شرح نهج البلاغه

ابن ابی الحدید

نسخه متنی -صفحه : 314/ 34
نمايش فراداده

سعد بن قيس همدانى

[در وقعه صفين به صورت سعيد آمده كه صحيح نيست و سعد صحيح است به ص 44 رجال شيخ طوسى (رض) مراجعه فرماييد. م. پاسخ او را چنين داد: اى مردم شام، امورى ميان ما و شما صورت گرفت كه در آن از دين و دنيا حمايت كرديم و شما آن را غدر و اسراف مى دانيد و امروز ما را بر كارى فرامى خوانيد كه ما ديروز در آن مورد با شما جنگ مى كرديم و بهر حال مردم عراق به عراق خود و مردم شام به شام خود برنمى گردند با كارى پسنديده تر از اينكه به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم شود (و به هر صورت حكومت و امارت بايد در دست ما باشد نه در دست شما وگرنه ما، ما خواهيم بود و شما، شما خواهيد بود.) ]

[اين قسمت از كتاب وقعه صفين نقل شده است. ]

در اين هنگام مردم برخاستند و خطاب به على (ع) گفتند: حكميت را از اين قوم بپذير.

[اين قسمت از كتاب وقعه صفين نقل شده است. گويد. در دل شب يكى از شاميان شعرى خواند كه مردم آن را شنيدند و مضمونش چنين بود: «اى سران مردم عراق! اين دعوت را بپذيريد كه سختى به كمال شدت رسيده است، جنگ همه جهانيان و مردم اصيل و دلاور را از پاى در آورد. ما و شما نه از مشركانيم و نه از آنان كه مرتد هستند... فقط سه تن هستند كه ايشان اهل آتش افروزى جنگند و اگر آن گروه سكوت كنند آتش جنگ خاموش مى شود: سعيد بن قيس و قوچ عراق و آن مرد دلير قبيله كنده.» ]

گويد: منظور از دلاور كنده، اشعث بن قيس است و او نه تنها سكوت كرد، بلكه از مهمترين اشخاصى بود كه درباره ى خاموش كردن آتش جنگ و پذيرش صلح سخن مى گفت. منظور از قوچ عراق هم اشتر است كه عقيده يى جز جنگ نداشت و از ناچارى و با اندوه سكوت كرد، سعيد بن قيس هم گاه خواهان جنگ و گاه خواهان صلح بود.

ابن ديزيل همدانى

[ابن ديزيل: ابراهيم بن حسين بن على بن مهران بن ديزيل كسائى همدانى، از حافظان بزرگ حديث و متكلمان قرن سوم، ابن حجر در لسان الميزان، ج 1، ص 49 گفته است، در آخر شعبان 281 درگذشته است. در كتاب صفين خود مى گويد: ]

عبدالرحمان پسر خالد بن وليد در حالى كه درفش معاويه را همراه داشت به ميدان آمد و رجز خواند. جاريه بن قدامه سعدى به مقابله اش آمد و در پاسخ رجز او رجزى خواند و سپس با نيزه به يكديگر حمله كردند و هيچيك كارى از پيش نبردند و هر يك از مقابله با ديگرى منصرف شد، در اين هنگام عمروعاص به عبدالرحمان پسر خالد گفت: اى پسر شمشير خدا، حمله كن و عبدالرحمان رايت خود را پيش راند و ياران خود را جلو آورد. در اين حال على (ع) روى به اشتر كرد و گفت: مى بينى رايت معاويه تا كجا پيش آمده است؟ بر قوم حمله كن! اشتر رايت على (ع) را بدست گرفت و اين رجز را خواند:

«من خود اشترم كه تشنج و پرش پلك چشمم معروف است، من افعى نر عراقم، نه از قبيله ربيعه ام و نه از قبيله مضر، بلكه از قبيله مذحجم، گزيدگان سپيد پيشانى.»

