صوفئي درخانقاه ازره رسيد
مركب خودبردودرآخوركشيد" صوفيان درويش بودندوفقير
"كادفقران يكن كفرايبير"
هم درآن دم آن خرك بفروختند
ولوله افتاداندرخانقه
كامشبان لوت وسماع آغازكرد
خانقه تا سقف شدپردودوگرد
ديريابدصوفي آزازروزگار
زان سبب صوفي بودبسيار خوار
چون سماع آمدزاول تاكران
مطرب آغازيديك ضرب گران
"خربرفت وخربرفت "آغازكرد
زين حراره جمله راابنازكرد
زين حراره پاي كوبان تا سحر
كف زنان خررفت وخررفت اي پسر
ازره تقليدآن صوفي همين
خربرفت آغازكرداندرحنين
چون گذشت وجمله گفتندالوداع
خانقه خالي شدوصوفي نماند
گردازرخت آن مسافرمي فشاند
خادم آمد،گفت صوفي :خركجاست
گفت خادم ريش بين !جنگي بخاست
گفت :خررامن بتوبسپرده ام
من ،ترابرخر موكل كرده ام
گفت :من مغلوب بودم ،صوفيان
حمله آوردندوبودم بيم جان
گفت :گيرم كزتوظلمابستدند
قاصدجان من مسكين شدند
تونيائي ونگوئي مر مرا
كه خرترامي برنداي بينوا
گفت :والله آمدم من بارها
تاتراواقف كنم زين كارها
توهمي گفتي كه خررفت اي پسر
ازهمه گويندگان ،باذوق تر
بازميگشتم كه اوخودواقف است
زين قضاراضي است ،مردعارف است
گفت : آنراجمله مي گفتندخوش
مرمراهم ،ذوق آمدگفتنش
مرمراخلق را ...
تقليدشان بربادداد
كه "دوصدلعنت براين تقليدباد"/مثنوي مولوي