يك وقت ،يك مرديزدي برخري سواربودوپسرش پشت سرخرراه مي رفت وخررامي راند .
حوالي ظهرشد،پسرتكه ناني ازجيب خوددرآوردودردهن نهادوهمچنانكه طي طريق مي كرد،نان راهم مي خورد .
پدردراين وقت خواست ازپسرچيزي سؤال كند .
اورابه اسم خواند .
پسرفوراجواب داد .
"بله "!والبته چون دهن رابازكردكه بله بگويد،لقمه ازدهنش بيرون افتاد .
پدردرحالي كه خشمگين به نظرمي رسيدبالهجه غليظيزدي گفت:بله وزهرمار،چه موقع بله گفتن است ؟به جاي بله ،بگو .
"هون "كه هم جواب مراداده باشي ،هم نانت راخورده باشي وهم خرت رارانده باشي !