شرح نهج البلاغه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
«اين عهدى است كه على بن ابى طالب و معاويه بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند، على بن ابى طالب براى مردم عراق و ديگر پيروان مومن و مسلمان خود كه همراه اويند، چنين مقرر مى دارند كه ما به حكم خداوند متعال و كتابش گردن مى نهيم و هيچ چيزى جز آن ما را هماهنگ نخواهد كرد و كتاب خدا از آغاز تا انجامش ميان ما حكم خواهد بود، آنچه را قرآن زنده كرده است ما زنده مى كنيم و آنچه را قرآن از ميان برده است از ميان ببريم، اگر دو حكم موضوع اين حكم را در كتاب خدا يافتند، از آن پيروى خواهند كرد و اگر دو داور، آن را در قرآن نيافتند به سنت عادله كه پراكنده كننده نباشد عمل خواهند كرد، دو داور عبدالله بن قيس و عمروبن عاص هستند. و دو داور از على و معاويه و از هر دو لشكر پيمان گرفته اند كه از جهت جان و مال و فرزندان و زنان خود در امان باشند و اينكه امت، آن دو و حكمى را كه صادر مى كنند يارى خواهند داد و بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه، عهد و پيمان خداوند است كه به آنچه آن دو داور حكم مى كنند، عمل كنند به شرط آنكه موافق كتاب و سنت باشد. ضمنا بر زمين گذاشتن اسلحه و امنيت و صلح تا هنگام صدور حكم، مورد توافق هر دو گروه است، و بر هر يك از داوران عهد و پيمان خداوند است كه ميان امت، به حق حكم كنند، نه به هوى و هوس، مدت داورى، يك سال كامل است ولى اگر دو داور دوست داشتند كه آن را زودتر تمام كنند مى توانند. اگر يكى از دو داور بميرد، امير و پيروان او مى توانند مردى ديگر به جاى او برگزينند و نبايد از حق و عدل فروگذارى كنند و اگر يكى از دو امير بميرد، انتصاب كس ديگرى به امارت كه به اميرى او راضى باشند و روش او را بپسندند براى اصحاب آن امير محفوظ است. پروردگارا ما از تو بر ضد كسى كه آنچه را در اين صحيفه آمده است رها كند و در آن اراده ى ستم و از حد درگذشتن كند يارى مى طلبيم.»
نصر بن مزاحم مى گويد: روايت بالا، روايت محمد بن على بن حسين (ع) و شعبى است، ولى جابر از زيد بن حسن بن حسن افزونيهايى بر آن نسخه روايت مى كند (و روايت او چنين است):
«اين پيمان نامه يى است كه على بن ابى طالب و معاويه بن ابى سفيان بر آن موافقت كرده اند و پيروان آن دو هم به آنچه ايشان رضايت داده اند توافق كرده اند كه حكم كتاب خدا و سنت رسول خدا حاكم باشد و اين فرمان على براى همه اهل عراق و شيعيان او اعم از شاهد و غايب است و فرمان معاويه براى همه مردم شام و پيروانش اعم از شاهد و غايب است، كه ما راضى شده ايم به قرآن، هر گونه كه حكم كند و اينكه مطيع امر آن باشيم در هر چه كه به آن امر كند، كه چيزى جز قرآن نمى تواند ما را هماهنگ و متحد سازد و در آنچه ميان ما مورد اختلاف است، كتاب خداوند سبحان را از آغاز تا انجامش داور قرار داده ايم، آنچه را كه قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را از ميان برده است از ميان برده است از ميان مى بريم، بر اين توافق كرديم و راضى شديم، على و شيعيانش راضى شدند كه عبدالله بن قيس را ناظر و داور بفرستند و معاويه و پيروانش راضى شدند كه عمروعاص را ناظر و داور گسيل دارند و آنان از آن دو، عهد و ميثاق استوار گرفته اند و بزرگترين عهدى كه خداوند از بندگان خويش گرفته است از آن دو گرفته اند تا در آنچه براى آن برگزيده شده اند قرآن را پيشواى خود قرار دهند و از آن به چيزى ديگر توجه نكنند و هرچه را در آن نبشته يافتند از آن درنگذرند و هر چه را در قرآن نيافتند به سنت جامع رسول خدا (ص) ارجاع دهند و به عمد بر خلاف آن، كارى نكنند و از هواى نفس پيروى نكنند و در موردى كه مشتبه است وارد