد آمد.

اول ذى حجه الحرام 1411 ق

بيست و چهارم خرداد 1370 ش

بقيه ى اخبار فتح مكه

واقدى مى گويد: هبيره بن ابى وهب و عبدالله بن زبعرى با يكديگر به نجران

[نجران از شهرهاى كوچك و پر نخلستان كه فاصله اش تا صنعاء ده منزل است و قبيله هايى از يمن در آن سكونت دارند. فاصله آن تا مكه بيست روز راه است به ترجمه ى تقويم البلدان، صفحه ى 127 مراجعه فرماييد. م. گريختند و تا هنگامى كه وارد حصار نجران نشده بودند، احساس ايمنى نكردند. چون به ايشان گفته شد: چه خبر داريد؟ گفتند: قريش كشته شدند و محمد وارد مكه شد و به خدا سوگند چنين مى بينم كه محمد آهنگ اين حصار شما هم خواهد كرد. قبيله هاى ابوالحارث و كعب شروع به تعمير نقاط فروريخته حصار خود كردند و دامها و چهارپايان خود را جمع كردند. حسان بن ثابت اشعار زير را سرود و براى ابن زبعرى فرستاد.
]

«به جاى اين مردى كه با او كينه توزى مى كنى، نجران و زندگى پست و اندك را عوض مى گيرى، نيزه هاى تو در جنگها شكسته و فرسوده شد و اينك به نيزه اى سست و معيوب تكيه مى زنى، خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است و عذابى دردناك در زندگى براى آنان جاودانه است.»

[همين سه بيت در ديوان حسان، چاپ بيروت، 1966 ميلادى، صفحه ى 213 آمده است. م.
]

چون اين شعر حسان به اطلاع ابن زبعرى رسيد، آماده بيرون آمدن از نجران شد.

هبيره بن وهب گفت: اى پسرعمو كجا مى خواهى بروى؟ گفت: به خدا سوگند مى خواهم پيش محمد بروم. گفت: آيا مى خواهى از او پيروى كنى؟ گفت: آرى به خدا سوگند. هبيره گفت: اى كاش با كس ديگرى جز تو رفاقت مى كردم كه هرگز نمى پنداشتم تو از محمد پيروى كنى، ابن زبعرى گفت: به هر حال چنين است، وانگهى به چه سبب با قبيله ى بلحارث زندگى كنم و پسرعموى خود را كه بهترين و نكوكارترين مردم است، رها سازم و ميان قوم و خانه و سرزمين خود زندگى نكنم. ابن زبعرى راه افتاد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت. در آن هنگام كه ابن زبعرى به مدينه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميان ياران خود نشسته بود و چون پيامبر او را ديد، فرمود: اين ابن زبعرى است كه در چهره اش نور اسلام ديده مى شود. چون ابن زبعرى كنار پيامبر رسيد، ايستاد و گفت: سلام بر تو باد اى رسول خدا، گواهى داده ام كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و تو بنده و فرستاده ى اويى و سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، من با تو دشمنى و لشكرها براى جنگ با تو جمع كردم و در دشمنى با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پياده هم در ستيز با تو گام زدم و سپس از دست تو به نجران گريختم و قصد داشتم كه هرگز به اسلام نزديك نشوم ولى خداوند متعال نسبت به من اراده خير فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افكند و به ياد آوردم كه در گمراهى هستم و چيزى را پيروى مى كنم كه به هيچ خردمندى سود نمى رساند، آيا بايد سنگى را پرستش كرد و براى او قربانى كشت و حال آنكه آن بت سنگى نمى تواند درك كند چه كسى او را مى پرستد و چه كسى نمى پرستد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سپاس خداوندى را كه تو را به اسلام رهنمون فرمود، تو هم خدا را ستايش كن و اسلام هر چه را كه پيش از آن بوده است، فرومى پوشاند. هبيره بن ابى وهب همچنان در نجران باقى ماند و همانجا در حالى كه مشترك بود، درگذشت. همسرش ام هانى مسلمان شد و چون خبر مسلمانى او به روز فتح مكه به اطلاع هبيره رسيد. ابياتى سرود و براى او فرستاد كه از جمله آنها اين دو بيت است: «اگر از آيين محمد پيروى كردى و رشته پيوند خويشاوندان را از خود گسستى، همچنان بر فراز كوه مخروطى دور افتاده و بلند، كوه سرخ رنگ بدون سبزه و خشك پا بر جاى باش.»