[اين ابيات در ص 451 وقعه صفين و مروج الذهب، ج 2، ص 390 مسعودى با تفاوت اندكى آمده است. ]

اشتر بر آن قوم، شمشير نهاد و آنان را برگرداند. همام بن قبيصه طائى كه از همراهان معاويه بود، به مقابله ى اشتر آمد و بر او و قبيله مذحج حمله آورد. عدى بن حاتم طائى به يارى اشتر شتافت و به قبيله طى حمله كرد و جنگ بسيار سخت شد! و على (ع) استر رسول خدا (ص) را خواست و سوار شد و عمامه ى رسول خدا را بر سربست و فرياد برداشت كه اى مردم، چه كسى جان خود را به خدا مى فروشد؟ امروز روزى است كه روزهاى پس از آن بستگى به آن دارد. بين ده تا دوازده هزار نفر با او آماده شدند و على (ع) پيشاپيش آنان حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:

«نرم و پيوسته به يكديگر چون حركت مورچكان، حركت كنيد و از دست مشويد و فكر شما در شب و روز فكر جنگ خودتان باشد، تا آنكه خون خود را بخواهيد و به آن دست يابيد، يا بميريد...»

[اين رجز در ص 403 وقعه صفين چاپ دوم 1382 ق هفت مصرع است. م. ]

على (ع) حمله كرد و مردم هم همگى همراهش حمله كردند و براى مردم شام هيچ صفى باقى نماند مگر اينكه آن را درهم ريختند و از جاى كندند، آنچنان كه همگى به معاويه پيوستند و معاويه اسب خود را خواست كه بر آن، سوار شود و بگريزد.

معاويه پس از آن مى گفته است: در آن روز همينكه پاى خود را در ركاب نهادم اين ابيات عمرو بن اطنابه را به خاطر آوردم كه مى گويد:

«عفت من و پايداريم و اينكه ستايش را با بهاى گران و سودبخش براى خود فراهم مى سازم مرا از گريز بازداشت...»

[اين ابيات در ص 215 ج 8 كامل مبرد به شرح مرصفى و ص 258 ج 1 امالى قالى و ص 126 ج 1 عيون الاخبار ابن قتيبه آمده است و اختلافات لفظى مختصرى دارد. اطنابه نام مادر اين شاعر است و او عمرو بن عامر است و از خاندان حارث قبيله خزرج است. ]

پاى خود را از ركاب بيرون آوردم و بر جاى خود ايستادم و به عمروعاص نگريستم و گفتم: امروز بايد صبر و پايدارى كرد و فردا افتخار. گفت: آرى، راست مى گويى.

ابن ديزيل مى گويد: عبدالله بن ابى بكر از عبدالرحمان بن حاطب، از معاويه نقل مى كند كه مى گفته است: گردن و يال اسب خود را گرفتم و پاى در ركاب نهادم كه بگريزم، ناگاه شعر ابن اطنابه را به ياد آوردم و به جاى خود برگشتم و به خير دنيايى رسيدم و اميدوارم به خير آخرت هم برسم.

ابن ديزيل مى گويد: اين موضوع در روز هرير بود و پس از آن قرآنها برافراشته شد. و همو از ابن لهيعه از يزيد بن ابى حبيب از ربيعه بن لقيط نقل مى كند كه مى گفته است: در جنگ صفين شركت كرديم و از آسمان خود تازه بر ما باريد.

مى گويد: در حديث ليث بن سعد در اين مورد آمده است كه از آسمان چنان خون تازه فرومى ريخت كه مى توانستند با سينيها و ظرفها آن را بگيرند و ابن لهيعه مى گويد: چنان بود كه سينى و ظرف پر مى شد و دور مى ريختيم.

