ـ اما سرورم، اين كار خطرات زيادى دارد. عباسيان هنوز گناه كشتن برادر را بر شما نبخشيدهاند، چطور مى خواهيد ديگرى را بر سلطنت و خلافت آنها چيره كنيد؟
ـ من به خاطر عباسيان اين كار را خواهم كرد. نمى بينى كه علويان همه جا سر به شورش برداشتهاند؟ مردم با آنها هستند. عواطف خراسانيان را نمى بينى؟ آنها ما را دوست دارند، چون بين ما و پسرعموهايمان تفاوتى نمى گذارند. مويههاى خراسانيان را در سوگِ يحيى بن زيد فراموش كردهاى؟ مگر نه اين بود كه تا هفت شبانهروز هر پسرى كه به دنيا مى آمد، نام زيد را بر او مى نهادند؟ (28)
مأمون سيلابوار سخن مىگفت و فضل خاموش بود. او ادامه داد: « من ده غزال را با يك تير شكار كردم. اين كار هم هوش تو را مى طلبد.»
فضل با دورانديشى به او نگريست.
ـ ؟!
ـ نمى بينى كه خليفه تا چه حد به دنيا بى اعتناست و ولايتعهدى را به يكى از فرزندان على واگذار كرده است؟
فضل كه نقشه خليفه را دريافته بود، گفت: «آرى، مى بينم.»
ـ نمى بينى كه خليفه چقدر به آراى عمومى احترام مى گذارد؟
ـ آرى، مى بينم.
ـ تازه! نمى بينى كه خليفه حق را گرفت و آنرا به صاحبش پس داد؟
ـ آرى، مى بينم.
انديشه سهل از كار بازمانده بود و ديگر فكرش نمى درخشيد؛ اما چون نمى خواست ابله به نظر آيد، گفت: «چه كسى را براى وليعهدى برگزيدهاى؟»
ـ على بن موسى الرضا... .
سهل همچون مارگزيده، لرزيد و گفت: « چى؟! على بن موسى؟ مردى كه پدرت پدرش را كشت؟!»
چه اشكالى دارد؟
فضل خاموش ماند. نمى دانست چه بگويد. دلش مى خواست مأمون دستكم ولايتعهدى را به شخص ديگرى بسپرد. او امام را چندان نمى شناخت و همين موضوع هراس او را بيشتر مى كرد. خليفه رشته افكار وزير را گسست.
اگر اين كار را نكنم، تا هر وقت كه حتى يك علوى انقلابى هست، اباسراياهاى بسيارى اينجا و آنجا ظهور خواهند كرد.
ـ !
ـ چه شده است فضل؟ سابقه نداشت كه ساكت باشى!
ـ خليفه خودش مى داند كه چهكار دارد مى كند.
پس تو موافقى وزير عزيزم؟!
اين كار شما، جرم مرا نزد خاندانت در بغداد افزون مى كند.