سخن

نسخه متنی -صفحه : 74/ 44
نمايش فراداده

بي ديني -دنياگرايان

شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد ،

ز گرمابه آمد برون بايزيد

يكي طشت خاكستري بي خبر ،

فرو ريختند از سرايي به سر

همي گفت ، شوليده دستار و موي

كف دست شكرانه مالان به روي

كه اي نفس ، من در خور آتشم ،

به خاكستري روي درهم كشم ؟

بزرگان نكردند در خود نگاه

خدا بيني از خويشتن بين مخواه

بزرگي به ناموس و گفتار نيست

بلندي به دعوي و پندار نيست

زمغعرور دنيا ره دين مجوي

خدا بيني از خويشتن بين مجوي