دو برادر بودند كه بعد از مرگ پدر ، هر دو از ميراث او سود ميبردند ، برادر كوچكتر ، به عيش و نوش و خوشگذراني پرداخت و خيلي زود ، دستش از مالي كه پدر برايش گذاشته بود ، خالي شد پس به ناچار نزد برادر بزرگتر رفت و گفت اي برادر اندرزهاي برادرانه ات را نشنيدم و به پيروي هواي نفس گرفتار شدم ، و اينك مي بيني كه در چنگال فقر و بيچارگي گرفتار شده ام ، كمكي به من بنما برادر بزرگتر پاسخ داد اگر چه ميدانم كه ياري كردن ، در رفع پريشاني و گرفتاري تو سودي ندارد اما چه كنم كه برادرم هستي اكنون به صحرا برو و چوپاني را كه نشاني ميدهم پيدا كن و از او ده گوسفند و پنج گاو بگير ، تا سرمايه تو شوند .
برادر كوچكتر ، او را دعا كرد و پاشنه هاي گيوه اش را ور كشيد و به صحرا روي نهاد .
او رفت و رفت ، تا اينكه به چوپان رسيد .
چوپان پس از شنيدن حرفهاي او گفت من حواله برادرت را قبول ندارم برادر كوچكتر ، عصباني شد و فرياد كشيد مگر تو كيستي كه بتواني حرف برادرم را قبول نكني ؟ چوپان پاسخ داد من شانس او هستم او هر چه دارد ، از دولت سر من دارد .
اگر تو هم ميخواهي مثل او باشي ، برو و شانس خودت را بيدار كن من حرفي ندارم اما نميدانم كه شانسم كجاست چوپان ، با شنيدن اين كلام خوشحال شد .
از جاي برخاست و با انشگت ، به نقطه اي بسيار دوردست اشاره كرد و گفت آنجا پاي يك تخته سنگ خوابيده است ، برو بيدارش كن جوان ، خوشحال و شاد شد .
از چوپان خداحافظي كرد و شتابان به آن سوي رفت .
هنوز راه زيادي را نرفته بود ، كه چشمش به شيري افتاد .
شير از شدت درد ناله ميكرد ، و با ديدن او پرسيد اي جوان كجا ميروي ؟ ميروم شانس خودم را بيدار كنم .
شير گفت ترا قسم ميدهم وقتي كه او را ديدي ، از قول من سلامش برسان و بگو به فريادم برس كه از شدت درد سر دارم ميميرم .
دواي درد من هر چه هست ، بگو تا به درمان بپردازم .
جوان گفت به ديده ، منت دارم .
و به راه افتاد .
كمي جلوتر ، به اسبي رسيد كه در مرغزار ميچريد ، اسب از او پرسيد كجا با اين عجله ؟ ميروم شانس خودم را بيدار كنم .
اسب با مهرباني به او گفت اگر شانس خودت را يافتي ، به او بگو كه من مدتهاست در اين مرغزار وسيع چرا ميكنم اما هر چه بيشتر ميخورم ، بيشتر لاغر ميشوم .
بپرس كه دواي درد لاغري من چيست ؟ جوان پذيرفت و به راه خويش ادامه داد .
در مسير خودش به درخت كوچكي رسيد .
از پاي درخت ، نهري ميگذشت كه آب زلال و پاكيزه اي داشت .
درخت وقتي مقصد جوان را دانست ، به او گفت اي جوان اين چشمه مدتهاست كه از زير پاي من ميگذرد ، با همه خوبي و گوارايي آب اين چشمه ، من رشد نميكنم ، دواي دردم چيست ؟ جوان پاسخ داد مشكل ترا با شانس خودم ، در ميان ميگذارم .
جوان ، همچوان به رفتن ادامه داد ، تا اينكه سرانجام به مردي كه نشاني او را گرفته بود ، رسيد .
شانس او ، همين مرد بود .