واقدى مى گويد: حويطب بن عبدالعزى گريخته و به نخلستانى در مكه پناه برده بود. قضا را ابوذر براى قضاى حاجت وارد آن نخلستان شد و همين كه او را ديد، حويطب گريخت. ابوذر صدايش كرد و گفت: پيش من بيا كه در امانى، حويطب پيش ابوذر برگشت. ابوذر بر او سلام داد و گفت: تو در امانى هر جا مى خواهى برو، اگر مى خواهى تو را پيش رسول خدا ببرم و اگر مى خواهى به خانه ات برو. حويطب گفت: مگر براى من ممكن است به خانه ى خود بروم؟ ميان راه مرا مى بينند و مى كشند يا به خانه ام مى ريزند و كشته مى شوم. ابوذر گفت: من همراه تو مى آيم و تو را به خانه ات مى رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ايستاد و اعلام كرد كه حويطب در امان است و نبايد بر او هجوم برده شود، ابوذر سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگشت و موضوع را به اطلاع ايشان رساند. فرمود: مگر ما همه ى مردم را امان نداده ايم. بجز تنى چند كه فرمان قتل ايشان را داده ام!

واقدى مى گويد: عكرمه بن ابى جهل گريخت تا از راه دريا خود را به يمن برساند. گويد: همسر عكرمه، ام حكيم دختر حارث بن هشام همراه تنى چند از زنان كه از جمله ى ايشان هند دختر عتبه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل كنانى همسر صفوان بن اميه و فاطمه دختر وليد بن مغيره همسر حارث بن هشام و هند دختر عتبه بن حجاج و مادر عبدالله بن عمروعاص در ابطح به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و مسلمان شدند. آنان هنگامى به حضور پيامبر رفتند كه دو همسر پيامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنى چند از زنان خاندان عبدالمطلب هم آنجا بودند. آنان از پيامبر خواستند كه دست فراز آرد تا بيعت كنند. فرمود: من با زنان دست نمى دهم. گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پارچه اى روى دست خويش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست كشيدند و هم گفته اند كاسه ى آبى آوردند كه پيامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خويش را در آن بردند. ام حكيم همسر عكرمه بن ابى جهل گفت: اى رسول خدا، عكرمه از بيم آنكه او را نكشى به يمن گريخته است: او را امان بده. پيامبر فرمود: او در امان است. ام حكيم براى پيدا كردن عكرمه همراه غلام رومى خود بيرون آمد. آن غلام ميان راه از ام حكيم كام خواست، ام حكيم او را با وعده خوشدل مى داشت تا به قبيله اى رسيدند و ام حكيم از ايشان يارى خواست و آنان او را ريسمان پيچ كردند. ام حكيم در حالى به عكرمه رسيد كه در يكى از بندرهاى كرانه ى تهامه مى خواست به كشتى سوار شود و كشتيبان به او گفت: بايد نخست كلمه اخلاص بگويى. عكرمه گفت: چه چيزى بايد بگويم؟ گفت: بايد لا اله الا الله بگويى. عكرمه گفت: من فقط از همين كلمه و گفتن آن گريخته ام. آنان در اين گفتگو بودند كه ام حكيم رسيد و شروع به پافشارى براى برگرداندن عكرمه كرد و به او گفت: اى پسرعمو من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيوند دهنده ترين مردم مى آيم، خود را هلاك مكن. عكرمه توقف كرد، ام حكيم گفت: من براى تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امان خواستم و او تو را امان داده است. عكرمه گفت: تو خود اين كار را كردى؟ گفت: آرى من با او سخن گفتم و او تو را امان داد. عكرمه با همسرش برگشت. ام حكيم به او گفت: از دست اين غلام رومى تو چه كشيدم و موضوع را به او گفت، عكرمه آن غلام را كشت. چون عكرمه نزديك مكه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ياران خود گفت: عكرمه بن ابى جهل در حالى كه مومن شده است پيش شما مى آيد. پدرش را دشنام مدهيد كه دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمى رسد. چون عكرمه رسيد و به حضور پيامبر آمد، رسول خدا از شادى بدون ردا برخاست و سپس نشست و عكرمه مقابل ايشان ايستاد. همسرش ام حكيم هم در حالى كه نقاب بر چهره داشت همراهش بود. عكرمه گفت: اى محمد اين زن به من مى گويد و خبر داده است كه تو امانم داده اى. فرمود: راست گفته است تو در امانى. عكرمه گفت: به چه چيز فرامى خوانى؟ فرمود: تو را دعوت مى كنم تا گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا نيست و من رسول خدايم و اينكه نماز بگزارى و زكات بپردازى و چند خصلت ديگر از خصايل اسلام را بر شمرد. عكرمه گفت: جز به كار پسنديده ى نيكو و حق دعوت نمى كنى، آنگاه كه ميان ما بودى و پيش از آنكه به اين دعوت مردم را فراخوانى، از همه ى ما راستگوتر و نيكوكارتر بودى. عكرمه سپس گفت: گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد و تو رسول خدايى. پيامبر فرمود: امروز هر چه از من بخواهى كه به ديگران داده ام به تو هم خواهم داد. عكرمه گفت: من از تو مى خواهم هر دشمنى كه نسبت به تو ورزيده ام و هر راهى را كه براى ستيز با تو پيموده ام و هر مقامى را كه با تو روياروى شده ام و هر سخنى را كه در حضور يا غياب تو گفته ام ببخشى و براى من آمرزش بخواهى. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: بار خدايا هر ستيزى كه با من روا داشته است و هر مسيرى را كه براى خاموش كردن پرتو تو پيموده است و هر ناسزا كه در مورد من و آبرويم در حضور و غياب من گفته است، همه را بيامرز. عكرمه گفت: اى رسول خدا بسيار خشنود شدم، سپس گفت: به خدا سوگند چند برابر آنچه براى جلوگيرى از دين خدا هزينه كرده ام در راه خدا و اسلام هزينه خواهم كرد و در جنگ در ركاب تو چندان كوشش خواهم كرد تا به شهادت رسم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همسر عكرمه را با همان عقد نكاح نخستين كه داشت در اختيار او نهاد.

