نقل است كه وقتي شيخ شيخ ابوالحسين نوري به راهي مي گذشت .
دهقاني راديدخرش مرده وبارش افتاده وخودايستاده وگريه مي كرد .
شيخ رابروي دل بسوخت .
نزديك خرآمدو سرپايي برآن حيوان زدوگفت:برخيزكه نه جاي خفتن است .
في الحال خرازجاي بخاست .
مرددهقان شادان شده ،باربرخرنهادوبرفت .
مردم شهرچون چنين كرامتي ديدندازهرسوي به گردوي درآمدندودست اومي بوسيدند،وهمچنين بوقفاي وي مي رفتند .
شيخ چون آنهمه غوغاوازدحام ديدبه دكان بقالي رسيده ،بنشست واز سبزيهاي اومشغول خوردن گشت ،وبابقال مزاح مي نمودمانندمردان اوباش .
خلق چون اين حالت ازوي ديدند،به گمان خفت عقل ،ازوي برميدند .
جمله پراكنده شده ،برفتند .
مريدي همراه شيخ بود .
شيخ بدوگفت:اين جماعت راحالت اين است كه ديدي .
به اشارتي بيايندوبه تغييرحالتي بروند .
برخيزتامجالي داريم سرخودگرفته ،برويم .