حماقت

نسخه متنی -صفحه : 151/ 90
نمايش فراداده

*دزدان -حيله گر

درطهران شخصي درخيابان ميرفت ديددونفرباهم راه ميرونديكي بديگري گفت سرجارراه زني از درشكه پياده ميشدانگشتري ازدستش پرت شدهرچه جست پيدانكردميگفت نگين اش الماس بودصدتومان خريده بودم بعدازچندقدم مرديراديدكه خودرابپهلوي او رسانيدباوزيرگوشي گفت من يك انگشتري پيداكرده ام ولي ميترسم كه اگراظهار كنم مرابگيرندببرندنظميه بگويندتودزديده وحال آنكه من اينراپيداكرده ام ممكن است شماآنرابقيمتي مناسب قبول فرمائيدآنگاه خودتان بهرطريق كه ميدانيدبفروش ميرسانيدآنمرداين سخن رامنضم كردبسخن آندومردكه باهم حرف ميزدندديدكه راستست خصوصاطمعش هم چشم عقلش رابست خلاصه باوركردوده بيست تومان دادخريدمدتي آنراپنهان داشت كه تاسروصداي آن بخيال خودش بخوابدبعدازچندماه آنراببازارآوردبهركه نشاندادگفتندشيشه است دوسه قرآن بيشترارزش ندارد