واقدى مى گويد: صفوان بن اميه هم گريخت و خود را به شعيبه

[يكى از بندرهاى غربى حجاز كه پيش از جده بندر اصلى مردم مكه بوده است به معجم البلدان، جلد پنجم، صفحه ى 276 مراجعه فرماييد. م. رساند و به غلام خود يسار كه فقط همو همراهش بود گفت: بنگر چه كسى را مى بينى؟ او گفت: اين عمير بن وهب است كه در تعقيب ماست، صفوان گفت: مرا با او چه كار است كه به خدا سوگند نيامده است مگر براى كشتن من و او محمد را بر ضد من يارى داد. چون عمير به صفوان رسيد، صفوان گفت: اى عمير تو را چه مى شود، آنچه بر سر من آوردى بس نبود وام و هزينه ى خانواده ات را بر من بار كردى، اينك هم براى كشتن من آمده اى. عمير گفت: اى صفوان فدايت گردم من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيوند دهنده ترين مردم پيش تو آمده ام. عمير به پيامبر گفته بود: اى رسول خدا سرور من صفوان بن اميه گريزان از مكه بيرون رفته است و چون بيم آن دارد كه امانش ندهى، مى خواهد خود را به دريا افكند، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده. پيامبر فرمود: امانش دادم. عمير از پى صفوان حركت كرد و به او گفت: رسول خدا تو را امان داده است. صفوان گفت: نه، به خدا سوگند با تو برنمى گردم مگر نشانه اى از او بياورى كه آن را بشناسم، عمير به حضور پيامبر برگشت و موضوع را گفت كه پيش صفوان رفتم، قصد خودكشى داشت و گفت برنمى گردم مگر به نشانه اى كه آن را بشناسم. پيامبر فرمود: اين عمامه مرا بگير و پيش او ببر. عمير با عمامه آن حضرت كه به هنگام ورود به مكه بر سر داشت و از پارچه هاى يمنى بود، دوباره به سوى صفوان برگشت و به او گفت: اى صفوان من از پيش بهترين و نيكو كارترين و پيوند دهنده ترين مردم پيش تو آمده ام، او از همگان بردبارتر است، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو خواهد بود، وانگهى چون برادر تنى توست، تو را درباره جانت به خدا سوگند مى دهم. صفوان گفت: بيم آن دارم كه كشته شوم. عمير گفت: او تو را براى آنكه مسلمان شوى فراخوانده است و اگر هم مسلمان نشوى دو ماه به تو مهلت مى دهد و او از همه ى مردم وفادارتر و نيكوكارتر است و همان عمامه خود را كه هنگام ورود به مكه بر سر داشت براى تو فرستاده است آيا آن را مى شناسى؟ گفت: آرى. عمير آن عمامه را بيرون آورد و صفوان گفت: آرى اين همان عمامه است. صفوان برگشت و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه آن حضرت با مسلمانان نماز عصر مى گزارد. صفوان به عمير گفت: مسلمانان چند نماز مى گزارند؟ گفت: در هر شبانه روزى پنج نماز مى گزارند. پرسيد آيا محمد خود با آنها نماز مى گزارد؟ گفت: آرى. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نمازش را سلام داد، صفوان بانگ برداشت كه اى محمد! عمير بن وهب با عمامه ى تو پيش من آمده و مدعى است كه تو مرا به آمدن پيش خود فراخوانده اى كه اگر خواستم مسلمان شوم و گرنه دو ماه مرا مهلت خواهى داد. پيامبر فرمود: اى اباوهب فرود آى. گفت: نه به خدا سوگند مگر اينكه براى من روشن سازى، پيامبر فرمود: چهار ماه مهلت خواهى داشت. صفوان فرود آمد و در حالى كه هنوز كافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنين رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زره هاى صفوان را كه صد زره بود از او عاريه خواست. صفوان گفت: آيا به زور است يا به ميل من؟ پيامبر فرمود: به ميل خودت و به صورت عاريه ضمانت شده كه آن را به تو برمى گردانيم. صفوان زره هاى خود را عاريه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از جنگ حنين و طائف آنها را به او برگرداند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جعرانه بود و ميان غنيمتهايى كه از قبيله ى هوازن گرفته شده بود، حركت مى كرد صفوان نگاه خود را به دره اى كه آكنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت. پيامبر كه مواظب او بود فرمود: اى اباوهب از اين دره خوشت مى آيد؟ گفت: آرى، فرمود: آن دره و هر چه در آن است از آن توست. صفوان گفت: هيچ نفسى جز نفس پيامبر به چنين بخششى تن در نمى دهد، گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و تو رسول خدايى.
]

واقدى مى گويد: عبدالله بن سعد بن ابى سرح مسلمان شده بود و از كاتبان وحى بود، گاه اتفاق مى افتاد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او املاء مى فرمود «سميع عليم» و او مى نوشت «عزيز حكيم» و چون مى خواند «عزيز حكيم» پيامبر مى فرمود آرى كه خداوند اين چنين است. عبدالله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند كه محمد نمى فهمد چه مى گويد من هر گونه كه مى خواهم مى نويسم و او آن را انكار نمى كند و همانگونه كه به محمد وحى مى شود به من هم وحى مى شود و گريزان از مدينه بيرون رفت و در حالى كه مرتد شده بود خود را به مكه رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خون او را هدر اعلان كرد و روز فتح مكه فرمان به كشتن او داد. در آن روز عبدالله بن سعد پيش عثمان بن عفان كه برادر رضاعى او بود رفت و گفت: اى برادر! من به تو پناه آورده ام، مرا همين جا نگه دار و پيش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو كه اگر محمد مرا ببيند گردنم را مى زند كه گناه من بزرگترين گناه است و اينك براى توبه آمده ام. عثمان گفت: برخيز و با من به حضور رسول خدا بيا. گفت: هرگز، به خدا سوگند همين كه مرا ببيند مهلتم نخواهد داد و گردنم را خواهد زد كه او خون مرا هدر اعلان كرده است و يارانش همه جا در جستجوى من هستند. عثمان گفت: با من به حضورش بيا كه به خواست خداوند تو را نخواهد كشت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ناگاه متوجه شد كه عثمان دست عبدالله بن سعد بن ابى سرح را در دست گرفته و مقابل ايشان ايستاده است. عثمان گفت: اى رسول خدا اين برادر رضاعى من است، مادرش مرا در آغوش مى گرفت و او را پياده راه مى برد و به من شير مى داد در حالى كه او را از شير گرفته بود و به من محبت مى كرد و او را به حال خود مى گذاشت، استدعا دارم او را به من ببخش. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان از جانب ديگر آمد و سخن خود را تكرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه روى خود را از عثمان برمى گرداند، منتظر بود مردى از جاى برخيزد و گردن عبدالله بن سعد را بزند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديد كه هيچ كس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار مى كرد و به دست و پاى پيامبر افتاده بود و سر ايشان را مى بوسيد و مى گفت: پدر و مادرم فدايت باد، اجازه فرماى با اسلام بيعت كند، سرانجام فرمود: بسيار خوب و بيعت كرد.