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: عبدالرحمان بن زياد، از ليث بن سعد، از يزيد بن ابى حبيب، از قول كسى كه براى او حديث كرده بود، از قول كسى كه در صفين حضور داشته است نقل مى كرده است كه بر آنان از آسمان خون تازه باريده است و اين موضوع در روز هرير بوده است و مردم خونها را با كاسه ها و ظرفها مى گرفته اند و مردم شام چنان ترسيده اند كه مى خواسته اند بگريزند. گويد: در اين هنگام عمروعاص ميان شاميان برخاست و گفت: اى مردم، اين نشانه اى از نشانه هاى قدرت خداوند است. هر كس كارهاى خود را ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، اگر اين دو كوه بر هم آيند او را زيانى نخواهد بود و آنان باز شروع به جنگ كردند.

ابراهيم همچنين مى گويد: ابوعبدالله مكى از سفيان بن عاصم بن كليب حارثى از پدرش نقل مى كند كه ابن عباس گفته است: معاويه براى من نقل كرد و گفت: در آن روز ماديانش را كه داراى دست و پاى بلند بوده آماده ساخته بودند كه بر آن سوار شود و بگريزد، در همان حال كسى از مردم عراق نزد او آمده و گفته است: من ياران على را ترك كردم همچون كوچ كردن (حاجيان) در ليله الصدر

[(شب سيزدهم ذيحجه و) چهارمين روز از روزهاى منى. از منى، از اين رو من پايدار ماندم. ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتيم آن مرد كه بود؟ خوددارى كرد و گفت: به شما خبر نخواهم داد كه او چه كسى بوده است. ]

نصر بن مزاحم و ابراهيم بن ديزيل هر دو مى گويند: در اين هنگام معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت:

«اما بعد همانا كه اين جنگ و ستيز ميان ما و تو طول كشيد و هر يك از ما مى پندارد كه او بر حق است و در آنچه از رقيب خود مى خواهد محق است و هرگز هيچيك ما از ديگرى اطاعت نخواهيم كرد و در اين ستيزى كه ميان ماست مردم بسيارى كشته شده اند و من بيم آن دارم كه آنچه از اين جنگ باقى مانده از آنچه گذشته است سخت تر باشد و بزودى از ما درباره ى اين جنگها پرسيده خواهد شد و به حساب هيچكس جز من و تو منظور نخواهد شد و اينك تو را به انجام كارى دعوت مى كنم كه در آن براى ما و تو زندگى و عذر موجه و موجب تبرئه از تهمت است و براى امت هم مايه ى صلاح و حفظ خونها و دوستى و الفت در دين و از ميان رفتن كينه ها و فتنه هاست و آن اين است كه ميان خود دو حكم مورد رضايت و پسنديده تعيين كنيم، يكى از ياران من و ديگرى از ياران تو و آن دو ميان ما به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم كنند كه اين براى من و تو بهتر است و اين فتنه ها را خواهد بريد. و اينك درباره ى آنچه تو را به آن فراخواندم از خداى بترس و به حكم قرآن راضى شو، اگر اهل قرآنى و السلام.»

[در ص 493 وقعه صفين چاپ دوم 1382 ق آمده است كه معاويه اين سخنان را به على (ع) پيام فرستاد. م. ]

على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت:

«از بنده ى خدا على اميرالمومنين به معاويه بن ابى سفيان، اما بعد، بهترين چيزى كه آدمى بايد خود را به آن وادارد پيروى كردن از چيزى است كه كردارش را پسنديده كند و سزاوار فضل آن گردد و از عيب آن محفوظ و در امان بماند و ستم و دروغ درباره دين و دنياى آدمى زيانبخش است. از دنيا حذر كن به هر چيز از آن كه برسى مايه ى شادمانى نيست و خود به خوبى مى دانى كه آنچه از دست شدنش مقدر باشد به آن نمى رسى. گروهى آهنگ كارى بدون حق كردند و آن را به خداى عزوجل بستند و خداى اندكى ايشان را بهره مند كرد و دروغ آنان را آشكار ساخت و سرانجام آنان را به عذاب سخت گرفتار فرمود. و از آن روز برحذر باش كه هر كس فرجام كردارش پسنديده باشد مورد رشك قرار مى گيرد و هر كس شيطان لگامش را فرا چنگ آورد (و او با شيطان ستيز نكرده باشد)

