درروزگارپيش مردي به بيابان مي رفت وهيزم ميكندتاخرج زن وبچه اش بكنديك نفربياباني با اورفيق شده بودوبه كمك مي كردتاپول بيشتري گيرش بيايد .
البته آن مردقبلا روزي يك بارهيزم به خانه اش ميبردولي بعدازاينكه بابياباني دوست شددراثر كمك اوبازيادتري به شهرمي برد .
روزي زنش ازاوپرسيد:چطوره كه اين روزها بارزيادتري مي آوري ؟شوهرش قصه رابراي اونقل كردزنش ازاوخواست كه يكبار ازمردبياباني دعوت كندكه به ميهماني آنهابيايدگ .
روزبعدآن مردبه بيابان رفت ،وقتي بياباني به اوكمك مي كردوكارشان تمام شدازاودعوت كردكه به خانه اشان بيايد .
مردبياباني اول راضي نمي شدامابعدازاصرارهيزم شكن راضي شد وبخانه آنهارفت .
آن دومرددريك اتاق بودند .
صاحب خانه رفتكه لواز پذيرائي راوسفره رابياورد .
دراين موقع زن اوازگوشه پرده مردبياباني را وگفت :من خيال مي كردم كه دوست توقيافه ولباس آدمهاي حسابي رادارد،اينكه بهمه چيزشباهت دارد،غيرازآدم !مردبياباني وقتي كه حرف زن راشنيدفرار كردورفت بصحرا .
روزبعدكه آن مردبه بيابان رفت ،مردبياباني آمدباتبري دردست وبه اوگفت :تبررابگيروبزن به مغزمن !يامن آنرابه مغزت ميزنم بعدازگفتگوي زيادمردازترسش تبرراگرفت وبه مغزمردبياباني زدوسراو چاك خورد .
بياباني به مردگفت :حالاديگربروبتوكاري ندارم مردرفت وبه زنش هم چيزي نگفت:بعدازمدتي آن دوتابهم رسيدند،مردبياباني پرسيد:زخم سرت چطوره ؟بياباني گفت :زخم سرم خوب شدامازخم دلم خوب نشد/ تمثيل و مثل