حکمت

نسخه متنی -صفحه : 28/ 12
نمايش فراداده

توشه آخرت

شخصي رازني بودبا جمال ،وباغي داشت وكتابي .

روزي به باغرفتي وروزي كتاب خواندي وروزي با زن نشستي .

چون مرگ نزديك رسيد،باغازگفت:تراآب دادم وآبادان داشتم .

امروزمي روم ،بامن چه خواهي كردن ؟ازباغآوازي برآمدكه مراپاي نباشدكه با توبيابم ،چون توبروي ،ديگري آيد .

مردازباغنوميدشد .

پس زن راگفت: عمردرسرتوكردم وازبهرتورنجهاكشيدم .

امروزبخواهم رفت ،توپس ازمن چه كني ؟گفت:تازنده باشي ،خدمت كنم .

اگربميري ،جزع وفزع وفريادكنم .

چون تراببرند،باتومي آيم تالب گور .

چون پنهان شوي ،درخاك نيايم ،اما بنالم وبگريم وبازگردم وشوهري ديگري كنم .

مردازوي نااميدشد .

روي با كتاب كردوگفت:اي مصحف ،من بخواهم رفت ،توپس ازمن چه خواهي كرد؟گفت:من باتوباشم .

اگردرگورشوي ،مونس توگردم .

چون قيامت شود،دستگيرتو شوم ،وهرگزترانسپارم .

مقصودازاين حكايت آن است كه درعالم هيچ مونسي بهتر ازعلم نيست ودرآخرت هيچ مال به فريادتونخواهدرسيدمگرعلم .