[اين قسمت از كتاب وقعه صفين افزوده شده است. و دنيا او را فريفته و او به آن مطمئن شده است پشيمان مى شود و سپس تو مرا به حكم قرآن فراخوانده اى و همانا خود مى دانى كه تو اهل قرآن نيستى و حكم آن را نمى خواهى و خداوند يارى دهنده است. به هر حال ما حكميت قرآن را پذيرفتيم و چنان نيستيم كه براى خاطر تو پذيرفته باشيم و هر كس به حكم قرآن راضى نشود همانا گمراه شده است گمراهى دورى.» ]

و معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت:

«اما بعد، خداوند به ما و تو عافيت دهاد، وقت آن رسيده است كه درباره ى آنچه صلاح ماست و موجب الفت ميان ما خواهد بود پاسخ مثبت دهى. من درباره آنچه كه كرده ام حق خود را در آن مى دانم، اينك هم با عفو و گذشت، صلاح امت را خريدم! و درباره ى آنچه آمده و رفته است بر شادى خويش نمى افزايم و همانا قيام بر حق در مورد ستمگر و ستمديده و امر به معروف و نهى از منكر مرا به اين كار كشانده است و اينك به كتاب خدا فرامى خوانم كه درباره ى آنچه ميان ما و تو است حكم باشد كه چيزى جز آن ما و تو را هماهنگ نمى سازد، آنچه را قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را قرآن ميرانده است مى ميرانيم و السلام.»

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى عمرو بن عاص اين نامه را نوشت و او را پند و اندرز داد.

«اما بعد، همانا دنيا شخص دنيادار را از كارهاى ديگر بازمى دارد و دنيادار به چيزى از دنيا نمى رسد. مگر آنكه براى او طمع و آزى را سبب مى شود كه رغبت او را به دنيا افزون مى كند و مرد دنيا به آنچه از آن بدست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود و پس از آن هم بايد از آنچه جمع كرده است جدا شود. سعادتمند كسى است كه از غير خود پند گيرد. اى اباعبدالله! پاداش و ثواب خود را ضايع مكن و معاويه را در كارهاى باطلش همراهى مكن و السلام.»

[در منابع كهن ديگر هم اين نامه ها با اندك اختلاف آمده است، مثلا به ص 235 ترجمه ى اخبار الطوال مراجعه فرماييد. م. ]

عمرو بن عاص در پاسخ نامه على (ع) براى او چنين نوشت:

«اما بعد، مى گويم آنچه صلاح و الفت ما در آن است بازگشت به حق است و ما قرآن را ميان خود حكم قرار داده ايم و حكم آن را پذيرفته ايم، هر كدام از ما بايد نفس خود را در آنچه قرآن براى او حكم كند وادار به صبر كند و پس از پايان جنگ هم مردم او را معذور خواهند داشت و السلام.»

على عليه السلام براى عمروعاص چنين نوشت:

«اما بعد، آنچه تو را شيفته كرده و به دنيا خواهى واداشته است و نفس تو در آن باره با تو ستيز مى كند بر تو دگرگون و از تو رويگردان خواهد شد، به دنيا اطمينان مكن كه بسيار فريبنده است و اگر از آنچه گذشته است عبرت گيرى، آنچه را كه باقى مانده است حفظ خواهى كرد و با پند و اندرزى كه بگيرى از آن بهره مند خواهى شد و السلام.»

عمرو در پاسخ چنين نوشت:

«اما بعد، هر كس قرآن را حكم و پيشوا قرار داده و مردم را به احكام آن فراخوانده است انصاف داده است. اى اباالحسن، شكيبا باش كه ما چيزى را جز آنچه قرآن درباره ى تو حكم كند نمى خواهيم و انجام نمى دهيم و السلام.»

