كردن داشت كه از دروازه ديگر هزيمت نمايد و جان عاريت را نجات دهد ، عاقبت به مفاداَرَدَنا امراً وَاَرادَ اللّه ُ غَيرَه، تيرى از دست قضا بر گلوى ابراهيم رسيد و معلوم نشد آن كه بودو خون جارى گرديد پس ابراهيم بر روى اسب افتاد ، و از معركه به كنارى رفت يارانوى خواستند او را مستور نمايند حميد بن قحطبه از اين واقعه موجعه آگاه گشتو بشاشت نمود ، و سر مباركش را جدا كردند و عيسى سجده شكرگزارد و سرش را بهجانب كوفه روانه نمود ، در روز دوشنبه بيست و پنجم ذى قعدة الحرام در سال يك صدو چهل و پنج از هجرت .
و ابراهيم چهل و هشت ساله بود كه شهيد شد ، و پانصد نفر از يارانش نيز در آن وقعهشهيد گرديدند ، در محلّى كه باخمرى معروف است و نزديك به كوفه .
اما منصور بعد از زيارت آن رأس شريف مسرّت بى پايان اظهار كرد و اين بيت بخواند :فاَلقَتْ عَصاها وَاسْتَقرّ بِها النّوىكما قَرّ عَيناً بالاِيابِ المُسافِرِو به آورنده آن رأس مبارك جائزه وفيره بخشيد ، ليكن در عاقبت بر آن سر نگريستو گريست كه اشكهاى وى بر صورت ابراهيم آمد و خطابات مشفقانه كرد .
و گفته اند : از حالت رقّت منصور كسى را ديگر جرأت بر تهنيت نشد و در تعزيت همتأمّلى داشتند تا آنكه مردى بد سيرت نااصل آب دهان به سوى ابراهيم انداخت ، منصوربرافروخت و حكم نمود بر كوبيدن سرش تا اينكه از حميم جحيم به عوض آب دهان خودعوض گرفت .
پس امر نمود آن سر را در زندان به نحوى كه اشاره اى سابقاً شد به نزد عبداللّه بردند ،علاوه از آنچه فرموده بود به ربيع حاجب گفت : به منصور بگو :قد مَضى مِنْ يَومِنا اَيّامٌ وَمِن