يك شب زمستاني ، يك بابا و بچه اش ، توي اتاق گرم نشسته بودند .
بابا رو كرد به بچه اش و گفت بلند شو سنگ يك من همسايه مان را بگير ، كه آرد بكشيم و بدهيم مادرت بپزد .
در همين موقع ، يك گربه اي از بيرون توي اتاق آمد .
بچه گفت اين گربه را من ده دفعه كشيدمش يك من است .
پدرش گفت خوب برو و متر همسايه را بگير ، تا ببينم مادرت از قالي چقدرش را بافته است .
پسر گفت من ده دفعه ، دم گربه را متر كردم نيم متر بوده .
با همين دم گربه ، قالي را متر كن باباي پسره كه خيلي ناراحت شده بود ، گفت بلند شو ببين باران ميايد يا نه ؟ پسر گفت اين گربه ، همين حالا از توي حياط آمده است .
دست بكش ببين تر است يا نه اگر تر است باران ميايد بابا كه ديد هر چه به او ميگويد ، يك طوري از كار كردن ميگريزد ، گفت خوب بلند شو اين قليان را چاق كن ، تا بكشيم .
پسر تنبل كه ديد اين بار نميتواند تنبلي كند ، گفت همه كارها را من كردم ، اين يكي را خودت بكن .
/ تمثيل و مثل جلد 2