نصر بن مزاحم مى گويد: اشعث پيش على عليه السلام آمد و گفت: اى اميرالمومنين، اينچنين مى بينم كه مردم خوشنود شده اند و پذيرفتن تقاضاى آن قوم كه ايشان را به حكم قرآن فراخوانده اند آنان را شاد كرده است. اگر بخواهى پيش معاويه بروم و از او بپرسم چه مى خواهد و بررسى كنم و ببينم چه مى خواهد. فرمود: اگر خودت مى خواهى پيش او برو. اشعث نزد معاويه رفت و از او پرسيد كه اين قرآنها را براى چه برافراشته ايد؟ گفت: براى اينكه ما و شما به آنچه خداوند در آن حكم فرموده است بازگرديم، شما از ميان خود مردى را كه به او راضى باشيد گسيل داريد، ما هم مردى از خود گسيل مى داريم و از آن دو تعهد مى گيريم كه به آنچه در كتاب خداوند آمده است عمل كنند و از آن درنگذرند.

و سپس از آنچه مورد اتفاق آن دو قرار گيرد پيروى خواهيم كرد. اشعث گفت: آرى، همين حق است.

اشعث نزد على (ع) برگشت و به او خبر داد و على (ع) تنى چند از قاريان كوفه را فرستاد و معاويه تنى چند از قاريان شام را و آنان در حالى كه قرآن با خود داشتند ميان دو صف اجتماع كردند و بر قرآن نگريستند و تبادل نظر كردند و بر اين اتفاق نمودند تا آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند و هر گروه پيش سالار خود برگشت، مردم شام گفتند: ما عمروعاص را انتخاب مى كنيم و به او راضى هستيم و اشعث و قاريان سپاه على (ع)، كه بعد هم همگى از خوارج شدند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب كرديم و به او راضى شديم. على (ع) به آنان گفت: ولى من به ابوموسى راضى نيستم و صلاح نمى بينم كه او را بر اين كار بگمارم. اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكى همراه گروهى از قاريان قرآن گفتند: ما به هيچكس جز او رضايت نمى دهيم، زيرا همو بود كه ما را قبلا از آنچه در آن افتاديم برحذر داشت. على (ع) فرمود: ولى او از خود من راضى نيست و من هم به او رضا نمى دهم كه او از من جدا شد و مردم را از يارى دادن من بازداشت و سرانجام هم از من گريخت، تا آنكه پس از چند ماه او را امان دادم، ولى معتقدم كه ابن عباس را بر اين كار بگمارم. گفتند: به خدا سوگند در اين صورت براى ما چه فرقى مى كند كه تو باشى يا ابن عباس! و اين را نمى پذيريم و فقط مردى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه يكسان باشد و به هيچيك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد. على (ع) فرمود: در اين صورت من اشتر را بر اين كار مى گمارم. اشعث گفت: مگر كسى غير اشتر در اين سرزمين بر ما آتش افروخته است! و مگر اين نيست كه ما هم اكنون هم زير فرمان اشتريم! على عليه السلام پرسيد: اشتر چه فرمان مى دهد؟ گفت: او فرمان مى دهد كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير بزنند تا آنچه كه تو و او مى خواهيد صورت گيرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: عمروبن شمر از ابوجعفر محمد بن على (امام باقر عليه السلام) نقل مى كرد كه مى گفته است: چون مردم از على عليه السلام خواستند كه حكم تعيين كند به آنان گفت: معاويه هرگز براى اين كار كسى غير از عمروعاص را نمى گمارد، زيرا به راى و نظر او كمال وثوق را دارد و مصلحت نيست كه در قبال او كه قرشى است غير از قرشى حكم باشد و بر شما باد كه عبدالله بن عباس را به حكميت برگزينيد و او را به جان عمروعاص بيندازيد كه عمرو بر هيچ كارى گره نمى زند مگر اينكه عبدالله آن را مى گشايد و هيچ پيوند لازم را از هم نمى گسلد مگر اينكه آن را پيوند مى زند و هيچ كارى را استوار نمى كند مگر اينكه آن را درهم مى كشند و هيچ چيز را درهم نمى شكند مگر آينكه آن را استوار مى سازد. اشعث گفت: نه، به خدا سوگند تا قيام قيامت ممكن نيست دو تن كه هر دو از قبيله مضر (تيره قريش) باشند ميان ما حكم شوند، اينك كه آنان مردى مضرى را تعيين كرده اند، تو مردى يمنى را بر اين كار بگمار. على (ع) گفت: مى ترسم يمنى شما فريب بخورد و نسبت به او خدعه شود كه عمروعاص اگر نسبت به كارى ميل و هوس داشته باشد خدا را در نظر نمى گيرد. اشعث گفت: به خدا سوگند اگر يكى از آن دو يمنى باشد و به چيزى كه آن را خوش نمى داريم حكم كند براى ما بهتر از اين است كه آن دو مضرى باشند و به چيزى كه دوست مى داريم حكم كنند.

