زماني سه مسافرازولايت "پيه مونته "ايتالياشب هنگام به مهمانسراي محقري در كوهستان فرودآمدند .
ازآنجايي كه قصدداشتندصبحگاهان هرچه زودترراه خودرا پيش گيرند،بعدازتناول شام ازصاحب مهمانسراخواستندتابامدادان صبحانه اي كافي براي آنهاآماده كند .
صاحب مهمانسراعذرآوردكه هرچه خوردني بوده است در كارشام آنهاصرف گشته وآنچه باقي مانده است جزبراي صبحانه يك يك تن كفايت نمي كند .
مسافران قرارگذاشتندشب بياسايندوبامدادان كه ازخواب برمي خيزند، هركس درخواب سفري درازترطي كرده باشدآن صبحانه ،كه جزبراي يك تن كفايت نمي كرد،ازآن اوباشد .
آنان پس ازاين قرارازصاحب مهمانسراخواستندكه روز بعددرهنگام صبحانه داورآنهاباشد .
بامدادان چون ازخواب برخاستند،هرسه به نزدصاحب مهمانسراشتافتندواوازآنهاخواست تاهريك خوابي راكه ديده بود شرح دهد .
يك تن ازمسافران گفت:من خواب ديدم پرنده اي بزرگ شدم ،به پروانه درآمدم وچندان رفتم تابه سياره مريخ رسيدم .
ديگري گفت:من درخواب ديدم كه ماهي بزرگي شدم وشناكنان رفتم تابه قعردريارسيدم .
مسافرسوم كه نيمه شب برخاسته وآن باقيمانده طعام شبانه راخورده بودگفت:من خواب ديدم كه يكي از رفيقانم پرنده اي شد،پريدوپريدتارسيدبه سياره مريخ ،آن ديگري ماهي اي شد، شناكردوشناكردتارسيدبه قعردريا .
چون دانستم كه آنهاتااين حددوررفته اند وهيچ يك ازآندونخواهدتوانست بموقع براي صرف ناشتابازگردد،من هم لباس به تن كردم وبه مطبخ فروآمدم .
آهسته آهسته به قفسه نزديك شدم ،آن راگشودم ، جوجه ونان راخوردم ونيم بطرشراب راهم نوشيدم ودوباره به سوي بستردويدم .