اميرخلف -وشاعر - حاضر جوابی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اميرخلف -وشاعر
روزي اميرخلف سنجري به شكاررفته بودوبرشكل تركان كلاه كج نهاده وسلاح بربسته بود .ناگاه ازسپاهيان خودجداشدمردي راديدكه بر خري سياه نشسته است .اميربروي سلام كردآن مردجواب داد .اميرپرسيداز كجايي ؟گفت ازبلخ اميرديگربارسوال كردبجاميروي ؟آن مردپاسخ دادبه سيستان نزداميرخلف كه شنيده ام اومردي كريم است ومن مردي شاعرم ونام من معروف ميباشدشعري گفته ام چون ببارگاه اوبرخوانم ازانعام اونصيب يابم .اميرخلف گفت آن قصيده برخوان تابشنوم .مردقصيده راخواند .اميرخلف پرسيدچه طمعي درمورداين شعرداري ؟آن مردگفت هزاردينارگفت اگرندهد؟ گفت پانصدديناراميرگفت اگرندهد؟گفت صددينارگفت اگرندهد؟آن مرددر آخرپاسخ دادآنگاه تخلص شعربنام خرك سياه خودميكنم .اميربخنديدوبرفت چون بسيستان آمدمعروفي بخدمت اوآمدوشعراداكرد .اميررابديدوبشناخت اماهيچ نگفت وچون قصيده تمام بخوانداميرپرسيدكه ازاين قصيده چه طمع داري ازمن ؟گفت هزاردينارگفت بسيارباشدگفت پانصدديناراميرهمچنين مدافعت ميكردتابصدبرسيد .اميرگفت بسيارباشد .مردگفت يااميرخرك سياه بردر است .اميرخلف بخنديدواوراانعامي نيكوداد .حاشيه احياالعلوم خطي