روزي بهلول رابرخانه ابوحنيفه گذر افتاد .
اومشغول درس گفتن بودومي گفت :من برسه چيزايراددارم .
چه خلاف عقل است :اول آنكه مي گويندشيطان به آتش معذب خواهدشد .
وحال آنكه ماده شيطان ازآتش است .
چگونه ،آتش ،آتش راسوزاند .
ديگرآنكه گويندخداي تعالي رانمي توان ديداين چگونه ممكن است شيئي وجودداشته باشدوديده نشودديگر آنكه مي گويندخالق همه چيزخداست ،وهمه چيزازجانب اوست باوجوداين بنده مختاراست واين خلاف عقل است .
چون سخن به اينجارسيدبهلول كلوخي اززمين برداشت وبدوافكند .
كلوخ به پيشانيش رسيدوبشكست ،وخون جاري شد .
شاگردان ابوحنيفه بهلول راگرفتند .
چون اورابشناختندبه سبب قرابتش باخليفه جرات نكردندكه به اوجسارتي كنندوازاين واقعه نزدخليفه شكايت كردند .
خليفه بهلول راطلبيد .
چون حاضرشد،خليفه باوعتاب نمودوگفت :چراسراابوحنيفه راشكستي وباوتعدي نمودي ؟بهلول گفت :من نشكسته ام خليفه امرنمودتا ابوحنيفه راحاضركردند .
ابوحنيفه باپيشاني بسته واردشدبهلول روبه اونموده وگفت :ازمن چه تعدي بتوشده است گ ؟ابوحينفه گفت :كدام تعدي ازاين بيش كه سرمن بشكستي وتمام شب به سبب دردسرآرام وقراربراي من نبود .
بهلول گفت :كودرد؟ابوحنيفه گفت :دردديده نمي شود .
بهلول گفت :پس دردديده وجودندارددروغمي گويي ،چه تومي گفتي كه ممكن نيست شي ءموجودديده نشود .
ديگر آنكه كلوخ ممكن نيست بتوصدمه زند،چه توازخاكي ،وكلوخ نيزازخاك ! همچنان كه آتش ،آتش رانسوزاندخاك هم درخاك اثرننمايد .
ديگرآنكه من نبودم كه زدم .
ابوحينفه گفت :پس كه بود؟گفت :همان خدايي كه همه كارهارا ازميداني وبنده رانيزمجبورمطلق .
خليفه جواب اوراپسنديدوابوحنيفه شرمنده ازآن مجلس برفت /بزم ايران