حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 148
نمايش فراداده

پسري كه سگ شد

يكي ازبزرگان روزي در مسجدي رفتتادوركعت نمازبگزاردوزماني بمناجاتباخدابپردازد .

درمسجد عده اي ازكودكان مدرسه اي بودنداتفاق راوقتنان خوردن كودكان بودودوكودك بنزديك آن بزرگ نشسته بودند،يكي پسرثروتمندي بودوديگري پسرشخص فقيري و ظرف درجلوي آنهابود .

درظرف پسرثروتمندنان وحلوابودودرزنبيل آن ديگري نان خالي پسرثروتمندنان وحلوامي خوردوپسرفقيرازاومقداري حلواخواست .

پسرثروتمندگفت :اگرترامقداري حلوابدهم ،سگ من مي شوي ؟گفت :باشدگفت پارس كن تاتراحلوابدهم ،آن بيچاره صداي سگ درآوردوپسرثروتمندحلوابه اودادواين كارچندين مرتبه انجام گرفت وآن شخص بزرگ درايشان نظاره ميكرد وميگريست شخصي ازاوپرسيد:اي بزرگ تراچه رسيدكه گريان شدي ؟گفت :نگاه كنيدكه شكم پرستي وقناعت نكردن بمردم چه مي كند .

چه مي كند .

چه ميشداگرآن كودك بنان خشك خودقانع مي شدوطمع حلواي آن كودك رانمي كرد؟تاسگ آدمي ي همچون خودش نمي شد