نشوند. عبدالله بن قيس و عمروعاص از على و معاويه عهد و پيمان خدايى گرفتند كه به آنچه بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) حكم كنند راضى باشند و حق نداشته باشند كه آن حكم را بشكنند يا با آن مخالفت ورزند و اينكه دو داور پس از صدور حكم خود، به جان و اموال و خاندان خود تا آنگاه كه از حق تجاوز نكرده اند در امان باشند، چه كسى به آن حكم راضى باشد و چه آن را ناخوش داشته باشد و حكمى را كه بر مبناى عدل صادر كنند بايد مردم در آن مورد يار و ياورشان باشند و اگر يكى از دو داور پيش از پايان داورى بميرد امير آن گروه و پيروانش مى توانند مرد ديگرى را به جاى او برگزينند و نبايد از اهل عدل و داد درگذرند و بديهى است بر عهده آن داور كه برگزيده مى شود همان عهد و ميثاق كه بر شخص قبل از او بوده است خواهد بود كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا داورى كند و براى او همان امانى خواهد بود كه براى شخص قبل و اگر يكى از دو امير بميرد بر پيروان اوست كه به جاى او مردى را كه به عدل و داد گريش راضى باشند به اميرى بگمارند، اين حكم در حالى كه امنيت و مذاكره و بر زمين نهادن سلاح و ترك مخاصمه را همراه خواهد داشت اجراء مى شود و بر هر دو داور عهد و ميثاق خداوند است كه كمال كوشش خود را مبذول دارند و مرتكب ستمى نشوند و در كارى كه شبهه انگيز است وارد نشوند و از حكم قرآن تجاوز نكنند و اگر چنين نكنند امت از داورى آنان بيزار خواهد بود و هيچ عهد و پيمانى براى آن دو نخواهد بود. و رعايت اين مقررات و شرايط كه در اين عهدنامه آمده و نام برده شده است بر هر يك از دو داور و بر دوامير و افراد هر دو گروه واجب است و خداوند متعال، خود نزديكترين گواه و محافظ خواهد بود و مردم بر جان و مال و خاندان خود تا پايان مدت در امانند و بايد سلاح بر زمين نهاده و راهها امن باشد و حاضر و غايب افراد دو گروه همگى در امان خواهند بود، دو داور بايد در جايى كه فاصله آن با مردم عراق و شام يكسان باشد منزل كنند و كسى آنجا حق حضور ندارد، مگر كسى كه دو داور بر حضور او رضايت دهند، مسلمانان به دو داور تا پايان ماه رمضان مهلت داده اند و اگر داوران مصلحت ديدند كه در اعلان راى شتاب كنند، مى توانند چنان كنند و اگر خواستند پس از ماه رمضان هم آن را به تاخير اندازند تا پايان موسم حج مى توانند تاخير كنند و اگر نتوانستند تا پايان موسم حج بر طبق حكم قرآن و سنت پيامبر خدا حكم كنند، مسلمانان به حال نخست خود در جنگ برمى گردند و پس از آن، هيچيك از اين شرايط ميان آنان نخواهد بود و بر امت عهد و ميثاق خداوند است كه به آنچه در اين عهدنامه آمده است وفا كنند و آنان همگى بر ضد كسى خواهند بود كه در اين پيمان اراده ى مخالفت و ستم كند يا براى نقض آن چاره انديشى كند، ده تن از ياران على و ده تن از ياران معاويه گواه اين عهدنامه اند و تاريخ نگارش آن يك شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است. [اين روايت از عهدنامه كه ابن ابى الحديد به نقل از وقعه صفين نصر بن مزاحم آورده است، در وقعه صفين، چاپ دوم، عبدالسلام محمد هارون تفاوتهايى دارد، بدين معنى كه نام گروه زيادى از گواهان هر دو گروه پس از جمله آخر آمده است و تاريخ آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است. به صفحات 511 و 507 آن چاپ مراجعه فرماييد. همچنين در صفحات 239 -240 ترجمه ى اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده، 1364 ش، نشر نى، تهران، نام گروهى از گواهان آمده و تاريخ آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر است، لطفا به صفحات 398 -404 ترجمه ى وثائق به قلم اين بنده، 1365 ش، تهران مراجعه فرماييد. م.
