روزي كريم خان زند،درديوان مظالم نشسته بودوبه شكايت شاكيان گوش مي دادوبراي رفع ستم ازآنان فرمانهايي صادرمي كرد .
درپايان روز،درحاليكه سخت خسته بودقصدمراجعت داشت كه ناگهان فرياد مردي راشنيدكه طلب انصاف مي كرد .
كريم خان ازاوپرسيد .
كيستي ؟آن شخص گفت:مردي تاجرپيشه ام ودزدان آنچه داشتم ازمن دزديدند .
كريم خان پرسيد .
وقتي كه آنان مشغول دزدي بودندتوچه مي كردي ؟تاجرجواب داد .
خوابيده بودم .
كريم خان گفت:چراخوابيده بودي ؟تاجرگفت:ازآن سبب كه فكرمي كردم توبيداري .
كريم خان راازاين جواب خوش آمد .
روبه وزيركردوگفت:قيمت مال اين شخص رابدهيد .
مابايدمال راازدزدبگيريم .