جوان جلو رفت و با نوك پا ضربه اي به پهلوي مرد زد و گفت بس است چرا اينقدر ميخوابي ، بلند شو شانس ناگهان از خواب پريد و پرسيد تو كيستي ؟ مرد جوان سوال كرد آيا تو شانس من هستي ؟ آري مقصودت چيست ؟ با خوشحالي خنده اي كرد و گفت تازه ميپرسي كه مقصودم چيست ؟ آمده ام كه ترا از خواب بيدار كنم شانس گفت بسيار خوب تا حالا خوابيده بودم .
حالا كه بيدارم كردي ، بگو ميخواهي چه كني ؟ گفت ميخواهم كاري كني كه وضع زندگي من رو به راه شود .
آخر اين وضعش نشد كه تو بخوابي و من در بيچارگي و فقر زندگي كنم .
شانس ، به او گفت برو كه زندگيت خوب خواهد شد جوان ، جريان سفر خود را تعريف كرد و مشكلات شير ، اسب و درخت را براي شانس خودش بازگو نمود و چاره آنها را خواست .
شانس او ، درباره حل مشكلات آنها راهنمائيهايي كرد ، و سرانجام آن مرد جون به راه افتاد تا به شهر خويش بازگردد .
در مسير بازگشت چشمش به درخت افتاد همان طور عريان و بي برگ مانده بود .
پيش رفت و گفت اي درخت در زير پاي تو گنجي بزرگ نهفته شده است .
اين گنج كه تمامش از طلا ميباشد ، مانع رشد تو گرديده است ، آن را از خاك بيرون بينداز ، تا رشد كني .
درخت با شنيدن اين سخن آهي كشيد و گفت اي جوان من كه نميتوانم اين گنج را بيرون بريزم ، پس بيا و جوانمردي كن و آنها را بيرون بياور تو ميتواني اين گنج را براي خودت برداري و مرا هم كمك كني .
جوان ، با غرور گفت بابا من هفت تا كار دارم ، يكي اش اين است .
گفتم كه من ، شانسم را بيدار كرده ام و حالا چه احتياجي به اين گنج دارم .
اين حرف را زد و بدون اعتنا به درخت ، به راه خود ادامه داد .
وقتي به اسب رسيد ، گفت حرف شانس من اين است كه اگر بخواهي چاق شوي ، بايد يك سوار لايق روزي چند ساعت بر پشت تو سوار شود و تاخت و تاز كند طولي نخواهد كشيد كه تو چاق و فربه خواهي شد اسب با خوشحالي گفت چه كسي بهتر از تو حالا كه پياده هستي و راه درازي را در پيش داري ، بيا و مرا رايگان صاحب شو ، و بر پشتم سوار شو و به سوي شهر خود برو .
جوان با عجله پاسخ داد نه ، من شانس خودم را بيدار كرده ام و حوصله اين طور كارها را ندارم پس با پاي پياده ميتوانم بروم .
هنگامي كه اين حرف را زد ، به راه افتاد .
در آخرين مرحله بازگشت خودش به شير رسيد .
آن حيوان ، هنوز هم داشت از شدت سردرد ناله ميكرد جوان خوشحال بود كه دواي درد شير را از شانس خودش پرسيده است ، و اين حيوان بيچاره را از آزار و مرض نجات ميدهد .
وقتي كاملا به شير نزديك شد ، با شادي بسيار گفت اي شير عزيز شانسم به تو سلام رسانيد و گفت كه دواي سر درد تو ، خوردن مغز يك انسان نادان است .
شير گفت حالا برايم تعريف كن و بگو كه شانس خودت را چطور پيدا كردي ؟ جوان ، تمامي جريان رفت و بازگشت خودش را براي شير تعريف كرد .
شير فكري كرد و گفت خوب اي جوان تو كسي هستي كه گنج را به سادگي از دست دادي ، و اسب به آن خوبي را كه به ميل خودش به تو سواري رايگان ميداد نپذيرفتي آيا در جهان از تو نادانتر ، آدمي هست ؟ دواي درد سر من ، مغز سر تو آدم نادان ميباشد .
پس بيا ، كه خوب آمدي ؟ شير با گفتن اين جمله ، روي او پريد و مغز سرش را بيرون آورد و آنرا خورد .
/ داستانهاي امثال