واقدى مى گويد: پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسلمانان فرمود: چه چيزى مانع شما شد كه مردى برخيزد و اين سگ يا اين تبهكار را بكشد؟ عباد بن بشر گفت: سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث فرموده است، من از هر سو به چشمها و نگاه شما مى نگريستم به اميد آنكه اشاره اى فرمايى تا گردنش را بزنم. و گفته اند اين سخن را ابوالبشير گفته است و هم گفته اند: عمر بن خطاب اين سخن را گفته است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: من با اشاره كسى را نمى كشم و گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: براى پيامبر اشاره با چشم و پوشيده نگريستن روا نيست.

واقدى مى گويد: پس از آن عبدالله بن سعد هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى ديد مى گريخت. عثمان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، متوجه شده ايد كه عبدالله بن سعد هرگاه شما را مى بيند مى گريزد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لبخند زد و فرمود: مگر من به او اجازه بيعت كردن و امان نداده ام؟ گفت: چرا ولى او گناه بزرگ خود را به ياد مى آورد. پيامبر فرمود: اسلام گناهان پيش از خود را مى پوشاند.

[خوانندگان عزيز ملاحظه فرمودند كه تاكنون هند همسر ابوسفيان و عكرمه و صفوان عبدالله بن سعد بن ابى سرح مورد عفو قرار گرفتند. اين عبدالله بن سعد كه از سوى عثمان در دوره ى خلافتش حكومت مصر را داشت يكى از بزرگترين انگيزه هاى شورش مردم بر عثمان شد. به نويرى، نهايه الارب، جلد پنجم، ترجمه به قلم اين بنده، صفحه ى 75 مراجعه فرماييد. م.
]

واقدى مى گويد: حويرث بن معبد كه از فرزندزادگان قصى بن كلاب بود، همواره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در مكه آزار مى داد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خون او را حلال فرمود. روز فتح مكه در خانه ى خود نشسته و در را به روى خود بسته بود. على عليه السلام به جستجوى او پرداخت گفتند: به صحرا رفته است. به حويرث خبر داده شد كه على به جستجوى او آمده است. على عليه السلام از در خانه ى او كنار رفت، حويرث از خانه ى خود بيرون آمد كه به خانه ى ديگرى برود. على عليه السلام او را ديد و گردنش را زد.

واقدى مى گويد: در مورد هبار بن اسود چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند، سپس فرموده بود با آتش فقط خداى آتش مى تواند عذاب كند، اگر بر او دست يافتيد، نخست دست و پايش را ببريد و سپس گردنش را بزنيد. گناه هبار اين بود كه زينب دختر پيامبر مى خواست از مكه به مدينه هجرت كند، ميان راه بر او حمله كرد و بر پشت زينب نيزه زد و زينب كه باردار بود كودك خود را سقط كرد. مسلمانان روز فتح مكه بر او دست نيافتند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه برگشت هبار بن اسود در حالى كه شهادتين را مى گفت به حضور پيامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذيرفت. سلمى كنيز پيامبر بيرون آمد و به هبار گفت: خداوند چشمى را به تو روشن نسازد كه چنين و چنان كردى و در همان حال كه هبار پوزش خواهى مى كرد پيامبر فرمود: اسلام آن گناه را محو كرده است و از تعرض نسبت به او نهى فرمود.