(نصر) مى گويد: شعبى هم نظير همين را روايت كرده است.

نصر (بن مزاحم) مى گويد: على عليه السلام فرمود: بنابراين فقط ابوموسى را قبول داريد؟ گفتند: آرى. فرمود: در اين صورت هر چه مى خواهيد بكنيد. آنان كسى پيش ابوموسى فرستادند- كه در شهر عرض

[عرض: شهركى ميان تدمر و رصافه شام است. شام بود و از جنگ كناره گرفته بود. يكى از بزرگان آزاد كرده ى ابوموسى به او گفت: مردم آماده پذيرفتن صلح شده اند. گفت: سپاس خداوند جهانيان را. گفت: تو را حكم قرار داده اند. گفت: انا لله و انا اليه راجعون! ]

ابوموسى آمد و به لشگرگاه على (ع) وارد شد. در اين هنگام مالك اشتر به حضور على (ع) آمد و گفت: اى اميرالمومنين، مرا به مقابله عمرو بن عاص بفرست و سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر چشم من بر او افتد او را خواهم كشت. احنف بن قيس هم به حضور على آمد و گفت: اى اميرالمومنين تو گرفتار زيركترين و گربزترين شخص شده اى

[در متن چنين آمده است: «قد رميت بحجر الارض» و اين مثل. كنايه از اين است كه كسى گرفتار مردان زيرك شود. كسى كه در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و من هم ابوموسى را آزموده و سنجيده ام و او را مردى تنك مايه يافته ام كه تيغش كند است و براى اين گروه فقط مردى لازم است كه چنان با آنان نزديك شود كه تصور كنند در دست ايشان است و در هنگام لزوم چنان از آنان دور شود كه چون ستاره از ايشان فاصله داشته باشد. اگر مى خواهى مرا حكم قرار بده يا آنكه مرا نفر دوم يا سوم قرار بده كه عمروعاص هر گرهى را بزند آن را مى گشايم و هر گرهى را بگشايد استوارتر از آن را براى تو مى زنم. ]

على عليه السلام اين موضوع را بر مردم عرضه داشت، نپذيرفتند و گفتند: كسى جز ابوموسى نبايد باشد.

نصر بن مزاحم همچنين مى گويد، احنف به حضور على (ع) آمد و گفت: اى اميرالمومنين من در جنگ جمل تو را مخير كردم كه آيا با كسانى كه مطيع من هستند به حضورت بيايم، يا بنى سعد را از تو بازدارم و فرمودى قوم خود را بازدار كه همين كار تو براى يارى من بسنده است و من فرمان تو را انجام دادم و عبدالله بن قيس مردى است كه او را سنجيده ام و او را مردى تنك مايه و كم ژرفا يافته ام و تيغش كند است و مردى يمانى است و قوم او هم همراه معاويه اند، اكنون هم تو گرفتار گريزترين مرد زمين شده اى، كه با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و كسى كه با اين قوم درافتد بايد چنان از آنان دور باشد كه گويى به ستاره پيوسته است و از سوى ديگر چنان به آنان نزديك باشد كه گويى در كف ايشان است. مرا گسيل دار كه به خدا سوگند او گرهى را نخواهد گشود مگر اينكه براى تو استوارتر از آن را مى بندم و اگر مى گويى من از اصحاب رسول خدا نيستم مردى از اصحاب رسول خدا را روانه كن و مرا همراه او بفرست.

