سخن

نسخه متنی -صفحه : 74/ 65
نمايش فراداده

زخم زبان بدتراززخم شمشيراست

درروزگارپيش مردي به بيابان مي رفت وهيزم ميكندتاخرج زن وبچه اش بكنديك نفربياباني با اورفيق شده بودوبه كمك مي كردتاپول بيشتري گيرش بيايد .

البته آن مردقبلا روزي يك بارهيزم به خانه اش ميبردولي بعدازاينكه بابياباني دوست شددراثر كمك اوبازيادتري به شهرمي برد .

روزي زنش ازاوپرسيد:چطوره كه اين روزها بارزيادتري مي آوري ؟شوهرش قصه رابراي اونقل كردزنش ازاوخواست كه يكبار ازمردبياباني دعوت كندكه به ميهماني آنهابيايدگ .

روزبعدآن مردبه بيابان رفت ،وقتي بياباني به اوكمك مي كردوكارشان تمام شدازاودعوت كردكه به خانه اشان بيايد .

مردبياباني اول راضي نمي شدامابعدازاصرارهيزم شكن راضي شد وبخانه آنهارفت .

آن دومرددريك اتاق بودند .

صاحب خانه رفتكه لواز پذيرائي راوسفره رابياورد .

دراين موقع زن اوازگوشه پرده مردبياباني را وگفت :من خيال مي كردم كه دوست توقيافه ولباس آدمهاي حسابي رادارد،اينكه بهمه چيزشباهت دارد،غيرازآدم !مردبياباني وقتي كه حرف زن راشنيدفرار كردورفت بصحرا .

روزبعدكه آن مردبه بيابان رفت ،مردبياباني آمدباتبري دردست وبه اوگفت :تبررابگيروبزن به مغزمن !يامن آنرابه مغزت ميزنم بعدازگفتگوي زيادمردازترسش تبرراگرفت وبه مغزمردبياباني زدوسراو چاك خورد .

بياباني به مردگفت :حالاديگربروبتوكاري ندارم مردرفت وبه زنش هم چيزي نگفت:بعدازمدتي آن دوتابهم رسيدند،مردبياباني پرسيد:زخم سرت چطوره ؟بياباني گفت :زخم سرم خوب شدامازخم دلم خوب نشد/ تمثيل و مثل