واقدى مى گويد: ابن عباس كه خداى از او خشنود باد مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در حالى كه هبار پوزش خواهى مى كرد، ديدم كه از بزرگوارى و شرمسارى سر به زير افكنده و به زمين مى نگريست و مى فرمود: گناهت را بخشيدم.

واقدى مى گويد: ابن خطل خود را ميان پرده هاى كعبه پنهان كرده بود، ابوبرزه اسلمى او را بيرون كشيد و گردنش را زد و گفته اند عمار بن ياسر يا سعد بن حريث مخزومى يا شريك بن عبده عجلانى او را كشته اند و صحيح تر آن است كه ابوبرزه او را كشته است. گويد: گناه ابن خطل اين بود كه نخست مسلمان شد و به مدينه هجرت كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را براى جمع آورى زكات فرستاد و مردى از قبيله ى خزاعه را همراه او فرمود. ابن خطل آن مرد را كشت و اموال زكات را برداشت و به مكه برگشت. قريش گفتند: چه چيز موجب برگشتن تو شده است؟ گفت: هيچ آيينى بهتر از آيين شما پيدا نكردم. ابن خطل دو كنيز آوازه خوان به نام قرينى و قرينه كه نام دومى را ارنب هم گفته اند داشت كه ترانه هايى را كه ابن خطل در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى سرود، مى خواندند.

مشركان به خانه ى ابن خطل مى رفتند، باده گسارى مى كردند و ترانه هاى هجو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى شنيدند.

واقدى مى گويد: مقيس بن صبابه كه مادرش از قبيله سهم بود، روز فتح مكه در خانه ى داييهاى خودش بود، آن روز با تنى چند از نديمان خود تا بامداد باده گسارى كرد و سياه مست از خانه بيرون آمد و اين ابيات را مى خواند:

«ابى بكر! بگذار صبوحى زنم كه خود ديدم مرگ برادرم هشام را در ربود، مرگ پدرت ابويزيد را هم كه شيشه هاى شراب و آواز خوانان داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى ساخت در ربود...»

[ابن هشام در سيره، جلد چهارم، صفحه ى 53 معتقد است كه سراينده اين ابيات خواهر مقيس است. م.
]

نميله بن عبدالله ليثى كه از قبيله و عشيره او بود او را ديد و شمشير بر او زد و او را كشت. خواهر مقيس در مرثيه او چنين سروده است:

«به جان خودم سوگند نميله قوم و عشيره ى خود را زبون ساخت و همه ى بزرگان را سوگوار كرد،»

[اين بيت در متن شرح نهج البلاغه درست نبود از مغازى واقدى ترجمه شد. م. «به خدا سوگند در قحط سالها كه مردم سور زايمان نمى دهند، هيچ چشمى بخشنده تر از مقيس نديده است.»
]

گناه مقيس اين بود كه برادرش هاشم بن صبابه كه مسلمان بود و همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ مريسيع شركت كرده بود، به دست مردى از بنى عمرو بن عوف به خطا كشته شد كه او را از مشركان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردى از خويشاوندان عباده بن صامت بوده است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقرر فرمود خويشاوندان قاتل خونبهاى مقتول را بپردازند. مقيس به مدينه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را كشت و مرتد شد و به مكه گريخت و اشعارى در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرود و پيامبر خون او را حلال فرمود.

واقدى مى گويد: ساره، كنيز آزاد كرده و وابسته بنى هاشم در مكه آوازه خوانى و نوحه گرى مى كرد. او به مدينه رفت و از تنگدستى خود به پيامبر شكايت برد و اين پس از جنگ بدر و احد بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مگر در آوازه خوانى و نوحه گرى آن قدر درآمد ندارى كه بى نياز شوى؟ گفت: اى محمد، قريش پس از كشته شدن كشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانى را رها كرده اند. پيامبر نسبت به او محبت فرمود و شترى گندم و خوار بار به او بخشيد. او در حالى كه همچنان كافر بود، پيش قريش برگشت و ترانه هايى را كه در هجو رسول خدا سروده بودند به او مى دادند و او با آواز مى خواند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مكه كشته شد. از دو آوازه خوان ابن خطل يكى از آنان كه نامش قرينه يا ارنب بود كشته شد و براى قرينى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امان خواستند كه امانش داد و او تا هنگام حكومت عثمان زنده بود و به روزگار او درگذشت.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روز فتح مكه به كشتن وحشى- قاتل حمزه (ع)- فرمان داد. وحشى به طائف گريخت و همانجا مقيم بود تا آنكه همراه نمايندگان طائف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله ». پيامبر فرمود: گويا وحشى هستى؟ گفت: آرى. فرمود بنشين و براى من بگو حمزه را چگونه كشتى. چون وحشى نقل كرد، پيامبر فرمود: برخيز برو و روى از من پوشيده دار و وحشى هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى ديد، خود را پنهان مى كرد.