على عليه السلام فرمود: اين قوم عبدالله بن قيس را كه كلاه دراز بر سر نهاده است نزد من آوردند و گفتند اين را بفرست كه بر او راضى شده ايم. و خداوند فرمان خود را انجام مى دهد.

نصر مى گويد: روايت شده است كه ابن كواء برخاست و به على عليه السلام گفت: اين عبدالله بن قيس نماينده مردم يمن به حضور پيامبر (ص) و تقسيم كننده غنيمتهاى ابوبكر و كارگزار عمر بوده است و آن قوم به او راضى شده اند و ما ابن عباس را هم به ايشان پيشنهاد كرديم، نپذيرفتند و گفتند: خويشاوند نزديك تو مى باشد و متهم به طرفدارى در كار تو است.

چون اين خبر به مردم شام رسيد، ايمن بن حزيم اسدى كه از همكارى با معاويه كناره گرفته بود و خواسته اش اين بود كه عراقيان امير و حاكم باشند، اين ابيات را سرود و فرستاد:

«اگر عراقيها راى درستى مى داشتند كه به آن دست يازند و از گمراهى مصون بمانند، ابن عباس را به مقابله ى شما مى فرستادند، پاداش پدرى كه چنين پسرى پرورش داده بر خداوند است، چه مردى كه نظيرش در برش كارهاى بزرگ ميان مردم نيست...»

و چون اين شعر به اطلاع مردم رسيد، گروهى از دوستان و شيعيان على به ابن عباس مايل شدند، ولى قاريان كسى جز ابوموسى را نپذيرفتند.

نصر مى گويد: ايمن بن حزيم مردى عابد و مجتهد بود و معاويه براى او حكومت فلسطين را در نظر گرفته بود به شرطى كه از او پيروى كند و در جنگ با على (ع) با او همراه شود، ايمن حكم حكومت فلسطين را به او برگرداند و اين ابيات را سرود:

«من هرگز با مردى كه نمازگزار است به سود پادشاه ديگرى از قريش جنگ نمى كنم، كه در نتيجه، قدرت او براى خودش باشد و براى من بار گناهم، پناه بر خدا از نادانى و سبكى، آيا مسلمانى را بدون جرمى بكشم، در آن صورت زندگى من هر چند هم زندگى كنم براى من سودبخش نيست!»

نصر بن مزاحم مى گويد: پس از اينكه شاميان به عمروعاص و عراقيان به ابوموسى راضى شدند، شروع به نگارش صلحنامه كردند و سطر نخست آن را چنين نوشتند:

«اين عهدى است كه على اميرالمومنين و معاويه بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند». معاويه گفت: چه بد مردى خواهم بود كه اقرار كنم او اميرالمومنين است و با او جنگ كرده باشم! عمروعاص خطاب به عراقيان گفت: در اين عهدنامه نام على و نام پدرش را مى نويسيم، كه او امير شماست ولى امير ما نيست. و چون عهدنامه را به حضور على (ع) برگرداندند، فرمان داد عنوان اميرالمومنين را محو كنند، احنف گفت: عنوان اميرالمومنين را از نام خويشتن محو مكن كه بيم آن دارم اگر آن را محو كنى ديگر هرگز به تو بازنگردد، آن را محو مكن. على عليه السلام فرمود: امروز هم چون روز صلح حديبيه است كه چون صلحنامه را نوشتند آغاز آن چنين بود: «اين عهدى است كه بر طبق آن محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو مصالحه نمود»

