حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 13
نمايش فراداده

مادركج سليقه

7سال پيش باجواني كه بسيار به اوعلاقه مندبودم باموافقت پدرومادرم ازدواج كردم ،شوهرم وپدرومادرش نيزبه من زيادعلاقه داشتند .

پس ازمدتي صاحب دختري شديم وزندگي خوبي در كنارهم داشتيم .

ولي كم كم دخالت مادرم درزندگي ماشروع شدواين آغازبدبختي من بوداومرتب مي گفت به شوهرت بگوخانه جداگانه اي برايت تهيه كند،من چون اوراخيرخواه خودم مي دانستم گفته اوراباشوهرم درميان گذاشتم ،شوهرم گفت : من چنين كاري نمي كنم چون پدرومادرم پيرشده اند،وجدانم قبول نمي كندكه آنها راتنهابگذارم ونمي توانم دربرابرخداجوابگوباشم .

خواهش مي كنم اين حرف را ديگرتكرارنكن مگردرخانه پدرومادرم چه بدي ديده اي ؟به خاطربچه مان هم كه شده باعث نشوكه زندگيمان ازهم بپاشد ...

ولي من همچنان روي حرفم پافشاري مي كردم وبه حالت قهربچه رانزدشوهرم گذاشتم ونزدپدروومادررفتم ،پس از مدتي شوهرخوبم به دنبال من آمدوهرچه التماس كركه به خانه اش برگردم وگفت من باري بهبودزندگي توآروزهادارم آنهارابه پوچي مبدل نكن ،من چون معتقد بودم كه بايداوراازخانواده اش جداكنم تاخوشبخت شوم به اواعتناءنكردم مادرم نيزبه پشتيباني ازمن بااودعواكردوهرچه حرف زشت به دهانش آمدبه شوهرم گفت ولي اوفقطگريه مي كردومي گفت مي خواهم زندگيمان ازهم نپاشد، سرانجام مادرم اوراباتحقيرازخانه بيرون كرد .

بعدازدوهفته اوبازآمدو باالتماس ازمن خواست كه بازندگيم بازگردم ولي من راضي نشدم .

گفت پس طلاق بگير،اين حرف مثل پتك برسرم فرودآمدگيج ومنگ شده بودم ،امامادرم گفت ناراحت نباش اوجرئت اين كارراندارد .

يك بارهم پدرم مرابه خانه اش بردتاببيندحرف آخرشوهرم چيست ؟اوگفت يابه خانه ات برگردياطلاق بگير، پدرم نيزباطلاق موافقت كرد،به محضررفتيم محضرداريك هفته كارماراعقب انداخت كه شايدازطلاق طرف نظركنيم .

همه به من مي گفتنداشتباه ازتواست ، بهتراست به خانه ات برگردي ،امامن زيربارنمي رفتم ،پس ازيك هفته بازبه محضررفتيم وچون به توافق نرسيده بوديم ازشوهرطلاق گرفتم ،نگهداري بچه ام نيز دردادگاه به شوهرم واگذارشد .

شوهرم بعدازچندي بادختري ازدواج كردومن همچنان سرگردان مانده ام وتازه متوجه اشتباهم شده ام ولي پشيماني ديگرسودي برايم ندارد،فرزندم درحال حاضراول دبستان است ،شوهرم اجازه ديدن اورابه من نمي دهدمي گويدممكن است اوبفهمدتومادرش هستي آن وقت ازبي مادري رنج بكشد، من چوب گناهانم رابادوري ازجگرگوشه ام مي خورم ودلم براي روزهايي كه با خانواده خوب شوهرم زندگي مي كردم تنگ شده است .

/ اطلاعات هفتگي ،مورخه 27 بهمن 1366،شماره 2376،صفحه 14 .