واقدى مى گويد: ابن ابى ذئب و معمر، از زهرى، از ابوسلمه بن عبدالرحمان بن عوف، از ابوعمرو بن عدى بن ابى الحمراء نقل مى كند كه مى گفته است: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از فتح مكه كه آهنگ خروج از آن شهر داشت شنيدم كه خطاب به مكه مى فرمود: همانا به خدا سوگند كه تو بهترين سرزمين خدا و دوست داشتنى تر آنها در نظر من هستى و اگر مردمت مرا بيرون نمى كردند، هرگز از تو بيرون نمى رفتم.

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود افزوده است كه هند دختر عتبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد ولى به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان ديگر قريش كه از گناهان خود آنچه نسبت به جسد حمزه كرده بود، بيم داشت. او بينى حمزه را بريده و شكمش را دريده و جگرش را به دندان گزيده بود. او مى ترسيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را در قبال آن گناه فروگيرد. هند هنگامى كه نزديك رسول خدا نشست و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه آنان بيعت كردند با آنان شرط فرمود كه بر خدا شرك نياورند. گفتند: آرى. و چون فرمود كه بايد دزدى نكنند، هند گفت: به خدا سوگند من از اموال ابوسفيان اين چنين و آن چنان برمى داشته ام و نمى دانم آيا حلال بوده است يا نه؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو هندى، گفت: آرى و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و تو پيامبر اويى، از گذشته ها درگذر كه خداى از تو درگذرد. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: و زنا نكنند، هند گفت: مگر زن آزاده هم زنا مى دهد! فرمود: نه. و چون فرمود و فرزندان خود را نكشند، هند گفت: به جان خودم سوگند كه ما آنان را در كودكى پرورش داديم و چون بزرگ شدند، آنان را در بدر تو كشتى و تو و ايشان به اين موضوع داناتر هستيد. عمر بن خطاب از اين سخن او چنان خنديد كه دندانهايش آشكار شد. چون پيامبر فرمود: بهتان نزنند، هند گفت: بهتان و تهمت زدن سخت زشت است. و چون فرمود: نبايد در كار پسنديده از فرمان تو- رسول خدا- سرپيچى كنند، هند گفت: ما در اين جا ننشسته ايم كه بخواهيم نسبت به تو عصيان كنيم. محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: از بهترين اشعار عبدالله بن زبعرى كه در آن هنگامى كه به حضور پيامبر آمده و پوزش خواهى كرده است، ابيات زير است:

«اندوههاى گران و نگرانيها از خواب جلوگيرى مى كند و اين شب تاريك هم دامن فروهشته و سياه است، از آنكه به من خبر رسيده است، احمد مرا سرزنش كرده است چنان بى خواب شده ام كه گويى تبى سوزان دارم. اى بهترين كسى كه ناقه دست و پاى ظريف و تندرو همچو گورخر او را بر خود حمل كرده است، من از آنچه به هنگام سرگردانى در گمراهى مرتكب شده ام از تو پوزش خواهم...»

واقدى مى گويد: به روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم مكه را كه با حالت جنگى بر ايشان در آمده بود و بر ايشان پيروز شده بود و بردگان جنگى او شده بودند و آنان را بخشيده بود، «طلقا» «يعنى بردگان آزاد شده» نام نهاد.

به روز فتح مكه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته شد اينك كه خداوند تو را پيروز فرموده است آنچه مى خواهى از اين شاخه هاى برومند كه ماه بر آن است- يعنى زنان زيبارو- براى خود بگير. فرمود: ميهمان نوازى و احترام به خانه كعبه و قربانى كردن آنان مانع از اين است.

[در نامه هاى 65 و 66 هيچ گونه مطلب تاريخى نيامده است. م.
]

/ 314