]نصر مى گويد: عمرو بن سعيد [در وقعه صفين عمر بن سعد است. م. از ابوجناب از ربيعه جرمى نقل مى كند كه مى گفته است چون عهدنامه نوشته شد، مالك اشتر را فراخواندند كه همراه ديگر گواهان گواهى دهد، گفت: دست راستم بر بدنم نباشد و دست چپم براى من بهره يى نداشته باشد اگر در اين صحيفه نام من براى صلح و ترك مخاصمه نوشته شود، آيا من در اين مورد داراى دليلى روشن از خداوند خود نيستم و يقين به گمراهى دشمن ندارم؟! آيا اگر شما تن به پستى نمى داديد پيروزى را به دست نمى آورديد؟ مردى از ميان مردم به اشتر گفت: به خدا سوگند من نه پيروزى ديدم و نه پستى و زبونى را، اينك بيا بر خودت گواه باش و آنچه را در اين صحيفه نوشته شده است اقرار كن كه تو را از مردم چاره نيست، اشتر گفت: آرى به خدا سوگند كه من در دنيا براى منافع اين جهانى و در آخرت براى ثوابهاى آخرت از تو رويگردانم و خداوند با اين شمشير من خون مردانى را ريخته است كه تو در نظرم بهتر از آنان نيستى و خون تو هم از خون آنان محترم تر نيست.
]نصر بن مزاحم مى گويد: مردى كه اين سخن را به اشتر گفت اشعث بن قيس بود. گويد: گويى كه خودخواهى و بزرگى او منكوب شد، (اشتر) گفت: ولى من به آنچه اميرالمومنين بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى شوم و از آنچه او بيرون آمده است بيرون مى آيم كه اميرالمومنين جز در هدايت و صواب درنمى آيد.
نصر مى گويد: عمر بن سعد از ابوجناب كلبى از اسماعيل بن شفيع از سفيان بن سلمه [در كتاب وقعه صفين چنين است: از اسماعيل بن سميع از شفيق بن سلمه. م. نقل مى كرد كه مى گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان، گواهى دادند و مردم راضى شدند، اشعث همراه گروهى با رو نوشتى از نامه بيرون آمد تا آن را براى مردم بخواند و بر ايشان عرضه دارد، نخست از كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند، اشعث همراه گروهى با رونوشتى از نامه بيرون آمد تا آن را براى مردم بخواند و بر ايشان عرضه دارد، نخست از كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند، سپس از كنار صفهايى از عراقيان كه كنار دكرد از عراقيان كه كنار دفشهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان هم خواند كه بر آن راضى شدند، تا آنكه از كنار پرچمهاى قبيله عنزه ][براى اطلاع بيشتر در مورد اين قبيله به جمهره انساب العرب ابن حزم، ص 294، چاپ عبدالسلام محمد هارون، 1971 ميلادى مصر مراجعه فرماييد. م. عبور كرد كه چهار هزار مرد خفتان پوش از ايشان در صفين همراه على (ع) بودند و چون عهدنامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند كه «لا حكم الا لله» و سپس با شمشيرهاى خود به شاميان حمله كردند و مى كشتند تا آنكه كنار در خيمه معاويه كشته شدند و آن دو نخستين كسان بودند كه اين شعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود، سپس عهدنامه را كنار قبيله مراد ][مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنوه و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهايه الارب فى معرفه انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود. م. برد، صالح بن شقيق كه از سران آن قبيله بود اين بيت را خواند: «على را چه پيش آمده است كه در مورد خونها حكميت را پذيرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ كند و آنان را بكشد ستمى نكرده است».
