براي يكنفر كار واجبي پيش آمد كه براي انجام آن مجبور بود از آبادي خودشان به يك آبادي ديگر كه در چند فرسخي آنجا بود برود .
ميان دو آبادي رودخانه اي بود كه يك پل روي آن زده بودند و كمي از آبادي دور بود و كساني كه ميخواستند به ده ديگر بروند بايد مقداري پياده ميرفتند تا به پل ميرسيدند .
اما او آدم عجولي بود خواست ميان بر بزند تا راهش نزديكتر بشود ، بهمين خاطر خيال كرد كه از ميان آب رودخانه رد بشود تا زودتر برسد .
همين كار را هم كرد ولي آب رودخانه زياد بود و او را غرق كرد .
همولايتي هايش كه خبر شدند ، پل آنقدر دور بود كه هنوز نرسيده بود .
/ تمثيل و مثل