جنگجوي خردسال - حاضر جوابی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
جنگجوي خردسال
پاييزسال پپاست .سربازان آلماني ،منظقه "اوكراين "روسيه رااشغال كرده اند،اما چريكهاي روسي آنهارابه ستوه آورده اند .دريكي ازروستاهاحادثه اي شگفت مي گذرد كه كورتزيومالاپارته دركتاب "قرباني "آن رابدينگونه شرح مي دهد ."افسر آلماني دادزد .ايست !ستون سربازان ايستادوتوپ عقب آن به روي ده ويران آتش گشود .تمام مسلسلهاي ستون ،خانه هاي مشتعل ده رابه زيرآتش گرفتند .مع هذا تك تيرهاي تفنگ ،كندومنظم ازميان آن ده ويران پرده ضخيم وسياه دودرا مي شكافتند .افسرآلماني به صداي بلندتيرهارامي شمرد .چهار،پنج ،شش ...و يكدفعه گفت:فقطيك تفنگ است كه تيراندازي مي كندولذايك مردبيشترباقي نمانده است .ناگهان بيرون ازابرهاي دود،سايه اي دوان دوان بيرون پريدودستها رابالابرد .سربازان آن چريك راهم گرفتندوتاجلوي است افسرآوردند،وافسر كه هچنان ازروي زين به جلوخم شده بودبدقت به اونگريست وآهسته گفت:اين كه بچه است .چريك ،بچه بود،بچه اي كه گمان نمي رفت بيش ازده سال داشته باشد .لاغربودومحزون بودوژنده پوش .صورتش سياه شده وموهاي سرودستهايش سوخته بود .بچه آرام وخونسردبه افسرنگاه مي كردومژه مي زد .گاه گاه دستش رابالا مي آوردوبادوانگشتش دماغش رامي گرفت .افسرازاسب پياده شد .لگام اسبش رابه دورمچش پيچيدوجلوي پسربچه سيخ شد .خسته وخشمگين مي نمود .اونيزپسري دربرلن درخانه داشت ،پسري به همين سن وسال كه اسمش رودلف بود،ولي نه ، مثل اينكه رودلف يك سال بزرگترازاين بود .اين كه راستي راستي بچه بود .افسر شلاق خودرابه چكمه اش زدواسب نيزكه پهلوي اوايستاده بود،سمي حاكي از بي حوصلگي برزمين كوبيدوپوزه اش رابه شانه اوماليد .دردوقدمي ايشان ،مترجم كه يك آلماني اصيل ازاهالي "يالتا"بود،باحالتي خشمگين خبردارايستاده بود .افسرگفت:اين كه بچه است .من به روسيه نيامده ام كه بابچه هابجنگم .ليكن ناگهان روي پسربچه خم شدوگفت:آياچريكهاي ديگري هم درده مانده اند؟صداي افسرخسته وسرشارازخشم وناراحتي بود .مترجم سؤال رابه لحني خشن وخشمناك براي بچه تكراركرد .بچه جواب داد .نه .افسرپرسيد:چرابه روي سربازان ما تيراندازي كردي ؟بچه باتعجب به افسرنگريست .مترجم ناچارشدسؤال رابراي اوتكراركند .بچه جواب داد .توخودت بهترمي داني ،چراازمن مي پرسي ؟صدايش آرام وروشن بود .درلحن صحبتش اندك سايه اي ازترس وجودنداشت ،ليكن بي اعتناهم نبود،وپيش ازجواب دادن چشم درچشم افسردوخت ومثل يك سرباز خبردارماند .افسرآهسته پرسيد .تومي داني آلمانهاچه هستند؟بچه جواب داد .مگرخودتوهم ،تاواريش افسر،آلماني نيستي ؟آنگاه افسراشاره اي به استواركرد .استوارچنگ دربازوي بچه انداخت وهفت تيرش راازجلدش بيرون كشيد .افسر پشت به صحنه كردوگفت:اينجانه ،ببرش دورتر!بچه همراه استوارراه افتاد ودرراه شلنگ برمي داشت تابتواندپابه پاي جلادخودپيش برود .ناگهان افسر روبرگرداند .شلاقش رابلندكردودادزد .يك لحظه صبركن !استوارسربرگرداند ونگاهي ازحيرت وترديدبه افسركرد .سپس بچه راجلوانداخت وبرگشت تاپيش افسررسيد .افسربي مقدمه پرسيد .ساعت چنداست ؟وبعدبي آنكه منتظرجواب بماندشروع به قدم زدن درجلوي بچه كرد،درحاليكه شلاقش رامرتبابه چكمه اش مي كوبيد .اسب افسرنيزبه دنبال سوارش مي رفت وسربه زيرانداخته بودوپشت سرهم فين فين مي كرد .افسرجلوي بچه ايستادودرسكوت مطلق نگاهي ممتدبرسرتا پاي اوانداخت .بعدبه لحني كندوآهسته وسرشارازبدخلقي گفت:گوش كن بچه !من نمي خواهم صدمه اي به توبزنم .توخيلي بچه اي .من به بچه هاسرجنگ ندارم .توبه روي سربازان من تيراندازي كردي .ولي من بابچه هاجنگ نمي كنم .اي خدا،تو كه مي داني من مخترع جنگ نيستم .دراينجاافسرمكث كردوبعدباملايمت عجيبي بازبه بچه گفت:خوب گوش كن !من يك چشم شيشه اي دارم كه تشخيص آن ازچشم سالمم بسيارمشكل است .اگرتوبلافاصله وبي تامل بگويي كه كداميك ازاين دو چشم من شيشه اي است ،آزادت مي كنم واجازه مي دهم بروي .بچه بي درنگ جواب داد .چشم چيست .افسرپرسيد .ازكجافهميدي ؟بچه جواب داد .چون ازدوچشم توتنها چپت است كه نشاني ازآدميت مي بينم .