]و سپس گفت: «حكم دادن جز براى خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد.» آنگاه از كنار رايات بنى راسب [مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنوه و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهايه الارب فى معرفه انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود. م. گذشت و عهدنامه را بر ايشان خواند مردى از ايشان گفت: فرمان و حكم جز براى خدا نيست، راضى نمى شويم و در دين خدا حكميت مردان را نمى پذيريم. سپس از كنار رايات تميم ][مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنوه و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهايه الارب فى معرفه انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود. م. گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ايشان گفت: حكم جز براى خدا نيست كه بر حق حكم مى كند و او بهترين حكم كنندگان است، مرد ديگرى از ايشان گفت: اما اين اشعث در اين مورد نيزه ى كارى زده است، عروه بن اديه برادر مرداس بن اديه تميمى از صف بيرون آمد و گفت: آيا مردان را در امر خدا داور قرار مى دهيد؟ هيچ حكمى جز براى خدا نيست، اى اشعث، كشته شدگان ما كجايند؟! و سپس شمشير خود را كشيد كه بر اشعث فرود آورد، خطا كرد و ضربت سبكى به كفل اسب او زد، مردم بر او فرياد كشيدند كه دست نگهدار و او دست بداشت، اشعث پيش قوم خود برگشت، احنف و معقل بن قيس و مسعر بن فدكى و تنى چند از مردان بنى تميم پيش او رفتند و تنفر خود را از كار عروه اظهار داشتند و از او عذر خواستند، اشعث پذيرفت و به حضور على عليه السلام رفت و گفت: اى اميرالمومنين! من موضوع حكميت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنوديم تا آنكه از كنار رايات بنى راسب و گروهى اندك از ديگر مردمان عبور كردم كه آنان گفتند: ما راضى نيستيم حكمى نيست مگر براى خدا و اكنون همراه مردم عراق و شاميان بر آنان حمله بريم و آنان را بكشيم، على عليه السلام فرمود مگر غير از يكى دو رايت و گروهى از مردم بوده اند؟ گفت نه، فرمود: رهايشان كن.
]نصر مى گويد: على عليه السلام چنين پنداشته بود كه شمار ايشان اندك است و نبايد به آنان اعتنايى كرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد كه از هر سو و ناحيه فرياد مى زدند، حكمى نيست مگر براى خدا، اى على! حكم براى خداوند است نه براى تو، راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكميت و داورى كنند، خداوند فرمان خود را در مورد معاويه و يارانش صادر فرموده است، كه بايد كشته شوند يا زير فرمان ما درآيند و به آنچه ما براى آنان حكم كنيم تن دهند، ما همان هنگام كه به تعيين آن دو داور راضى شديم لغزش و خطا كرديم و اينك كه خطا و لغزش ما براى ما آشكار شده است به سوى خدا بازگشته و توبه كرده ايم، تو هم اين على همانگونه كه ما بازگشتيم بازگرد و همانگونه به درگاه خدا توبه كن وگرنه از تو بيزارى مى جوييم. على عليه السلام فرمود: واى بر شما آيا پس از رضايت و عهد و ميثاق برگرديم؟ مگر خداوند متعال نفرموده است «به عهدها وفا كنيد»؟ [بخشى از آيه اول سوره مائده. مگر نفرموده است «چون با خدا عهدى بستيد وفا كنيد و هرگز پيمانها و سوگندهايى را كه استوار شده است مشكنيد و حال آنكه خداوند را بر خود كفيل قرار داده ايد»؟ ][آيه نود و يكم سوره نحل. و على (ع) از اينكه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حكميت را گمراهى مى دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى كردند و از على (ع) اظهار بيزارى كردند و على (ع) هم از آنان تبرى فرمود.
]نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن جريش [در ص 519 وقعه صفين چاپ دوم، به صورت محرز بن حريش آمده و گفته است، او معروف به مخضخض (جنباننده) بود او در جنگ صفين زوبينى به يكدست و ظرف آبى بدست ديگر گرفت و چون به زخمى هاى سپاه على مى رسيد كه بر زمين افتاده بودند بآنان آب آميخته با شير مى داد و چون به زخمى هاى سپاه معاويه مى رسيد با زوبين چندان بر آنان ضربه مى زد كه بميرند و آنان را مى كشت. ضمنا در ص 241 ترجمه ى اخبار الطوال اين نام به صورت محرزبن خنيس بن ضليع آمده است. م. برخاست و به حضور على (ع) آمد و گفت: اى اميرالمومنين! آيا راهى براى برگشت از اين عهدنامه وجود دارد؟ و اى كاش چنين شود، به خدا سوگند بيم آن دارم كه مايه ى خوارى و زبونى شود. على عليه السلام فرمود: آيا پس از آنكه آن را نوشته ايم بشكنيم! نه اين روا نيست.
]نصر مى گويد: عمر بن نمير بن وعله از ابوالوداك نقل مى كند كه چون مردم تظاهر به پذيرفتن حكم قرآن كردند و نامه صلح و حكميت نوشته شد، على عليه السلام فرمود: همانا من اين كار را انجام دادم به سبب آنكه شما در جنگ، پستى و سستى نشان داديد، در اين هنگام افراد قبيله ى همدان همچون كوه حصير كه نام كوهى در يمن است استوار پيش آمدند، سعيد بن قيس و پسرش عبدالرحمان كه نوجوانى بود و زلفى داشت با ايشان بودند، سعيد گفت: اينك من و قوم من آماده ايم و فرمان تو را رد نمى كنيم هر چه مى خواهى فرمان بده تا آن را عمل كنيم، فرمود اگر اين پيشنهاد شما قبل از نوشتن عهدنامه مى بود آنان را تار و مار مى كردم يا آنكه گردنم زده مى شد (تا پاى جان ايستادگى مى كردم) ولى اكنون به سلامت بازگرديد (به جان خودم چنان نيستم كه فقط يك قبيله تنها را در قبال مردم روياروى بدارم.) [داخل كروشه از كتاب صفين نقل شده است. م.
]نصر بن مزاحم مى گويد شعبى روايت مى كند [ابن ابى الحديد در نقل اين روايات غالبا فقط به ذكر راوى مشهور قناعت كرده است. م. كه على عليه السلام در جنگ صفين هنگامى كه مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار كردند، فرمود: همانا اين قوم (شاميان) مردمى نيستند كه به حق بازگردند و به سخن حق سر تسليم فروآورند، مگر آنكه پيشاهنگان و طلايه داران آهنگ ايشان كنند و از پى ايشان لشكرها فرارسند و تا آنكه با لشكرهاى گران آهنگ ايشان شود و سپس لشكرهاى ديگر نقاط از پى آن فرارسند و تا آنگاه كه لشكر از پى لشكر به سرزمين آنان كشيده شود و تا آنگاه كه سواران به همه ى نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ايشان رها كنند تا از هر سو بر آنان يورش آورند و قومى راست اعتقاد و شكيبا با آنان روياروى شوند و چنان باشد كه كشته شدن كشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر كوشش ايشان در فرمانبردارى از خداوند بيفزايد و خود مشتاق و حريص به ديدار خدا باشند، همچنان كه ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و داييها و عموهاى خود جنگ مى كرديم و آنان را مى كشتيم و اين كار فقط بر ايمان و تسليم ما مى افزود و تحمل ما براى سخت ترين اندوهها و كوشش در جهاد با دشمنان ما را بيشتر مى كرد و همواره مبارزه با دليران و هماوردان را كوچك مى شمرديم و چنان بود كه مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به يكديگر حمله مى كردند كه دو حيوان نر قوى به يكديگر حمله مى كنند و جان خود را حفظ مى كردند، تا كداميك بتواند جام مرگ را به رقيب بنوشاند، گاه پيروزى از آن ما بود و گاه از آن دشمن و چون خداوند ما را شكيبا و پايدار و راست اعتقاد ديد، بر دشمن ما شكست و درماندگى و بر ما نصرت و پيروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند كه اگر ما اين چنين كه شما عمل مى كنيد عمل مى كرديم هرگز دين برپا نمى گشت و اسلام نيرومند نمى شد. (به خدا سوگند در آن صورت از آن خون خواهيد دوشيد پس آنچه به شما مى گويم حفظ كنيد.) ][سيد رضى بخشهايى از اين خطبه را در نهج البلاغه (خطبه 55 و 124) آورده است.
]نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضيل بن خديج نقل مى كند كه مى گفته است، هنگامى كه عهدنامه نوشته شد به على عليه السلام گفتند: اشتر به آنچه در اين عهدنامه نوشته شده است راضى نيست و عقيده يى جز جنگ با آن قوم ندارد، [اين قسمت از كتاب وقعه صفين نقل شده است. على (ع) فرمود: چنين نيست، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما (به عهدنامه) راضى شده ايم و پس از رضايت، بازگشت از آن و تبديل آن پس از اقرار (به مفاد آن) مصلحت نيست مگر آنكه خداوند در موردى نافرمانى شود يا از حدودى كه در عهدنامه نوشته شده است تجاوز كنند، اما آنچه در مورد اينكه اشتر فرمان من و آنچه را كه من به آن معتقدم رها كرده است گفتيد، او از آن گروه نيست و من او را بر آن حال نمى دانم و اى كاش دو تن مثل او ميان شما مى بود و نه، اى كاش كه فقط يك تن ديگر چون او ميان شما بود كه نسبت به دشمن من مانند او مى انديشيد، در آن صورت زحمت شما بر من سبك مى شد و اميدوار مى شدم كه برخى از كژى هاى شما براى من راست گردد.
]نصر مى گويد: ابوعبدالله زيد اودى نقل مى كند كه مردى از قبيله ايشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفين همراه على (ع) بود، معاويه او را همراه گروه بسيارى به اسيرى گرفته بود، عمروعاص به معاويه گفت: آنان را بكش، عمرو بن اوس گفت: اى معاويه مرا مكش كه تو دايى من هستى، افراد قبيله اود [اود: نام شاخه يى از قبيله قيس عيلان است. برخاستند و از معاويه خواستند در مجازات او تخفيف دهد و او را به آنان ببخشد ][در چاپ تهران سطر چهارم ص 107 و در متن «استوهنوه» آمده است، ولى در ص 518 وقعه صفين چاپ دوم آمده است كه «هب لنا اخانا» كه صحيح تر است و در ترجمه به هر دو مورد توجه داشتم. م.، معاويه گفت از او دست بداريد كه به جان خودم سوگند اگر در اين ادعاى خود كه من دايى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى نياز مى كند وگرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزديك خود فراخواند و گفت: من از كجا دايى تو هستم؟ و حال آنكه به خدا سوگند هيچگاه ميان بنى عبد شمس و قبيله اود پيوند زناشويى نبوده است، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگويم و آن را بشناسى مايه ى امان من خواهد بود؟ گفت آرى، عمرو بن اوس گفت: مگر ام حبيبه خواهر تو همسر پيامبر (ص) و مادر مومنان نيست؟ من فرزند ام حبيبه ام و تو برادر اويى و در اين صورت تو دايى من خواهى بود، معاويه گفت: خدا پدر اين را بيامرزد، كه ميان اين اسيران كس ديگرى غير از او به اين موضوع توجه نكرده است و سپس او را آزاد كرد.
]ابراهيم بن حسين بن على كسائى كه به ابن ديزيل همدانى معروف است، در كتاب صفين خود چنين نقل مى كند كه عبدالله بن عمر از عمرو بن محمد نقل كرده است كه معاويه عمروعاص را فراخواند تا او را به عنوان داور گسيل دارد، هنگامى كه عمرو آمد معاويه جامه جنگ و كمربند بر تن داشت و شمشير حمايل كرده بود و برادرش و گروهى از قريش پيش او بودند. معاويه به عمرو گفت: مردم كوفه على را در مورد داورى ابوموسى مجبور كردند و على او را نمى خواست و حال آنكه ما به داورى تو خشنوديم، مردى رقيب تو خواهد بود كه هر چند زبان آور است ولى كاردش كند و بى برش است، در عين حال از دين بهره يى دارد، چون او شروع به سخن كرد بگذار هر چه مى خواهد بگويد، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندك كن و مفصل را برش بده و همه انديشه خود را به او بازگو مكن و بدان كه پوشيده نگهداشتن راى و انديشه موجب فزونى عقل است. اگر او تو را از مردم عراق بيم داد، تو او را از شاميان بترسان و اگر تو را از على بيم داد، تو او را از معاويه بيم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از ايمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو روبه رو شد، تو سخنان كوتاه به او بگو. عمروعاص به او گفت: اى معاويه، اينك تو و على دو مرد قريش هستيد و تو در جنگ خود به آنچه اميد داشتى نرسيدى و از آنچه مى ترسيدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذكر شدى كه عبدالله (ابوموسى) متدين است و شخص دين دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگيزه هاى ديگر او را نابود مى سازم و انديشه پوشيده اش را بيرون مى كشم ولى هرگاه كه موضوع سبقت در ايمان و هجرت و مناقب على را پيش بكشد نمى دانم كه چه بايد بگويم، معاويه گفت: هر چه به مصلحت بينى بگو، عمرو گفت: پس مرا با آنچه كه خود صلاح بدانم وا مى گذارى! و خشمگين از پيش معاويه رفت كه او با توجه به اعتقاد به نفس خويش خوش نمى داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود و چون از پيش معاويه بيرون آمد به دوستان خود گفت: معاويه مى خواهد موضوع مذاكره با ابوموسى را كوچك نشان دهد زيرا مى داند كه من فردا ابوموسى را فريب مى دهم و دوست دارد بگويد عمروعاص، مرد زيرك خردمندى را فريب نداده است و من بزودى خلاف اين موضوع را بر او ثابت مى كنم و در اين مورد اشعارى سرود، كه (مضمون برخى از آنها) چنين است:
«معاويه بن حرب مرا تشجيع مى كند، گويى من در قبال حوادث مردى درمانده ام، نه كه من به لطف خدا از معاويه بى نيازم و خداوند يارى دهنده است...»
چون شعر او به اطلاع معاويه رسيد از آن خشمگين شد و گفت: اگر نه اين است كه بايد حركت كند و برود براى او فكرى مى كردم! عبدالرحمان بن ام الحكم به معاويه گفت: به خدا سوگند نظير عمروعاص ميان قريش بسيار است ولى تو خود را به او نيازمند مى پندارى، نفس خود را از او به بى نيازى وادار. معاويه به عبدالرحمان گفت: شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش عمروعاص از گريختن او از مقابل على (ع) در جنگ صفين چنين سرود:
«... اين سركشى و ستمى را كه در آن هستى رها كن كه ستمگر نفرين شده است، مگر تو در صفين از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخيل نبودى؟ آن هم از بيم آنكه مرگ تو را درربايد و هر جوانمردى را به زودى مرگ درمى يابد...»
نصر بن مزاحم مى گويد: آنگاه مردم روى به كشتگان خويش آوردند و آنان را به خاك سپردند. و نيز مى گويد. «آنگاه كه عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست، به او گفت: مى خواهم قضاوت حمص را به تو واگذارم، چگونه انجام خواهى داد؟ گفت: نخست با كوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى كنم و سپس با همنشينان خود مشورت مى كنم. عمر گفت: به حمص برو، حابس اندكى دور شد و بازگشت و گفت: اى اميرالمومنين خوابى ديده ام و دوست دارم آن را براى تو بازگو كنم. گفت: بگو. گفت: چنان ديدم كه خورشيد از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسيارند و گويى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسيارند. عمر گفت: تو در كدام گروه بودى؟ گفت: همراه ماه بودم. عمر گفت: همراه نشانه يى بوده اى كه محو مى شود، برو كه به خدا سوگند نيايد براى من عهده دار كارى بشوى. حابس در جنگ صفين همراه معاويه بود و رايت قبيله طى با او بود و كشته شد، عدى بن حاتم در حالى كه زيد پسرش همراهش بود از كنار او گذشت، زيد كه او را ديد به عدى گفت: پدرجان، به خدا سوگند اين دايى من است، گفت: آرى خداوند دايى تو را لعنت كناد و به خدا سوگند كشته شدن او چه بد كشته شدنى است! زيد همانجا ايستاد و چند بار گفت: چه كسى اين مرد را كشته است؟ مردى كشيده قامت از قبيله بكر بن وائل كه موهاى خود را خضاب بسته بود بيرون آمد و گفت: من او را كشته ام. زيد پرسيد: چگونه او را كشتى؟ و او شروع به نقل چگونگى آن كرد كه ناگاه زيد بر او نيزه زد و او را كشت. و اين موضوع پس از پايان يافتن جنگ بود، عدى پدر زيد بر او حمله كرد و در حالى كه او و مادرش را دشنام مى داد، مى گفت: اى پسر زن بى خرد و احمق! من بر دين محمد (ص) نخواهم بود اگر تو را به آنان نسپارم (تا قصاص كنند). زيد بر اسب خود تازيانه زد و به معاويه پيوست، معاويه او را گرامى داشت و او را بر مركب خاص نشاند و محل نشستن او را هم نزديك خود قرار داد، عدى دستهاى خويش را بر آسمان برافراشت و بر زيد نفرين كرد و گفت: بار خدايا زيد از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پيوست، پروردگارا تيرى از تيرهاى خودت را كه خطا نمى رود به او بزن كه تير تو هيچ گاه بر خطا نمى رود، به خدا سوگند از اين پس هرگز يك كلمه هم با او سخن نمى گويم و هرگز يك سقف بر من و او سايه نخواهد افكند.
زيد بن عدى در مورد كشتن آن مرد بكرى چنين سروده است:
«چه كسى از من به افراد قبيله طى اين پيام را مى رساند كه من انتقام خون دايى خويش را گرفتم و خود را در آن گنهكار نمى بينم...»
نصر مى گويد: شعبى از زياد بن نضر روايت مى كند كه على (ع) چهارصد تن را گسيل داشت كه شريح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه عهده دار امامت در نماز باشد (و كارهاى آنان را سرپرستى كند) [از كتاب صفين است. و ابوموسى اشعرى هم با آنان بود. معاويه هم عمرو بن عاص را با چهارصد تن گسيل داشت ][در وقعه صفين، ص 533 چاپ دوم و هم در ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده ص 341 و نيز ترجمه نهايه الارب نويرى به قلم اين بنده ج 5 ص 205 چنين آمده است: كه در آن مدت هر گاه از اميرالمومنين على (ع) نوشته يى براى ابن عباس مى رسيد مردم كوفه به ابن عباس مى گفتند اميرالمومنين براى تو چه نوشته است؟ و اگر از آنان پوشيده مى داشت، مى گفتند: چرا از ما پوشيده مى دارى، مى دانيم او درباره چه چيزى نوشته است و حال آنكه هر گاه فرستاده ى معاويه براى عمروعاص مى آمد هيچكس نمى فهميد براى چه كارى آمده است و با چه پيامى برگشته است و اطراف عمروعاص هيچ هياهويى شنيده نمى شد و ابن عباس مردم كوفه را در اين مورد سرزنش كرد و گفت: هر گاه فرستاده يى آمد پرسيديد براى چه آمده است... مگر شما راز نداريد؟ م. و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبدالله بن قيس (ابوموسى) در انديشه بود كه عبدالله عمر بن خطاب را خليفه كند و همواره مى گفت: به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى كنم.
]نصر مى گويد: در حديث از محمد بن عبيدالله، از جرجانى آمده است كه چون ابوموسى خواست حركت كند، شريح بن هانى برخاست و دست او را در دست گرفت و گفت: اى ابوموسى تو به كارى بزرگ گماشته شده اى كه شكست در آن غير قابل جبران است و اگر فتنه يى در آن روى دهد اصلاح نمى شود و تو هر چه بگويى چه به سود و چه به زيان خودت باشد تصور مى شود حق است و آن را صحيح مى پندارند، هر چند باطل باشد و مى دانى كه اگر معاويه بر مردم عراق حكومت كند آنان را بقايى نخواهد بود و حال آنكه اگر على بر شاميان حاكم شود بر ايشان باكى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام كه به كوفه آمده بودى و (نيز) در جنگ جمل نوعى فرومايگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است كه اگر اينك آن يك كار را به كارى ديگر نظير آن، به دو كار ناپسند مبدل كنى گمان بد درباره ات به يقين و اميد به نوميدى مبدل خواهد شد و سپس شريح در اين باره براى ابوموسى اشعارى سرود كه چنين است:
«اى ابوموسى! گرفتار بدترين دشمن شده اى، جانم فدايت، مبادا عراق را تباه كنى...»
ابوموسى گفت: براى قومى كه مرا متهم مى دارند سزاوار نيست مرا گسيل دارند كه باطلى را از ايشان دفع كنم يا حقى را به سوى ايشان بكشم.