روزي كلاغي به بچه خودنصيحت ميكردبچه اش تازه داشت پريدن راازمادرش يادميگرفت .
مادرگفت فرزندم اين آدمهاخيلي حيله گرهستندمواظب باش .
بچه هاي آدميزادهميشه درپي آزارماوبچه هاي ماهستندهروقت ديدي آدميزادي سنگ دردست گرفته وقصد پرتاب بطرف توراداردفوري پروازكن .
بچه كلاغخنديدوگفت چقدرساده اي تو مادر .
من اصلاهروقت آدميزادي خم شدكه سنگ برداردفرارميكنم اگرتوكلاغي من بچه كلاغم .