شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد ،
ز گرمابه آمد برون بايزيد
يكي طشت خاكستري بي خبر ،
فرو ريختند از سرايي به سر
همي گفت ، شوليده دستار و موي
كف دست شكرانه مالان به روي
كه اي نفس ، من در خور آتشم ،
به خاكستري روي درهم كشم ؟
بزرگان نكردند در خود نگاه
خدا بيني از خويشتن بين مخواه
بزرگي به ناموس و گفتار نيست
بلندي به دعوي و پندار نيست
زمغعرور دنيا ره دين مجوي
خدا بيني از خويشتن بين مجوي