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن به ص 464 ترجمه مغازى واقدى چاپ مركز نشر دانشگاهى مراجعه فرماييد. م. سهيل گفت: اگر من مى دانستم و معتقد بودم كه تو رسول خدايى هرگز با تو جنگ و مخالفت نمى كردم و در آن صورت من در جلوگيرى از تو كه رسول خدا باشى براى طواف به بيت الله الحرام ستمگر خواهم بود و بنويسيد «از محمد بن عبدالله»، پيامبر (ص) به من فرمودند «اى على من به طور قطع رسول خدايم و من محمد بن عبدالله هستم و اينكه در عهدنامه خود براى ايشان بنويسم، از محمد بن عبدالله، رسالت مرا از من محو نمى كند، همانگونه كه مى خواهند بنويس و آنچه را مى خواهند محو كنى محو كن و همانا كه براى تو هم نظير اين موضوع پيش خواهد آمد و در حالى كه مورد ستم خواهى بود، عنوان خود را عطا خواهى كرد». ]

نصر مى گويد: و روايت شده است كه عمروعاص نامه را نزد على (ع) آورد و از او خواست عنوان اميرالمومنين را از نام خود پاك كند و در اين هنگام بود كه على (ع) داستان صلح حديبيه را براى عمروعاص و حاضران بيان كرد و فرمود: آن عهدنامه را من ميان خودمان و مشركان نوشتم، امروز هم (چنان نامه يى) ميان خودمان و فرزندان آنان مى نويسم، همانگونه كه رسول خدا (ص) براى پدران ايشان نوشت و اين هم شبيه و نظير آن است. عمرو گفت: سبحان الله آيا ما را به كافران تشبيه مى كنى و حال آنكه ما مسلمانيم! على (ع) گفت: اى پسر نابغه! كدام زمان دوست كافران و دشمن مسلمانان نبوده اى! عمرو برخاست و گفت: به خدا سوگند پس از امروز ميان من و تو مجلسى صورت نخواهد گرفت. و على فرمود: همانا به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند (ما را) بر تو و يارانت چيره گرداند.

در اين هنگام گروهى كه شمشيرهاى خود را بر دوش خويش نهاده بودند پيش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين به هر چه مى خواهى فرمان بده، سهل بن حنيف به آنان گفت: اى مردم اين انديشه خود را باطل بدانيد كه ما شاهد صلح پيامبر (ص) در حديبيه بوده ايم و اگر جنگ را به مصلحت مى دانستيم همانا جنگ مى كرديم.

ابراهيم بن ديزيل (بر گفتار سهل بن حنيف) اين را هم افزوده است: من خودم در حديبيه، ابوجندل را با آن حال ديدم

[ابوجندل، پسر سهيل بن عمرو است كه مسلمان بود و اسير دست پدرش و مردم مكه بود، در حالى كه زنجير بر پاى داشت گريخت و خود را به مسلمانان رساند ولى چون پذيرفتن اسيران پس از صلح براى مسلمانان ممنوع بود پيامبر (ص) او را نپذيرفتند، به ص 462 ترجمه ى مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. و اگر مى توانستم فرمان رسول خدا را رد كنم رد مى كردم و بعد هم از آن صلح چيزى جز خير نديديم. ]

نصر بن مزاحم مى گويد: ابواسحاق شيبانى روايت مى كند و مى گويد: آن صلحنامه را نزد سعيد بن ابى برده ديدم و خواندم، صحيفه يى زردرنگ بود و بر آن دو مهر خورده بود مهرى پايين آن و مهرى بالاى آن بود، بر مهر على (ع) نوشته شده بود «محمد رسول الله صلى الله عليه» و بر مهر معاويه نوشته شده بود «محمد رسول الله» و چون خواستند ميان على (ع) و معاويه و شاميان عهدنامه بنويسند به على (ع) گفته شد: آيا اقرار مى كنى كه آنان مومن و مسلمانند؟! فرمود: من براى معاويه و يارانش اقرار نمى كنم كه مومن و مسلمان باشند، ولى معاويه هر چه مى خواهد بنويسد و به هر چه مى خواهد اقرار كند و هر نامى كه مى خواهد بر خود و اصحابش نهد و چنين نوشتند: