بـه نظر مى رسد كه درآغاز به سبب علو مقام و شاءن حضرت عيسى (ع ) و عزير, ودارا بودن قدرت خارق العاده حضرت عيسى (ع ) در انجام معجزات , و گام هاى بلندى كه اين دوشخصيت در نجات جـامعه مشرك به سوى توحيد و رستگارى برداشتند, چنان محبوبيتى براى آنان فراهم ساخت كه مـردم آن دو را مانند پسر براى پدر درنزد خدا عزيز و محبوب داشتند و عنوان ((پسر خدا)) را ـ به قصد تشريف وكرامت و محبوبيت ـ برآن ها نهادند.
امـا از آن جا كه اين كلمه (پسر) در بين مردم , اغلب همان معناى متداول عرفى خويش را داردو به مجرد شنيدن واژه پدر و فرزند همين ارتباط نسبى انسانى به ذهن مى آيد, توده مردم يهود و نصارا كه از زمينه اين نام گذارى بى خبر بودند, اين گونه تلقى نمودند كه مقصود همان نسبت پدرى و پسرى متداول است .
از آن پس نيز به آن عقيده پاى بند و ملتزم شده , از آن دفاع كرده به نسل هاى بـعـد از خـويش منتقل كردند, و بدين ترتيب نسل هايى از يهوديان و مسيحيان به انحراف كشيده شـدنـد ودرايـن دوره هـا بود كه به فرموده پيامبر اكرم (ص ) غضب خداوند بر يهود و نصاراشدت گـرفت .
بخشى از همين پندار انحرافى تا زمان ظهور اسلام ادامه داشت , تااين كه قرآن معترضانه آنان را به انديشه و تاءمل دعوت كرد.
شايد بر اثر همين آگاهى بخشى قرآن و رسول خدا(ص ) و ائمه طاهرين (ع ) بودكه يهود و نصاراى سرزمين عربستان نيز رفته رفته از اين ديدگاه عاميانه و خرافى دست برداشته و چنان كه درمتن حديث مناظره آينده و نيز كلمات مفسران قرآن درهريك از قرون خواهيد ديد, آن ها باصراحت اين اعتقاد را انكار كردند و خويش رااز چنين باورى مبرا دانستند.
طـنطاوى در ريشه يابى ورود تفكر ((پسر بودن عيسى (ع ) براى خدا)) و تثليث واتحاد و حلول بر اين عقيده است كه : ايـن سـه انـديـشه خرافى مسيحيان , چهارهزار سال قبل از ميلاد مسيح در كتاب مقدس وانجيل هـنـدى تـدويـن شـده بود و از آن ناحيه وارد انجيل مسيحيان گشت .
بنده با همين چشمانم آن انجيل هندى را ديده ام و برخى از علماى مسيحى كه بين اين دو مطابقت كرده بودند, موضوعاتى از قـبـيـل تـثـلـيث و صليب و غيره راديده بودند و جز درموارد اندكى , فرقى با انجيل مسيحيان نيافتند.
((274)) سپس طنطاوى در قسمتى ديگر از تفسيرش , موضوعات مشترك ميان عقايدهندى ها و بودائيان و نيز عقايد مسيحيان را بيان كرده و جدولى براى ارائه مشتركات ترسيم كرده است و موضوعاتى , از قـبـيل تثليث , فدا, پسر بودن براى خدا, الوهيت يك انسان و مادرش و صفات ((كرشنه )) و صفات ((بـودا)) را يـادداشـت نـمـوده كـه بـيـش از ده صـفـحه از تفسير وى را به خود اختصاص داده است .
((275))
در زمان حضور رسول اكرم (ص ) در مدينه , كه رفته رفته شعاع دعوت توحيدى آن حضرت , شرق و غـرب را فـرا مـى گرفت , روزى نمايندگان پنج دين بزرگ آن زمان نزد حضرت آمدند تا با ايشان گـفـت و گـو و مـنـاظـره كنند.
آنان عبارت بودند از: يهود,نصارا, دوگانه پرستان , مشركان و بت پرستان عرب و دهريه و ملحدان .
اين مناظره طولانى((276))و در عين حال مهم , سندى ارزش مند براى نشان دادن وجود انديشه هاى گوناگون در صدراسلام است .
حضرت رسول اكرم (ص ) دربخشى از اين مناظره به يهوديان مى فرمايد: چـگـونـه شما عزير را پسر خدا مى دانيد و حضرت موسى (ع ) را پسر خدانمى دانيد؟ و حال اين كه حـضـرت مـوسـى هم تورات را از جانب خدا براى شماآورده است و هم آن همه معجزاتى كه شما مـى دانـيـد, داشته است .
اگر مقام ومرتبه عزير موجب پسر شدن وى براى خداست , سزاوارتر آن است كه موسى (ع ) نيز پسرخداگردد.
اگـر مـقصود از فرزندى عزير براى خدا, در نزد شما همان نوع فرزندى رايج بين مردم دراين دنيا كـه پدرى با مادرى مى آميزد و فرزندى از آن دو متولد مى شود,باشد, شما كافر شديد, زيرا خدا را بـه خـلـق تـشبيه كرده (و او را جسم دانسته ) وحادث و پديده اش شمرده ايد و نيازمند به خالقى مى دانيد كه آن خداى جسمانى را آفريده باشد.
يهوديان در پاسخ گفتند: اصلا مقصود ما از پسر بودن عزير براى خدا اين نيست ,زيرا چنان كه شما گـفـتى اين كفر است .
بلكه مقصود ما از ((فرزندى )), همان كرامت و محبوبيت وى نزد خداست , همان طور كه گاهى بعضى از علماى ما به سبب محبت وكرامت كسى به او مى گويند:((پسرم )) يا ((او پسر من است )) و مقصودشان فرزند نسبى نيست , زيرا چه بسا هيچ نسبتى بين آن دو وجود نداشته باشد.
حـضـرت در پـاسـخ فـرمـود: اين سخن همان است كه نخست گفتم , چرا كه اگرمقصودتان از فرزندى عزير, كرامت وى باشد, بايد حتما حضرت موسى (ع ) رانيز پسر خدا بدانيد... .
اتـخـذوا احـبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح ابن مريم و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لااله الاهو سبحانه عما يشركون((277)), آن ها (يهوديان ) دانشمندان و راهبان خويش را ارباب در بـرابر خدا قرار دادند و (هم چنين نصارا) مسيح فرزند مريم را [فرزند خدا قرار دادند] در حالى كه دسـتور نداشتند, مگر اين كه خداى يگانه را پرستش نمايند, خدايى كه جز او نيست , او پاك و منزه است ازاين كه همتايى براى او قرار دهند.
فـقيهانى , مانند صاحب جواهر,((278))صاحب حدائق ((279))و شيخ انصارى((280))بدين آيه برشرك اهل كتاب استدلال كرده و گفته اند: خداوند دراين آيه شريفه , شرك درربوبيت رابه آنان نـسـبـت داده و آنان را به سبب ترك توحيد عبادى , توبيخ كرده وسپس با منزه دانستن خويش از شريك , نحوه انحراف شرك آن ها رايادآورشده است .
ايـن سـه قسمت از آيه شريفه , بر وقوع شرك از جانب يهود و نصارا دلالت دارد,چرا كه بدون وقوع ايـن رخ داد, دليلى براى طرح آن ها در قرآن نبود, و چون عموم اهل كتاب موضوع اين آيه هستند, بنابراين , مشرك بوده , به موجب آيه انماالمشركون نجس , محكوم به نجاست مى باشند.
پاسخ اول يـهوديان , گرچه دانشمندان , زاهدان وعابدان خويش را به مثابه ((ارباب ))خويش انتخاب كردند, امـاهـيـچ شـاهـدى وجود ندارد كه آن ها را به عنوان آفريدگاران ومدبران نظام هستى يا معبود خـويـش بـرگـزيده باشند, بلكه به شهادت احاديث پيامبراكرم (ص ) و گفتار صريح دانشمندان اسلامى , يهوديان , احبار و راهبان را ((مطاع مطلق )) دانسته , همه دستورهاى آنان را بدون چون و چـرا و حـتـى در صـورتى كه مخالف دين خدا بود, اطاعت و اجرا مى كردند.
البته تسليم مطلق و اطـاعـت مـحـض مـخـتـص خـداى يـكـتـاسـت و تـمـكـيـن مـطلق دربرابر غير خدا, نحوه اى ((شرك دراطاعت ))است , چنان كه حضرت رسول (ص ) فرمود: ـ من اطاع رجلا فى معصية , فقد عبده((281)), هر كس مردى را در راه معصيت اطاعت كند, او را عبادت كرده است .
ـ مـن اصـغـى الـى ناطق , فقد عبده , كسى كه گوش به سخن سخن گويى فرا دهد, اورا عبادت كرده است .
امـا ايـن شرك در اطاعت با شرك عبادى يا ذاتى كه معناى اصطلاحى و رايج درقرآن است , بسيار مـتـفـاوت اسـت .
در غير اين صورت , بايد بسيارى از مسلمانان را به دليل اين كه گاهى با ارتكاب گناه , اطاعت شيطان كرده اند, مشرك شمرد و احكام مشركان را در مورد آنان جارى ساخت , چرا كه خداوند مى فرمايد: و مـايـؤمـن اكـثـرهـم باللّه الا و هم مشركون , اكثر آنان ايمان به خداوند ندارند, مگرآن كه ايشان مشرك اند.
احاديث احاديث متعددى ذيل اين آيه شريفه وارد شده كه معناى مزبور را تاييد كرده واين آيه را فقط دليل بر شرك اهل كتاب دراطاعت ـ نه در عبادت ـ دانسته است .
برخى از آن ها عبارت اند از:
1 - ان عـدى بـن حاتم كان نصرانيا, فانتهى الى رسول اللّه (ص ) و هو يقرءسورة البرائة , فوصل الى هذه الاية , قال : فقلت : لسنا نعبدهم .
فقال (ص ):اءليس يحرمون ما احل اللّه , فتحرمونه ويحلون ما حـرم اللّه , فتستحلونه .
قلت بلى .
قال : فتلك عبادتهم((282)), (زمانى كه ) عدى بن حاتم مسيحى بـود, خـدمـت حضرت رسول (ص ) رسيد, در حالى كه آن حضرت سوره برائت را تلاوت مى فرمود.
وقتى حضرت به اين آيه رسيد, عدى گفت : ما احبار و رهبان راعبادت نمى كنيم .
حضرت فرمود: آيـا چـنـيـن نبود كه آنان حلال خدا را حرام , وحرام خدا را حلال نموده وشما اطاعت مى كرديد؟ عدى گفت : چرا.
حضرت فرمود: همين كار شما عبادت كردن آن هاست .
2 - روى عـن ابـى جـعـفـر وابى عبداللّه ـ عليهماالسلام ـ انهما قالا: اما و اللّه ماصاموا ولاصلوا لهم ولـكـنهم احلوا لهم حراما و حرموا عليهم حلالا فاتبعوهم وعبدوهم من حيث لايشعرون .
((283)), امـام باقر و امام صادق ـ عليهما السلام ـ فرمودند: سوگند به خدا كه آنان (يهوديان ) براى احبار و رهـبـان روزه نمى گرفتندونماز نمى خواندند, بلكه وقتى آن ها حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام مى كردند, از آنان پيروى كرده , نادانسته آن ها را عبادت مى كردند.
3 - عـن ابـى بـصير قال : ساءلت اباعبداللّه (ع ) عن قول اللّه عزوجل ((لاتتخذوااحبارهم و رهبانهم اربـابا من دون اللّه )) فقال : اما واللّه ما دعوهم الى عبادة انفسهم , ولو دعوهم الى عبادة انفسهم لما اجـابـوهـم , ولـكن احلوا حراما و حرمواعليهم حلالا, فعبدوهم من حيث لايشعرون((284)), امام صـادق (ع ) فـرمـود:سوگند به خدا, آنان مردم را به عبادت خويش دعوت نكردند, زيرا اگر آنان مردم را به عبادت خويش دعوت مى كردند, مردم به آن ها پاسخ مثبت نمى دادند, اماآنان حرامى را حلال و حلالى را حرام نمودند و مردم نيز ندانسته ايشان راعبادت كردند.